رفتن به محتوای اصلی

نگاهی به رمانِ “دیرمات” از سعید منافی
24.09.2018 - 16:26

کتابِ “دیرمات” کارِ سعید منافی که به تازگی توسطِ “نشر مهری” در لندن به چاپ  رسیده است را از چند منظر  مورد توجه قرار می دهیم:

             سوژه ی بی منزلت در جغرافیای متن

             فرار و مرگ راه دررو از درماندگی و استیصال

             جایگاه تعیین کننده ی زن در حرکت مرد

             پسامدرنیسم در متن جغرافیا و در متن کتاب

از آغاز می دانیم که راوی گاهی در قالب سوم شخص و بیشتر در تجسمِ”منِ” فانتزی زده ی رولان بارت، قصد خودکشی دارد. زن می خواهد خانه ی مرد به نام او شود. و حدس می زنی که مرد عاشق زن است. که مرد گمان می کند زن به او خیانت کرده است. و مرد قصد می کند خیانت کند. یا دوست داشته بود خیانت کرده باشد که زن او را به این دلیل رها کرده باشد. البته این همه را راحت نمی فهمیم.  متن در رمانِ “دیرماتِ” منافی قطعه قطعه است. شرحه شرحه مثل دلِ ترک خورده ی راوی از ترک زن وقتی قامت زیبای او را به یاد می آورد، وقتی یادآوری تماس پوست تن زن با پوست تن او که تنها نشان زندگی بوده است حس دل انگیزی به او می دهد. متن قطعه قطعه است. مثلِ زندگی های امروزِ ما. مثل تن های ما. هر قطعه اش در جایی مانده. مثل فکر و ذهن ما که همه دلشوره است و انسجام ندارد. مثل خود ما که پارچه پارچه شده ایم در زندان درون، که زندان بیرون دیگر جایی برای گنجایش این همه گسیختگی را ندارد. جغرافیا به تنگ آمده است. تاریخ سردرگم است. مدرنیسم امید بود. معنای آینده بود. جنگ جهانی همه چیز را به هم ریخت و بازنایستاد از ریختن و نشان داد خلافِ این امیدواری را. هرکجای جغرافیا ناله سر می دهد. راویِ “دیر مات” مانند بکت در “نام ناپذیر” که هم چون یک روانی حرف می زند، هی می گوید. تمامی ندارد. حرف های بکت بی انتهاست. به نظر می آید سروته ندارد. مثل زنده گی که سروتهش را که جمع کنی معنا ندارد. نمی توان نامی بر این زندگی نهاد. اما حرف می زند. می زند. قطعه قطعه. از اینجا از آنجا. در رفتی است بر درماندگی و عجز از آنچه تحویل دنیا داده اند.

 

“من بی اختیارم، پس نیستم”

 

