اکثر مردم فقط قهرمانان مرده را می خواهند (2)
از سال سیاه ۶۰ تلاشم این بود که از یاسوج هر چه دورتر باشم (3)
اینها که با زورو جنگ روزگار مردم را سیاه کردهاند، نمی توانند از خنده کودکان جلوگیری کنند(4)
ازپاقدم هدیه پاریسی یک طرف مملکت در جنگ میسوخت و طرف دیگر در سیلاب(5)
بستری با برگ و خاشاک ساختم ؛ دور و برم را از نگرانی وجود مار لگد زدم 6
قدم و فکر آغاز این سفرم از پشت بام خانه میر جعفرهفده سال قبل شروع شد 7
12
چند سال بود که خودم نبودم در یک لحظه، طولانی ترین لحظه، انگار مغز م راکد و زبانم قفل شده بود. چند سال بود که خودم نبودم. یعنی دقیق تر بگویم ،من واقعی چند سال پیش تمام شده بود.مثل دفتر یاکتابی که جلد اول را تمام شده ،بسته و در جایی دنج قائم کنی، جایی که دست اجنه برای سوختن آن در جشنهای کتاب سوزان به آن نرسد. مجبور بودم که همان جلد اول را از همه پنهان کنم. هردو به من نگاه می کردند و من مثل پوست اندازی ی سختی انگار از پوسته ی سخت تنی بیرون آمده گفتم خلیفه، خلیفه موسوی. مو مشکی گفت:آها ،خلیفه کس دیگر همراه تو بود.گفتم نه.چند جمله روسی باهم حرف زدند،دوباره رو به من کرد و گفت. البته شما این طرف مرز تنها بودی.آنطرف مرز کسی همراه تو بود .گفتم نه تنها آمدم. صدای ماشین و صدای صحبت در بی سیم در بیرون اطاق شنيده میشد. با هم حرف زدند .مو مشکی رو به من کرد و گفت: شما امشب اینجا میخوابی،بیرون نگهبان هست ،اگر کاری داشت به در میکوبی ،با رفتن آنها سرباز در را بست و من پتو هارا روی تخت پهن کردم. هوا گرم بود ،پنجره کوچک مشبک باز بود و لامپ در سمت چپ می سوخت. موقع خواب نبود ،کمی آب خوردم و روی تخت دراز کشیدم . بدنم سبک بود و سرم روی بدنم سنگینی نمی کرد.
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید