رفتن به محتوای اصلی

تولد دوباره
20.07.2017 - 12:11
 
گفته اند كه انسان هرچه كمتر بفهمد راحت تر زندگي ميكند . حس همدردي در انساني كه بيشتر ميفهمد ، شكوفاتر مي شود ، پس نه تنها بار رنج خود بلكه بار رنج ديگران هم روي شانه هايش سنگيني مي كند . درك حقيقت ، انسان را معتاد خود مي كند . كسي كه طعم حقيقت را مي چشد ، به آن اعتياد پيدا ميكند بدون اينكه بتواند بفهمد كه طعم آن تلخ است يا شيرين ، همانند مادري كه روز وشب به خاطر فرزندش رنج مي كشد ، اما به قدري وجودش سرشار از عشق به اوست كه حتي يك لحظه نمي تواند از پروراندن او روي بازگرداند . 
حدود يك سال است كه دفتر زندگي من ورق خورده و با ورق خوردن آن ، مني جديد از من قبلي متولد شده است و چه دردناك است اين تولد دوباره !
 
سال قبل مجبور شدم به همراه پسرم كشورم را ترك كنم . اينكه چرا مجبور شدم كشورم را ترك كنم اهميتي ندارد ، مهم اين است كه بدانيم هيچ انساني بدون علتي اساسي ، وطنش را ترك نمي كند هيچ كس از روي هوس ، مسير سختي همچون پناهندگي را انتخاب نمي كند . من هرگز زندگي آرام و بي دغدغه اي نداشته ام و از اين بابت از خداي خود سپاسگزارم . مي دانم كه هر سختي و هر طوفاني انسان را پالايش مي دهد ، اما اين طوفان آخري ، يعني ترك وطن ، به قدري عظيم بود كه از درون من ، مني ديگر متولد شد . مني بسيار قوي تر ، شكيباتر و بزرگتر از من قبلي ، مني با قلبي شرحه شرحه از غم جانسوزي كه مي دانم در درون قلبم تا ابد جا خوش خواهد كرد .
به همراه پسرم از خانه بيرون آمديم . قبل از اينكه سوار تاكسي اي كه قرار بود ما را به فرودگاه برساند سوار شوم ، برگشتم و به خانه اي كه سالها در آن خاطرات تلخ و شيرين پرورانده بودم ، چشم دوختم . قلبم فشرده شد ، چيزي از درون آن فرو ريخت . غمي كه قابل توصيف نيست سرتاپاي وجودم را فرا گرفت . كسي چه ميداند شايد سالها وشايد ديگر هرگز نتوانم اين خانه را ببينم . وقتي تاكسي حركت كرد ، با چشماني پر از اشك به خيابانهاي شهرم نگاه كردم ، " خدا نگهدارت شهر نازنينم !تو را با تمام مشكلاتي كه بر دوشم نهفته بودي دوست دارم . خدا نگهدارتان هم وطنانم! شما را با تمام آشوبهاي درونتان ، با تمام كم صبريهايتان ، با تمام رفتارهاي دور از منطقتان و شما را با تمام خودخواهيهايتان دوست دارم . من هرگز خودم را جدا از شما ندانستم ، هرگز خودم را صبورتر از شما ، منطقي تر از شما و متواضع تر از شما نديدم . من خودم را جزئي از شما و شما را جزئي از خود ديدم . مي دانم كه روزي دست به دست هم مي دهيم و اين ابرهاي سياهي را كه جلوي تابش آفتاب قلبمان را گرفته اند به كناري مي زنيم و در هر نقطه از جهان كه باشيم با درخششمان اين آشوبها و تك رويها را از خود دور ميكنيم .
از تاكسي كه پياده شدم ، راننده براي تحويل دادن چمدانم پياده شد ، دلم عجيب گرفته بود ، وقتي راننده ي پا به سن گذاشته ، با آن چهره ي معصوم و شكسته به من خيره شد وبا لبخندي برايم آرزوي موفقيت كرد ، ناخودآگاه دستم را براي گرفتن و فشردن دست او به جلو بردم ، دوست داشتم او را به عنوان نماينده اي از طرف تمام هم وطنانم در آغوش بگيرم اما خجالت كشيدم ، پيرمرد تعجب كرده بود، دستش را جلو آورد و دستم را فشرد ، من محكم تر از او دستش را فشردم و گفتم :" برايتان آرزوي سربلندي ميكنم . آرزوي آرامش.همتونو به خدا ميسپارم."
 
