رفتن به محتوای اصلی

قشلاق در تورس (بخش هشتم)
02.11.2017 - 22:50

صحبگاهان دوشنبه 12 دسامبر با سومین صدای سوت و فریاد "همه بیدار شوند" از خواب بیدار میشوم ؛ گوکخان میگوید در این اول هفته از خداوند بخواهیم این هفته مان را به خیر بگذراند!

نجیب بیک که تخصیل کرده علوم انسانی است و کارمند ارشد اخراجی دیوان محاسبات مجلس جواب میدهد که "کدام خدا برادر؟ تو خود خداوند خودی!"

مصطفی بیک میگوید من عقلم همراه نجیب است ولی دلم با گوکخان و دوست دارم خدای خودم نباشم ؛ چون واقعا کار سختی است!

سلیمان بیک با خنده همیشگی اش وسط بحث می پرد و میگوید دوستان من الان ترجیح میدهم بجای اندیشیدن به موضوع خداوند به صبحانه ای که سفارش داده ام فکر کنم ؛ آخر برای امروز دستور داده ام با زیتون و قهوه و گوجه فرنگی و پنیر فرد اعلا و تخم مرغ نیم پز و فندق و گردو برایمان تدارک صبحانه ببینند.

سرهنگ طغرل با تعجب میگوید و آنها هم گفتند به روی چشم؟!

+نه خب ولی من دستور را داده ام ؛ بنابر این نصف مسئله حل است!

همه با هم میخندیم و منتظر تکه نان و بطری آب و چند مثقال پنیر یا مربای صبحانه می مانیم اما هنوز به وصال تکه نان نرسیده صدایم میکنند که پالتویت را بپوش و بیا ببریمت دکتر.

سوار ماشین بنز استیشن میشوم ؛ رادیو روشن است و بخاری با تمام توان کار میکند ؛ برف ریزی می بارد و راننده هم چرت می زند.

ماشین شان مرا می برد به 13 ، 14 سال قبل زمانیکه در بند 2-الف سپاه بازداشت بودم ؛ آنها هم از چنین ماشین هایی استفاده می کردند و حتی برای بهداری بردن زندانی هم سوار ماشینش میکردند ؛ تنها با این تفاوت که در ایران خشونت بیشتری بکار می رفت و از چشمبند استفاده می شد اما اینجا چشمبند موضوعیت ندارد.

رادیوی ماشین روی موج یک شبکه موسیقی است اما ناگهان اخبار ضمن اعلام ساعت 9 صبح شروع میشود و خبر از حمله تروریستی بزرگی در عصر دیروز به اجتماع پلیس در ورودی ورزشگاه وودافون آرنا در کاباتاش استانبول بعد از بازی تیم های فوتبال بشیکتاش و بورسا اسپرت میدهد. 38 مامور پلیس کشته شده و تاک (شاهین های آزاد کردستان ) یک شاخه انقلابی از حزب کارگران کردستان – پ ک ک -  مسئولیت آن را پذیرفته است.

در حال گوش دادن به خبر هستم که مامور ارشد تر وارد ماشین می شود و سر راننده داد می زند که مگر نمیدانی نباید اجازه دهی متهمین به اخبار روز دسترسی پیدا کنند و از بیرون اینجا کسب اطلاع کنند؟

راننده جواب می دهد خب اینکه خارجی است که ترکی نمیداند که بفهمد رادیو چه می گوید!

+این خارجی است؟ ترکی اش از من و تو هم بهتر است. چه می گویی؟

ماشین با تکانی زوزه کشان راه می افتد و مامور ارشد راه را نشان میدهد و می گوید بیمارستان 29 می اما من می گویم چطور باید بروی.

پیش خود می گویم که خب راه که نشان دادن ندارد ؛ باید از اتوبان اسکی شهیر به سمت مرکز شهر برود و وارد اتوبان مولانا شود و بعد هم از خروجی دوم وارد خیابان دیکمن ؛ اما ظاهرا جیمزباند بازی اطلاعاتی های ایران اینجا هم جاری است ، چند دور کل آنکارا را می چرخند و مامور ارشد تر مدام به من نگاه می کند ببیند اثری از اینکه مکان را تشخیص می دهم در من می بیند یا خیر ؛ من هم که از بازی خوشم آمده وارد نقش خارجی کنجکاوی می شوم که هیچ جا را نمیشناسد و با چشمان از حدقه بیرون زده دنبال تشخیص موقعیت مکانی است!

بعد از کلی بالا و پایین کردن شهر بالاخره وارد جاده قونیه می شوند و از خروجی بلوار توران گونش راه آشاغی دیکمن را در پیش می گیرند ؛ دیگر وقت رو کردن بازی است!

-میگم این شهردار آک پارتی ملیح گوکچک که 23 ساله شهرداری آنکارا رو سند زده به اسم خودش کی میخواد بالاخره این آشاغی دیکمن رو یک آسفالت خوب بکنه؟

+خب پس ماشالا خوب یاد گرفتی آنکارا رو! زودتر می گفتی ما این قدر دور نمیزدیم. کی یاد گرفتی آنکارا رو؟ چند وقته اینجا هستید پیمان بیک؟

-فوریه 2015 اومدیم الان دسامبر 2016 هست یعنی میشه حدود 21 ماه!

+جاهای دیگه ترکیه رو چطور؟ غیر از آنکارا کجاها رفتی؟

-استانبول و بورسا و ازمیر و قونیه و قیصریه و آنتالیا و اسکی شهیر و کوتاهیا و وان رو رفتم.

+شرق رو چی؟ سمت شرق اصلا نرفتی؟

-منظورت مناطق کردنشین هست؟ نه اونور نرفتم اصلا. بیشتر در غرب بودم. البته اومدنی از ایران از وان زمینی اومدم.

می خندد و می گوید حیف شد میتونستم گزارش خوبی برای رئیس درباره ات بنویسم و بگم که تردد به منطقه کردنشین داشته ای!

-یعنی شما امنیتی جماعت رو جون به جونشون کنی دنبال پرونده سازی هستیدا.

+نه شوخی کردم. راستی اتهامت توهین به رئیس جمهور اردوغان نوشته شده ؛ چی گفتی درباره اش مگه؟

-ببین توهین تعریف داره ؛ همین طوری نیست که هر انتقادی توهین تلقی بشه که! باید کلمه عرفا توهین آمیز یا تخفیف آمیزی وجود داشته باشه حداقل در این پرونده که خب فکر نمی کنم اصلا چنین چیزی باشه چون من دستکم بلدم انتقادم رو بدون توهین بیان کنم.

+ما که نتونستیم از پس این آدم بربیایم مگر اینکه شما ایرانی ها از پسش بربیایید.

به راننده نگاه میکنه و با صدایی نجواگونه میگه آخه میگن اصلا عامل ایرانه!

میخندم و میگم بعید هم نیست

به بیمارستان 29 ماه می ، رسیده ایم ؛ مامور ارشد پیاده می شود و با حراست بیمارستان هماهنگ می کند بعد دنبال من می آید. در ماشین را که باز می کنم سوز سرد زمستانی که هاله ای از برف را در هوا می چرخاند همانند شلاقی به صورتم میخورد. هوای آنکارا یادآور هوای تبریز خودمان است ؛ نه تبریز این سالها که از زمستان سردش کمتر نشانی می یابی ؛ تبریز استخوان سوز سالهای کودکی ام که سرمایش مردپرور و مردم پرور بود.

با دور شوید و کور شوید وارد بیمارستان می شویم ؛ حراست یک آسانسور را برایمان آماده کرده ؛ طبقه پائین می رویم که جلوی اتاق متخصص چشم صفی طولانی بسته شده و مردم عمدتا فقیر تحت پوشش بیمه دولتی عموما از شهرهای آناتولی مرکزی خود را به اینجا رسانده اند.

حراست مردم را از جلوی در اتاق دکتر متفرق می کند و به ما می گوید بفرمایید داخل ؛ صدای اعتراض مردم بلند می شود که کجا می روید؟ ما در نوبت هستیم. به مامور می گویم می خواهی بنشینیم واقعا درست نیست اینطوری حق دیگران را ضایع کنید.

+بنشینیم که تو فرار کنی و من زندان بیفتم؟

-عجب ذهنیتی داری مامور بیک؟ میخواستم فرار کنم که بازداشت نمی شدم اساسا!

