اکثر مردم فقط قهرمانان مرده را می خواهند (2)
از سال سیاه ۶۰ تلاشم این بود که از یاسوج هر چه دورتر باشم (3)
اینها که با زورو جنگ روزگار مردم را سیاه کردهاند، نمی توانند از خنده کودکان جلوگیری کنند(4)
ازپاقدم هدیه پاریسی یک طرف مملکت در جنگ میسوخت و طرف دیگر در سیلاب(5)
بستری با برگ و خاشاک ساختم ؛ دور و برم را از نگرانی وجود مار لگد زدم 6
۷
در میان خواب و بیداری حس می کردم که جسمم سبک شده است. مثل خیالات تبدار دوران کودکی درتابی که ارتفاع آن صدها و بلکه هزارها متر بود در بین دو رشته کوه پراشکفت در نوسان بودم. این خیال و تصور نوسان در تاب و پرواز از بلندی کوه تنها مربوط به داشتن تب و هذیان نبود . موقعی که پرستوهارا در میانه ی کوه در پرواز می دیدم ، شاهین هایی که در یک جا ی ثابت در هوا ایستاده بودند و بعد با سرعت به سمت طعمه پرواز می کردند و کرکسهایی که در بلندترین ارتفاع بالهای بزرگ خودرا گسترده بودند، خودرا در آن بالا بالا ها با آنها تصور می کردم .به مرور این رؤیا ها در موقع خواب و بیداری تکرار می شدند و تبدیل به خاطراتی شدند که به دلخواه می توانستم آنهارا مرور کنم و با چشمان بسته از مرتفعترین نقطه کوه منظره وسیعِ روبرو را مجسم کنم. صدای پرنده کوچک و ملایمت وزیدن نسیم در نیزار هشیارم کرد و چشمانم را باز کردم . نسیم خنکی می وزید . هنوز تا غروب و تاریکی شب چند ساعتی مانده بود. به آینده فکر کردن مشکل بود و هيچ تصوری از اینک چه پیش آید نداشتم ولی براحتی در خیالات و یادهای گذشته سیر میکردم. به ذهنم رسید که قدم و فکر آغاز این سفرم از پشت بام خانه میر جعفر و نعمتالله در موقع بازی الختر هفده سال قبل شروع شد. برد در بازی الختر بسته به چابکی و زور عضلات بود انتخاب گروه دست خودمان نبود ،چند تا پسر گنده از جمع کرونی ها با هم بودند و ما چند نفر خرد وریز کم زور در یک گروه بودیم. چابکی ما در مقابل زور کرونی ها به جایی نمیرسید. در آخر بازی کار به دعوا میکشید. در دعوا بچه گنده ها ایران بودند وما خرد وریزها و مفو ها روس بودیم. با زخم و زیله های سطحی جنگ هر روزه پایان میافت.
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید