رفتن به محتوای اصلی

چمدانی کوچک در کمدی قدیمی (18)
قسمت هجدهم
16.10.2017 - 23:06

 اما تو نرفتی ماندی! حال من  باز پشت درزندان بودم با  مادران و پدران  آشنای سال‌های قبل از اتقلاب. صد ها مادر و پدر جدید وعمدتا جوان به همراه همسرانی که تازه ازدواج کرده بودند، منتظران تازه در جلوی زندان‌ها بودند. روزهای سنگین انتظار و دلهره شروع شده بودند. از در این زندان به آن زندان، از وزارت اطلاعات به در دادستانی. هیچکس جوابم را نمی‌داد. تنها توهین بود و واژه "ضد انقلاب". خبر اعدام بود ودلهره مادران. نمی دانی چه کشیدم در آن 9 ماهی که از تو بی خبر بودم. در خانه طاقت نمی آوردم؛ هر روز، از اول صبح جلوی در زندان بودم؛  گاه گوهر دشت، گاه اوین. احساس می کردم به تو نزدیک‌ترهستم؛ بوی تو را حس می‌کردم. می‌توانستم ساعت ها پشت آن دیوارهای بلند بنشیم و تو را تجسم کنم. در سلول تاریکت با تو بنشینم، در حیاط زندان با تو قدم بزنم. تو نیز می دانستی که من آن جا پشت دیوار در انتظار تو هستم.

 با مادران جدیدی آشنا می‌شدم با همسران جوانی که هنوز چند وقتی از عروسی آن نمی‌گذشت. همسرانی که داشتند در این سرزمین نفرین‌شده، پشت در زندان ایستادن و انتظار کشیدن را یاد می‌گرفتند! پناه بردن به خاطره را! خبر تلخ اعدام‌ها را! کشیدن بار سنگین تنهائی، بار سنگین زندگی را. آن‌هایی که کودکی داشتند، بارشان سنگین‌تر بود و دردشان عمیق‌تر. بسترهای تازه پهن شده عروسان جوان،  خیلی زود گرمای جان های عاشق را از دست داده بودند؛  سرمایی تلخ وگزنده! شب‌های بلند در بستر  تنهایی! پای صحبتشان می نشستم؛ تجربه من از پشت درهای زندان بیشتربود.

صبح زود بود که تلفن زنگ زد. "امروز ساعت دوبرای ملاقات پسرتان  به زندان اوین مراجعه کنید!"  درد ناک است اما، این شادترین خبری بود که دراین مدت نزدیک به یک سال شنیدم. بر ما چه رفته بود که خبر شنیدن زندان بچه‌هایمان، خوشحالمان می ساخت؟ از شادی می لرزیدم؛ ساعت نه بود. به مادران دیگر زنگ زدم: "پسرم زنده است، پسرم زندان اوین است. امروز اورا خواهم دید." خوشحالی همراه با گریه مادران. ساعت ده از خانه بیرون رفتم؛ نمی دانستم چه برای تو بخرم. زیرپیراهنی، زیرشلواری و جوراب خریدم که دست خالی نیامده باشم، با جعبه‌ای شیرینی. می‌پرسم، هر چه لازم بود دفعه بعد تهیه می کنم. ساعت دوازده جلوی در اصلی زندان ایستاده بودم. نمی دانی چه  حالی داشتم! خوشحال، مضطرب، بیقرار.

 ساعت یک بود کسی از پشت با دست چشما نم را گرفت؛ دستی لطیف. چنان غرق در خود ومتوجه در زندان بودم که آمدن کسی را متوحه نشده بودم. اما دست آرام بود و مهربان، با شوخی ظریف خوابیده در این کار. مادر انوش بود. گوئی دنیائی را به من داده بودند بغلم کرد از شوق می خندید.

"دیدی آخر پیدایش کردی !رفقای قدیم باز داخل زندان دور هم جمع شده اند." می‌خندد با هاله نازکی از اشک بر چشمانش. بی‌تابم؛ سرانجام ساعت سه بود که از طرف دادستانی اوین صدایمان کردند. مینی بوسی در داخل منتظر بود با مردی زشت گوی وترش روی. اما برایم مهم نبود، تنها شوق دیدن تو را داشتم. سالنی بزرگ و تو با ریشی انبوه در پشت آن شیشه ضخیم. قلبم می لرزید؛ «لعنت بر شما که حتی اجازه بغل کردن جگر گوشه‌ام را در زندان هم نمی‌دهید.» دست هایم را ازپشت شیشه به صورت تکیده شده ات کشیدم، به پاهایت که داخل دمپائی لاستیکی بود خیره شدم. می‌ترسیدم باز پا های ورم کرده ترا ببینم؛ فراموش کرده بودم گوشی تلفن را بردارم. با دست اشاره کردی. گوشی را بر داشتم. صدای خسته ات گوئی از فرسنگ‌ها راه به گوشم می رسید."سلام مامان! ببخشید باز اذیتتان کردم! همه چیز درست است؟ نگران نباشید."

 می خندیدی! اما من قادر به صحبت نبودم. تنها نگاهت می کردم. گفتی: "دادگاه پنج سال زندان داده،  تا چشم به هم بزنید تمام شده است". دلم گرفت، اما راحت شدم؛ نوعی احساس سبکی کردم! زنده بودی و حکمت معلوم. خدایا ممنون از تو!  بعد از مدت ها دلم آرام گرفت. نوعی شادی؛ نوعی رضایت؛ خندیدم، خندیدی. آخ من چه میزان خوشبخت بودم! گفتم: "گونه‌ات را به شیشه به چسبان! می خواهم ببوسم ". گفتی: " به یک شرط! اول شما دست هایتان را به شیشه به چسبانید!" نمی خواستم دست هایم را ببوسی؛ گونه ام را به شیششه چسباندم؛ خندیدی و بوسیدی. گوئی شیشه ای دربین نبود؛ حسی زیبا در تمامی بدنم پیجید. گونه ات را به شیشه نهادی  بوسیدم. بوسه‌ای که هنوز آن را حس می کنم. یاد گرفته ام، یاد داده اند به مادران، بوسیدن از پشت شیشه را! از پشت قاب عکستان را! سال ها ست باهمان قاب عکست، در خانه حضور داری.

زمان چنان سریع گذشت که فراموش کردم بپرسم چه می‌خواهی. موقع برگشت، راننده مینی بوس مرتب فحش می داد و توهین می‌کرد. اما من چنان سرخوش دیدارت بودم که نمی‌فهمیدم. تنها چهره تو را در خاطر می‌آوردم. خانم لطفی هم انوش را دیده بود؛ او نیز خوشحال بود. مادر رضائی با داغ سه پسر هنوز با آن روسری سرخش بیرون دروازه در انتظار دیدن پسر چهارمش ایستاده بود. آن شب پس از یکسا ل شاید راحت‌ترین و آرام‌ترین خواب خود را کردم. 

 بار دیگر همه چیز از نو شروع شده بود. اما این بار همه چیز متفاوت بود. دیگر آن حرمت سابق به خانواده های زندانیان، به ملاقات کنندگان نبود. مشتی لات‌های عقده‌ای یک شبه مسلمان شده،  با خشونت فحش می دادند. توهین می‌کردند و مرتب تکرار می کردند: «همه این ها را باید کشت!» هر بار که این جمله از دهانشان خارج  می‌شد، قلبم فرومی ریخت! «خدایا پسرم را به تو سپرده‌ام .»

وضعیت خانواده های مجاهدین بدتر بود؛ "صدامی" صدایشان می کردند. "منافق" می گفتند. بارها خواهر یا مادری که اعتراض کرده بودند را  به‌باد کتک می‌گرفتند و بازداشت می‌کردند. بسیاری از پدران و خواهران و برادران مجاهدین  می‌ترسیدند که به ملاقات عزیزانشان بیایند وتحقیر شوند. مردم هم عوض شده بودند، دیگر آن هم‌دلی با خانواده‌های زندانیان سیاسی که در زمان شاه بود دیده نمی شد.                                                                                                       

