رفتن به محتوای اصلی

داستان آن آگهی نصب شده بر کوی و برزن
10.02.2017 - 23:54

منصور جباری همانطور که عادتش بود وقتی خبر مهم و سرپوشیده‌ای را بیان می کرد، دهانش را بیخ گوش او چسباند و گفت:" شمال انقلاب شده؛ یک هفته است که لشکری از ارتش با چریک‌ها در جنگ و گریز است! تمام جنگل‌ها را محاصره کرده‌اند. ما بی‌خیال اینجا نشسته‌ایم." او تمام شب بیدار بود؛ به جنگل‌های شمال فکر می کرد. این جنگل‌ها برای او همواره حالتی اساطیری داشت! بارها و بارها وقتی هنوز کوچک بود با رستم از آن جنگل‌ها عبور کرده بود. حال، به وضوح صدای گلوله‌ها را، صدای فریاد، صدای افتادن، صداهای عجیبی را می شنید که انسان گلوله‌خورده در آخرین لحظات حیات از گلو خارج می کند. قلبش از اندوه لبریز شده بود؛ اما در عمیق‌ترین گوشه آن حسی تازه و ناشناخته جان می گرفت؛ حسی از غرور، حسی از شجاعت و حسی از آزادگی همراه با احترام و هم‌سان‌پنداری با این طغیان‌گران، چرا که در " زیر چتر استبداد، طغیان لحظه شکوه و جلال انسان است. " 
روزهای بعد به دقت تمامی اخبار را دنبال می کرد. هیجانی ناشناخته بر وجودش چنگ می انداخت؛ هیجانی دلنشین چونان وزیدن نسیمی در میانه گرمائی تب‌سوز که جان سوزانش را خنک می کرد. حسی از امید، حسی از توانستن و رهانیدن خویش از فضای سنگینی که کرختش کرده بود. چونان هیجان دلاوران در میانه میدان که دشمن را به ستوه می آورند و بیرق می افرازند. او از شکوه این نبرد، این دلاوری مست شده بود. طیران سیمرغان افسانه‌ای روحش را جلا می داد. بسیار جان‌های آزاد بر خود نظر می کردند و سیمرغ درون را آزاد می ساختند. 
وقتی عکس چریک‌های فدائی تحت‌ تعقیب را در گاراژها و مهمان‌ خانه‌ها زدند، قلبش ماغ کشید. پشت شیشه گاراژ « کاوندی » می ایستاد و به آنها خیره می شد. به کسانی که می ایستادند و نگاه می کردند دقت می نمود؛ اگر حرفی می زدند با تمام حواس خود گوش میداد. 
یک روز تصمیم گرفت اطلاعیه عکس‌هائی را که پشت ویترین گاراژ مسافربری « کاوندی » بوده بردارد. بارها از جلو ویترین عبور کرد؛ داخل سالن فروش بلیط شد؛ بار نخست دو نوار چسب آن را برداشت و در نهایت در شلوغ‌ترین زمان، اطلاعیه را از شیشه کند. هرگز آن لحظه را تا امروز که سنی از وی گذشته از یاد نبرده است؛ حسی از ترس، حسی از ناترسی، نوعی آزادشدن و نوعی باورکردن به خود. شاید همین کار کوچک نمادین بود که تمامی مسیر زندگی او را تغییر داد. در سختی راه، یارش بود تا نهراسد و تا حد مرگ در چشم زندگی خیره شود؛ چرا که در جستجوی ایستادگی قدم اول را برداشته بود. 
وقتی اطلاعیه را با خود به خانه آورد آن را پشت در گنجه قدیمی که کتاب‌هایش را جای می داد، چسباند. از حضور آنانی که عکس‌هایشان در اطلاعیه بود، نیرو می گرفت. دیگر کمتر به عکس چه‌گوارا و کاسترو که بر دیوار اطاقش نصب کرده بود نگاه می کرد. هربار که در گنجه را می بست حس می کرد پشت آن در بسته، در امان هستند. همیشه نگران‌شان بود. مادر در هراس از عکس‌ها:" پسرم می ترسم این عکس‌ها خطرناکند. چرا آنها را در گنجه‌ات نهاده‌ای؟" 
وقتی از آنها برای مادرش صحبت می کرد، سری به ناباوری تکان می داد و می گفت:" این حکومت، این شاه را نمی‌توان با چند جوان و چهارتا تفنگ از پای انداخت؛ مثلاً از دست تو چه کاری ساخته است؟ مصدق‌اش، حزب توده‌اش نتوانستند کاری کنند. من می ترسم! دلم برای جوانی‌شان می سوزد. چه قیافه‌های نجیبی دارند!" اما دیگر مخالفتی نکرد. یک روز قفلی آورد و گفت:" پسرم این را بر در گنجه بزن." او ترس را در چشمان مادر می دید، اما میدانست که ته قلبش آنها را به خاطر او دوست دارد. " نگران‌شان نباش، من هرروز برای آنکه نتوانند آنها را دستگیر کنند، بطور مرتب آیت‌الکرسی می خوانم."
مادر، بی‌آنکه آگاه باشد همیشه مخالف زور بود. در هر بحثی طرف ضعیف را می گرفت و برای هر موضوع کوچک زندگی‌اش جنگیده بود. او، بی‌آنکه بداند یک جنگاور بود. حال، در مقابل او عکس کسانی قرار داشت که در برابر ظلم قد علم کرده بودند. مرتب می پرسید:" چه شد؟" می دانست مادر هراسان است. چون کشته‌شدن و تیرباران‌های زیادی را با چشمان خودش دیده بود. هراسش از آینده او بود. چرا که خوب می دانست در سرزمینی که او بیشتر از پسر جوانش می شناختش:" هرگونه عدم‌اطاعت و سرپیچی از اوامر حکومت گناهی کبیره و مستوجب عقوبت است."
آیت‌الکرسی‌های مادر چاره‌ساز نشد و هر روز خبر از اعدام بود و کشته‌شدن. مبارزه جدی شده بود. جدی‌تر و پرشورتر از آن که بتوان تصور کرد! چرا که قلب ده‌ها و صدها انقلابی را با خود داشت. انقلابیونی که می خواستند در اوج استبداد و قدرقدرتی رژیم که صدای هیچ مخالفی را بر نمی تافت، نشان دهند هنوز هستند در این سرزمین کسانی که حاضرند تا پای جان در برابر استبداد بایستند و از قهر و خشونت رژیم هراسی نداشته باشند. مبارزه برای درهم شکستن فضای رعب و وحشت!
تمامی تاریخ صدای فریادهای آزادی‌خواهانی است که برای آزادی جنگیده‌اند. از چهره آغشته به خون بابک تا گلوله نشسته بر پای ستارخان؛ از لب‌های دوخته‌شده فرخی تا بدن تکه تکه شده فاطمی؛ از روزبه تا جزنی؛ همه و همه به تو یادآور می شوند که بهای آزادی در این سرزمین استبداد زده عجین شده با قهر، چه میزان سنگین است و جان آزادی‌خواهان خون‌بهای این قهر که بشکند. چرا که " آزادی اکسیژن تاریخ است!" 
حال سالها از آن روزی می گذرد که منصور از سیاهکل خبر داده بود. هیچ‌یک از صاحبان آن عکس‌ها زنده نماندند. آن گنجه شکسته شد؛ مادر در هراس همیشگی خود به خاطر پسرش در حالی که مرتب آیت‌الکرسی می خواند و به چهار طرف فوت می کرد، از دنیا رفت. هراس او بعداز روی کار آمدن رژیم خمینی و قتل و عام‌ها قابل تصور نیست. او تا آخرین لحظه آیت‌الکرسی خواند. اعتقاد داشت دعاهایش پسر او را حفظ خواهد کرد. پسر خود نیز از فراز و نشیب‌های زیادی عبور کرد؛ رفتن یک سلطان و آمدن دیگری مستبدتر را تجربه کرد؛ انقلابی عظیم اما تلخ را شاهد شد. آن همه شور و اشتیاق او برای آن جان‌های آزاده و رسیدن به آنها در بوته بسیار نقدها قرار گرفت. این نقدها نیز رسم روزگار و زمانه است و هم لازمه تاریخ.
اما او از خود سوال می کند: آیا پیروی از احساس‌های زیبای آن روز درست بود؟ آن شور، آن شهامت مبارزه برای درهم شکستن فضای خفقان‌آور و پایبندی به هر آنچه که انسانی بود، درست‌تر بود؟ یا این منطق پیرانه‌سری؟ چگونه میتوان در این زندگی که تنها یکبار تجربه می شود، منطقی بودن تمام تصامیم را اثبات کرد؟ درستی یا نادرستی آنها را تشخیص داد زمانی که وجودش خالی از احساسات عالی نهفته در اعماق انسان باشد؟ آیا ما با حس‌های خود زندگی می کنیم یا زندگی سراسر پوشیده از منطق است؟ منطق زندگی درست در لحظه‌ای حضور می یابد که نتیجه احساسات معلوم می شود. آن زمان منطق به قضاوت می نشیند: اگر قرار بر زندگی توام و همیشگی منطبق بر منطق باشد، نه عشق بروز خواهد کرد و نه قلبی خواهد لرزید و نه جان شیفته‌ای در مقابل تندر خواهد ایستاد و نه انقلابی رخ خواهد داد. بدون این عشق، این حس، چگونه میتوان از زیبائی‌های درون روح آدمی و از زیبائی زندگی سخن گفت؟ از هزاران رنگ نهفته در زیر لایه خاکستری حکومت‌های مستبد پرده برداشت و رنگین کمان آسمان باز را ترسیم نمود!؟ جان‌های آزاد را به شنیدن موسیقی حیات دعوت کرد!؟
ایده‌ها خاکستریند، این گذر حس‌های پر تب و تاب زندگی در رگهای جوان و پیران جوان‌مانده است که درخت زندگی را شاداب نگاه می دارد؛ تا منطق فرصت یابد به سبک و سنگین‌کردن آن برخیزد!
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی عشق داند که در این دایره سرگردانند
(حافظ)
او هنوز هم در بسیاری از لحظات سخت زندگی به آن عکس‌های نصب‌شده بر پشت در گنجه مراجعه می کند. عکس‌هایی که حال در گوشه‌ای از ذهن او جای گرفته‌اند. تلاش می کند آن حس زیبای سالیان دور را زنده کند. حسی که به او توان ایستادن می داد؛ نیروی آن که تسمه از گرده گاو وحشی طوفان بکشد، در مقابل تندر بیایستد و خانه را روشن کند! تن به حقارت در زندگی نسپارد! " آزاد سرو باشی حتی اگر اسیری"
چه تسلای عظیمی است در این خیره‌سری و برافراشتن سر در تنگنای زندگی. زمان گذشت، آنها و بسیارانی دیگر از یاران رفتند؛ جسم‌ها در خاک شدند، اما هیچ نیروئی قادر به کشتن یک روح پیروزشده بر جسم نیست! آنها در کنار ما حضور دارند و به حضور خویش ادامه خواهند داد!
یادشان گرامی باد

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

کیانوش توکلی

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.