رفتن به محتوای اصلی

مژگان و فرحناز، دو یار سربدار!
14.12.2017 - 04:43

نزدیک سی سال بود که آنها را ندیده بودم، البته گاه و بیگاه و در انبوه خاطرات تلخ و شیرین گذشته  آنها را می دیدم، لحظاتی خاص در سایه روشن خواب و بیداری و یا در تنهائی و دلتنگی غربت گاهی اوقات وسط کاری یا تماشای چیزی یک مرتبه چهره زیبای فرحناز و خنده های قشنگ مژگان به یادم می آمدند و از خاطرم می گذشتند، بعضی وقت ها هم خودم به سویشان پر می کشیدم و برای دیدنشان دوباره به اوین و قزلحصار گذر می کردم!

گفتم که سی سال بود آنها را ندیده بودم چرا که آنها سال هاست رفته اند! به سفر جاودانگی، همان سفر بی بازگشت و پرواز به سوی ابدیت! حتما همه به یاد داریم حکایت حیرت انگیز کوچ پرستوهای عاشق را در آن تابستان سوزان شصت و هفت .....

بگذریم، داشتم از دو تن از یاران همبند و عزیز خودم در زندان های دهه شصت می گفتم، این که بعد از سی سال سیاه بالاخره عکسی از آن دختران آفتاب و خواهران سپیده و مهتاب به دستم رسید، عکسی قدیمی و سیاه و سفید از گل های خوشرنگ و سرسبد یک نسل: مژگان سربی و فرحناز ظرفچی!

به عکس هایشان نگاه می کنم، بارها و بارها، گاه با حسرت و اندوه و گاه با عشق و عاطفه و البته همیشه با غرور و افتخار، هر دوی آنها فرزندان خانواده های زحمتکش و دردآشنای جنوب تهران بودند و اتفاقا هر دو متولد ۱۳٤۱ و همسن هم بودیم، آن دو از دختران بی باک و شجاع و پرتلاش تشکیلات دانش آموزی مجاهدین در دوران فعالیت های سیاسی و مبارزات مسالمت آمیز (فاز سیاسی از سال ۱۳۵۸ تا ۱۳۶۰) در پایتخت بودند.

مژگان در سی خرداد سال شصت و فرحناز هم در همان ایام توسط پاسداران پلید خمینی دستگیر شدند، بعد از تحمل ماه ها شکنجه و بازجوئی در اوین سرانجام در بیدادگاه های چند دقیقه ای انقلاب اسلامی مژگان به ده سال و فرحناز به هشت سال زندان محکوم شدند!

هر دوی آنها از بهترین دوستانم در سال های زندان بودند، بعد از پشت سر گذاشتن کابوس شب های تیرباران و شمارش تیرهای خلاص در اوین به قزلحصار که رسیدیم تقریبا همه جا همبند و همسلول بودیم، هنوز روحیه بالا و خنده هایشان را در سخت ترین دوران زندان به یاد دارم، در سال های  نفس گیر ۱۳۶۱ و ۱۳۶۲ و در "شبهای بی نهایت" حاج داود رحمانی در قزلحصار که پشت دیوار بند هشت یعنی بند تنبیهی زنان باید تا صبح  با چشمبند در هوای سرد سرپا می ایستادیم شیطنت ها و شوخی های بچه هائی همچون فرحناز و مژگان زجر و خستگی و بی خوابی را برایمان قابل تحمل تر می کردند!

یکی از سوژه های خنده دار و شوخی هائی که معمولا در جمع دوستان خیلی نزدیکتر باهم داشتیم این بود که هر از گاهی بر بال خاطرات محدود سینمائی و هنری که قبل از زندان داشتیم سری هم به هالیوود(!) می زدیم و مشابهت های با مسمائی در چهره یاران خود می یافتیم! به طور مثال چهره و خنده های خیلی قشنگ مژگان همیشه مرا به یاد یکی از بازیگران معروف جهان سینما می انداخت و برای همین او را "دوریس" صدا می کردم و او با شنیدن این نام با تمام چهره اش می خندید و با شیطنت ژست می گرفت، همان طور که دوست خیلی عزیزم اعظم عطاری هم مرا "ادنا" صدا می کرد و حتی روز آخر هم از پنجره سلولش با همین نام با من خداحافظی کرد!

