رفتن به محتوای اصلی

داستان پسر دهقان فداكار
28.11.2017 - 19:48

غروب یکی از روزهای سرد زمستان بود. خورشید در پشت کوه های پربرف یکی از روستاهای آزربایجان فرو رفته بود. پسر ریزعلی هر شب از کنار راه آهن می گذشت تا به خانه اش برسد. آن شب، ناگهان صدای غرش ترسناکی از کوه برخاست. سنگ های بسیاری از کوه فرو ریخت و راه آهن را مسدود کرد. قطارى از تهران به سمت كوهى كه ريزش كرده بود در حركت بود.
پسر ريزعلى با خود اندیشید که اگر قطار با توده های سنگ برخورد کند واژگون خواهد شد. از این اندیشه سخت مضطرب شد. نمی دانست در آن بیابان دور افتاده چگونه راننده ی قطار را از خطر آگاه کند. در همین حال، صدای سوت قطار از پشت کوه شنیده شد که نزدیک شدن آن را خبر داد.
پسر دهقان فداكار در جست و جوی چاره ای بود تا بتواند جان مسافران را نجات بدهد. ناگهان، چاره ای به خاطرش رسید. بايد چيزى را آتش مى زد تا مثل پدرش قطار را آگاه كند. اما پسر دهقان فداكار نه چوبدستيئى داشت نه فانوسى و نه حتى پيراهنى. پسر دهقان فداكار حتى خرج و مخارج بسترى كردن پدرش در بيمارستان را هم نداشت. او مى دانست كه اگر فداكار هم بشود آخر و عاقبت خوبى نخواهد داشت. پسر دهقان فداكار راهش را كج كرد تا حادثه را نبيند. قطار تهران داشت به كوهى كه ريزش كرده بود نزديك و نزديكتر مى شد.

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

محمدرضا لوایی

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.