رفتن به محتوای اصلی

مقابل شش در خواهم ایستاد! (1)
05.07.2017 - 20:19

آیا هرگز با پاهای پیری به کوچه‌ها و محلاتی که با پاهای کودکی در نوردیده بودید باز گشته‌اید؟ آیا هرگز در پیرانه‌سری با چشم سر از شکاف درب خانه به درون آن نگریسته اید؟ خانه‌هائی که هر کدام داستان یک کوچه، یک شهر و یک سرزمین را بیان می‌کنند.

برمی‌گردم به سرچشمه، به کوچه بلند اکبریه وکوچه‌های بن‌بست آن. پیرمردی با پاهای پیری به آن کوچه برگشته است. نه! نه! کودکی است در قامت یک پیرمرد که هنوز در جستجوی قلب کودکانه خویش است! پیری همسان کودکان. درهای متعدد زیادی است که او به خوبی آن را بیاد می‌آورد. اما او امروز از شکاف در خانه امین‌الشرع به داخل حیاط پر گل او خیره نخواهد شد و به رقص مستانه دو دختر وی که میان گل‌های حیاط می‌چرخند، نگاه نخواهد کرد! او با خانه کاظم‌خان سلطانی و خانه جهانشاه‌لو و دختر زیبای او کاری ندارد. حتی سری به خانه جمالی نمی‌زند و از خانه سعیدی احوالی نمی‌گیرد. او امروز بیاد خانه‌هائی افتاده است که زنان نان‌آور آن خانه‌ها بودند. زنانی بی‌همسر که بار سنگین زندگی را بر دوش می‌کشیدند. خانه‌های کوچکی که در کنار خانه‌های بزرگ دیده نمی‌شدند و مردمان داخل آن‌ها همیشه در سایه بودند.

از خانه امین‌الشرع عبور می‌کند. مقابل در چوبی کهنه‌ای می‌ایستد. به آرامی فشاری می‌دهد. در باز است. حیاط کوچکی است با یک باغچه کوچک وزنی که در حال چیدن ریحان است. بوی لطیف ریحان را در مشام خود حس می‌کند. نوعی سکر. زن جثه کوچکی دارد و با یک دختر و پسر خود در این خانه رندگی می‌کند. پسرک نوجوان است و شاگرد نجار. این زن با این جثه کوچک از طلوع صبح تا دمدمه‌های غروب به دنبال یک لقمه نان شهر را زیر پا می‌نهد. بهترین حلواپز شهر است.حلوا می‌پزد. سبزی برای خانواده‌ها جهت خشک کردن پاک می‌کند و در چندین خانه هم روضه می‌خواند. روضه خواندن او را بیاد می‌آورد! معمولا با بشقاب کوچک حلوا از در وارد می‌شد. آرام و بی‌صدا. گوئی خجالت می‌کشید. به آرامی بشقاب حلوا را همان طاقچه ورودی اطاق می‌نهاد. می‌نشست. چادرش را روی سر می‌کشد و با سوز و صدائی بسیار محزون و آرام، روضه علی‌اکبر می‌خواند. مادرش همراه با چند همسایه اشگ می‌ریختند. او هنوز صدای هق‌هق آن را می‌شنود. وقتی به ناکامی علی‌اکبر و خونچه عروسی او می‌رسیدند، صدای گریه اطاق را پر می‌کرد. صدای گریه او هم از زیر چادر شنیده می‌شد. بیشتر از یک چائی نمی‌خورد و آرام بلند می‌شد و راه می‌افتاد. او هرگز پول گرفتن او را نمی‌دید. مادر چنان با احتیاط و پوشیده پول در کف دست او می‌نهاد که کسی متوجه نمی‌شد.

"بسیار آبرودار است! دارد با همین روضه‌خوانی و درست کردن حلوا کودکانش را بزرگ می‌کند! احترامش واجب است!"

محله حرمت و احترام او را همیشه نگاه می‌داشت. به بن‌بست کوچک مقابل خانه او نگاه می‌کند. به در کوتاه چوبی که به سختی خود را به دیوار آویزان کرده است.خانه منیر خانم!

بیاد "وزان" می‌افتد. دیوانه بی‌آزاری که با آن چوب‌دستی نازک و بلندش مقابل این کوچه بن‌بست می‌نشست و با دقت به کسانی که از مقابلش عبور می‌کردند، نگاه می‌کرد. برای آن‌ها که دوستشان نداشت بادی در می‌کرد و محکم زیر خنده می‌زد. او دیوانه بی‌آزار محله بود و همیشه کسی بود که نقلی، خرمائی در کف دستش بنهد و او خوشحال برای آن‌ها شکلک در آورد.

در چوبی را با احتیاط باز می‌کند. در جستجوی منیر خانم است. پنجره  اطاقی رو به حیاط باز است و دو مرد داخل اطاق روی تشکچه‌های خود دراز کشیده اند. آن‌ها را می‌شناسد. آن که مسن‌تر است آقا عبدالله است. پهلوان شهر که هنوز بعد از سال‌ها از او سخن می‌گویند.کسی را توان کشتی گرفتن با او نبود. سینی‌های مسی را مانند برگ کاغذی از وسط نصف می‌نمود. مشت بر آجر می‌کوبید و خردش می‌کرد. مردی که در زمان فرقه دموکرات، وقتی چماق‌دارهای ذوالفقاری به خانه پدر او ریختند، یک تنه مقابل آن‌ها ایستاد! زد و خورد! خونین و مالین شد! اما از اهالی خانه حراست کرد. حال چند سالی است از پای افتاده و زمین‌گیر شده است. بغل او پسرش خوابیده. آقا حبیب. یکی از بهترین بناهای شهر! مردی کاری، فروتن و محجوب که سال‌ها برای مردم این شهر خانه می‌ساخت. دو سال قبل از داربست افتاد و دیگر هرگز نتوانست سر پا بیایستد! خواهرش منیر خانم تشکچه‌ای کنار پدر برای او پهن کرد و او نیز کنار پدر دراز کشید.