 هنوز بسیاری از مردم به خمینی باور داشتند و ترورهای مجاهدین و سپس  همکاری با صدام، جایی در همدلی با زندانیان سیاسی نمی‌نهاد. مردم عادی فرقی هم بین زندانیان نمی‌نهادند؛ اصلاً نمی‌فهمیدند . همه‌چیز تحت تأثیر جنگ بود . جنگ شدت بیشتری گرفته بود .حال دامنه آن به تهران کشیده شده بود .هر بار که آژیر می‌کشیدند وحشت برم می‌داشت .<خدایا موشک به زندان نخورد ! آن‌ها که جای پناه گرفتنی ندارند .>پشت پنجره می‌ایستادم چشم به شمال به‌جایی که اوین قرار داشت می‌دوختم .چه روزهای تلخی بود .در سومین دیدارمان بود که گفتی < مادر آیا توان نگه‌داشتن پسربچه سه‌ساله‌ای را داری ؟ او همراه مادربزرگش در جنوب زندگی می‌کند پدرش اینجا با ماست .او وضعیت مالی خوبی هم ندارد .خواهش می‌کنم تا آزادی پدرش از او و مادربزرگش نگهداری کنید.> نگهداری از یک بچه سه‌ساله و یک مادربزرگ برایم مشکل بود .رفتن زیر یک تعهد سخت در مورد بچه‌ای که نمی‌دانستم کیست؟ اما این را تو می‌خواستی! تویی که اختیار جانم را داشتی. اگر کندن کوه آرزو می‌کردی با پنجه‌هایم می‌کندم. می‌دانستم برای دادن چنین پیشنهادی هزار بار آن را بالا پائین کرده‌ای. همه جوانبش را سنجیده‌ای و نهایت آن را درخواست می‌کنی .اگر با این کار خوشحال می‌شدی همین برایم کافی بود .حتماً بخشی هم می‌خواستی من را از این تنهائی از این تنهایی بیرون بیاوری.

 قبول کردم حمید کوچک با یک چمدان و یک شناسنامه همراه مادربزرگش  به زندگی‌ام وارد شدند. همه‌چیز و همه‌کس خود را در جنگ ازدست‌داده بودند. تنها او مانده بود با مادربزرگی  که عروسش کشته‌شده بود و پسرش زندان همراه تو. برایم  سخت بود دیگر آن توانائی جسمی و روحی را برای نگهداری از کسی نداشتم. عصمت خانم از من بزرگ‌تر بود .اصلاً لر بود او هم مثل سروه خانم لباس محلی می‌پوشید. پابرهنه در اتاق و حیاط راه می‌رفت. این‌طور عادت کرده بود. من هم اعتراضی نداشتم این‌طور راحت‌تر بود.  پیراهنی سیاه و بلند  با شلواری از جنس  چیت  یا کتان  می‌پوشید. دستمال بسیار نازک نخی  به سر می‌بست. دستمال بسیار بزرگ و بلند سیاه‌رنگی که موقع خواب یا به‌صورت خودش می‌کشید و یا صورت حمید. هر دو به این دستمال بلند عادت کرده بودند. حمید کوچک را بغل خود می‌خواباند و برایش لالائی لری می‌خواند. تمام لالائی‌هایش سوزناک بود.

 "لا لا   لا لا  نخند  آفتاب ...

لالا  لالا نخند آفتاب! 

 روزی تو هم غمگین خواهی شد!

  زمانی که من چشم فروبستم! 

 اما هرگز از درد و رنج و اندوهم  با پسرم مگو "

 دستمال سر نازک خود را روی صورت حمید می‌کشید و او بخواب می‌رفت. خانه از سکوت و تنهائی درآمده بود. اما هنوز عادت کردن به حضور یک بچه برایم سخت بود؛ حمید باهوش بود و خواستنی، با موهای بلند. داشت جای خود را در قلبم باز می‌کرد. اما عصمت خانم مریض‌حال بود، فشارخون داشت؛ از ناراحتی قند رنج می‌برد. دلم برایش می‌سوخت بسیار مهربان بود. هم‌چون مادرم! تلاش می‌کرد کمکم کند اما سختش بود. غریبه بود، حس می‌کردم خجالت می‌کشد؛ بیشتر در خودش بود. من درکش می‌کردم. همه‌چیز را ازدست‌داده بود. زنی تنها با یک نوه کوچک و پسری در زندان. او توان ایستادن در پشت در زندان را نداشت؛ همان دفعه اولی که باهم آمدیم  نوه کوچکش را دونفری بغل گرفته بودیم.  ساعت‌ها انتظار کشیدیم؛ بعد از ساعت‌ها گفتند که امروز ملاقاتی نیست! فشارش بالا رفت و افتاد. نمی‌دانم چه اتفاقی افتاده بود. همه خانواده‌ها پریشان و نگران؛ کسی جرئت اعتراض نداشت! کسی هم پاسخگو نبود.

برگشتیم. حمید کوچولو خسته بود گریه می‌کرد. داشتیم آرام‌آرام به هم عادت می‌کردیم. به من گفتی: "مامان می‌دانم بسیار سخت است، اما این بچه و مادر را هرقدر که می‌توانید کمک کنید. این قربانی کوچک را مثل نوه خودتان مواظبش باشید. چه فرقی می‌کند بچه من یا بچه رفیق من."  عزیز دلم بدون گفتن تو هم او نوه من شده بود، و عصمت خانم مادرم.    

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

آتوسا نجف لوی

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.