رفتن به محتوای اصلی

زبان فارسي ، باستان گرايي و هويت ايرانيان
در پاسخ تقريرات رضا براهني
25.12.2016 - 09:55

بگو آنچـه داني که حق گفته بـه 

نه رشوت ستاني و نه عشوه ده ! 

« سعدي»                 

 

پيش از آغاز سخن بگويم که نام رضا براهني براي من حدود سي و پنج سال است که نامي آشناست.  

از روزگاري که ما  يک راست از روستاي خود به دانشکدهء هنرهاي زيباي دانشگاه تهران براي تحصيل هنرهاي نمايشي راه يافته بوديم و چشم و گوشمان به مجلات و نشريات پايتخت باز شده بود. آن روزها مي گفتند که «فردوسي» نشريهء متفاوتيست و مقالاتِ روشنفکران در آن درج مي شود. مجله را مي خريديم و برخي مطالب آن را مي خوانديم. ايشان يکي از نويسندگان جنجال گراي آن مجله بودند. بعد از آن کتابي در «نقد» نوشته بودند که پيش اهل شعر شهرتي يافته بود :«طلا در مس». و کتاب کوچکي به نام «تاريخ مذکر» و خوشبختانه کوشش هاي قلمي و استعداد و خلاقيت هاي ادبي خود را به طور مداوم و مستمرّ در رشته هاي گوناگون بروز داده اند و مي توان گفت بيش از هر صاحب قلم ديگر  در دوران خويش کار وبار ِ جوهرفروشان و کاغذ سازان را رونق داده اند. دست مريزاد!

در اين سي و پنج  سال حضور ايشان در محافل سياسي هم (از همه نوع) ديده مي شده است. زماني مقالات ادبي خود را به چاشني و صبغهءعقايد لنين و تروتسکي معطر و رنگ آميزي مي کردند و روزگاري اصطلاحات و مفاهيم  خاص زبان شناسان، فلاسفه، يا سميولوژيست هاي معاصر اروپايي  ـ به جا و نا به جا ـ   در نقد ها و گفتارهاي انتقادي و تحليلي ايشان جلوه مي فروخت و گاه نيزـ در موارد معدود ـ در مقام اديب واستاد دانشگاه و شاعر و رمان نويس و روزنامه نگار فارسي زبان پايتخت، فيل قبيله گرايي شان ياد «تورانستان» مي کرد اما بسيار خفيف و شرمگين و پنهاني.  (گويا ازمحصلان اعزامي به ترکيه و دکترا گرفتهء آن ديارند.) در اين گونه موارد معمولاً در روش ، همواره  ترفند ِ «استتار انديشه» يا «تقيهء پست مدرني» يا تاکتيک «فرار به جلو» را اتخاذ مي کردند. مثلاً : ايران ِ باستان گرايي هدايت يا زرتشت دوستي ِ اخوان ثالث را از پايگاهِ «انسانگرايي مدرن» و «چپِ ضد راسيست» مورد حمله قرار مي دادند تا کينه اي را که خود ـ  به تأثير از افکار پان تورکي ـ  نسبت به گذشتهء کمابيش درخشان و مدنيت ِ دو سه هزار سالهء ايران داستند (و اين روز ها بسيار شدت يافته) پنهان سازند!

خلاصه در سراسر اين سه ، چهار دهه ، که جناب براهني نقد و شعر و رمان و مقاله نوشتند و انتشار دادند، همواره در برابر زبان فارسي و اهميت و نقش کار ساز اين زبان در تاريخ و فرهنگ و هويت ِ مردم ايران حرمت نگاه مي داشتند يا چنين مي نمودند که حرمت نگاه مي دارند و مهم ترين دليل اين سپاسمندي وحفظ حرمت ، همانا پُرنويسي ايشان به اين زبان بود و خودِ اين امر که بي وقفه قلم به کاغذ مي فرسودند و پيشه وران فارسي زبان حروف سربي را در چاپخانه ها ، اين گونه مستمرّ و مداوم به کار مي گماردند، دليل بر آن بود (يا مي توانست بود) که  آقاي براهني  زباني را که به آن شعر مي نويسد و قصه مي پردازد و سخن مي ورزد ، صميمانه دوست مي دارد و از آن ِ خود مي شمارد يا دست کم آن را زبان پدران ِ معنوي و فکري و فرهنگي خود مي انگارد و چنانچه جز اين مي بود، هرگز قادر نمي شدند  به زبان فارسي شعر بنويسند، چه برسد به آن که دعوي هاي بزرگي نيز در اين زمينه داشته باشند تا جايي که در برخي مقالات خود اعلام کنند : «من ديگر شاعر نيمايي نيستم !» (تيتر يکي از مقالات آقاي براهني در سال هاي اخير در يکي از نشريات ادبي پايتخت).

پيداست که در اين جملهء کوتاه خبري سه دعوي جانانه جاسازي شده است :

۱ ـ من شاعرم ( به زبان فارسي)

۲ ـ سابقاً نيمايي بودم . (آثار من در سبک آثار و در مکتب نيما بود.)

۳ ـ اکنون ديگر نيمايي نيستم ( زيرا نيما را پشت سر نهاده و از وي سبقت گرفته ام ).

هرسهء اين دعوي ها حق هر نويسنده و شاعري ست و هيچکس متعرّض ِ آن نيست. روشن است که در زمينهء سنجش  دعاوي در امور ادبي وهنري و فرهنگي، آگاهان و دانايان و منتقدان و نيز خوانندگان آثار و از همه مهم تر ـ به قول پروين اعتصامي ـ زمانه (که داور راست کردار و راستگويي ست) داوري خواهد کرد و حق را به حق دار خواهد رسانيد!

ما نيز به عنوان ايراني  و بنده شخصاً ـ به عنوان يکي از گويندگان شعر فارسي در دوران معاصر ـ خرسند و آرزومندم که دعوي ايشان با حقيقت سازگار افتد و جامعهء ادبي و فرهنگي ايرانيان جاي خالي نيما را اينچنين بي رحمانه احساس نکند و آن رداي مرقعّي که نيماي طبرستاني در مقام ِ پيشواي شعر مدرن فارسي به شانه مي افکند ، به قامت ايشان راست و استوار نمايد. درچنين صورتي به عنوان ايراني به ايشان افتخار خواهيم کرد و آثار ايشان را همچون آثار نيما و اخوان و فروغ روي چشم خواهيم نهاد وغرورو افتخار ديگري بر افتخارات ِ پيشين ِ خود خواهيم افزود که ـ  به کوري چشم ميراث خواران ترکيهء عثماني  يا نبيره هاي باقرف و علي اُف و « اُفاففهء» ديگر ـ از خطّهء آذربايجان ِ ما که آنرا به حق سر و چشم و گوش و دل ايران مي شماريم ، پس از شهريار ، ـ اين بزرگترين غزلسراي معاصر فارسي ـ شاعر نو گرا و پست مدرني ظهور کرده  که به تنهايي در نقد اجتماعي و فرهنگي دست احمد کسروي و در نقد ادبي دست فاطمهء سياح و پرويز خانلري و عبدالحسين زرين کوب و درقصه نويسي دست هدايت و چوبک و ساعدي و در شعر دست نيما و شاملو و اخوان و فروغ و نادر پور را از پشت بسته است!

به اميد آن روز!

با اين وجود اگر ايشان به اين هر سه دعوي و دعاوي جانبي ديگر در زمينهء ادبيات و قصه و نقد بسنده مي کردند ، ما بازهم به جناب دکتر براهني استاد  سابق صاحب کرسي دانشگاه تهران و اخيراً دانشگاه کانادا افتخار مي کرديم و ايشان را چراغ راه و نور ديدگان خويش مي شمرديم و تا ابد مديون و سپاسگزار ايشان مي شديم که اينچنين سخاوتمندانه و ميهن پرستانه  همهء استعداد و قدرت آفرينندگي خود را به زبان ملي و سراسري ايران يعني زبان فارسي بخشيده و با سرافرازي ، ديني را که که در قبال ملت ايران و مام ِوطن بابت آموزش و تعليم و تربيت  و دکتر و استاد و روشنفکر شدن خويش داشته ، ادا کرده است.

اما مي بايد ـ متأسفانه مشاهده کرد و آب حيرت در چشم گهربار گردانيد که جناب استاد به اين همه قانع نيست و آنچه بيش از همهء افتخارات، ايشان را به هيجان و خلجان مي آورد نه پيشوايي ِ جامعهء ادبي و فرهنگي و هنري (شعر و قصه و نقد) در سطح ملي يعني در سراسر ايران (و اي بسا جهان ) بلکه رهبري سياسي ِ چند عدد عنصرِقبيله گرا و نژادپرستي  است که نوستالژي بيمارگونهء ميراث داران فکري ِ دولتِ مُستعجل ِ باقروف و غلام يحيي را با افسردگي هاي اجتماعي و فکري ِ برخي ورشکستگان ِ به تقصير ِ منشعب از جريان هاي سياسي ِ چپ ِ استاليني هم پيمان کرده  و از جمع ناهمگون ِ تبارگرايان پان توراني و شبه سوسياليست هاي روسوفيل ِ عهد بوقي ، گروه هاي پراکنده اي را در اين سو و آن سوي جهان به جنبش آورده  و به يمن ِ انقلاب انفورماتيکي معاصر و اعجاز ارتباطات ِ اينترنتي و صد البته با حمايت بيگانگان و سوء سياست بلاهتبار حکومت ديني حاکم ، به جان ِ هستي  و هويت و فرهنگ و زبان و تاريخ و تماميت ارضي کشور جهل زده و ملا خوردهء ايران انداخته اند!

چنانچه جناب  آقاي براهني ( که کوشش هاي ادبي ايشان فارغ از هرگونه ارزيابي يا سنجش زيبايي شناسانه  بسيار محترم است )  واردِ حوزهء خطير سياست گري نمي شدند و کـَکِ «زعامت عشيره» به جامهء روشفکري ايشان نمي افتاد، و حاصل تجربيات و توانائي هاي خود را در «نقد هرمنوتيک» و اعتبار ۴۰ سالهء خود را در حوزهء ادب و فرهنگ پشتوانهء برخي افکار فتنه انگيز و خطرناک نمي کردند ، بنده هرگز بر آن نمي شدم تا سخناني را که در پي خواهد آمد با ايشان درميان نهم و صد البته ترجيح مي دادم که پيش از هرچيز، با استاد در زمينهء شعر و ادب مراوده و مکاتبه داشته باشم و براي حل برخي مسائل و مشکلات خود مثلاً در زمينهء«متافيزيک وزن»ازايشان مدد بخواهم(۱) يا به جهت رفع  بعضي نا رسايي ها و نامرادي هاي خويش در عرصهء بوطيقاي شعر فارسي دري و ابعاد گوناگون فنون شاعري دست به دامن فضل و دانش و هنر ايشان گردم.

اما متأسفانه گويا پيرانه سر جاذبهء آن بخش از گرايش هاي ايدئولوژيک، که طي ساليان گذشته همچون تبي گذرا و خفيف در ايشان بروز مي کرد، اينک به مرکز و گرهگاه ِ اصلي افکار ايشان چنگ افکنده و حرارت و تب ايشان را در اين خصوص تا  حدي به اوج  رسانده  که درجهء ميزان الحراره را نيز شکسته است.

آقاي براهني امروز  ـ به خصوص در دو مقاله «ستم ملي» و «صورت مسئلهء آذربايجان ؟...»  با کمال تأسف از جايگاه يک شاعر و نويسنده در سطح ملي ، خود را تا حد آژيتاتور کم استعدادي تنزّل داده است که هدفش تحريک عوام ، جلب مريد و پيشوائي قوم است تا  چنانچه مقدور شد و ابر و باد و مه و خورشيد و فلک دست به دست هم دادند و  ازمرز افغانستان و ترکيه و عراق و باکو  يا خليج فارس  يا از عرشهء ناوهاي هواپيما بر قدرت هاي بزرگ جهاني، پرندهء اقبال به پرواز درآمد و بر شانهء حضرت استادي نشيمن گزيد ، رياستِ انتصابي عشيره و ايل را نصيب خود سازند و به مير نوروزي چند دوجين موجود تحريک شده و خرد باخته اي نائل گردند که تفرقه و آشوب قومي و کين توزي نژادي و نهايتاً تقويت استبداد و استمرارحاکميت ديکتاتوري را در کشور ما به يک «پروژهء سياسي» و آرمان اجتماعي بدل کرده اند!