حال این خانه بر دوش منیر خانم می‌چرخد. زنی پهلوان که جای پدر گرفته است. هیکلی ورزیده دارد و صدائی محکم که نشان از اراده اوست. هیچگاه چادر بر سر نمی‌کند. چادرش را روی شانه می‌اندازد و دور کمر می‌پیچاند وگره می‌زند. با همه خوش و بش دارد. هرگز دست او را خالی نمی‌بینی. چیزی می‌برد یا می‌آورد. کارش راه‌اندازی و چای دادن روضه‌خوانی‌ها و عروسی‌هاست. اکثر روزها سینی بزرگی بر دست در حال جا به جا کردن استکان نعلبعکی و زیر نعلبعکی‌های برنجی است. یاد زیرنعلبعکی‌های بیضی شکل برنجی می‌افتد با استکان‌های کمر باریک و نعلبعکی‌های نارنجی که گل‌های طلائی داشتند و چائی‌های غلیظ که بخار از آن‌ها بلند می‌شد. همراه با چند حبه قند و یا خرما در زیر نعلبکی‌های برنجی.

منیر خانم بیشتر اهالی شهر را می‌شناخت. در هر خانه بر روی او باز بود. دعوت برای روضه‌خوانی یا سفره و یا عروسی  از کارهای اصلی او بود. وارد خانه که می‌شد همیشه می‌خندید. چه برای عزا دعوت می‌کرد چه برای عروسی فرقی نمی‌نمود! همیشه چیزی خنده‌دار و یا خبری تازه داشت که بگوید و با صاحب‌خانه سر به سر بگذارد. با مردها نیز همین گونه رفتار می‌کرد.

"منیر خانم بفرمائید نهار حاضر است!"

"نه باید بروم غذایم سر چراغ است. باید نهار پدرم و آقا حبیب را بدهم!"

از بوی غذا حدس می‌زد که چه غذائی در حال پختن است.

"اتفاقا من هم امروز برایشان آبگوشت درست کرده ام!"

و سپس سیگاری روشن می‌کرد، با آرنج به ایوان یا برآمدگی دیوار تکیه می‌داد و پک عمیقی به سیگار می‌زد! هر بار که پک می‌زد به نقطه دوری خیره می‌شد و چهره خندانش را در هم میفشرد. او هنوز چهره غمگین و متفکر او را وقتی که سیگار می‌کشید، بیاد دارد. چهره زنی که سال‌های سال از کله سحر تا آخر شام کار کرد. با مردم گفت، خندید، خبرهای شهر را مانند یک خبرنگار حرفهای نقل کرد، در عزا و عروسی گاه رقصید و گاه گوشه نشست اما هرگز کسی گریه او را ندید! زنی که در مصاف سخت زندگی گریه نکرد و زبان به شکوه نگشود. سیمای خندان او را بیاد آورد زمانی که در عروسی دایره بر دست می‌گرفت و مستانه می‌زد و می‌خواند. خواندنی بم و مردانه.

"پنجره‌دن داش گلیر

 آی بری باخ بری باخ

یار گوزونن یاش گلیر

ای بری باخ بری باخ."

"نگاه کن به سنگ‌های کوچکی که یار بر پنجره می‌کوبد!

نگاه کن!

نگاه کن!

که چگونه اشگ از چشمان یار جاری است."

می‌خواند و چرخی می‌زد. مردم هر دو چهره او را دوست دارند. چهره عزا و عروسیش را! غروری زنانه داشت. بیشتر از غرور مردان جنگ آور!  پرستاری پدر و برادر کرد بی‌آن‌که لب به شکوه بگشاید و هرگز ازدواج ننمود.

حال در خانه نیست! حتما با آن سینی، استکان و نعلبعکی خود در یکی از کوچه‌های شهر در حرکت است. دلش برای او تنگ می‌شود. برای آن خنده و کلامش که وقتی او را می‌دید می‌گفت:

"دلی اوغلان هارا گدیر؟ دلی اوغلان هاردان گلیر؟"

"پسر دیوانه کجا می‌رود؟ پسر دیوانه از کجا می‌آید؟"

و اگر نقلی داشت در کف پسرک خرد می‌نهاد. حال آن دیوانه کوچک  با موی سفید گشته، بر آن بن‌بست، بر آن در زوار در رفته آویزان بر دیوار می‌نگرد! دری نیست. منیر خانم با استکان نعلبکی‌های خود در ازدحام شهری که دیگر نمی‌شناسد گم شده است. شهری که در خانه‌های آن دیگر بر روی منیر خانم  باز نیست. صاحبان مهربان آن خانه‌ها که خود چند روزی مهمان بودند، دیرگاهی است که از در دیگر خانه خارج شده اند. کوچه روح خود را از دست داده است.

از کوچه بن‌بست برمی‌گردد. داخل کوچه اصلی می‌شود. بغل تکیه اکبریه مقابل خانه بهیه خانم می‌ایستد. صدای آرام بهم خوردن میله‌های بافتنی او را می‌شنود. کلاف‌های رنگارنگ کاموا تمام کوچه را پر کرده است...

ادامه دارد

 

ابوالفضل محقق

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

آ. ائلیار

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.