راویِ “دیرمات”، در گرداب جغرافیا به گروگان گرفته شده، سر به فغان است. از زمین و آسمان می گوید که نیست و “نه گنجشکی و نه پروازی”. انتظار نداشته باشیم قصه ای بخوانیم که ماجراها ما را به دنبال خود بکشد. نه به این دلیل که ماجرا را از اوائل قصه می دانیم. داستانی به معنای کلاسیکش وجود ندارد که دنبال شود. اما این شرحه شرحه چگونه است که ما را میخ می کند. اگرچه سخت است خواندنش. هر عبارت یک معنای اجتماعی در پشتش دارد، بیانِ واقعیت هایی  از درد، دردی که مشترک هست و نیست، گاهی با واژگانی نو، با مفاهیم فلسفیِ فکر شده، با بررسی های روانشناسانه. با تعابیری تازه از کرده های کهنه در روابط جاری، با تردید های ناشی از بُهت، تسلیم، بی تفاوتی. نه نشانی اندک از چاشنی امیدِ زودگذر، ناشی از همه چیز که دروغ است، ناشی از جهت گیری به سوی مرگ، خلاصی از این “زندگی نکبت”. وقتی “کشته شدن انسانی را بالای زمین می بینند در یک افسوس فرو می روند که خوش به حالش. ماهنوز جرأت مردن نداریم”. سهمگین است گاهی درکش. یک متن ساده ی توصیفی نیست که اگر چند جمله اش را نخوانی باز توانی ادامه دهی. اندیشه و تفکر فلسفیِ هستی شناسی در پسِ پشتش نهان است. اندیشه از تجربه ی زندگیِ نازندگیِ امروزه. بخصوص که قطعه قطعه هم باشد. که بی آنکه بفهمی از اول شخص به سوم شخص می جهد. انگار “او” ربطی به “من” که همان “او”ست ندارد. یا که دارد و خیلی هم دارد. “من” و “او” و “ما” همه عین هم هستیم. از بالای جرثقیلِ مرگ – صحنه ی نمایش – او را درخانه می یابیم، یا در تاکسی به سوی خانه ی سالمندان که معلوم نمی کند خانه ی سالمندان است یا دیوانه خانه. “او” به “من ” تبدیل شد. “او”ی جمعی به “من” که به دیگران شبیه است. سوژه ی شناسا یا فاعل شناسا به معنای سوژه ی صاحب منزلت و اختیار و قدرت وجود ندارد. همه مرده های متحرک اند یا آرزوی مرگ دارند. دیگران یا حوادث آن ها را راه می برند. حتی آن سوژه ی خط خورده و ترک خورده ی لاکان هم نیستند که همواره وابسته به دیگری است. سوژه در اینجا وابسته به چیزی نیست. از قضا می خواهد وابسته باشد که منزلت بیابد. اما  اختیار از دست داده است. آن قدر این سوژه خط خورده است و بی سوژگی او را عذاب می دهد که می خواهد دیگر آن “من” نباشد. “من” ی که هیچ کار از او بر نمی آید و “فقدان” مفهومی برای او ندارد. راوی یک “من” جمعی است. لذا روایت یک خطی نیست. گسترش چند خطی روایت به وسعت همه ی حرف هایی است که در باره ی ۴۰ سال زوال یک جغرافیا و فروپاشی یک اجتماع گفته اند. می توان آن ها را ریز کرد زیر شماره های ۱-۲-۳-۴….۱۰۰۰…. بنابراین دیگر روایت نیست. لازم هم نیست که باشد. ۴۰ سال مردم آن ها را روایت کرده اند. حالا “من” در قالب جمع آن ها را مرور می کند وقتی که اختیار از دست رفت و عنقریب همسر و عشق و زندگی و خانه نیز به فناست. “من بی اختیارم پس نیستم”. وقتی اندیشیدن را نیزدیگران خط می دهند در مسیر احتمالات و تصادفات، و تخیلاتم را نیز، سوژه نیز از دست رفته است. پس بهتر که بمیرد.

 

“شهر حامله ی شیطان است”

 

سوژه را مجموعه ای از عوامل و تعینات در جایی قرار داده است که به گفته ی لاکان “استخوانی در گلو” ی سوژه رفته است. سوژه در این جغرافیا ناخودآگاه باجریان رذالت و تزویر و فساد همراه می شود تا گلیم خود را بیرون آورد، یا فرار می کند از این جغرافیا و یا اقدام به خودکشی می کند. دغدغه اش پیرامون این سه محور چرخ می زند. هستی اش برای بیرون آمدن فیزیکی از ورطه ی جغرافیای نیستی است. راوی درکتاب می گوید “وقتی بتوانی فرار کنی دیگر قیام نمی کنی “. اینجا برخلاف آن چه که در یونان قدیم می گذشت و به گفته ی فوکو فرد در ارتباطی مستقیم با قدرت و دانش قرار می گرفت تا بتواند ارتباطی بدون انقیاد با دیگری برقرار کند، آن چنان اختیار از دست رفته است که بدون دانش و بدون قدرت نقشه ی فرار از این نیستی را طرح می ریزد. این پدیده دیگر اسطوره است که هرکس در پی زندگی جاودانی به دنبال راز جهان می رود، حالا مردن یک آرزوست. این جا ست که مرگ مفهوم می یابد. کانت می گوید مرگ امری تجربی نیست. یک امر مفهومی است. باید به هستی اندیشیده باشی که به مفهوم مرگ پی ببری، اگر چه در زمان هستی هراندازه به هستی و به مرگ اندیشیده باشی نمی توانی خودت را در بست مرده فرض کنی. اما زمانی که هستی همان نیستی است، آن چنان که اختیار نه اندیشیدن و نه نیاندیشیدنش دست خودت نیست، آن تئوری آزاد ارادیِ انتخاب و فکر و اندیشه و حتی تخیل فقط یک طنز است. حالا اندیشیدن به معنی هستن کمترین نماد است و اراده در محاقِ دوران های اخلاقیِ دوردستِ مه گرفته. مرگ پاسخ این مثلن هستی است. ” Good Will” ی که کانت آن را معطوف به اراده ی مصمم و خردمندانه ی انسان ها می کند دیگر کارآیی ندارد. این گفتمانی است که مارکس نیز  در “ایدئولوژی آلمان” با کانت می گشاید. وضعیت اجازه نمی دهد که تو اراده ات را به کار گیری. تو را آن چنان در تنگنا می گذارد که نه اندیشه ی کارتزین و نه اراده ی کانت اینجا بسیار سخت جایی برای عمل دارد.

 

راوی با خود حرف می زند. حرف می زند: ” تا کی می توانستم همه ی دردهایی را که دارم مثل دود سیگار فرو ببرم و به روی خودم نیاورم؟”. تاریخ و زندگیش به هم گره می خورد. این شباهتی است که همه با هم داریم. همه گروگانیم در جغرافیایی که اشغالش کرده اند. یک عده که طبیعت و جنس و انگیزه های ما را دزدیدند، ما را و اختیارِ ما را در گرو خود دارند. راوی گاهی یک نفره است. در این جا نیز بی آنکه بفهمی چه اتفاقی می افتد سه نفره می شود: او، زنش یا شاید هم کسی دیگر، و “زن” درونش. این آخری را اختراع کرده است. بهتر بگوئیم خود ساخته است. همان گونه که خود می خواهد: “زنِ درون من زندگی بلد بود…زنِ درونِ من عاشقی کرده بود”. آن زنِ خودش نیست که مثل دیکتاتور عمل می کند. گرچه شماتتش نمی کند. می گوید “دیکتاتوری زن تلافی قرن ها پدرسالاری” بوده است. مخارج خانه را زن تعیین می کند. اینست که می خواهد خانه ی مرد را به نام خود کند. اما فقط این نیست. راوی صادقانه اعتراف می کند: “ناتوانی در ارضای زن در رختخواب” عامل اصلی همه ی این بدبختی هاست. یعنی نعوظ کار خودش را نمی کند. در حالی که تمام مردانگی مرد بر اساس قضیب سالاری سفت و دراز آلت شکل گرفته است و تأمین مخارج خانه. وقتی این دو منبع ژوئیسانس و بقا نباشد حتی وجود قوانین زن-نیمه ای مردانه دیگر کارآئی ندارد. وقتی اختیار از کف می رود زنِ نیمه ی قانون و عرف و نُرم همه کاره می شود. و می تواند حالا که قدرت در دست گرفته، آن روشی را که تاکنون با او در پیش گرفته اند خود نیز اعمال کند و چرخه ی اقتدارگرایی بدین صورت تداوم یابد. “کدام آدم عاقلی می تواند در این شرایط باور کند که طبق اصول تئوری انتخاب هرکس مسئول رفتار خودش است؟ کسی که هیچ  وقت طعم واقعی آزاد زیستن را نچشیده، باید دست به انتخاب بزند.” این را راوی می گوید و “همسرم را لای این بی اختیاری گم کرده ام. می ترسم طلاق بگیریم. می ترسم هم را از پا در بیاوریم و خودم ناتمام بمانم. خیلی حس بدی دارد که اختیاری روی جریانات زندگی نداشته باشم.” هیچ اختیاری در انتخاب نیست. اتفاقات و رویدادها به طور تصادفی راه پیش پای تو می گذارد. هانا آرنت می گوید رخدادها خود-مبنا نیستند. جبر جو هم نیستند. احتمالات و نسبیت آنها را حقنه می کند. در اینجا مجموعه ی جریان ها تو را ولی در جبری می گذارد که راه را در فرار یا مرگ می بینی. جریان تو را پیش می راند. تو در این میان می توانی یک رذل بشوی، یک مزور، یک مزدور، یک جاکشِ حرفه ای. مثل همان زنی که فحشا را به تنش دوختند با تنگناهایی که او را اسیر کرد. و یا آن قتلی که صورت می گیرد. قتل از جانب کسی که او را حتا فردی مهربان شناخته بودند. او در وضعیتی قرار می گیرد که خون می ریزد. با تروریست های خودی وغیر خودیِ مسلح و غیر مسلح همراه می شود، یا آنجا که بتواند تبدیل می شود به یک دیکتاتور. “شهر حامله ی شیطان است” و سروقت باید رسید به مراسم مردن یا کشتن: “تنها چیزی که سر وقت در این شهر اجرا می شود”.

 

 

” دلم برای زندگی تنگ شده است ”

“دلم بغل می خواهد”

 

فکر از دست دادن زن این جا دستاویزیست که راوی مانند بکت در “نام ناپذیر” با حرف زدنِ بی وقفه خودش را تخلیه کند. دلشورگیِ دائمی دارد و افسوس می خورد که چرا اعدام نشد و دوباره باید به زندگی برگردد. اما آیا این حس برای خواست آن عصاره ی زندگی که علیرغم این جهنمی که ساخته شده کافی نیست که نگوید “دلم برای زندگی تنگ شده است”؟ به آنها انگ “وطن فروش” می زنند. راوی با درماندگی می گوید “کسی وطن خودش را انتخاب نکرده…چگونه قابل فروش است؟” و با زبانی که گاهی بسیار نرم و لطیف و پراحساس می شود در مقایسه با بیان حسرت بارِ چاره ناپذیر و نام ناپذیر آن رنجوری هایی که گاهی با دلزدگی و دلمردگی عمیق و دلسردیِ بی اندازه طرح می شود، به طور آیرونیک نتیجه می گیرد “ناتوانی در ارضای زن در رختخواب” عامل اصلی همه ی این بدبختی هاست. کنایه به ناکاری در همه ی زمینه ها و حاصلِ فروپاشی بشر در جغرافیا. اما این عشق به زن و بیم از دست دادنش، مرد را می نشاند در متن رمانی که با چشم یک متفکر پدیده ها را یک به یک در آن قطعه ها می گنجاند. انگار اندوه و درماندگیِ از عشقی که آن را از دست رفته می پندارد چشم اندک زیبابینِ زمان های گذشته اش را بر زشتی ها و کنش های فراگیرِ مردافکنِ امروز باز کرده است. انگار انتقام این خلأ را باید از افشاء آن همه سال های گلوله، سال هایی که همیشه “پریود” بود، سال های خون و طناب، سال هایی که دیگر شکستن عادی شده است و اگر هم نشکنی چندان فرق نمی کند، بگیرد. دنیائی که هیچ از آن نفهمیدیم. چون “کسی کاری به کار هستی ندارد”.

