جواب
پاسخ الوالفضل محققی:
در جواب بدوستانی که عشق یوطن را ترسناک می خوانند برای من وطن یک مفهوم بیشتر ندارد .من وطن را چنین می بینم و بر آن عشق می ورزم. با انگشتان لرزان از بیماری که کار نوشتن ر.ا دو چندان سخت تر می کند از سرزمین آبائی می نویسم .هر کس را که بر چنین زیبائی عشقی نمی ورزد از زبان حافظ می گویم."بر او نمرده به فتوای من نماز کنید. در آخرین لحظه خروجم از ایران خم شدم ومشتی از خاک برداشتم مانده بودم که با این خاک چه کنم. چرا که من متعلق به یک گروه چپی بودم که به انترناسیونال عشق می ورزید و تمامی جهان را خانه خود میدانست، البته جهان سوسیالیستی! و خاک برایش نمودی از ناسیونالیسم بود که با آن بیگانگی می کرد.
اما احساس فراتر از اندیشه، فراتر از تعلقات گروهی و قضاوت گروهی مرا به این خاک پیوند می داد. گوئی مشتم آتش گرفته بود. زنجیری سخت مرا به خاک می کشید. احساس می کردم مانند" آنتایوس "که قدرت از مادر خاک می گرفت و با جداشدن از آن در میان زمین و آسمان، جاودانگی خود را از دست میداد، من نیز با جداشدن از این خاک زندگی، احساس و نیروی خود را از دست خواهم داد؛ آواره ای خواهم بود در دیاری دور در حسرت وطن . فکر می کردم، هنوز پخته نشده ام؛ هنوز احساسات جوانی بر منطق سیاسی می چربد. آخر ای مرد! ترا چه می شود؟ چه فرقی است بین این خاک با دو متر آن طرفتر؟ چه فرقی است بین خاک تو و خاک دیگر در آن سوی جهان؟ خاک، خاک است؛ این مرزها قراردادی اند؛ در تمامی طول تاریخ هزار بار جابجا شدهاند. تو، نه بخاک نه به مرزی قراردادی، بل به جهانی بزرگ و انسانی تعلق داری! میدانم! میدانم! من به وظیفه بشری ام آگاهم، اما این خاک با من سخن می گوید. تمامی رشته های قلبم را می کشد. گرمای عجیبی در تنم می دواند. این تنها یک خاک نیست؛ این نمادی، مجموعه ای از تمامی آن عناصری است که من خود را با آن تعریف می کنم. در این مُشت خاک، گذشته، حال و آینده خود را می بینم. هر وجب از آن یاد و خاطره ای را بهمراه دارد. من زاده این خاکم. خاکی که پدرانم، مادرانم، رفیقانم در آن خفته اند. مشتی خاک است؛ اما بنای بلندی است افکنده شده از نظم که در چهارسوی ایران زمین بیهراس از باد و باران سر بر آسمان می ساید. در نسیمش اگر خوب گوش بر آن بخوابانی سبز در سبز باربد را خواهی شنید .ملودی نشائت گرفته از مجموعه آوا های مردمان وطبیعت یک سرزمین . قلبم ماغ می کشد، سرشار از لذتی وصف نشدنی. من به این خاک به این مردم تعلق دارم! من به فردوسی به شاهنامه به میتولوژی حیرت آوری که از دل خود رستم را ،بیرون می دهد وکاوه آهنگر را که ذهنیت تاریخی وحس های سرزمینی من را تشکیل میدهد ، غم وشادی می آورد .گاه اشگ بر چهره ام جاری می کند وگاه خنده بر لبم می نشاندوکاراکتر وشناسنامه ملی من را شکل می دهد ، تعلق دارم، مجموعه ای که من را بنام یک فرد ایرانی معرفی می کند .چگونگی پاسخ گوئی هر فرد بر این مجموعه جایگاه اورا معین می سازد.
به دشت خفته می نگرم، کشیده شده از این سر زابل تا آن سوی ایران، تا آذربایجان، کردستان، خراسان، خوزستان. دشتهائی که هر کدام تاریخی را در دل خود نهفته دارند. چه لشگریانی از آنها گذشته اند. برخی را به سلاح و برخی را به قلم و برخی را به صبر در خود حل کرده است. طی این قرنها چه بسیار کشورها و تمدنها که از بین رفتند، اما این سرزمین که شهر سوخته اش در این سوی و قلعه بابک اش در آن سوی ایران قرار گرفته، جغرافیائی نیستند .کاروانی حله ای است که فردوسیها، رازیها، خوارزمیها، ابوعلی سیناها، مولاناها، حافظ و سعدی، نظامی و خیام، هدایت، شهریار، سایه، شاملو و فروغ بر آن گره زده اند. فرشی که سرخی اش از خون یک ملت رنگ گرفته و رنگهای روشن آن یادآور روزهای شاد و ظفرمندی آن است. چه کسی می گوید نگارستان به تاراج اعراب رفته است؟ نگارستان فرشی است گسترده در درازای تاریخ به پهنای ایران زمین که قیمتی دُرهای آن را کس به تاراج نخواهد توانست برد. چرا که ناصرخسروها به نگهبانی بر درش نشستهاند. من اکنون نه مشتی خاک بل، دُری از نگارستان را بر دست دارم.