دکتر چشم خانم دکتری است مو بلند و مو بولوند و بسیار مهربان ؛ چشم چپم را معاینه میکند و میگوید کره چشم بر اثر اصابت شی سخت آسیب دیده و احتمال آستیگمات شدنش بسیار است ؛ برایتان فعلا عینک مینویسم تا وضعش بدتر نشود ولی بعد از آزادی در اولین فرصت باید دوباره مراجعه کنید وگرنه میتواند به از دست دادن بینایی تان هم حتی منجر شود.

نسخه عینکش را میگیرم و به مامور میدهم که برایم عینک تهیه کند ولی او بعد از تماس با رئیسش نسخه را برمیگرداند و میگوید انشاالله خودت به زودی می روی بیرون و عینک دلخواهت را می خری!

به سرعت به بازداشتگاه برمی گردیم ؛ میخواهم زودتر نزد همبندیان برسم تا خبر انفجار ورزشگاه وودافن استانبول را بدهم اما به محض ورود سرگرد محرم را می بینم که می گوید ما فکر کردیم تور ا آزاد کردند ولی بجای تو کلی "ح د پ" ای آورده اند. ظاهرا دیروز پ ک ک استانبول را منفجر کرده است.

-خب مثل اینکه اخبار زودتر رسیده است. حالا کیا رو آورده اند از ح د پ؟ در چه سطحی هستند؟

+نماینده مجلس سابق و مسئول تشکیلات محلی هستند.

داخل سالن میروم ؛ سلیمان بیک خبر را تکرار میکند و می گوید برو باهاشون حرف بزن.همه شون پایین سالن نشسته اند.

سمت پایین سالن قدم می زنم تا به جدید الورودهای حزب دموکراتیک خلق ها خوشامد بگویم. ح د پ نام مخففی است که در عرصه سیاسی ترکیه به حزب دموکراتیک خلق ها گفته می شود.

10 نفر بیشترند ؛ کسی که از همه مرتب تر است "ابراهیم بینیجی" نام دارد و نماینده 3 دوره شهر اورفا در مجلس بوده ؛ غیر از او "کاظم جوشکون" مسئول تشکیلات منطقه ماماک آنکارا و چند فعال حقوق بشر نزدیک به حزب دموکراتیک خلق ها و چند جوان از اعضای یک انجمن موسیقی کردی!

یکی از این جوانهای بازداشتی انجمن موسیقی کردی هنوز دبیرستان را هم تمام نکرده و حتی ریش درست و حسابی هم در نیاورده است!

با "عمو کاظم" خیلی زود رفیق می شوم ؛ گاردش از بقیه شان بازتر است. میگوید متولد درسیم است و علوی است. کارمند اداره دخانیات بوده و بازنشسته شده ؛ چندین فرزند و نوه دارد.

خودش می گوید تمام زندگی اش را گذاشته برای احقاق حقوق اقلیت های لگدمال شده.

یکی دیگرشان که فعال حقوق زندانیان بوده و یک انجمن حقوق بشری برای کمک به زندانیان داشته و تردد مکرر به زندان سینجان آنکارا می کرده اما آگاه تر از بقیه بنظر می رسد و البته چپ گرا تر. قیافه اش مرا یاد محمد نجفی در تبریز می اندازد ؛ فعال چپ گرایی که بعد از کلی زندان در دهه 60 در سالهای اصلاحات به دانشگاه رفت و تا سطح فوق لیسانس هم ادامه داد ؛ سال 79 برای بزرگداشت سالروز تولد صمد بهرنگی در 9 شهریور بر سر مزارش همت کرد و توانست جمعیت نسبتا وسیعی را در آن سالهای چپ زدایی شده بر سر مزار صمد در گورستان امامیه جمع کند که بعد از آن تبدیل به سنتی شد که تا همین امروز هم باقی است ؛ اما متاسفانه چند سال پیش در حالیکه هنوز به 50 سالگی نرسیده بود به مرگ ناگهانی درگذشت.

