اکثر مردم فقط قهرمانان مرده را می خواهند (2)
از سال سیاه ۶۰ تلاشم این بود که از یاسوج هر چه دورتر باشم (3)
اینها که با زورو جنگ روزگار مردم را سیاه کردهاند، نمی توانند از خنده کودکان جلوگیری کنند(4)
۵
دیدن تابلوی" به شهر سرخس خوش آمدید " باعت شد که خود را جمع و جور کنم. مثل همه ورودی شهرهای دیگر اول یک تابلو خوش آمد گویی قبل از وردو به شهر زده شده بود .خوش آمد گویی دل خوش می خواست و مسافرت من هم زمان بود با ماتم جنگ و عزا وعزاداری عمومی ، فر هنگی که حکومت به آن پرو بال میداد . آن چیزی که حکومت می خواست این بود که" مردم خوشحال باشند که ناراحتند ". من در قسمت انتهایی اتوبوس در صندلی کنار پنجره نشسته بودم ورود به شهر سرخس برای شناسایی غریبه ها کنترل می شد .اما بر خلاف بقیه شهرها کنتر ل دست بسیج و پاسدار نبود ،به نظر می رسید که اینکار به همان شیوه سابق است. یک آجان بالا آمد و نگاهی به مسافرها انداخت. به نظر می رسید که ورودی را بیشتر دقت می کردند ، فکر کردم که اگر کسی غریبه و یا مشکوک بزند از اتوبوس پایین میآمد . آجان مدارک را نگاه می کرد و سوالاتی می پرسید . دو نفر مرد را پایین بردند ولی چند دقیقه بعد دوبار سوار اتوبوس شدند.من یاد گرفته بودم که مشکوک نباشم با این حال اومد نیومد داشت. همان موقع سوار شدن کمی به مسافر های اتوبوس نگاه کردم . نزدیک من و کمی جلوتر چند نفری وسط ، روی روزنامه و کارتون نشسته بودند . بوی چرک صندلیهای لاستیکی در وزش باد نیمه گرم پنجرههای باز محو میشد .آمیختگی گرما ، بوی دیزل و لاستیک صندلی حالم را بد می کرد و حالت تهوع به من دست می داد . اما وزش باد به من کمک کرد که تهوع و سرگیجه نگیرم. در قسمت عقبی فقیرها وروستایی ها با لباس های محلی جاها را اشغال کرده بودند .در صندلیهای جلویی چندتا مرد با کت و شلوارهای نیمدار و زن چادری نشسته بودند.من در قسمت عقبی که پراز فقیر و روستایی بود جا داشتم . سرو رویم بیشتر به آنها میخورد و امنیت بیشتری برایم داشت . در مسافرتهایم از دهات و شهرستانها به مرکز عکس این را انتخاب میکردم. فقرا و بومی ها در همه جای آن سرزمین، در حاشیه بودند و برای ادامه فقر برای خود و نسلهای بعدی به دنبال نان ، جا و مکان بهتری برای شکمهایی که هیچ وقت سیر نمیشدند هميشه در سفر بودند. بعد از ورود برای آنکه سرگردان در شهر پرسه نزنم همان کنار پارک اتوبوس روی لبه آسفالت نسشتم و عبور و مرور رهگذران را نگاه میکردم. شهر خلوت بود و تاک و توکی رهگذر در رفت و آمد بودند. هوا هنوز گرم بود و خیابانی تا انتهای شهر ،تا جایی که چشم میدید امتداد داشت. هوا گرم بود و بادی نمی وزید .گرما اجاز ه نشستن بیشتر نمی داد و برای سايه ای اطراف را نگاه کردم . در طرف راست زمین خالی بود که فاصله یک سنگ انداختن با کوچه باغیی که سپیدارهای بلند در دو طرف آن بود قرار داشت .کوچه تنگ نبود ، یک کوچه ماشین رو و خاکی. کم کم احساس گرسنگی میکردم و برای پیدا کردن نانوایی به آرامی در سمت جنوبی خیابان راه افتادم که بتوانم سمت شمالی را زیر نظر داشته باشم و بهتر جغرافیای سمت شمالی را بشناسم. آرامش در شهر ۰حس راحتی را میداد ، غیر منتظره و عجیب به نظر میرسید. ازماشینهای تویوتا ی پیکابی و یاافراد سبز خزه پوش،ته ریش دار با اسلحهای دیده نمی شد. ازپاقدم هدیه پاریسی یک طرف مملکت در جنگ میسوخت،یک طرف دیگر در سیلاب غرق و پراکنده بودند، بدبختی و آواره گی در همه جا تقسیم شده بود .اما در این شهر با یک خیابان طولانی که بولواری ساخته شده بود، ساختمان ها همه یک طبقه، مغازهها همه یک در داشتند که باز بودند و لی مشتری و جنب و جوشی نبود .حدسم درست بود که اگر در این خیابان طویل ادامه دهم حتما نانوایی پیدا میشود و همچنین میوه و سبزی فروش. من که وقت داشتم احتیاجی به سوال کردن از رهگذر ی را برای پیدا کردن نانوا نداشتم. کمی همان مسیر قسمت جنوبی را ادامه دادم تا دو نفر را که نان روی دست داشتند از مغازها ی بیرون آمدند . دم در نانوایی گرسنگی را بیشتر حس کردم وبوی خوش نان برشته در فضای داخل نانوایی پخش بود. دو نفر بودند، یکی تنورکار بود و مرد میانسالی خمیر میگرفت و مشتری را نان میداد .سهتا نان خریدم و در مغازه بغلی نیم کیلویی خیار خوشرنگ و تازه با نیم کیلو سیب خریدم . از آنجا راه افتاد م به سمت انتهای خیابان، آب هم داشتم،قسمت های برشته و خشک نان را میکندم و در دهان می گذاشتم ، مزه خوب نانهای تیری را میداد که در گذشته های دور ،قبل از شروع کوچ و آوارگی دائمی در خانه پدری می خوردم. خوش طعم ترین نان از گندمهای دیم بود. قبل از آن که تخم گندم آمریکایی، امید، را برای کشت پخش کنند چند نمونه گندم دیم کشت میشد. تخم گندم امید در زمینهای آبی محصول زیاد میداد اما معروف شده بود که مزه لاستیک میدهد.خمیرش هم خیلی کش می آورد و نازکتر ین نان تیری را از آن میپختند. چند تا از زنان و دختران همسایه ها ی دور بر خانه مان ، با هم برای نازک پزی نان مسابقه می گذاشتند،طوری که نانها بزرگ میشدند و آنها را روی هیچ تاوه ای نمیشد پخت .مجبور شدند که اندازه پهن کردن خمیر را کم کنند که روی تاوه ها جا بگیرند. نانها آنقدر نازک بودند که هرچه می خوردیم سیر نمیشدیم و کم کم به ،امید، بی برکت در ده و روستاهای اطراف معروف شد. با همه بی مزگی کشت آن گسترش یافت و کشت گندم گرمسیری، هلو و سیاه سیخک که این آخری هم نان و هم قاتق حساب میشد کم و کمتر شد. هم چنان که تکه های نان را میخوردم به انتهای آسفالت نزدیک میشدم. جاده خاکی ادامه داشت و دیگر مغازه و خانه ای جز تعدادی ساختمان نيمه تمام و خالی در دو طرف جاده نبود .در سمت چپ دشت وسیعی بود که تا چشم کار میکرد امتداد داشت و در قسمت جنوبی تر دشت رشته کوهی با بلندی های پراکنده زمین را به آسمان می چسباند.
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید