چگونه میتوان فکر و کردار را همپا کرد؟.
درووود!
موجز و گویا.
از زمان سرکوب زلزله «زن،زندگی، آزادی» تا همین امروز، تنها مصاحبه ارزشمند و بسیار قویمایه و شایان آفرینها که من خوانده ام و در باره کنشها و واکنشهای درونمرزیها و برونمرزیها از دامنه حکومت خلفای الله گرفته تا مردم معترض و گروههای متنوّع مخالفان برونمرزی به رشته تحریر در آمده است، همین مصاحبه است. عمق بینش شایان آفرینگویی بر «آقای سجّادپور» را میتوان از چکیده مصاحبه اش که من استخراج کرده ام، تمییز و تشخیص داد. به نظر من کسانی که اینهمه داعیه مخالفت با حکومت فقهای خونریز را دارند و درگیر خیالات عجیب و غریب خودشان هستند، نیک است در خلوت خود در باره محتویات و نکات کلیدی مصاحبه آقای «سجّاد پور» بیندیشند و در ذهنیّت و رفتار و ادّعاهای خود، تجدید نظر و لایروبی حسابی کنند تا شانسهای آینده را از دست ندهند.
شاد زیید و دیر زیید!
فرامرز حیدریان
«کلیدی ترین مغزه های شایان اندیشیدن مصاحبه»
-فرمولی که بگوید چطور باید یک اپوزیسیون منسجم، مؤثر، پایدار و دموکراتیک ساخت.
-اما برای تغییر جدی در سیاست ایران کافی نیست. نیاز بود که این انرژی عظیم که آزاد شده بود، به شکلی سازنده و مؤثر علیه نظم موجود به کار گرفته شود.
-همه اعضای گروه همان حس نیاز به اتحاد را که گفتم داشتند. اما بعضیها مشتاقتر و فعالتر از بقیه بودند. مثلاً مسیح علینژاد خیلی پیگیر بود و تلاش زیادی کرد که این افراد را دور هم جمع کند. اما مثلاً حامد اسماعیلیون اوایل کار مردد بود. نظر من این بود که این آدمها هرچه بیشتر همدیگر را بشناسند، کار برایشان راحتتر میشود. برای اینکه میدیدم که در اهداف کلی مشترکاند. اعتقاد داشتم و دارم که همهشان میهندوستاند و هدفشان آزادی و رفاه ایران است. فکر نمیکنم هیچکدامشان دنبال قدرت شخصی یا ثروت یا انتقام باشند. هیچکدام مثل انقلابیهای اسلامگرای سال ۵۷ پیرو یک ایدئولوژی ستیزهجو نیستند.
-فکر نمیکنم اختلاف نظرها اساسی بود. همه کمابیش به دنبال یک دولت دموکراتِ سکولار بودند که گرایشهای مختلف سیاسی را بپذیرد. به نظرم مشکل گروه این بود که نمیتوانستند استراتژیک فکر کنند و سازماندهی کنند.
-لازم نبود منشور نقشهراه آیندهی ایران باشد. اتفاقاً بهتر بود کلی باشد، اما امیدبخش و شورآفرین.
-مبنای کارمان اعلامیهی استقلال آمریکا بود، متنی که بعد از ۲۵۰ سال همچنان خواندنی و معتبر است. اگر اعلامیهی استقلال آمریکا را بخوانید، میبینید که تمرکز روی ظلم و ناکارآمدی دولت استعماری بریتانیا است. یعنی انقلابیون آمریکا نیامدند اهدافی را که معلوم نبود محقق بشود یا نه فهرست کنند.
-بهجای اینکه به اصول کلی و یا به اصطلاحِ ریاضی کوچکترین مخرج مشترک بپردازد، وارد مباحث حساس سیاسی میشد و به مفاهیمی میپرداخت
-بعضی از کسانی که منشور را تأیید کرده بودند، خودشان را کنار کشیدند. به نظر من اگر نظرشان را پیش از انتشار میگفتند، خیلی مفیدتر بود، حتی اگر باعث میشد کار قدری به تأخیر بیفتد. تعارف در فرهنگ سیاسی ما مسئلهساز است. برای اینکه نظرمان را رک و پوستکنده نمیگوییم نکند که کسی آزرده شود. و این باعث سوءتفاهم و گاهی زمین خوردن کار میشود.
-اگر نیروهایی که خود را جایگزین لیبرال جمهوری اسلامی میدانند، آستین بالا نزنند، آنچه از دل جمهوری اسلامی بیرون میآید یک ساختار غیرلیبرال خواهد بود. چیزی شبیه روسیه پس از فروپاشی شوروی.
-باید تلاش کرد راههای دیگری برای اعتراض پیدا کرد که اثرگذار باشد
-بسیاری از سران سیاسی و نظامی دوران پهلویِ بیرون ایران درس خوانده بودند و میتوانستند زندگیشان را جمع کنند و بروند. اما سران سیاسی و نظامی جمهوری اسلامی چنین امکانی ندارند. یا خیلی کمتر دارند. از همین رو برای ماندن در قدرت بسیار بیشتر از دوران شاه حاضرند بکُشند.
-یکی از درسهایی که خامنهای از سقوط شاه گرفته این است که هرگز نباید جلوی فشار کوتاه بیایی، چون به ضعف تعبیر میشود و مخالفان را جریتر میکند. اگر به تاریخ ۴۵ سالهی جمهوری اسلامی نگاه کنید، تقریباً هر اعتراضی با خشونت سرکوب شده. نه امتیاز دادهاند نه وعدهی اصلاح سیاسی.
-حکومتی داریم که حاضر است هر تعداد لازم باشد بکشد، در برابر جامعهای که نمیخواهد هزاران کشته بدهد. جامعهای که بهمراتب پختهتر از جامعهی سال ۵۷ است. میخواهد مسجد و دولت را جدا کند، نه یکی. باید این مؤلفههای ساختاری را در نظر گرفت. به همین دلیل است که میگویم اعتراض خیابانی امروز ضرورتاً بهترین شیوهی مبارزه نیست.
-همبستگی و صمیمیت در یک گروه در صورتی ادامه پیدا میکند که اعضای آن نگاهی مثبت داشته باشند. اگر بعضی از افراد بدبین باشند و مدام نیت دیگری را زیر سؤال ببرند، کار مشترک عملاً ناممکن میشود. جمهوری اسلامی با ایجاد اختلاف بین ایرانیها سرِ پاست. هواداران حکومت احتمالاً ۱۵-۲۰ درصد جمعیت ایراناند. اما حکومت میداند که همان ۱۵ درصد برای غلبه بر آن ۸۵ درصد که خود چند دستهاند، کافی است.
-تا زمانی که مخالفان به همدیگر بیشتر سنگ پرتاب کنند تا به نظام، جمهوری اسلامی برقرار خواهد بود. حکومت هم این را میداند و هر کار بتواند برای تفرقهاندازی میکند.
-وقتی شما از یک نفر که داخل ایران است میخواهی خودش را برای هدفی به خطر بیندازد، باید روشن کنی آن هدف که قرار است برایش خطر کند چیست. اگر مردم حسی دوگانه به رهبران سیاسی و هوادارانشان داشته باشند، طبعاً حاضر نمیشوند برایشان خطر کنند. شما اگر میخواهی یک ائتلاف گستردهی سیاسی بسازی، باید مردم را اقناع کنی، جذب کنی. با دشنام و ناسزا و تخریبِ شخصیت کسی جذب نمیشود.
-رضا پهلوی شاهزاده است. جوری تربیت شده که شاه باشد نه انقلابی. این زندگی را خودش انتخاب نکرده و بهای هنگفتی هم پرداخته. یک خواهر و برادرش را از دست داده. مثل پدرش، از کسانی در حلقهی نزدیکانش از پشت خنجر خورده. و از همهی اینها گذشته، یک مشکل بزرگ دارد: اینکه خودش همواره طرفدار دموکراسی بوده، اما به قول خودش، بسیاری از طرفدارانش میخواهند مثل پدربزرگش یک رهبر اقتدارگرا باشد. بارها به صراحت گفته که نقش خودش را رهبریِ دوران گذار میداند، مثل خوان کارلوس در اسپانیا، کسی که چوب را از دیکتاتوری میگیرد و به دموکراسی تحویل میدهد. با این حال بیشتر هواداران دوآتشهاش انتظار دارند یکتنه انقلاب کند و نظام پادشاهی مطلقه را به ایران برگرداند.
-این یکی از مشکلات ساختاری اپوزیسیون ایرانی است که مانع شکلگیری یک نیروی مؤثر میشود.
-همه گروههای اپوزیسیون در دورههای مختلف تاریخی گرفتار رقابت و دعوای درونی بودهاند. ماهیت اپوزیسیون همین است. اما فرهنگ سیاسی ایرانی یک بیماری دوقطبی دارد: امروز فکر میکنیم بزرگترین تمدن جهانیم، فردا میگوییم دموکراسی و کار تیمی در خون (یا ژن) ایرانی نیست. به نظر من نه باید آن تفاخر را جدی گرفت نه آن یأس را. پرسش مهم این است که چطور مردمی با یک پیشینهی غنیِ فرهنگی زیر سلطهی حاکمانی زندگی میکنند که شاید بدتر از آن فقط در کرهی شمالی باشد. پرسش باید این باشد که چه شد به این گودال افتادیم و چگونه بیرون بیاییم. من معتقدم مسئولیت (نه تقصیر) عمدتاً با خود ایرانیهاست. ایران به اندازهی کافی بزرگ و قدرتمند است که سرنوشتش را رقم بزند.