این دوستمان هم که از این پس نام "یاسین بیک" را در این حکایت بر خود خواهد داشت ؛ پس از یک بازجویی نسبتا مفصل وقتی بهم اعتماد می کند که می فهمد با فرزاد کمانگر و فرهاد وکیلی و علی حیدریان همبند بوده ام.

فرزاد را خوب میشناسد ؛ چندین بار از قاچاقی از مرز عبور کرده و به ایران آمده است. تبریز و ارومیه و تهران را نسبتا خوب می شناسد. با ترکی آذری هم آشنایی دارد ؛ ترکی آذری را با لهجه خوی و سلماس حرف می زند و تقریبا تمامی مشخصات یک چریک پ ک ک را آنگونه که در زندان اوین از متین ارجان شنیده ام دارد.

 

ابراهیم بینیجی اما سیاستمدار است و اهل پارلمان و حزب و فراکسیون.

وسط صحبت با "ح د پ" ایها هستم که نوری صدایم میکند که بیا وسط سالن.

+پیمان بیک اینها کمونیست هستند و نجس اند؛ اینها را باید کشت چون مرتد هستند ؛ از شما که عربی بلدی و مسلمان هستی بعیده با اینها حرف بزنی.

-نوری جان نه اینها نجس اند و نه هیچ کمونیست دیگری. آنها هم آرمان عدالت دارند ؛ یک موقع باهاشون نروی درگیر بشوی ها! اسلام هم دین قسط و عدالت است و محمد برای برپایی عدالت روی زمین آمده.

+نه کاریشون ندارم ولی بهشون بگو اینجا با نماز ما کاری نداشته باشند و یا مسخره مان نکنند یک موقع.

نجیب و گوکخان میایند و از وضعیت چشمم خبر می گیرند ؛ سلیمان بیک هم که همیشه دنبال خبر و تحلیل است و ذهن پویا و جستجوگرش لحظه ای نمی ایستد با سوال آمده که خب تحلیلت از حمله ای با این وسعت در استانبول چیست؟

چند جمله ای زا حرفهایم نگذشته که برای بازجویی صدایم می کنند. افسر موفرفری آمده و می گوید ببین خب دکتر چشم هم بردیمت ؛ حالا بیا با ما کنار بیا و برو خانه ات .

-یعنی گوشیم را بیاورید که کانکت بشوم و تمام مطالبی که درباره تلاش میت برای نفوذ در اپوزیسیون ایران نوشته ام را تکذیب کنم و بگویم تحت فشار اطلاعات ایران بوده ام؟!

+خیلی متشکر میشوم اگر این کار را بکنید.

-و تکلیف آن افسری که چشمم را به این روز انداخته چه می شود؟

+مطمئن باشید به بدترین شکل تنبیه خواهد شد.

-نه من این کار را نمیکنم. چون اسم این کار خیانت به ملت و کشورم است.

+پس لااقل افاده بدهید (به بازجویی رسمی جواب دهید) تا بتوانیم پرونده را پیش دادستان بفرستیم.

-نه چنانکه دیروز گفتم فقط و فقط پیش بازپرس افاده میدهم و اصلا حاضر نیستم به شما افاده بدهم.

+باشه با این وصف ما تلاش میکنیم پرونده زودتر پیش برود و تمام شود. اصلا این پرونده پرونده ما نیست!

بعد از 2 روز قبل از تمام شدن ناهار به سالن برمیگردم ؛ ناهار نسبتا خوبی است : یک ظرف مخلوط پلو بلغور با ظرفی دیگر که چند تکه مرغ و هویج پخته دارد.

هوا واقعا سرد شده و عدسه و سرفه بیشترین صدایی است که در سالن شنیده میشود.

سلیمان بیک می گوید چرتی بزنیم بعد شما درباره جنبش سبز در ایران برایم حرف بزن.

-باشد به شرطی که شما هم درباره نسبت فتح الله گولن و نجم الدین اربکان و حزب رفاه برایم صحبت کنی.

هر دو میخندیم ؛ سری به نشانه تایید و همراهی برای هم تکان میدهیم و هر کدام در گوشه ای از سالن از سرما کز میکنیم.

سوئیشرت کلاهدارم واقعا در این سرمای طاقت فرسا خیلی به دردم میخورد.   

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

پیمان عارف

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.