رفتن به محتوای اصلی

بیست و یکم فروردین ماه سالگرد اعدام ددمنشانه مجتبی مطلع سراب در زندان تبریز
10.04.2018 - 05:00

پس از انتحار اسلامی و جایگزین شدن دوزخ آخوندی به جای زندان آریامهری کارکرد صد درصد نادرست حزب توده ایران و سازمان فدائیان خلق ایران - اکثریت در پشتیبانی و هواداری از رژیم دوزخی ولایت فقیه کوبنده ترین آسیب ها را به کمونیسم در ایران زد! برای دچار شدن به بیماری دنباله روی از مردم کوچه و خیابان (پوپولیسم) و با این پندار نادرست که رژیم آخوندی دشمن امپریالیسم است حزب توده ایران و سازمان فدائیان خلق ایران - اکثریت گفتند: "زنده باد خمینی!" اما سرانجام زمان نابودی اکثریتی ها و توده ای هائی رسید که رژیم تشنه به خون کمونیست ها را ضد امپریالیست می نامیدند! و تاختن به حزب توده ایران و فدائیان خلق ایران - اکثریت از سوی رژیم ولایت فقیه آغاز و هزاران تن از توده ای ها و اکثریتی ها دستگیر، بازجوئی، شکنجه و تیرباران شدند!

پس از تازش رژیم دژخیمان و شکنجه گران به توده ای ها و اکثریتی هائی که در خواب خرگوشی به سر می بردند اکثریتی ها و توده ای ها چند گروه شدند، یک گروه دربست به خدمت رژیم درآمدند و از هیچ خیانتی به کمونیست ها و دشمنان رژیم آخوندی فروگزار نکردند! گروهی دیگر به سازمان های سیاسی دیگر پیوستند، گروهی هم بودند که با آن که زندانی بودند و به سختی شکنجه شده بودند نه تنها با این رژیم در لو دادن دوستانشان و خیانت به آنها همکاری نکردند حتی در برنامه دژخیمان برای پرونده سازی، تواب سازی، اعتراف گیری و برگزاری شوهای تلویزیونی و مصاحبه های فرمایشی و نمایشی نیز شرکت نکرده و خواهان براندازی رژیم ولایت فقیه شدند! که رژیم دژخیمان و شکنجه گران نیز چنین کسانی را پس از سال ها زندان و شکنجه اعدام کرد! کسانی مانند ابوتراب باقرزاده و محمد پورهرمزان از حزب توده ایران و مجتبی مطلع سراب از اکثریتی ها در این گروه بودند!

حساب چنین کسانی از حساب خائن ها جداست و روشن است چنین کسانی قهرمانانی هستند که هرگز نمی توان آنها را با توده ای ها و اکثریتی هائی که تن به هر پستی و خیانتی برای خوش رقصی در برابر رژیم ولایت فقیه دادند برابر دانست!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

مجتبی مطلع سراب در دی ماه سال ۱٣٣۲ در شهر سراب در استان آذربایجان خاوری زاده شد، پدرش در بازار سراب فروشگاه کوچکی داشت و در آنجا به خرید و فروش می پرداخت، مجتبی دانش آموزی بسیار تیزهوش بود، چنان که پس از چندی که به دبیرستان فردوسی در تبریز رفت و در رشته ریاضی نام نویسی کرد همواره از دانش آموزان رده بالای این دبیرستان بود، مجتبی مطلع سراب در سال ۱٣٤۹ در رشته پزشکی دانشگاه اصفهان پذیرفته شد، در سال ۱٣۵٣ به سازمان چریک های فدائی خلق ایران پیوست و در خانه های تیمی سازمان چریک های فدائی خلق ایران با این سازمان به همکاری پرداخت، مجتبی مطلع سراب در سال ۱٣۵۵ و در شهر اصفهان هنگامی که یک کیف پر از اعلامیه ها و کتاب های سازمان چریک های فدائی خلق ایران را در دست داشت از سوی گشت های ساواک اصفهان دستگیر شد!

مجتبی با آن که با سخت ترین شکنجه های ساواکی های اصفهان روبرو شد از اعتراف به این که کیف از آن اوست خودداری کرده و گفته بود که کیف را در خیابان پیدا کرده بود و اگر می دانست درون آن چیست آن را به مأموران سازمان اطلاعات و امنیت کشور (ساواک) تحویل می داد! اگر مجتبی در زیر شکنجه های ساواکی ها پایداری نکرده و زبان باز می کرد چندین خانه تیمی فدائیان در اصفهان لو می رفتند! به هر روی مجتبی مطلع سراب پس از شکنجه ها و بازجوئی های فراوان در بیدادگاه رژیم شاهنشاهی به پنج سال زندان محکوم شد و از سال ۱٣۵۵ تا سال ۱٣۵۷ زندانی بود که در سال ۱٣۵۷ با سرنگونی رژیم پادشاهی از زندان آزاد شد! پس از انتحار اسلامی و جایگزین شدن دوزخ آخوندی به جای زندان آریامهری مجتبی مطلع سراب که دانشجوی پزشکی دانشگاه اصفهان بود و دوره انترنی را می گذراند با آغاز برنامه انهدام فرهنگی رژیم ولایت فقیه از دانشگاه اخراج شد بی آن که توانسته باشد مدرک پزشکیش را پس از سال ها درس خواندن آن هم در شرایط ناگوار بگیرد!