گنبد مینا در حال روشن شدن است. در آبی روشن کم رنگ آن، گنبدهای لاجوردی را می بینم که در دوردست کشور، در رویاهای من صف کشیده اند. با هزاران گُل بته های رقصان در نخستین شعله شفق. نقشهای اسلیمی که چون فواره های آتش دست بر آسمان گشوده اند در میدانی بزرگ، هر شاخ را که کنار می زنم، باغ روح دیگری گشوده می شود. کدام دستها چنین بهشتی را آراسته اند؟ آیا تنها دست چیره هنرمندی می تواند چنین بهشتی را بیافریند؟ چه عشق و ایمانی در پس این آفرینش است؟ آرامش گنبد لاجورد. شور شاخه های رقصان، تمنای اوج، برخاستن، وحدت وجود و صدای سخن عشق در زیر گنبد دوار. نقشی از پیراهنهای زیبای بلوچی تا چارقدهای سرخگل ترکمن، از سجاده های گشوده در خانه های اعیانی، تا مُهری از سنگ در سیاه چادری در دامنه های سبلان. از باده های الست تا جامهای خیامی. همه و همه روح یک ملت است که چون بر خاکش می نگرم، فرش نگارستان می بینم و در آسمانش گنبدهای لاجورد. مجموعه ای از عناصر فکری و معنوی یک ملت که از اقیانوس بیکران خلقهای گوناگون این کشور مایه میگیرد سرزمینم ایران راهویت ومفهوم می بخشد.
هر کس خشتی بر این خانه نهاده است؛ خانه ای که جغرافی آن را در مسیر تندترین حوادث قرار داده و پایمردی یک ملت تاریخش را نگاشته است. ملتی که قهرمانان آن برای نگاهداری اش گاه جامه صدارت خلفا را پوشیدند و گاه وضو بر خون کردند و گاه در میدانگاهی در حلب پوست از تنشان جدا ساختند. هم از این روست که هیچ کدام از اعضای این خانه بزرگ نمی توانند خود را بی آن دیگر اعضای این خانه تعریف کنند. امیرخیز تنها کوچه ای در تبریز نیست؛ کوچه ای است به درازای ایران زمین که هنوز ستارخان و اردوی ملی سرودخوان از آن می گذرند. هر کدام از خلقها چهره خود را در آن می بیند.
ما کودکانمان را در این خانه بزرگ می کنیم، خانه ای که بنیاد آن بر پندار نیک، گفتار نیک و کردار نیک بنا شده و بر یک لوح کوچک استوانه ای نخستین بند آزادی انسان نگاشته شده است.
خانه ای که گاه بوعلی سینا فرزندان این آب وخاک رامعلمیشان می کند . گاه بیرونی. علم ریاضی وجغرافیا تدریس میکند. زمانی ابوسعید از آئین جوانمردی برایشان می گوید . گاه سعدی حکمت روزگارشان می آموزد. بیهقی از بر دار شدن حسنک وزیر حکایت می کند وقلم بر صفحه تاریخ می گریاند. خواجه نظام الملک درس سیاست میدهد نظامیه ها بر پا می کند.. خانه ای که در آن جنگ هفتاد و دو ملت را عذر می نهند و نهال دوستی می کارند. در این خانه مردی است که نیم اش از فرغانه است و نیم اش از ترکستان. ملول از دیو دد با چراغی بر دست بدنبال انسان می گردد :برای وصل کردن .نی برای فصل کردن. تمامی این ها وطن را مفهوم می بخشند و ما را مسئول در برابر حفظ آن می کند . عشق ورزیدن یه چنین وطنی و جنگیدن برای حفظ آن همان آزادگی است .همان جان عاشقی است که آرش بر تیر می نهد تا مرز های این سرزمین را معین کند . این است رمز جاودانگی این ملت که ایسم بر دار نیست ویه این یا آن فرد ،این جریان ویا آن گروه مربوط نمی شود.این ایران است. .با مشتی خاک پیچیده در کاغذ پای بر خاک افغانستان می نهم و به انتظار می نشینم .
زمزمه کنان چشم بر خانه میدوزم
"این نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر
کین سابقه پیشین تا روز پسین باشد".