پيرمرد فكر كردعقل درست وحسابي اي ندارم، اما از آنجاييكه سخني كه از دل برآيد بر دل نشيند حتي اگر از جانب ديوانه اي باشد ، مسرور شد لبخندي زد وبه آرامي گفت :" سفر زيبايي داشته باشي! " به چشمان خسته اش نگاه كردم و گفتم:" همتونو دوست دارم ." برگشتم ، با يك دست چمدانم و با دست ديگر ، دست پسرم را گرفتم و از پيرمرد كه هاج وواج نگاهم مي كرد دور شدم . با چشماني گريان از درون هواپيما با تك تك چراغهاي سوسوزده ي شهرم وداع كردم و به سرزمين ديگري قدم گذاشتم . اينكه در طول راه ، من و پسرم چه سختيهايي كشيديم باز هم اهميتي ندارد .بعد از سه هفته دربه دري ،بعد از اضطرابي درحد مرگ، رودررو شدن با قاچاق برها و از همه مهم تر ترس از سرنوشتي نامعلوم كه در پيش رو داشتيم ، بالاخره به مقصد رسيديم .
در مقابل قاضي اي كه علت ترك وطنم و پناه بردنم به آنها را از من مي پرسيد ، قرار گرفته بودم . وقتي مترجم ، از من پرسيد كه آيا شرايط روحي مساعدي براي اين پرسش و پاسخ دارم يا خير ، به چشمان آبي مرد مقابل ، خيره شدم ، با خود انديشيدم :" من تمام علتها را به تو مي گويم ، من مي گويم كه فردي دانشگاه رفته هستم ، مي گويم كه تمام عمرم را جنگيده ام .
ميگويم كه درچه شرايط خفقان آوري تلاش كرده ام كه بتوانم زندگي كه نه ، فقط زنده بمانم ، ميگويم كه چه بي رحمانه حق حرف زدن را از من گرفتند و من جرات نكردم حتي اعتراض كنم ، مي گويم كه حتي حق انتخاب نوع پوششم را از من گرفتند و صدايم درنيامد . مي گويم كه دركشور بي نواي من ، بالاخره جنگ بهتر بودن علم يا ثروت با برنده شدن ثروت به پايان رسيد .
 
مي گويم كه با همين چشمهاي خود ديدم كه سالخوردگان مظلوم كشورم ، بعد از سالها خدمت ، درسني كه بايد در آرامش ، زندگي راسپري كنند ، مجبورند در اتومبيلي فرسوده تر از خودشان در سخت ترين شرايط و در تابستان سوزان شهر پر از دود من ، براي سير كردن شكم خانواده هايشان از كله سحر تا پاسي از شب جان بكنند . مي گويم كه "پرنس جان "كشور من خون مردم را توي شيشه كرده و هيچ خبري از" رابينهود " جوان نيست كه تسكيني بر زخم مردم باشد . مي گويم كه ديگر خبري از آن مردم مهربان خنده بر لب در كشورم نمانده و آنها ديگر با كوچك ترين اشاره اي به جان هم مي افتند . ميگويم كه اصلي ترين پايه ي كشور من يعني اعتماد به يكديگر مدتهاست كه فروريخته .
آري من ميگويم ، تمام اينها را وخيلي چيزهاي ديگر را به تو مرد جوان با چشماني آبي و چهره اي مشكوك و بي اعتماد نسبت به من ميگويم اما بعيد مي دانم كه تو بتواني حرفهاي مرا بفهمي ، مگر كسي كه سير است حال كسي را كه گرسنه است ميتواند بفهمد؟ 
"شب تاريك و بيم موج و گردابي چنين هايل 
كجا دانند حال ما سبكباران ساحلها؟ "
پايان 
نسرين صفايي

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

آ. ائلیار

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.