رفتن به محتوای اصلی

"کاروساز دنیا بر اساس ویرانی وعدم بنا نهاده شده است"
یادداشتی بر کتاب "کافکا در ساحل" از هاروکی موراکامی
13.12.2017 - 14:55

 

 

 

رُنِه دکارت در تأملات شماره دوی خود دیالوگی خود محور و دلنشین دارد با خدا و یا شاید با خود، یا با هرآن کسِ دیگر که خود را چیزی یا کسی می داند که می اندیشد در موجودیت و هستندگی خود در این جهان. این در حالیست که می گوید معلوم نیست آنچه که من حس می کنم واقعی باشد مثل سر و دست و چشم و دماغ و... و معلوم نیست وقتی می گویم 2+3 می شود 5 درست باشد یا نه. به عبارتی می گوید که من فریب می خورم. می گوید مرا فریب می دهند. از طرفی دیگر ذکر می کند که خدا که نمی تواند کسی را فریب دهد. پس کسی به من بگوید که چرا مرا طوری خلق کرده اند که نتوانم حقایق را ببینم. آیا کسی نیست که به من پاسخ این سئوال را بدهد؟ پس شاید من خودم باید کسی را خلق کنم بدین منظور. و شاید هم این کس خودِ من باشم. و در واقع این کس را که می گوید وجود دارد، چون به این رسیده است که می گوید من هستم چون می اندیشم، می شود نوعی خدا تلقی کرد. یعنی انسان چون می اندیشد خداست. و این در صورتیست که در بنیان تأملاتش این گزاره می درخشد که: " پذیرش هر چیزی به عنوان حقیقت ممنوع است مگر اینکه شواهدی محقق آن را به اثبات برساند. (همان)"

 

"ما از جائی می آئیم و به جائی می رویم. حوادث در زنده گی ما را وادار به رفتن می کنند. حال چه فرقی می کند؟ ". این را راویِ ۱۵ ساله ی کتاب Kafka on the Shore  ( کافکا در ساحل) از هاروکی موراکامی می گوید (ص ۲۳ نشر Vintage)، وقتی که از مدرسه و خانه فرار می کند و با دختری در اتوبوس آشنا می شود که گمان می برد خواهرگم شده اش است. دختر در خانه اش یک شب به او جا می دهد و با کیرش بازی می کند تا تخلیه کند و خوب بخوابد. و شبی دیگر زمانی که راوی به دنیای سوررئالِ رفته است، با این خواهر می خوابد. همان گونه که با مادرش در زمانِ حیات.

 

پدرش، در فقدان این مادر که، در زمانِ کودکیِ راوی، خواهر راوی را بر می دارد و می رود و گم و گور می شود، گربه ها را می کشد، جگر آن ها را می بلعد  تا از سر آن ها فلوتی بزرگ و ماوراء تصور بسازد. فلوت سمبل آزادگی از حصارها و مرزهای درون تا بلکه آزاد شود از دوزخی که در آن زنده گی می کند و شاید از این طریق صدای قلبش را به زن برساند. و نا امید از بازگشت مادرِ راوی تنها راه حلی که می شناسد اینست که بمیرد. اما پیش تر از آن از پسرش، راوی داستان، می خواهد که با مادر و خواهرش بخوابد، به عبارتی به آن مطلوب که می خواسته است اگر نمی توان دست یافت، نماینده ای از جانب خود برمی گزیند برای تحقق این طلب. راویِ 15 ساله (کافکا) کودکی از دست داده و کسی نبوده است که از او تیمارداری کند. و پسر چنین می کند. کمبودِ مطلوب، پدر و هم پسر را  دچار فقدان کرده است. آن گاه هرکدام به شیوه ی خود به دنبال راهِ  دررو از این کمپلکس اُدیپ در زنده گی ادامه می دهند. حوادث آن ها را به رفتن به این یا آن راه می اندازد، در پی یافتن آن کمبود؛ و یا شاید در پیِ نیمه ی دیگر براساس سمپوزیوم افلاطون که برمبنای آن در دنیای قدیم آدم ها از دوبخش ترکیب شده بودند. از زن و از مرد. تا اینکه خدا چاقویی برداشت و آدم را به دونیم کرد. از این رو هرفرد بقیه ی عمرش را صرف این می کند که به دنبال نیمه ی گم شده بدود. در هرحال جان یک پارچگیِ خود را از دست داده است. به گفته ی کارل گوستاو یانگ " بشر زمانی می تواند یک پارچگی خود را حفظ کند که از ضمیرناآگاه خود اطلاع داشته باشد و آن را بپذیرد" (Man and His Symbols ص 193) و می گوید که این از طریق خاطره ها و رؤیاها و سمبل ها به دست می آید. نشانه هایی که در رمان " کافکا در ساحل " بسیار می بینیم. خاطره  و رؤیا ضمیر ناآگاه را آگاه می سازد و شخص را متوجه درون خود می نماید. سوبژکتیویتی نیز که به شکلی که یانگ معتقد است در عصر ما از خصوصی بودن در آمده، در این رمان به صورت های گوناگون به آن پرداخته می شود هم چون رفتن روح جوانِ میس ساکی به اطاق کافکا زمانی که خودِ مسن ترِ او زنده است، قتل پدر توسط ناکاتا در حالی که کافکا خیال کشتن او را داشته است، انتقال تبحر صحبت با گربه ها در ناکاتا به هوشیمو، حضور جانی واکر و کلنل سندرز و دو سرباز زمان جنگ جهانی دوم، که بیشتر از اینکه  متافیزیک و سوررئال به نظر آید، خاطره ی جمعی و اینترسوبژکتیویسم است اگر بپذیریم نظریه ی یانگ را که نفس با اشکال مختلفِ درهمیِ پسامدرنیسم، از طیف عدم تمرکز تا اشباع و انحلال و غیره روبروست و زنده گی اجتماعی معاصر ساحت های نفس را تکثیر کرده است.

