رفتن به محتوای اصلی

من و دل گر فنا شویم چه باک
22.07.2021 - 05:46

این هفته، ۲۸ تیر، نود و چهارمین سالروز تولد سیمین بهبهانی ، نویسنده و شاعر سرشناس ایرانی بود. ستاره‌ای از نسل و زمانه‌ای ماندگار که نه فقط در شعر که در بسیاری از حوزه‌های هنر و ادبیات و روزنامه‌نگاری ، چهره‌های سرشناس بسیاری را در تاریخ معاصر ایران شاهد بود. من اما روایتی شخصی دارم از این نسل پر چهره و ماندگار.

با فریدون و عبدالله دارایی و بهروز و بهزاد، در بن‌بست دکتر دارایی پدر عبدالله، اول منیریه در کوچه‌ای که تا سید نصرالدین می‌رفت، والیبال شرطی می‌زدیم. دکتر شریف پدر بهروز و بهزاد کمی پایین‌تر مطب و خانه داشت. أقای آلپ لباس ورزشی می‌فروخت و آقای توکلی، شیرینی‌هایی که هنوز هم مزه‌اش روی زبان و لب و دندانم باقی است. پدر بهزاد و بهروز هم پزشک بود و پدر من سردفتر. ما بچه‌های خوب امیریه بودیم.

اگر بی بی گلاله، فالگیری که از کوچه‌مان هر از گاه عبور می‌کرد و مادر صدایش می‌زد تا به تومانی سرنوشت همه مارا بازگوید، خبرم می‌کرد که روزی در صحیفه‌ای که دختر فریدون سردبیر آن است قلم خواهی زد، نه تنها باور نمی‌کردم که پوزخندی هم نثارش می‌داشتم که بی بی، دست بردار، سرکارمان گذاشتی‌؟

اما وقتی بعد از توقیف و تعطیل «زن»، کاملیا به لندن آمد و سر به دفتر دوست پدر و آشنای عمو زد و سالی دیگر بعد بامن و زنده یاد ایرج گرگین در مجلس صبحانه در هتل پلازای نیویورک حاضر شد، تازه فهمیدم بی بی گلاله کولی چقدر راست گفته بود.

سرنوشت با نسل ما چه بازی‌هایی که نکرد. ما نسل به عشق رسیدگان دهه چهل، در هر عرصه‌ای که رفتیم موفق بودیم. عبدالله پزشک شد بهزاد کارشناس امپریال کالج در فیزیک و فریدون که به بلندای عشق اعتباریافت.

کلاس دهم پایم به مجله فردوسی باز شد. عباس جان پهلوان، همه لطف بود و عشق، صفحه آشنایان دورو نزدیک را که در کنار گزارش شهری به من داد، جهانی را یافتم که یک سرش به کوچه فریدون صدیقی و قطب‌الدین صادقی و بهروز غریب‌پور و کامکارها در سنندج می‌رسید، سردیگرش به مفتون امینی و علی میرفطروس در تبریز و پیش از آن در لنگرود و آمل و بابل به مهدی جان اخوان، علی شبان، رضا مقصدی و دکتر ماشاءالله آجودانی، و می‌پیچیدم به سوی رشت با صالحی و بازار و به قدمی ساری و گرگان تا خراسان، دکتر شفیعی کدکنی، اخوان جان و خویی که در تهران بودند، کسرایی و سایه همیشه عاشق، سیمین بانو و لعبت جان والا... محسن میهن‌دوست بین مشهد و تهران.

از شهدادی، هرمز جان بگویم که حالا استاد در آمریکاست مثل حسن جان شهپری که از شیراز به اصفهان آمده بود و مدیر صدا و سیما، کودکیم، جوانی‌ام! از کدامشان بگویم از اصغر واقدی، احمد کسیلا؟ حسین منزوی و غلام سالمي و احمد اللهیاری و فشاهی‌ام که استاد سوربن است و اهل فلسفه، می‌رفتم تراب مستوفی را ببینم که رادیو فردا را با مدیریتش به اوج اعتبار و از جان شنیدنش رساند . دو ۴ در صد متر امدادی به نظمی شگرف ادامه داشت. هوشنگ در مسجد سلیمان و جمشید چالنگی در دانشگاه و تلویزیون. چه کسی باور داشت، در جنبش سبز، سکه جمشید به والاترین اعتبار برسد و من و محسن سازگارا همدل و همسفرش در صدای آمریکا باشیم و بعد با جمشید زیر سقف «ایران فردا» نفس بکشیم؟ چونان علیرضای میبدی برادر بزرگم و مسعود بهنود که ۵۰ سال باهم زندگی کرده‌ایم، گاه از نظر سیاسی با فاصله بسیار، اما همیشه از نظر عاطفی با هم. باید از ناصر شاهین‌پر، همسفر شبانه‌های میهنم بگویم که حالا  تاریخگوی ایران فرداست. از کجا برایتان بگویم ای خوشه‌های روشن جوانی نسل بعد از ما‌!

از نوشابه بگویم که وقتی به اجبار به غربت ما پیوست، مادرانه شماری از تازه شکوفا شده‌ها را زیر بال گرفت و امروز شماری‌شان از بهترین‌ها هستند (با یک روزنامه اینترنتی روز آنلاین).

نسل ما از فیروز و نادری و چارلی، به شب شعر گوته رسید. ده هزار انسان مشتاق به تو گوش سپرده بودند که برای خسرو و صمد و فلسطین بخوانی.

دانشکده حقوق، با سعید محمودی و شهدادی و شاهرخ و سربست جاف و باوندی و حسام نبوی نژاد و عباس هدایتی که با دنباله اسمش «خمینی» بعد از انقلاب آشتی کرد. با همه اینها زندگی کردم. از انگلستان که بازگشتم همه درها را باز دیدم، رادیو با جنگ جمعه شب‌هایم، «شبانه‌های یکشبه» با صبح به خیر ایران و سعید جان قائم‌مقامی، عصرانه با رادیو ۲ و اسماعیل جان میرفخرایی، با نادرپور بزرگ و گروه ادب امروز و منزوی و کسیلا و واقدی و چالنگی.

در روزنامه اطلاعات،  به ماهی بر کرسی دبیر سیاسی‌اش در ۲۷ سالگی نشستم، و یک سال بعد سردبیر امید ایران بوم با بالاترین تیراژ یک مجله هفتگی دروطن.... راستی اگر روح‌الله موسوی نیامده بود استوارقامتان نسل من امروز کجا بودند؟ آیا یکان یکان می‌شکستند و خاموش می‌شدند یا در گستره فرهنگ و هنر و روزنامه نگاری قله‌گردی می‌کردند؟

چرا فریدون نماند؟ چرا کسیلا و منزوی نماندند؟ چرا اسماعیل جان خویی در بی‌درکجا خاموش شد مثل منوچر فرحبخش و ناصر انقطاع و پرویز کاردان و  پرویز اصفهانی، چرا کوشان در نروژ پر کشید و مختاری و پوینده در خانه پدری بی‌جان شدند؟

 با ما چه کرد خمینی؟ سکه قلبش را قالب کرد و زهرش را در جان و جهان ما ریخت تا خود مضمضه‌اش کرد. با ما چه کرد خمینی و جانشینش؟

پیش از ظهور و حضور محمد خاتمی، وقتی جراید بلاد ولایت فقیه را می‌دیدم قلبم به درد می‌آمد. پهلوان و صالحیار و سمسار و پوروالی و بهزادی و مصطفوی و عنایت و امیرانی و صفی پور و جهانبانویی و مصباح زاده و مسعودی و قطبی و جعفریان و گرگین و دکتر محمودی ... موفق شدند چوب را در ۴ در ۴۰۰ متر امدادی به ما بدهند، سرپیچ حوادث، یا در بزنگاه انقلاب، نگرانی من از آن بود که با کیهان حسین شریعتمداری، بازجوی وزارت اطلاعات، سیاه‌نامه جمهوری اسلامی و ابرار و صبح آزادگان و اطلاعات باهمه تلاش‌های کسانی مثل احمد سام و نفیسی و... برای رنگ زنده ماندن به صفحاتش زدن، هنوز در چنگ استبداد ولایتی است؛ من  چوب را به چه کسانی بدهم؟   

اندک اندک امیدم به تحویل دادن حتی نیم چوب دور تازه دو ۴ در ۴۰۰ متر امدادی به نسل پس از ما رنگ می‌باخت که ناگهان در فردای دوم خرداد چشمم به «جامعه» روشن شد. بعد فتح آمد و صبح و طوس و «زن». این یکی را که دیدم باورم شد که می‌توانیم چوب را در بزنگاه به نسل روزنامه‌نگاران پس از خود بدهیم. فائزه دختر ستون اصلی نظام، روزنامه‌ای خواندنی و پر نقش و زنده در می‌آورد و دختر فریدون و پسر مهدی در چهار سویش با شوق حضور دارند.

همان روزها در نامه‌ای به یکی از بنیانگذاران روزنامه‌های زندگی بخش نوشتم، چقدر شادمانم که آمده‌اید، نگاه کن در هیچ دوره‌ای سه نسل در پی هم زنجیروار نمی‌نوشتند و نمی‌گفتند (آن زمان هنوز بسیاری از نسل اولی‌ها بودند) نگاه کن، دکتر مصباح‌زاده، اسماعیل  پوروالی و سیروس آموزگار و احمد احرار و عباس پهلوان و صدرالدین الهی، فرهاد خان مسعودی، هوشنگ وزیری و ارونقی کرمانی و خانم اباصلتی و حسن شهباز و ر- اعتمادی و مجید دوامی، امیر طاهری، نصیر امینی، علی باستانی، و.... نوشتم و البته بیست و دو سال پیش، که دوست جوانم این اقطاب را می‌بینی‌؟ این‌ها چوب را به دست ما دادند و حالا ما به همه عشق برآنیم که چوب را به شما تازه‌نفس‌ها بدهیم. بیست و دوسال بعد حالا که به رسانه‌های گویا و تصویری و مکتوب می‌نگرم و گوش می‌سپارم جمشید برزگر را می‌بینم، تحلیلگری با دانش و آزاداندیش ، حسین باستانی را، علی همدانی  و مهدوی آزاد را، علیرضا حقیقی و مجتبی واحدی و مجید محمدی، امید معماریان و خانم روستایی و سیامک دهقان پور را  و... این‌ها و شماری دیگر دل‌های نسل مرا پر فروغ نگاه می‌دارند. یک‌وقت می‌گفتم «یک ناله مستانه زجایی نشنیدیم / ویران شود این شهر که میخانه ندارد.» اما امروز شادم که قلم یتیم نمانده و میدان‌داران رسانه‌های گویا و مکتوب و تصویری، اگر از ما بهتر نباشند، چیزی کم ندارند.

نسل من باید آسوده باشد و نسل پیش از من آسوده‌تر که تمام تلاش‌ها و حیلت‌های اهالی ولایت فقیه برای نشاندن بازجوهای اطلاعات از نوع حسین شریعتمداری، به جای اهل قلم و روزنامه‌نگاران با شکست روبه‌روشد.  من و دل گر فنا شویم چه باک / غرض اندر میان سلامت اوست

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

کیانوش توکلی
ایندیپندنت فارسی

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.