 

رمان اینجا قصه نیست به معنای متعارف داستان سنتی که فرازی داشته باشد، گرهی، گره گشائی و … رمان از جنسیست نو. چه به لحاظ فرم و چه ساختار داستان و جان مایه ی اثر. تمام ویژگی های پست مدرن را با خود دارد. از واماندگی و گذرانگی اش در جغرافیا تا سردرگمی اش زیر نوک قلم. نمی تواند قطعه قطعه نباشد. تنگناها آن قدر بی شمار که فقط فرصت هست ذکر کنی و بروی با ذهنی بس پریشان و سرگشته مانند دنیایی که در آن زندگی می کنیم. نمونه اش را در ادبیات فارسی اندک داشته ایم. و تکینگی اش از این جا نیز هست که در یک رمان ۱۳۰ صفحه ای ما آینه ی جامعه ی خود را در ۴۰ سال گذشته در مقابل داریم به شیوه ی گزاره های قصار در بستر دلشوره های دائمی. و از قضا از نادر رمان هاییست – بخصوص که یک مرد آن را نوشته است – که در آن زن قدرت دارد. زن است که حرکت می کند. زن است که جریانی را بوجود می آورد. زن مرد را درمانده کرده است. او را در جامعه ناتوان کرده است. نگران آینده کرده است: “من باور می کنم که تمام بازی ها را همیشه زن ها شروع می کنند و مردها بازیگران فریب خورده ای بیش نیستند که توهم کارگردانی گرفته اند”. و راوی بی اینکه خطایی به زن نسبت دهد، تنگنا را نتیجه ی وضعیت مالیِ ناشی از گروگان گیری و اشغال جغرافیا و روح و جان و انتخاب و آزادی، قرن ها پدرسالاری و دیکتاتوری، و هم چنین انتخابی، آن حرفه ای که باب دل است اما نان ندارد، خلاصه از بلبشوئی که جامعه در آن فروپاشیده ارزیابی کرده است. خیال بافی اما هنوز پابرجاست در اندیشه ی نیستی، “تنها کاری که می تواند تو را به زندگی برگرداند” با اینکه “گلوله ها رؤیاهای زیادی را کشته اند”.

و بی پروایی در بیان هیجانات جنسی در این کتاب قدم هایی به پیش دارد از محافظه کاری های پیش از این. هم چنان که فرازبانی در رساندن پیام های اجتماعی بی اعتنا به چهارچوب خودسانسوریِ نهادینه ی موجود. در عین حال که به هیچ رو مستقیم نیست. شعار نیست. اطلاع رسانی نیست. در قالب یک چیزِ جاریِ هم ذات است. با خودش می آید. آنقدر هم ذات است که گروگان گیر ها هم خود آن ها را بارها به عناوین مختلف آگاهانه و ناآگاهانه ذکر کرده اند. آن ها نیز در درونِ این آتش می سوزند. “قاتل هم روزی می میرد”. آش شورتر از این حرف هاست. با آن آشی که راوی دوست دارد در خانه بخورد و برایش دلتنگ شده خیلی فرق می کند، در آن زندگی که می توانست جور دیگری باشد “قبل از اینکه شهرگروگان شود”، با تخیلی شیرین مثل: “دهان مان را یکی کنیم. لب های مان را به هم قرض بدهیم. زبان مان را عوض کنیم. بدنت را بکشان زیر دست هایم. تنت را فراموش کن. مذابی دست هایم بگذار تا آبت کند…می خواهم  فرو بروی تا ته در تهِ من. بگذار تهِ هم را در آوریم. درون من محکم است. بلرزانم و بلرزان. بلغز بلغز مردِ ماتِ من”. مردِ مات: هم مات و هم درمانده، هم مات و هم شکسته. و این خیالِ خیالیِ دیوانگی: “گنجشک شدن و تیر نخوردن”.

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

رضا وضعی
برگرفته از:
ایمیل دریافتی

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.