رفتن به محتوای اصلی

ماجرائی واقعی از هولکاست
01.06.2019 - 21:29

 ماجرائی واقعی از هولکاست

راشل زرگریان

 

آنروز بینهایت گرم بود. مثل اینکه خورشید با کره زمین کمی قهر بود. آدمها برای یافتن سایه به هرگوشه و کناری پناه میبردند. همینطور هم براخا. (براخا در زبان عبری ברכה - یعنی برکت). براخا همچنین نام انتخاب شده برای دختران در زبان عبری است اما عبری قدیم.  براخا در حال رفتن به بیمارستان بود که مادرش را عیادت کند.

 

 معمولا زنانی که نام آنها براخا است سن بالا دارند ویا چنانچه جوان باشند بعلت حفظ سنت این نام برایشان انتخاب شده. براخا زنی شیک پوش و مرتب با شخصیتی برجسته است. او در خانواده ای نسبتا مرفه بزرگ شده و به شغل مورد علاقه اش سالها مشغول بود. پدر و مادری مهربان داشت اما بدون خواهر و برادر. با این وجود همه چیز در زندگی تقریبا برای او مهیا بود. فقط یک مشکل داشت هر سال در مراسم هولکاست احساس بینهایت بدی به او دست میداد. در اسرائیل هرسال در تاریخ نوزدهم آوریل که فردای آن  روز تولد هیتلر که (بانی قتل و عام شش میلیون یهود و میلیونها از ملتهای دیگر است مراسم یادبود قربانیان بپا میکنند).  براخا  سرتاسر زندگیش  در اینروز بدون اختیار گریه میکرد حالا هم که سنی از او گذشته همین احساس را دارد. او میگوید: هیچوقت متوجه نشدم چرا خاطراتی آگاهانه از آن زمان ندارم اما خاطرات ناخودآگاه فراوان دارم. در حالیکه بارها از مادرم سئوال کردم آیا او ویا پدرم کسانی را در هولکاست از دست داده اند? همیشه پاسخ منفی بود. از خودم سئوال میکردم پس چرا من هر سال سه روز در مراسم هولکاست احساس بینهایت وحشتناکی دارم؟

 

 Image result for ‫תמונות חינם מן השואה‬‎

با تنها کسی که دردل میکرد  مادرش بود. او تعریف میکند:  همچنین هرسال در زمستان از نظر فیزیکی و  از نظر روحی مخصوصا هنگامیکه کودک ویا نوجوان بوده بطور دائم عصبی بوده وتنگی نفس داشته. او اضافه میکند:  مرگ را از سرما احساس میکردم. اما با گذشت سالها کمی بهتر شدم. (در هولکاست فرمانده هان و ماموران نازی زنها و مردها و بچه ها را گرسنه و عریان مجبور به قدم زدن میکردند).  در هرصورت  براخا  ازدواج کرد و دارای سه فرزند شد. اما ترس درونی  هنگام هولکاست هنوز او را آزار میداد بدون اینکه بداند دلیل اصلی آن چیست. او کمتر با دوستان و آشنایان درد دل میکرد.  سالهای سال سپری شدند. بچه های براخا همه بزرگ وتحصیلکرده شدند و حتی ازدواج کردند. براخا را بینهایت دوست داشتند و او از این نظر احساس سعادت میکرد. اما احساس ناشناخته و اضطراب و انزجار  از هولکاست هنوز  از آرامش او میکاست.  در طول این مدت  براخا پدرش را از دست داد و مادرش نیز بسختی بیمار شد. یکروز هنگام عیادت مادرش در بیمارستان با چشمان گریان او مواجه شد. براخا او را تسکین داد اما مادرش بدون اختیار اشک میریخت تا اینکه با صدائی لرزان  و تنی کوتاه رازی را برای او فاش کرد. او به براخا گفت: همانطور که میدانی پدرت و من تو را حتی بیش از خودمان دوست داشتیم. تو در قلب ما رشد کردی. از بسکه بتو عشق می ورزیدیم جرات بیان حقیقت را نداشتیم. تو باید آگاه باشی که ...  پدر و مادر اصلی تو در هولکاست توسط نازیها از بین رفتند. هنگامیکه که تو فقط یکساله  و برادرت چهارساله بود مادرت شما را ازطریق پشت بام به دست همسایه سپرد که شاید شما را از مرگ برهاند  اما خودش و پدر تو توسط ماموران نازی به جبهه مرگ فرستاده شدند. نام اصلی تو مزال(מזל- به زبان عبری یعنی شانس) و نام فامیلی تو... است.  همسایه والدین تو افراد تنگدستی بودند و قادر به اداره کردن هردوی شما نبودند. برادرت را نگه داشتند که البته من مطمئن نیستم او زنده باشد. به احتمال زیاد برادرت نیز توسط نازیها کشته شده. زیرا که ماموران نازی خانه به خانه دنبال بچه های یهود میگشتند و چنانچه متوجه میشدند که مردی و یا زنی مسیحی  نوزاد و یا کودک یهود پنهان کرده او را تاسرحد مرگ بباد کتک میگرفتند تا جائی که فلج شود و حتی عده زیادی نجات دهنده زیر بار خشونت نازیها کشته شدند.  آن خانواده برادرت را در زیر زمین خانه شان مخفی کردند و اما تو شانس بهتری داشتی. زیرا  که در آنروزها کامیونهائی بطور پنهانی سعی میکردند بچه های کوچک یهود مخصوصا نوزادان را که درون پارچه های مختلف پنهان میکردند  را از لهستان فراری دهند.  آن خانواده یواشکی تو را به یکی از آن کامیونها سپردند.  تو را به اسرائیل آوردند و پدرت و من که سالها منتظر این بودیم که بچه دار شویم اما بی نتیجه بود تو برای ما برکت بزرگی بودی بهمین دلیل تو را براخا نامیدیم. براخا براستی شوکه شده بود. اینبار بیش از روزهای هولکاست وحشت عجیبی او را فرا گرفت. همزمان با مادرش که در حال مرگ بود گریه کرد.  مادرش در همان روزها از دنیا چشم بربست. براخا که هم اکنون متوجه شده بود نام اصلی او مزال است نام خود را در مدارک و همچنین فیس بوک تغییر داد.  

 

 بچه ها در گتو در لیتا بین سالهای 1941-1943


© Beth Hatefutsoth Photo Archive, Zvi Kadushin Collection, Tel Aviv, Israel

 

یکروز تلفن خانه اش زنگ زد. صدای مردی از راه دور شنیده میشد. صدای لرزان پیرمردی با زبان انگلیسی.  او به مزال(براخا) توضیح داد که سالهاست دنبال خواهرش  بنام  مزال... میگردد. . طبق شرح احوالی که داد او برادرش بود. از طریق فیس بوک او را یافته بود. مزال (براخا) میگوید: پشت خط تلفن از دلتنگی و همینطور شادی وشعف فقط گریه میکردم. از بسکه شوکه بودم نمیدانستم چه بگویم. پس از مکثی طولانی به برادرم احساسی را که بطور دائم در وجودم داشتم تشریح کردم. برادرم  با صدائی ضعیف و غمناک گریه کرد. ما در سن خیلی بالا همدیگر را یافتیم  اما خاطرات ترسناک که در ذهن و تصور انسان باقی میماند حتی از بیماری روحی هم بدتر است. اگرچه با گذشت زمان زخمها التیام مییابند اما جای آنها همیشه باقی خواهد ماند. اکثر بازماندگان هولکاست به وجود خداوند ایمان ندارند و همینطور فرزندان و نوه هایشان ویا برعکس تعدادی از آنها مذهبی افراطی شدند که آنها را (خریدی - חרידי ) مینامند.  هم اکنون با اینکه هردو در سن کهولت بسر میبرند هر سه ماه یکبار یکگدیگر را ملاقات میکنند.  

01.06.2019

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

راشل زرگریان

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.