سال ۱۳۶٤ و دوران کوتاه رفرم در زندان بود که ما بعد از سال ها محرومیت می توانستیم از محوطه محصور در میان دیوارهای سیمانی بلند و سیم های خاردار به عنوان هواخوری بند عمومی استفاده کنیم و صبح های زود قبل از طلوع آفتاب به محض باز شدن در هواخوری از داخل بند به بیرون می پریدیم و در هوای آزاد نفس می کشیدیم و بلافاصله در صفوفی منظم و دو نفره به دنبال هم دور آن حیاط می دویدیم: یک، دو، سه، چهار ..... یک، دو، سه، چهار ..... کم کم ضربات منظم پاها بر روی زمین و شمارش نفر جلودار صف به ریتمی هماهنگ تبدیل می شد و ما تا طلوع خورشید صبحگاهی می دویدیم، انگار که تمام فشارها و شکنجه های سالیان بچه ها را قویتر و مقاومتر کرده بود، مژگان و فرحناز عزیزم از بچه های ثابت ورزش و جمع مجاهدین زندان بودند.

دوران رفرم زندان که با آمدن هیأتی از طرف دفتر آقای منتظری و متعاقبا رفتن باند لاجوردی - رحمانی از زندان های تهران شروع شده بود همان طور که انتظار می رفت خیلی کوتاه بود و باز هم سرکوب و خشونت بیرحمانه سهمیه ما دوزخیان روی زمین از دوران طلائی امام شد! سال ۱۳۶۵ باز هم دسته، دسته برای تنبیه بیشتر راهی اوین شدیم و در همان بدو ورود با ضربه های شلاق و پوتین و مشت و لگدهای دژخیمانی همچون مجتبی حلوایی و باند نامردش مورد استقبال قرار گرفتیم!

در اعتراض به آن همه ظلم و ستم و بی کسی مظلومانه دست به اعتصاب غذا یا اعتصاب دارو می زدیم! شاید که کسی یا جائی در آن دنیای سراسر سود و سرمایه و سکوت و سازش صدای در گلو شکسته شده ما را در آن سال های سیاه بشنود، در واقع ما بچه های زندان با همان بدن های رنجور و زخمی و با دست بسته نیز به جلادان "نه" می گفتیم!

در جریان اعتصاب دارو بعضی بچه ها از نگرفتن دارو زجر مضاعف می کشیدند، یکی از آنها مژگان سربی بود که از کمردرد مزمنی رنج می برد ولی حاضر نبود برای گرفتن داروی بیماریش که توسط دکتر متخصص تجویز شده بود به زندانی توابی که عامل دشمن و زندانیان شده بود مراجعه کند! بچه ها مرتب به دفتر بند اعتراض می کردند که پاسخ آنها نیز جز ضرب و شتم و ناسزا چیز دیگری نبود! حتی گاه پاسداران از فرصت استفاده کرده و زندانیان معترض را از جلوی در دفتر بند که در واقع ورودی بند نیز بود با زور به داخل دفتر می کشیدند و از آنجا راهی انفرادی می کردند، بنا به همین تجربه به همدیگر سفارش کرده بودیم که موقع مراجعه به دفتر بند مراقب هم باشیم، ‌فضای بند فوق العاده ملتهب بود و ما نیز در حالت آماده باش بودیم!

یکی از همین روزها مژگان که درد شدید کمر رمقش را گرفته بود قصد مراجعه به دفتر بند برای گرفتن قرص مسکنی را داشت، من با ناهید تحصیلی روی تخت طبقه سوم اتاقمان کتاب می خواندیم، مژگان که با درد به سمت دفتر بند می رفت از جلوی اتاقمان که رد می شد با اشاره به ما رساند که: "حواستون بهم باشه، دارم میرم!" به فاصله چند لحظه صدای فریاد از سمت دفتر بند بلند شد! پاسدار فاطمه جباری که در بین ما به فاطمه عَرّه معروف بود با غربتی بازی جیغ می زد! کتاب روی دستمان به پرواز درآمد و از روی تخت طبقه سوم پریدیم وسط اتاق و همگی دوان، دوان به سمت دفتر بند رفتیم! فاطمه جباری و یک پاسدار دیگر از آن طرف مژگان را به سمت دفتر می کشیدند و ما از این طرف او را گرفته بودیم و به سمت داخل بند می کشیدیم! ما بکش، آنها بکش! بیچاره مژگان عین گوشت قربانی به این طرف و آن طرف کشیده می شد!

پاسدار جباری داد می زد: "منافقای آمریکایی! برادرهای ما در جبهه دارند از بی دارویی شهید میشن و شماها اینجا دارو میخواین؟" مژگان هم با فریاد جواب می داد: "شماها کیک رو خوردید و کلتش را بستید اون وقت به ما میگید آمریکایی؟" (اشاره او به داستان کیک و کلت و ماجرای ایران گیت و مک فارلین بود!)

در این لحظه فاطمه عرّه هوار کشید: "مجتبی به دادم برس! از دست این منافقا نجاتم بده!" لحظاتی بعد مجتبی حلوایی و گروه ضربتش وسط بند بودند! در حالی که شلاقش را کف دستش می زد و آماده برای یورش می شد کرکری می خواند: "پدرسوخته های منافق! حالا دیگه به خواهران ما حمله و توهین می کنید؟" با این جمله دستور حمله داده شد و تا توانستند همگی ما را زدند! معمولا وقتی به همه بچه های بند حمله می کردند به طور فردی کمتر ضربه می خوردیم تا این که یک زندانی را به تنهایی گیر می انداختند! به تجربه دریافته بودیم که به این شکل فشار روی جمع تقسیم و خرد می شود!

گذشت و گذشت و بسیاری اتفاقات دیگر هم از سر گذشتند تا به اواخر بهار ۱۳۶۷ رسیدیم، روزی که قرار شد بعد از حدود هفت سال اسارت به طور موقت از اوین مخوف خارج شوم، اتفاقا در آن دو روز آخر حبس باز هم با مژگان گلم و فرحناز عزیزم در سالن دو اوین همبند شده بودم، از دفتر زندان به سرعت به بند برگشتم، پاسدار رحیمی (مسئول بند زنان در آن ایام) پاسدار مقنعه به سر دیگری را همراهم فرستاد، به سمت اتاقم که در آخر بند بود رفتم و بچه ها که فهمیده بودند در شرف خروج از زندان هستم در یک چشم به هم زدن توی همان اتاق جمع شدند!

برای این که پاسدار همراه نتواند وارد اتاق شود مژگان سربی با شهامت جلوی در ایستاد و مانع ورود او به اتاق شد، هر کدام از بچه ها به بهانه کمک یا خداحافظی در گوشم پیغامی می دادند و سلام می رساندند، می لرزیدم و اشک می ریختم و می بوسیدمشان، فرحناز ظرفچی، مهین قریشی، منصوره مصلحی، زهرا فلاحتی حاج زارع، سهیلا محمدرحیمی، زهرا بیژن یار، آزاده طبیب و .....

آن زن پاسدار همچنان هل می داد و داد می زد که زود باش بیا بیرون! مژگان هم به عقب می زدش و می گفت: "مگه نمی بینی داره لباس عوض میکنه؟ به تو میگم وایسا بیرون!" زن پاسدار با بلاهت خاصی گفت: "چطور این همه آدم محرم هستند و من نامحرم؟" مژگان با قیافه بانمک و چشم و ابروی قشنگش نگاه عاقل اندر سفیهی به پاسدار کرد و گفت: "اِهه، ‌تازه فهمیدی که تو نامحرمی؟ به تو گفتم وایسا بیرون و شلوغ نکن!" همه اتاق زدند زیر خنده! در حالت اشک هم نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم! آخه مژگان از بچه های جسور جنوب شهر و از دستگیری های سی خرداد شصت بود و شخصیت فداکارش همین بود!

در آن لحظات سخت جدائی و وداع با خیل یاران، فرحناز عزیزم نیز همان جا بود، هفت سال بود که همبند و همزنجیر و گاه همسلول بودیم، دختری مهربان و متین و محکم، با یک دنیا تجربه سیاسی و اجتماعی، دختری پاک و رنج کشیده که پیش از دستگیری در محلات فقیر و محروم جنوب تهران علاوه بر کار روشنگرانه سیاسی از طریق همکاری با نهاد امداد پزشکی مجاهدین خلق در انجمن یاخچی آباد به دختران و زنان بیمار خدمت می کرد و همراه با دیگر یاران مجاهدش همچون مریم پاکباز و منیژه تاج اکبری و ..... تمام توش و توانش را وقف مردم محروم و محبوبش می کرد، دختری که مادر دلیر و دردمندش هم پا به پای او می دوید و تلاش می کرد و بعد از دستگیری او هفت سال پشت دیوارها و میله های زندان هر سختی را تحمل کرد، برای چند دقیقه ملاقات با اعمال شاقه! البته پدر زحمتکش خانواده هم در غم فراق و سال ها اسارت دخترش فرحناز عاقبت طاقت نیاورد و با اندوه جان سپرد!

آنجا، آنجا که زنی / به شکل مادر همه پروازها / مهربانی گمشده اش را / در میان فراموشی خاک ها می جوید / آری آنجا / که هیاهوی رؤیا و خیال و عطر و اشک و بیتابی است / گور کسی است / که چشم هایش چراغ همه کوچه ها / گام هایش تصویر همه رفتن ها / و تفنگش عصای دوره گرد آزادی بود

سرانجام در تابستان سیاه ۶۷ به فرمان و فتوای دیو جماران همبندان دلاورم فرحناز و مژگان و منیژه و مریم و منیره و فروزان و اشرف و اعظم و سودابه و میترا و ناهید و صدها دختر و زن مجاهد دیگر در زندان مخوف اوین سربدار شدند! بسیاری از آنها همچون مژگان و فرحناز حتی گور و مزاری هم برایشان نگذاشتند! چه تلخ است نسلی که برای آزادی از همه چیز خود، از جان و جوانی و عزیزان خود نیز گذشت حتی یک سنگ قبر هم ندارد! در آستانه روز جهانی حقوق بشر باید از همه مجامع بین المللی منادی حقوق بشر و قدرت های سیاسی جهانی مدعی عدالت پرسید: "سهم حقوق بشر فرحناز و مژگان و هزاران انسان قتل عام شده دیگر در متن معاملات کلانتان با جمهوری جلادان در ایران کجاست و چگونه نوشته می شود؟!"

بی تردید روزی نه چندان دور مردم ستمدیده و نسل جوان و ستم ستیز ایران همراه با رزمندگان آزادی حقوق غارت شده خود و عزیزانشان را از ملایان تبهکار و حامیان بین المللیشان بازپس خواهند گرفت و جنایتکاران را به پای میز عدالت و عقوبت خواهند کشاند!

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پانویس:

نقل خاطره ای از زندانی سیاسی سابق شیلا نینوایی در مورد مجاهد شهید مژگان سربی در آن تابستان تبدار شصت و هفت: "..... مژگان خیلی شاد و شوخ بود، در همان ایام مرداد شصت و هفت روزی كه مشغول شیطنت بود گفت: "بچه ها، چه خوبه كه همه همزمان اعدام میشیم و در قبرهای كنار همدیگر قرار می گیریم! مورس هم بلدیم بزنیم پس تنها نمی مانیم! در ضمن یادتون باشه اگر یك دفعه خدا یك نفر جهنمی را به بهشت ما فرستاد با انداختن یك سنگ جلوی نهر شیرعسل را ببندیم و اعتصاب غذا كنیم! ....."

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

مینا انتظاری نویسنده این نوشتار هفت سال از سال ۱۳۶۰ تا سال ۱۳۶۷ در زندان های گوناگون رژیم آخوندی زندانی بود و اندک زمانی پیش از کشتار تابستان ۱۳۶۷ با سختی های فراوان از زندان آزاد شد و بی درنگ هست و نیستش را در ایران رها کرده و از دوزخ رژیم ولایت فقیه به فرامرز گریخت!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

farahnazzarfchi-780mozhgansorbi-780

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

تبریزی
http://mina-entezari1.blogspot.com/2017/12/blog-post.html

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!