 

 

"سنگ ورودی" (Entrance Stone )، سنگِ ورود به مرگ در اسطوره ها ی هندی و چینی و ژاپنی، متافوری است برای انتقال اینیسیاسیون  به مرحله ای از زنده گی که در آن پخته می شوی. ورطه ها را پشت سر می گذاری و کودکی را به بلوغ می رسانی. مصداقی است در مورد راوی 15 ساله ی داستان وهم هوشیمو، همراه 20 ساله ی ناکاتا. ناکاتا در کودکی با کتک های معلمش هوش و هواس از دست می دهد، تمام گذشته از ذهن می رود، خواندن فراموش می شود. حالا گربه ها بهترین مونس های او هستند. با آنها حرف می زند. و کارش پیدا کردن گربه های گم شده برای صاحبانشان است و در این امر شهرتی یافته است در میان همسایگان. او همان کسی است که وسیله ی مردنِ پدرِ راوی/کافکا می شود. یعنی در مقابل عملی ناگزیر قرار می گیرد. "سنگِ ورودی" می تواند معنای اصلی آن را داشته باشد یعنی که فقط مرگ راهکار برون شد از تلاطم درون است. این "سنگِ ورودی" آن چیزی است که میس ساکی، مادر ناشناخته ی راوی که عاشقش را چند بی سر و پای نادان در خیابان می کشند و او تمام عمر در هجران او، در لاک خود فرو می رود، با باز شدن این دروازه  به آن می رسد. وهم پدری که قاتل گربه ها بود.

 

" اکنونِ ناب پیش رفتِ غیرقابلِ دسترسِ گذشته ایست که آینده را می بلعد،

به عبارتی هر حسی از پیش یک خاطره است "

 

در پی فقدان، شاید نا آگاهانه سراسر عمر در گیر باشی. شاید در میانه به آنچه می خواهی برسی. اما مهمترین پیام در کتاب اینست که سرنوشت است عامل تعیین کننده ی این درگیری و هرگونه تلاش ما می تواند به چیزی انجامد که هدفمان نبوده است. این عامل اگر منتج به این شود که بار بدبیاری ها را از دوش خود برافکنیم و دنیا را همانگونه که هست ببینیم خیالمان شاید آسوده تر زید... یعنی که پندارهایمان را امیالی آبستراکت، قطعی، همیشگی و تغییر ناپذیر تصور نکنیم. زمانه به ما یاری می رساند که گاهی به امیالِ خود در گذشته نیشخند زنیم. امیالی که همه ی جان ما را در برگرفته بود و زندگی را گاهی از ما پس. در مرحله ی انتقالی ی اینیسیاسیون به دوران پختگی یا بلوغ یا گذر از آن فراافکنی های اولیه  یاد می گیریم که ذهن ماست که همه ی دنیا را در بر دارد. ما از خود چیزی می سازیم که ذهن ما با همه ی ابعادش، حاصل اموری که برما گذشته، آن را آماده ساخته است. سارتر می گوید: " سوبژکتیویسم دومعنا دارد. 1: انتخاب سوژه ی فرد خود. 2: امکان ناپذیری بشر از عبور از سوبژکتیویتی بشری. معنای دوم اسانس اصلی اگزیستانسیالیسم است. به عبارتی با انتخاب خود همه ی آدم ها را انتخاب می کنیم. با ساخت آدمی که می خواهیم باشد، تصویر از آدمی را ایجاد می کنیم که فکر می کینم باید باشد. با انتخاب خود بشر را نیز انتخاب می کنم." (  EXISENTIEALISME EST UN HUMANISME  نشر NAGEL). یعنی دنیایی می سازیم که گمان می بریم دنیای همه به همان گونه است. با دنیای خود است که حرکت می کنیم. این که این دنیا ما را به کجا می کشاند و چه اثری بر زنده گی دیگران می گذارد، در محاق قرار می گیرد تا بعد به شکلی دیگر خود را در ارتباط با یکدیگر ظهور کند. "چیزهای زیادی هستند که گناه تو نیست. یا من. گناه پیش گوئی ها، مصیبت ها، بی معنائی زندگی. حتی گناه ساختارگرائی، انقلاب صنعتی سوم. ما می میریم و ناپدید می شویم، زیرا کاروساز دنیا بر اساس ویرانی و عدم بنا نهاده شده است.". این را اوشیمو می گوید. کتابدار کتابخانه ایست که میس ساکی پس از سال ها دوری از زادگاه، به جایگاهِ عشق از دست رفته باز می گردد و خود را در آن دفن می کند. کتابدار نیز مانند دیگر شخصیت های داستان غیرمعمول است و با مشکلاتی دست و پنجه نرم می کند. دختر است در هیبت پسر. پستان ندارد. ولی واژن دارد بی آنکه عادت ماهانه داشته باشد. مانند راویِ فراریِ 15 ساله در کتاب خود را غرق می کند که خلأ را بپوشاند. و در نتیجه کتابخوانی او را به مراحلی از بلوغ فکری و منشی فاضلانه و چند بعدی رسانده است. و چه بسا شاید برای او چندان به دنبال مطلوب رفتن یا سراغ نیمه ی گم شده گشتن دیگر معنایی نداشته باشد. به آنجا رسیده است که واگذارد بقیه ی عمر را به سرنوشت و اتفاقاتش. شاید "مطلوب" یافت شود و شاید نه. اما دیگر آن دغدغه نیست. خود را خلاص کرده است. او از "سنگ ورودی" عبور کرده است.

پذیرش وضعیت جسمانی برای کتابدار پیامدهای ناگوار را به راحتی پذیرفتنی ساخته است. به کمک دانشی که از خواندن کتاب های وزین فرا آموخته، یاد گرفته است که بشر سرنوشتش را انتخاب نمی کند. سرنوشت است که او را برمی گزیند. یاد می گیرد که " موقعیت های از دست رفته، امکانات از دست رفته، و احساساتی که هیچ گاه دو باره به آن ها دست نمی یابیم، بخشی از معنای زندگی است... اما در درون کله ی ما فضایی کوچک هست که خاطرات باقی می مانند. ...ما می بایست هر از چند گاه گرد و خاک از این خاطرات بر گیریم. بگذاریم هوای تازه وارد آن شود..." این بدین معناست که تو همیشه در کتابخانه ی خودت زندگی می کنی. آن چه که به نحوی هوشیمو از دختر دانشجوی فلسفه که شبِ او را در قبال کمک خرجی دانشگاه می سازد می آموزد و نیز می تواند تکمیل کننده ی این فراراه باشد. دختر گزاره ای از هانری برگسن هنگام در هم پیچ شدن تن هایشان نقل می کند: "اکنونِ ناب پیشرفت غیرقابل دسترس گذشته ایست که آینده را می بلعد، به عبارتی هر حسی از پیش یک خاطره است." و از هگل نیز نقل قولی می آورد بدین مضمون که شخص از خودش و ابژه به عنوان دو موجودِ جداگانه آگاه نیست، بخش آگاه و نا آگاه. اما از طریق پرتاب خود به درون ابژه قادر است درک عمیق تری از خود کسب کند. به گفته ی یانگ این دو بخش به هم می رسند و رفتاری دگر پیشه می شود. هوشیمو که هیچ گاه با کتاب سرو کار نداشته است نمی فهمد دختر چه می گوید. اما این یکی از آن مواردی از درگیر شدن با ماجراهای ناکاتا برای انجام مأموریت خود تعیین کرده اش است که به هوشیمو می آموزد که تا به حال زندگی اش را صبح تا شام در پشت کامیون هدر داده و از زندگی هیچ نفهمیده است. یاد می گیرد که خود را ول کند. زندگی کند. به خودش پاسخ گوید. گاهی سرنوشت گزینه های خوبی در مقابل آدمی می گذارد در مسیر راهی که تو می روی برای اینکه به مطلوب برسی، به آن  اُبژه ی کوچک آ  ی لاکان که تو را همه ی عمر به دنبال خود می کشد. هم چنان که برادر کتابدار یاد می گیرد که باید بر ترس چیره شود و با مرگ روبرو تا بتواند بر آن غلبه کند از پی تجربه اش با surfing  در toilet Bowl  هاوائی.

 

اگر ترس و غضب را کنار بگذاری مرا می بخشی

 

و این همان آزمایشی است که راوی در انجام آن انکار نمی کند. حوادث ناخواسته ی زنده گی کوتاهش اما پربار و عمیق با مطالعاتِ مداوم به او یاد داده است که خود باید مسئول زنده گی خود باشد. اگرچه کتابدار او را منع می کند، به اعماق جنگلی می رود که گفته اند که کسانی به آن جا رفته و برنگشته اند. اینجا جاییست که مردم "بخشی از جنگل، بخشی از باران، بخشی از صبح ، بخشی از دیگری" هستند. مردم می گذارند "که توسط چیز ها جذب شوند. چیزی را دور نمی ریزند. آن را درون خود می ریزند. و آن گاه خود را می پذیرند". با توافقی بی گفت و گو زنده گی ساده ای دارند، غذا خوردن چندان اهمیتی ندارد. ساعت از کار افتاده، زیرا زمان عاملیت خود را از دست داده است. هیچ کس اسم ندارد. لباس های کهنه ولی تمیز و مرتب می پوشند. هیچ کتابی یافت نمی شود. کمونی ساده برقرار است. هیچ کس کسی را اذیت نمی کند.

سارتر براساس این گزاره ی دکارت که می گوید: "اول پیروزی خودت، بعد دنیا"، در اگزیستانسیالیسم او نیز وجود "من" پیش از هرچیز قرار می گیرد، بر خلاف برخی از خدا برگشته ها مانند دیدرو و حتی کانت که می گویند طبیعت در آدم ها جوهری از پیش فرونهاده شده است. سارتر اگر چه این اگزیستانس را در ارتباط با دیگری معنا می دهد، ولی مصر است در اینکه من قبل از هرچیز دیگر وجود دارم، خارج از این که چگونه و توسط چه کسانی به این دنیا پرتاب شدم، و خارج از این که شرایطی و تاریخی قبل از من وجود داشته است که در من جذب شده و از من سوژه ای ساخته اند که "من" ویژه گی های خاص خود را دارد. بنابراین خودم را می سازم، خودی که گمان می کنم بشر باید بدان صورت ساخته شود. یعنی نمونه ای از بشر دلخواه را با ساختِ خود بوجود می آورم. و از این رو سارتر می گوید که اگزیستانسیالیست بدین ترتیب در مقابل بشریت مسئولیت دارد. و می گوید بشر در هرحال انتخاب می کند و این انتخاب تأثیرش را در دنیا می گذارد.

 

پدرِ مقتول در اعماق جنگل به کلاغ می گوید که "من نمی توانم تصمیم بگیرم که این فلوت بسیار بزرگِ خوب یا بدی خواهد شد. همه چیز بستگی دارد به اینکه من کِی، کجا باشم. من آدمی هستم بدون تعصب بنا براین می توانم وارد سیستم شوم و در هرصورت تو نمی توانی مرا متوقف کنی که صدایم را با فلوت در جنگل سردهم". راوی/کافکا به یاد کتابدار می افتد که گفت: "مسئولیت ما با قدرت تخیل آغاز می شود". "منِ" دکارت، انتخاب آزادِ سارتر با تخیلِ هوراکامی، و حمایت و هدایتِ کافکا/کلاغ برابر است با مسئولیت پذیری زنده گی خود برای بنیاد آدمی که در خیال گمان می کند بشر ایدآل است در جهانی که زنده گی ها برای شخصیت های داستان " کافکا در ساحل " معنایی ندارد مگر اینکه ما خود آن را معنا دار کنیم.

 

حال راوی (کافکا به معنای کلاغ در چک) در آنجا، در اعماق جنگلِ سوررئال، که آن دنیا را القا می کند، می بیند که پدرکشته شده اش را که حالا هیچ شکلی ندارد، کلاغ، همان کلاغی که برای راوی/کافکا سمبل بیداری و هوشیاری است و بخش کنجکاو، حمایت گر،  دانا و کاردان و در عین حال غیرمنتظره اش همیشه در بالای سراو پرواز کرده، به پدرش حمله می کند تا به شکلی آیا این پیام نویسنده را هم به خواننده برساند که هرکس جزای خود را در این دنیا می بیند؟ در نهایت آن چه از این پدر می ماند همان صدای فلوتِ آن دنیایی است که خود قصدِ ساختِ آن را داشت. او به آن چه می خواست رسید. حال صدایش را راوی می شنود. و شاید مادرِ راوی که او نیز در همین اعماق با راوی ملاقات می کند. و راوی مطلوب را می یابد. اضطراب های ۱۵ سال و آن حس سهمگین دوست نداشته بوده شدن در روبرویی با مادر از دست می رود. طلسم می شکند. او مراحل انتقال از اینیسیاسیون را از سر می گذراند و به زنده گی باز می گردد. مرده ی مادرِ راوی به او در اعماق آن جنگل می گوید: اگر ترس و غضب را کنار بگذاری مرا می بخشی. و این امر چه بسا مهم ترین مانع هرفرد برای یک زنده گی آرام است... اما کنار گذاشتن آن بس مشکل. در این کتاب دست غیبی را نویسنده آگاهانه به شکل سوررئال داخل داستان می کند و ماهی و زالو از آسمان می باراند، و همراه با خاطره  و رؤیا و متافور و اینترسوبژکتیویسم به گونه ای ماجراها را پیش می برد که سرنوشت شخصیت های داستانش را به جایی بکشاند تا از مغاکِ ترس و غضب و نگرانی و حس بی پناهی و بی امنیتی و بی کسی بیرون رود. در داستان شخصیت ها در پی فقدانِ مطلوب یا فقدان در مطلوب در پی زنده گی روانند. رخدادهایی باید حادث شود که هرکس در جای خود قرار گیرد، که هرکس یک پارچگیِ خود را بدست آورد. آیا در زنده گی واقعی نیز برای هرکس بدین گونه است؟ پایان ماجرا آیا تناقض ها در هم می شکند؟ برای پدر راوی مرگ گویی تنها گزیر است. برای مادر نیز. و برای ناکاتا هم که در حسرت توانائی خواندن است، مرگ می آید. باید بیاید زیرا پدر نمی تواند به مادرِ راوی دست یابد. مادر باید بمیرد زیرا معشوق او دیگر زنده نمی شود و هیچ کس نمی تواند جای او را بگیرد. و برای ناکاتا امکان یادگیریِ خواندن نیست. و این آرزوها با مرگ است که به گور می رود اما آرامشِ نداشته را حاصل می آورد. سرنوشت فقدانِ آن ها را با مرگ پاسخ داد. آیا می توان از آنها انتظار داشت که کاش جور دیگری به زنده گی نگاه می کردند و چه بسا دنیا به مراد می شد؟ نمی شود. سخت است خود را در جای دیگری گذاشتن. می بایست در جایِ او، در شرایطِ او، در معرض حوادث سرنوشت او قرار گرفت و همان کمبود ها را تجربه کرد تا بگویی آیا می توانستی روشی دیگر در پیش بگیری یا نه. هرپدیده، هرکس، تکینه است هستی اش در این دنیا. شاید ویژگی هایی تاریخی- اجتماعی او را با زنده گی دیگران در برخی موارد سهیم سازد، اما فقط شاید در برخی موارد. وگرنه یگانه است. وهرکس ویژگی های خودش و مشکلاتِ خودش را دارد. و کمبود هایی که سرنوشت ناخواسته در مقابلش قرار می دهد. برای راوی، و برای هوشیمو زنده گی رنگ گرفته است. معنا یافته. ترس و غضب و اضطراب به عقب رانده شده. حالا می شود آرام بود. راوی/کافکا/کلاغ  مراحل اینیسیاسیون را پشت سرگذاشت. با مرگ روبرو شد، و خود را تخلیه کرد از هراس و غضب و تنهائی. پذیرفت و جذب کرد آن چه بر او رفت و فراموشی حاصل آمد. از ساحل به در شد و حالا کشتی اش را در پهنای اقیانوس می راند تا اینکه باز سرنوشت با او چه کند و او را در مقابل چه تصمیمی قرار دهد.

 

مهین میلانی



دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ناشناس
http://milanimahin.blogspot.ca/

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.