مجتبی مطلع سراب در اصفهان با دختری به نام مریخ صابری آشنا شد و این دو عاشق یکدیگر شدند و باهم پیمان زناشوئی بستند، مجتبی به همراه همسرش و خواهرزنش به نام بانو صابری و شوهر بانو صابری به نام عباسعلی منشی رودسری در اصفهان با سازمان فدائیان خلق ایران - اکثریت و با کسانی مانند حمید منتظری همکاری می کرد، سپس چندی پنهانی به ازبکستان و شهر تاشکند رفت تا در گردهمائی اکثریتی ها شرکت کند، بدبختانه با خیانت چند خودفروخته توده ای و اکثریتی کسانی که به تاشکند رفته بودند شناسائی شدند و رژیم ولایت فقیه پس از گستردن دامی بزرگ صدها تن از اکثریتی ها را شناسائی کرد که بخشی از آنها بیدرنگ اعدام و بخش بزرگ دیگری از آنان هنگام کشتار زندانیان سیاسی در تابستان سال ١٣۶۷ اعدام شدند!

مجتبی مطلع سراب پس از بازگشت از تاشکند به تبریز آمد و به همراه همسرش یک زندگی پنهان را در آذربایجان و در شهر تبریز در پیش گرفت اما چون شناسائی شده بود و در تور امنیتی رژیم گیر افتاده بود از سوی مزدوران رژیم آخوندی در تاریخ دوم مهرماه سال ۱٣۶۵ به همراه همسر باردارش در شهر تبریز دستگیر شد! مجتبی مطلع سراب نخست در ارگان های سرکوب رژیم ولایت فقیه در تبریز سخت ترین شکنجه ها را از سر گذراند و سپس برای بازجوئی های بیشتر به تهران فرستاده شد! در شکنجه گاه های رژیم ولایت فقیه در تهران مجتبی مطلع سراب به سختی شکنجه شد و مدت کوتاهی پس از بازداشت وی و همسرش بود که فرزندش در زندان زاده شد!

مریخ صابری همسر مجتبی مطلع سراب آزاد شد و مجتبی مطلع سراب پس از بازداشت چند بار ملاقات داشت که در این ملاقات ها هرگز او را تنها نمی گذاشتند و هر بار چند تواب یا مأمور در کنارش می ایستادند! همسرش پس از آزاد شدن همیشه جلوی زندان می رفت و اگر ملاقات نداشت برای شوهرش پوشاک و خوراک می فرستاد، به هر روی مجتبی مطلع سراب پس از ماه ها زندان و بازجوئی و شکنجه در سیاهچال های آخوندی در تهران باز هم به تبریز فرستاده شد! هنگام کشتار زندانیان سیاسی در تابستان سال ١٣۶۷ مجتبی مطلع سراب اعدام نشد اما سرانجام دژخیمان رژیم آخوندی در تبریز مجتبی را روز بیست و یکم فروردین ماه سال ١٣۶٨ در زندان تبریز اعدام کردند! و پس از اعدام مجتبی وصیتنامه، پوشاک و وسائل شخصی مجتبی به خانواده اش داده نشدند!

مریخ صابری همسر مجتبی از گفته های او در ملاقاتی در اوائل فروردین ماه سال ١٣۶٨ در زندان تبریز پی برده بود که او را اعدام خواهند کرد! به گفته بانو صابری خواهرزن مجتبی در سالگرد اعدام مجتبی از سوی خانواده همسرش آگهی فوتی در روزنامه کیهان چاپ شد، همراه با مشخصات، قطعه و تاریخ و ساعاتی که آنها در آنجا مراسم دارند، پس از مدت کوتاهی چند نفر با ماشین می آیند و می گویند که آگهی را خوانده و از دوستان مجتبی هستند و آنها می گویند: "اگر مقاومت مجتبی و عدم همکاریش نبود آنها معلوم نبود که چه سرنوشتی داشتند اما حالا هر کدام آنها بر سر خانه و زندگیشان هستند و این را مدیون پایمردی و مقاومت مجتبی هستند!" ناگفته نماند که عباسعلی منشی رودسری شوهر بانو صابری نیز هنگام کشتار زندانیان سیاسی در تابستان سال ١٣۶۷ اعدام شد!

به یاد آن که هم صخره بود، هم سایه بان! / بانو صابری

دندان من ز خشم سوده می شود / آشوب می شود دل من، درد می کشم / با صدهزار زخم که در پیکرم مراست / دریا درون سینه من جوش می زند / فریاد می زنم: ای قحبگان نان به پلیدی خور دروغ! / دشنام می دهم به شما با تمام جان، قی می کنم به روی شما از صمیم قلب! / جان، سفره سگان گرسنه / تن، وصله پوش زخم / چون ساحلی جدا شده دریایش از کنار / در گرگ و میش صبح / تابم تب آوریده و خوابم نمی برد ..... (زنده یاد سیاوش کسرایی)

اوایل مهرماه ۱٣۶۵ کمیته مشترک سابق (انجمن توحید) است، از ساعات بازجوئی گذشته است با این حال احضار می شوم، اتاق ها و سرتاسر راهرو و پله های ساختمان بازجوئی خلوت هستند و سکوت حکمفرمائی می کند! همان طور که با چشمبند منتظر ایستاده ام صدای نجواگونه بازجو را می شنوم که می گوید: "هر چه دیدی صدایت درنمی آید، فهمیدی؟ عباس را هم آورده اند!" با تکان دادن سر می فهمانم که باشد! صدای نجواگونه از من می خواهد که کمی جلوتر بروم و بعد می گوید توقف کنم، می ایستم، خیلی آرام و با پچ پچ نزدیک گوشم و با حرکت انگشتانش که درست زیر بینیم گرفته می گوید: "بچرخ!" متحیر و مبهوتم، می چرخم، روبروی دری باز قرار دارم، صدای پچ پچ می گوید: "چشمبندت را بردار!" چشمبندم را که برمی دارم روبرویم مجتبی را می بینم، روی صندلی نشسته است، پشتش به من است، لباس آبی زندان را به تن دارد، کش چشمبند بر روی موهای شلال و مشکیش گلویم را می فشارد، سرش را آرام تکان می دهد، باور نمی کنم، قبل از آن که به خود آیم بازجو می گوید: "هیس!"

به یاد نمی آورم که چگونه دست هایم در دستان عباس گره می خورند و در آغوشِ او وا می روم، آرام و بی صدا پس از ماه ها در خود می شکنم، بازجوها به من گفته بودند که هر دو تا شوهران خواهرت را دستگیر کرده ایم و آنها را به تو نشان می دهیم! باور نمی کردم و فکر می کردم برای شکستن روحیه من دروغ می گویند! گیج و مبهوت به اتاق دیگر برده شدم و بازجو گفت: "پنجشنبه آینده آن شوهرخواهرت را خواهی دید!" تازه بچه هایم را از من تحویل گرفته بودند و گفته بودند به مادرم می سپارند، بازجو گفت: "می خواهی با خانواده ات صحبت کنی؟" گفتم: "بله!" گفت: "نمی توانی! از کجا بدانم که دستگیری مجتبی را نخواهی گفت؟" از خواهرم پرسیدم و این که او نه ماه باردار است، چه بر سرش آمده است؟ بازجو گفت: "خواهرت را دستگیر نکرده ایم و خواست که مرا به سلولم برگردانند!"

خرد شده و از درون شکسته بودم، زانوانم طاقت همان سه بار رفتن به دستشوئی را نداشتند، خودم را می کشیدم! دو روز بعد پنجم مهرماه باز احضار شدم، ترسان و هراسان آماده شدم، فکر می کردم که آن یکی شوهرخواهرم را نشانم خواهند داد، بازجو گفت: "می خواهی با بچه هایت صحبت کنی؟" گفتم: "نه، فقط می خواهم مجتبی را ببینم، چه بلائی سرش آورده اید؟" حرف ها را نمی فهمیدم، فقط گریه کنان و تکرار کنان خواهان دیدن مجتبی بودم! در اتاق کوچکی روبروی میزی فلزی نشسته بودم، با چشمبند و چادر سفید زندان که گل های ریزی داشت، صندلی پشت میز خالی بود و یکی از ضلع های میز به دیدار چسبیده بود و در ضلع دیگر که قائم به ضلعی بود که من نشسته بودم صندلی خالی دیگری قرار داشت، در چشم به هم زدنی اتاق پر شد از مأموران! بیش از هشت، ده نفر و مجتبی را روی صندلی نشاندند! صندلی پشت میز همچنان و تا آخر خالی ماند، یکی از آنها از مجتبی خواست که به بانو بگو ما با تو کاری نداشته ایم! و من گریه کنان می پرسیدم که خوبی؟

او با صدائی آرام و با لحنی کودکانه تکرار می کرد: "گریه نکن، گریه نکن!" از من و بچه ها و شیدا پرسید، بازجو گفت: "شیدا آزاد شده و بانو هم به زودی آزاد خواهد شد!" من پرسیدم: "مجتبی کی دستگیر شدید؟" گفت: "شورا !" تکرار کردم: "چی؟ شووررا؟" و بازجو تصحیح کرد: "عاشورا !" صدای "عا" از گلوی مجتبی درنمی آمد! گفتم: "مریخ و بچه کجا هستند؟" گفت: "آنها به همراه آنا (مادرش) زندانی هستند!" باز یکی از آنها تکرار کرد که آنها آزاد می شوند! مجتبی مرتب از من و بچه ها و شیدا و شیرین می پرسید اما صدایش از ته چاهی عمیق درمی آمد! گفتم: "ما خوبیم، تو به فکر خودت باش! آیا تو را می زنند؟" دمپایی پلاستیکی زندان را به پا داشت، کف پاهایش سالم بود اما صدایش از ته گلو درنمی آمد و آنها هم مرتب تکرار می کردند که بگو ما با تو کاری نداشته ایم و شلاقی در کار نبوده است!

چادر را جلوتر کشیدم و چشمبندم را بالا زدم، لباس زندان در بالای ران هایش جا به جا به خون آغشته بود، به صورتش نگاه کردم، گونه هایش از پشت چشمبند به حالت غیر ارادی می پریدند، صورتش زردرنگ بود، انگار که سال ها با بیماری لاعلاجی دست و پنجه نرم کرده باشد، رگه هائی از موی سفید در موهای شبق گونش نشسته بود، پرسیدم: "چرا لباست خونی است؟" صدای فریاد برخاست که چرا چشمبندت را برداشتی؟ و مرا از اتاق با عصبانیت بیرون کردند! هرگز فراموش نخواهم کرد که چگونه در طی دو روز مجتبی پیر شد، بر او چه گذشته بود؟ بر او چه رفته بود؟ و .....

من هنوز در زندان بودم که خواهرم ده روز پس از دستگیری به عنوان زنی بدکاره از زندان به بیمارستانِ وابسته به دانشکده پزشکی تبریز برده می شود و در آنجا بلافاصله پس از زایمان به سلولی که دختر دو سال و نیمه اش همراه با مادر مجتبی منتظرش بوده اند برگردانده می شود و چند روز بعد آزاد می شوند! مجتبی از مهرماه ۱٣۶۵ تا فروردین ۱٣۶٨ در زندان بود و فقط مدت خیلی کوتاهی را در زندان تبریز گذراند، بیشتر دورانِ زندانش را در زندان اطلاعات و در انفرادی گذراند و در تمام این مدت برای مصاحبه تحت فشار روحی و جسمی قرار داشت، در تمام دورانی که در زندان اطلاعات بود فقط دو بار خانواده اش توانستند با او ملاقات داشته باشند، خواهرم هر دو هفته یک بار از اصفهان به تبریز می رفت، می گفت: "همین که پول یا وسیله ای برایش می فرستم و تحویل می گیرند یعنی که او زنده است!"

در یکی از این رفت و آمدها خواهرم زنگ زد و گفت: "مجتبی را فردا ساعت هشت صبح برای ملاقات می آورند و گفته اند هر کس که بیاید می تواند ملاقاتش کند، اگر برایتان امکان دارد بچه ها را بیاورید!" دختر کوچکش را که در زندان به دنیا آمده بود مجتبی ندیده بود، همه ما بار سفر بستیم اما امکان نداشت که بتوانیم به موقع خودمان را به در زندان برسانیم، در یکی از توقف های بین راه مادرم برای راننده تعریف کرد که چرا ما با این همه بچه کوچک برای رسیدن عجله داریم! راننده گفت: "من خودم شما را دم در زندان پیاده می کنم، حتی اگر جریمه بشوم شما را به موقع می رسانم و مسیرم را به در زندان تغییر می دهم!" ساعتی از هشت گذشته بود که مجتبی را آوردند اما در تمام مدت مأموران ناظر بودند، وقتی آمدیم مجتبی شرح این دوران را روی یک تکه کاغذ نازکی که در یک فرصت مناسب به درون جیب مانتو خواهرم گذاشته بود شرح داده و گفته بود که بر او چه رفته است!

گفته بود در تهران با حمید منتظری روبرویش کرده بودند و نوشته بود که حمید شجاعانه با من روبرو شد و گفت: "مجتبی، از نظر اطلاعاتی ما در تور بوده ایم اما بدان که ما برای آزادی و عدالت اجتماعی مبارزه می کردیم، ما جانی نبوده ایم!" مجتبی نوشته بود که هر از چندی برگه ای به او می دهند تا نظرش را بنویسد، او نوشته بود که من پیوسته از عقایدم دفاع کرده ام و گفته ام ما برای آزادی، صلح و عدالت اجتماعی مبارزه کرده ایم و این مبارزه ای برحق است و من هنوز به اینها پایبندم، در مورد فلسفه و دین هم نظرم را همان گونه که بوده نوشته ام و نوشته بود که مدت ها کتاب های مطهری را داده بودند که بخواند! در پایان به خواهرم خطاب کرده بود که سیمای تو همیشه به عنوان زنی صبور، فداکار که چتر حمایتش پیوسته بالای سرم بوده و زنی که همواره می خواسته ام در خاطرم نقش بسته است، خواسته بود که هر چه پیش آمد به یاد بیاور که من هرگز از عقایدم رو برنگرداندم!

مجتبی مطلع سراب در دی ماه ۱٣٣۲ در سراب به دنیا آمد، دانشجوی رشته پزشکی دانشگاه اصفهان بود و با تیم های مخفی چریک های فدائی خلق در ارتباط بود، مجتبی در سال ۱٣۵۵ در اصفهان توسط گشت خیابانی ساواک در حالی که یک ساک دستی پر از اعلامیه ها و کتاب های چریک های فدائی خلق را حمل می کرد دستگیر و بلافاصله به زیر شکنجه برده شد، مجتبی از اعتراف به این که ساک از اوست امتناع کرد و گفته بود که ساک را یافته و قبل از این که از محتویاتش مطلع شود دستگیر شده است! او نتوانسته بود به علت دستگیری برای قرار فردایش علامت سلامت را بزند، با این همه رفیقِ چریک بر سر قرارش حاضر شده بود و اگر مجتبی اطلاعاتش را داده بود یک یا دو تیم مخفی در اصفهان ضربه می خوردند!

مجتبی علیرغم انکارش تا مقطع انقلاب یعنی تا ۱٣۵۷ در زندان اصفهان دوران پنج ساله محکومیتش را می گذراند و با انقلاب توسط مردم از زندان آزاد شد، بعد از انقلاب همچنان در اصفهان عضو کمیته ایالتی سازمان فدائیان خلق ایران - اکثریت بود و در سال ۱٣۶۲ همراه با خانواده به کار مخفی ادامه داد و در گروه مرکزی همراه با طهماسب و حمید منتظری مسئولیت و تدارکات گروه را به عهده داشت و نقش بسیار فعالی را ایفا کرد، در مقطع دستگیری در سال ۱٣۶۵ او مسئولیت تشکیلات مخفی آذربایجان را به عهده داشت، او دوم مهرماه ۱٣۶۵ دستگیر و در بیست و یکم فروردین ۱٣۶٨ اعدام شد! در تمام مدت ملاقات ها یک تواب او را همراهی می کرد! آخرین ملاقات خواهرم مریخ با همسرش شانزدهم فروردین ۱٣۶٨ بود و پس از آن تا سیزدهم اردیبهشت هر وقت خواهرم برای اطلاع از وضعیت و یا ملاقات شوهرش می رفت جوابی نمی گرفت!

در آخرین بار خواهرم وقتی که نصرتی رئیس زندان با ماشینش از زندان بیرون می آمده جلوی ماشین دراز می کشد و می گوید: "یا خبری از شوهرم به من بده یا از روی بدن من رد شو!" که نصرتی از او می خواهد که برادر بزرگ مجتبی بیاید! خواهرم با برادرشوهرش در سراب تماس می گیرد و فردا وقتی که مراجعه می کنند برادرش را می برند و در برگشت او به زن مجتبی و مادرش خبر اعدام مجتبی را می دهد، در قبرستان وادی رحمت تبریز شماره قبر به ما دادند و در نیمه راه تبریز به سراب برادرش گواهی فوت صادر شده از دفتر وادی رحمت تبریز را به ما نشان داد، چشمان از حدقه درآمده مریخ نگاه مرا به روی نوشته ها کشاند، بعد از مشخصات مجتبی در مقابل پزشک معالج یا بیمارستان نوشته شده بود: "دادسرای انقلاب!" و در مقابل علت فوت یا بیماری نوشته شده بود: "دارآویختگی!"

در سالگرد اعدام مجتبی از طرف خانواده همسرش آگهی فوتی در روزنامه کیهان چاپ شد همراه با مشخصات، قطعه و تاریخ و ساعاتی که آنها در آنجا مراسم دارند، پس از مدت کوتاهی چند نفر با ماشین می آیند و می گویند که آگهی را خوانده و از دوستان مجتبی هستند و آنها می گویند: "اگر مقاومت مجتبی و عدم همکاریش نبود آنها معلوم نبود که چه سرنوشتی داشتند اما حالا هر کدام آنها بر سر خانه و زندگیشان هستند و این را مدیون پایمردی و مقاومت مجتبی هستند!" مجتبی شجاعانه زندان دو رژیم را تجربه کرد و از هر دو آنها سرافراز گذشت، یادش و نامش همواره گرامی باد.

این ستاره، این گل زیبای شکفته در باغ مردم ایران را رژیم ولایت فقیه گرفت و کشت! / مجید عبدالرحیم پور

مجتبی سلام! خنده هایت هنوز هم در جانم جاری هستند، از حدود پائیز سال ۱٣۵٣ تا پائیز سال ۱٣۵۶ اطلاع مشخصی از او نداشتم، خرداد یا تیرماه ۱٣۵۶ از مشهد به اصفهان منتقل شدم، پیدا کردن او جزو مهمترین کارهایم بود، مثل این که به من الهام شده باشد مطمئن بودم که او را پیدا خواهم کرد، آن قدر دلم می خواست او را پیدا کنم که باورم شده بود که او زنده است و زندانی نیست و من او را پیدا خواهم کرد، پیش خود می گفتم اگر مجتبی را پیدا کنم از طریق او خواهم توانست بسیاری از دوستان و رفقا را پیدا کنم و به سازمان و کارهایمان سر و سامانی بدهیم، صبح یکی از روزهای اوایل پائیز بود، با قصد پیداکردن او رفتم به دانشگاه اصفهان، چند دقیقه ای رفت و آمدهای در دانشگاه را زیر نظر گرفتم، همه چیز عادی به نظرم رسید، تعداد اندکی از دانشجویان در حال رفت و آمد بودند، تصمیم گرفتم برای کسب اطلاعات درباره مجتبی از دانشجویان کمک بگیرم.

بعد از کمی دقت و انتظار رفتم پیش یکی از آنها، گفتم: "سلام!" گفت: "سلام!" گفتم: "آقا ببخشید، شما دانشجو هستید؟" گفت: "بله!" گفتم: "من دنبال یک دانشجوی پزشکی می گردم، شما دانشجوی پزشکی هستید؟" گفت: "نه جونم، من دانشجوی پزشکی نیستم، چی، چی میخوای؟" حرفم را تکرار کردم و گفتم: "خوب، میتونی کمکم کنی؟" گفت: "البته!" و ادامه داد: "من تعدادی از بچه های پزشکی را می شناسم ولی شما کی را میخوای؟ اسمش چی چیه؟ سال چند است؟" از لهجه شیرینش متوجه شدم که اصفهانی است، گفتم: "راستش را بخوای نمیدونم دقیقا سال چند است، فکر می کنم سال پنجم باشه، او اهل سراب و اسم کوچکش مجتبی است!" گفت: "من اونو نمی شناسم، بیا باهم بریم تو پرس و جو کنیم!" من نمی خواستم توی دانشگاه بروم! گفتم: "ببخشید، من نمیتونم باهات بیام چون همین جا منتظر کسی هستم!" گفت: "باشه، من الان میرم پرس و جو می کنم، اگر پیداش کردم می فرستم پیش شما !" گفتم: "خیلی ممنون، قربون محبتت، اگر پیداش کردی بگو بیاد همین جا، من همین جا منتظرش هستم!"

بعد از رفتن او رفتم کمی دورتر ایستادم، جائی که بتوانم از آنجا محل قرار را کنترل کنم، حدود ده دقیقه ای گذشت، خبری از او نیامد، توی فکر بودم که چه بکنم، ناگهان متوجه شدم مجتبی آرام و متفکر مثل همیشه و یواش، یواش مثل سرابی ها می آید! آمد و آمد و آمد و همان جا که با دانشجوی اصفهانی قرار گذاشته بودیم ایستاد! دور و برش را نگاهی انداخت و کسی را نیافت، لحظه ای که از دور دیدمش باور نمی کردم که او زنده است و یا در زندان نیست! به محض این که دیدمش بی اختیار خیز برداشتم به سویش که در آغوش بگیرم و بوسه بارانش کنم ولی نرفتم! وای چقدر سخت و تلخ بود این لحظه، نرفتم و منتظر ماندم که او ازآنجا فاصله بگیرد تا در لحظه و جای مناسبی سراغش بروم، او چند بار دیگر اطرافش را بررسانه نگاهی انداخت و باز آشنائی نیافت، این بار به دنبال یافتن کسی که نمی دانست کیست و برای چه آمده است راهی اطراف در دانشگاه شد و در حالی که چشمانش همچنان به دنبال یافتن کسی بود از آنجا فاصله گرفت.

در یکی از گردش های چشمان مهربان و نگرانش بود که برق چشمان ما درهم گره خورد! او مثل کسی که هنگام خواب دیدن از خواب پریده باشد و هنوز گرفتار آن باشد نگاهم کرد! نگاهش سرشار از ناباوری بود، او به ذهنش خطور نمی کرد که جوینده اش منم و هنوز زنده ام! مجتبی حدس نمی زد که بعد از ضربات سهمگین به سازمان در اردیبهشت و تیر سال ۱٣۵۵ من در دانشگاه اصفهان، در پائیز سال ۱٣۵۶ دنبال او بگردم! دیگر به او امان ندادم تا بیش از آن در خواب و رؤیا و تردید سیر کند، رفتم جلو با صدای بلند و شاد گفتم: "مجتبی سلام!" او نیز به من امان نداد تا بیش از آن به فکر رعایت مسائل امنیتی باشم، دوان دوان و خندان به سویم آمد، یکدیگر را بغل کردیم و سر بر شانه هم گذاشتیم گرم، مجتبی گفت: "مشدی سن سن؟ سن اوزون سن؟ هچ اینانمرام، یتیم به سیز هارداسیز؟ من اولدوم آخی ارتباطسزلیقدان!" (مشدی توئی؟ تو خودت هستی؟ اصلا باورم نمیشه! پسر پس شما کجائید؟ آخر من از بی ارتباطی مُردم!)

در آن روزگاران سخت که مأموران سازمان امنیت رژیم شاه با تمام قوا کوچه به کوچه، خانه به خانه در پی نابود کردن بقایای سازمان فدائیان و تک تک فدائیان بودند، می گرفتند و می کشتند آنها را، یافتن یک رفیق گمشده زندگی بخش و شورانگیز بود، تا آن لحظه که مجتبی را یافتم تعداد زیادی از دوستان و رفقای بسیار نزدیکم را از دست داده بودم و جانم پر زخم و درد بود، در چنین روزگار سخت و پردرد و رنج بود که همشهری، دوست و رفیق خود را زنده یافتم، هنگامی که صدای شاد خنده هایش را شنیدم سر بر شانه هم نهادیم و نفس گرمش را لمس کردم، شعله و گرمای بودن، زنده بودن، زندگی کردن و ادامه زندگی با تمام قامت زیبایشان در جانم زبانه کشیدند، خوشحال بودم، زیبائی ناب زندگی بی تابانه در جان زخمی و پردردم کج می شد و مج می شد و می رقصید و ندا می داد زندگی زیباست، ما هستیم، زنده ایم و زندگی را ادامه خواهیم داد تا زندگی بهتر، خنده ها و صفا و صمیمیتش مرهم زخم ها و دردهای جانم شده بودند.

کاش من شاعر، نقاشی بودم و از آن زیبائی های ناب دنیای درون مجتبی که سرشار از عشق به زندگی، دوست داشتن دیگری، مهربانی، خنده، متانت، شجاعت و انصاف بودند شعر، تابلوئی می ساختم و آن را با احترام به زن بزرگی تقدیم می کردم که چتر حمایتش پیوسته بالای سر او بوده است، مریخ را می گویم، زنی که مجتبی همواره او را می خواسته است، بعداز دیدار به کوچه باغ های زیبای اصفهان روانه شدیم، مدتی بعد هنگامی که مطمئن شدیم تحت نظر و تعقیب نیستیم به زیباباغ دنجی پناه بردیم، در گوشه ای از باغ که بتوانیم از آنجا رفت و آمدها را زیر نظر بگیریم نشستیم.

در حین صحبت و بگوبخند و سؤال و جواب از هم درباره ضربات و علل و عوامل آن و این که از دوستان و رفقا و آشنایان کی زنده است و چه کسی ازمیان ما رفته است و چگونه رفته است و کی رفته است و چه کسی زندان است مجتبی گفت که از اواخر سال ۱٣۵٤ ارتباطش با سازمان قطع شده، تلاش هایش برای برقراری ارتباط بی نتیجه و تا این لحظه بی ارتباط مانده است، خندیدم و گفتم: "مجتبی شانس آوردی که ارتباطت قطع شده بود وگرنه یا جزو شهدا بودی و یا در زندان بودی و هر روز چند بار می مردی و زنده می شدی!" گفت: "آری، ضربات ۱٣۵۵ بسیار وسیع و نابود کننده بودند و من بعد از مدتی تلاش برای ارتباط گیری کم کم از وجود سازمان نا امید می شدم، خوب، الان وضع سازمان چطور است؟" گفتم: "مجتبی، کم کم داریم جون می گیریم، اگر سه، چهار ماه دیگه ضربه نخوریم وضعمان خوب می شود!"

او را از دوران کودکی می شناختم، پدرش در بازار سراب کنار مغازه پدر من مغازه داشت، شاگردی بسیار زرنگ و باهوش بود، در دبستان و دبیرستان همیشه جزو شاگردهای اول یا دوم بود، (مجتبی مطلع سراب، رحیم حسینی نسب و علیرضا متفکرآزاد شاگردهای دبیرستان فردوسی، رشته ریاضی، همکلاسی و جزو بهترین شاگردهای کلاس بودند، رتبه شاگرد اولی میان این سه کوچولوی باهوش دست به دست می گشت، رابطه ام با مجتبی و رحیم تا زمان دستگیریم در بیستم مهرماه ۱٣۵۰ ادامه داشت، سال ۱٣٤۹ علیرضا متفکر آزاد دانشجوی دانشگاه تهران شد و به مجاهدین پیوست و متأسفانه قبل از انقلاب کشته شد، مجتبی مطلع سراب سال ۱٣٤۹ در رشته پزشکی دانشگاه اصفهان قبول شد و در سال ۱٣۵٣ به سازمان فدائیان وصل شد، رحیم حسینی نسب در رشته مدیریت صنعتی دانشگاه قزوین قبول شد و بعد به سازمان فدائیان پیوست، زنده است و زنده باشد!)