-ما به هر روی با نظامی طرفیم که پایگاه مردمیاش بسیار محدود است. یک حکومت پلیسی است با اقتصاد بیمار و محدودیتهای اجتماعی. اکثر قریببهاتفاق ایرانیها آیندهی دیگری میخواهند. خاستگاه و رؤیاهاشان شاید متفاوت باشد، اما به نظرم کمابیش همه زیر چتر مشترکِ یک ایران آباد، آزاد، و دموکراتیک جمع میشوند. کمتر کشوری در دنیا پیدا میکنید که حاکمیت و مردم به اندازهی ایران فاصله داشته باشند. حکومت کرهی شمالی میخواهد، مردم کرهی جنوبی. این وضعیت پایدار نیست. اما احتمالاً تا زمانی که اقلیت مطلق متحد است و اکثریت مطلق نه، باقی خواهد ماند.
-تا زمانی که «خارجنشینها» بیاثر باشند و نتوانند حتی یک گامِ مثبت بردارند، میشود گفت که آیندهی ایران بهتمامی به دست آنها که در ایراناند رقم میخورد.
-اگر نتوانیم کنار هم بایستیم و در راستای آن هدف سازماندهی کنیم، جمهوری اسلامی میماند.
-هدف جمهوری اسلامی اساساً پیشرفت اقتصادی نیست، بقای سیاسی است.
-ایران اما به اندازهی کافی بزرگ و قدرتمند است که سرنوشت خودش را رقم بزند. در چهار دههی گذشته هم دیدهایم که ایران بیشتر خاورمیانه را شکل میدهد تا خاورمیانه ایران را.
-جمهوری اسلامی یک حکومت ورشکسته است که ظرفیت اصلاح هم ندارد. کاملاً ممکن است فروربریزد، در آن خلأ قدرت الیگارشهای چمبرهزده بر منابع طبیعی قدرت بگیرند، و بستر برای ظهور یک پوتین ایرانی آماده شود. و اگر چنین شود، آن شخص به احتمال زیاد کسی است که از نهادهای امنیتی و اطلاعاتی میآید.
-اگر آن اکثریت بزرگ ایرانیها که یک نظام مردمدارِ مردممدار میخواهند، نتوانند با هم کار کنند، نتوانند برنامه بریزند و نیروی واحد سامان بدهند، سناریوی روسی محتملترین سناریوست.
-همانطور که بارها در تاریخ دیدهایم، هیچ قطعیتی نیست که بعد از سقوط یک حکومت اقتدارگرا، وضع یک کشور بهتر بشود. بنابراین باید موانع شکلگیری آن «بدیل لیبرال» را شناخت و برای برداشتن آن موانع و رسیدن به آن بدیل سازماندهی کرد.
-جامعهای که سنت دموکراتیک ۲۵۰ ساله هم ندارد. امثال نلسون ماندلا در تاریخ نادرند. کسی که اگر میخواست میتوانست آن قدرت عظیم حمایت مردمی را به سمت یک نظم غیرلیبرال سوق بدهد. میتوانست از سفیدهایی که چندین دهه سیاهان آفریقای جنوبی را استثمار کرده بودند انتقام بگیرد. میتوانست و نکرد. این چیز نادری است. نادر است که یک رهبر انقلابی سعی کند غریزهی ویرانگر آدمها را مهار کند و حس نوعدوستیشان را پروبال بدهد.
-آسان نیست خشم همگانی را مهار کنی و به سمت یک پایان بیخشونت و نرم سوق بدهی. بنابراین مهمترین پرسش به نظر من همان است که اول گفتیم: آیا از آنچه این بار رخ داد برای بار بعد درس میگیریم؟ در این لحظه، من مطمئن نیستم این اتفاق بیفتد. وضعیت فعلی ایران به چشم من مثل صحنهی تصادف با دور کند است. برایم روشن است که جمهوری اسلامی ماندنی نیست. و به همان اندازه روشن است که اگر در آیندهی نزدیک فروبریزد، بخت برآمدن یک بدیل اقتدارگرا بیشتر از یک بدیل دموکراتیک است. یعنی یک دیکتاتوری به جای یک دیکتاتوری دیگر. باور من این است که ایران یک جمعیت بزرگ دموکراسیخواه دارد که رهبری (یا نمایندگی) دموکراتیک کارآمد ندارد. مسئلهای که باید برایش راهی پیدا کرد این است. ته تونل شاید روشنی باشد، اما فعلاً تونلی در کار نیست.