مجتبی مطلع سراب بعد از قطع شدن ارتباطش با سازمان تا پائیز ۱٣۵۶ و بعد از قطع امید از ارتباط گیری مجدد با سازمان در حین تحصیل در دانشگاه به فعالیت سیاسی خود ادامه داده بود، در این دو سال ارتباطات زیادی با سمپات های سازمان در دانشگاه اصفهان، ذوب آهن و در شهرهای بروجرد، خرم آباد و اهواز برقرار کرده بود، به راستی او به تنهائی یک شبکه بود، چند ماه بعد از این که ارتباطش دوباره با سازمان وصل شد در حالی که یک ساک پر از اعلامیه و کتاب های سازمان را حمل می کرد در شهر اصفهان توسط مأمورین سازمان امنیت دستگیر شد! مجتبی با تحمل شکنجه های سخت و با هوشیاری تمام قرار سازمانی با مسئول خود و نام هیچ یک از افراد شبکه خود را لو نداد و همه سالم ماندند! تعداد زیادی از ما زنده ماندن خود را مدیون او هستیم، رژیم دیکتاتوری محمدرضا شاه نتوانست او را بکشد، او زنده ماند و بعداز آزادی از زندان به فعالیت سیاسی خود در صفوف فدائیان ادامه داد اما این ستاره، این گل زیبای شکفته در باغ مردم ایران را رژیم ولایت فقیه گرفت و کشت!

مجتبی بعد از انقلاب از مسئولین سازمان در اصفهان بود، سال ۱٣۶۵ در حالی که مسئول گروه مرکزی تشکیلات مخفی سازمان فدائیان خلق ایران - اکثریت در آذربایجان بود توسط مأمورین رژیم دستگیر شد:

..... در یکی از این رفت و آمدها خواهرم زنگ زد و گفت: "مجتبی را فردا ساعت هشت صبح برای ملاقات می آورند و گفته اند هر کس که بیاید می تواند ملاقاتش کند، اگر برایتان امکان دارد بچه ها را بیاورید، دختر کوچکش را که در زندان به دنیا آمده بود مجتبی ندیده بود، همه ما بار سفر بستیم اما امکان نداشت که بتوانیم به موقع خودمان را به در زندان برسانیم، در یکی از توقف ها بینِ راه مادرم برای راننده تعریف کرد که چرا ما با این همه بچه کوچک برای رسیدن عجله داریم، راننده گفت: "من خودم شما را دم در زندان پیاده می کنم، حتی اگر جریمه بشوم شما را به موقع می رسانم و مسیرم را به در زندان تغییر می دهم!" ساعتی از هشت گذشته بود که مجتبی را آوردند اما در تمام مدت مأموران ناظر بودند، وقتی آمدیم مجتبی شرح این دوران را روی یک تکه کاغذ نازکی که در یک فرصت مناسب به درون جیب مانتو خواهرم گذاشته بود شرح داده و گفته بود که بر او چه رفته است، گفته بود در تهران با حمید منتظری روبرویش کرده بودند و نوشته بود که حمید شجاعانه با من روبرو شد و گفت: "مجتبی، از نظر اطلاعاتی ما در تور بوده ایم اما بدان که ما برای آزادی و عدالت اجتماعی مبارزه می کردیم، ما جانی نبوده ایم!" مجتبی نوشته بود که هر از چندی برگه ای به او می دهند تا نظرش را بنویسد! او نوشته بود که من پیوسته از عقایدم دفاع کرده ام و گفته ام ما برای آزادی، صلح و عدالت اجتماعی مبارزه کرده ایم و این مبارزه ای برحق است و من هنوز به اینها پایبندم، در مورد فلسفه و دین هم نظرم را همان گونه که بوده نوشته ام و نوشته بود که مدت ها کتاب های مطهری را داده بودند که بخواند، در پایان به خواهرم خطاب کرده بود که سیمای تو همیشه به عنوان زنی صبور، فداکار که چتر حمایتش پیوسته بالای سرم بوده و زنی که همواره می خواسته ام در خاطرم نقش بسته است، خواسته بود که هر چه پیش آمد به یاد بیاور که من هرگز از عقایدم رو برنگرداندم! ..... (برگرفته از نوشته بانو صابری)

رژیم نیستی پرست، استبدادمحور و شادی کش جمهوری اسلامی مجتبی را، این ستاره و این گل زیبای شکفته در باغ مردم ما را به جرم دفاع از زندگی، آزادی، صلح، عدالت اجتماعی و شادی دستگیر کرد و همراه هزاران ستاره و گل زیبای دیگر کشت! صدای خنده های شاد و بی ریایش را هنوز هم می شنوم، وقتی که می خندید امواج شاد، مهربان و شفاف جان شیفته و عاشقش در چهره نجیب و ملایمش تماشائی بودند، وقتی که با مشکلات و سختی ها روبرو می شد و یا با تو مسأله ای پیدا می کرد در چهره و کلامش می توانستی نجابت، مهربانی، ملایمت و توانائی و امیدواری را بخوانی، او چنان نجیب، آرام و مهربان و چنان توانا در کارهایش بود که به خودی خود تو را به مهربانی و احترام و امیدواری وامی داشت، فقدان این ستاره، این گل زیبا از زخم های جان زخمی و پردردم است، یادش گرامی باد.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

mojtabamotalesarab-780

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

تبریزی
منابع گوناگون

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.