در چنين موقعيتي ، نويسندهء اين سطور که مي توانست ـ اگر نه ستايشگر ـ دست کم سپاسگزار يک نويسنده و منتقد ادبي کشور خود باشد ، در اين روزگار غدّار خطير مي بايد به حکم وظيفهء ملي و انساني و فرهنگي در برابر اظهارات  تحريک آميزِ استاد ِ« سياست زده » اي بايستد که متأسفانه پيرانه سر توسن ِ قلم و فکر به کژراهه سپرده است و چنانچه  به نيروي خرد و به دست فضل و هنر (که اميدوارم سرانجام از آستين ايشان بيرون آيد) مهار نپذيرد عِرض ۴۰ ساله اي به نا روا برخي ِ سکّه اي ناسره و بي مقدار خواهد شد. پس بر مبناي چنين  واقعيتي ست که بر آنم تا تقريرات جناب دکتر براهني را ( در حد توانايي خويش) پاسخ گويم:

*

آنچه آقاي براهني در اين دومقاله ابراز مي دارند به لحاظ مضمون به دو گروه زير تقسيم پذيرند :

۱ ـ آن دسته از افکار و سخن ها و حرف ها و پرحرفي هايي که تکراري اند و سابقه اي  حدوداً ۱۰۰ ساله دارند

۲ ـ آن گروه از اظهارات و نظراتي که برخي از آنها مخصوص خود ايشان اند يا اگرچه  تکراري اند بااين حال ، به واسطهء آن که  از صافي ِ نگاه و قرائت خاص ايشان عبور مي کنند و از شيوه و سبک خاص ايشان در نگرش و نگارش ِ پر طمطراق ونثري رجز خوان و معارض ، بهره مي جويند ، مي شود آنها را مکنونات ضميرِ ايشان انگاشت يا دست ِکم شکل ِ عرضهء سخن را حاصل ِ روحيهء طلبکار و پرخاشگر ايشان دانست.

به هر حال ، آنچه که از ابتدا تا انتهاي اظهارات ايشان  آشکارا و گاهي  به مبالغه جلوه مي فروشد ، روشي است که حضرت  استاد با بهره مندي از ظرفيت ها ي فني و حرفه اي خود به کار مي گيرد تا تحريف هاي تاريخي وبرداشت هاي  مجعول و مقلوب  از مسئلهء زبان ها  وا قوام و مليت و فرهنگ  ايرانيان را(که غالباً دست ساختِ همسايگان روسي [سفيد يا سرخ] يا ترک [ميراث خواران امپراطوري عثماني ] يا دستپروردگان استعمار روسيه در نواحي آن سوي ارس است ) به يک نظريهء قدرت خواهي و باج طلبي از ملت ايران بدل سازد و به نام دفاع از کثرت قومي و فرهنگي و زباني ، و پشت نقاب انسان دوستي و «فدراليسم» وعباراتي از اين نوع ، عوام زدگان و شستشو شدگان ِ فکري را بسيج کرده ودر برابر استمرار وحدت ملي ايرانيان و در برابر مهم ترين و شکوهمند ترين عنصر وحدت بخش و اشتراک آفرين مردم سراسر ايران ، يعني در برابر زبان فارسي به کار گيرد.

متأسفانه اين است هدف و انگيزهء آقاي براهني در زحماتي که اخيراً بر دوش افکار قوم گرايانه و خطرناک خويش نهاده و فرسايش بي پروا و جسورانه اي که به قلم متفلسف و سفسطه گر و پر اُشتلُم ِ خويش تحميل کرده است.

گفتيم که بسياري از اين تقريرات تحريک آميز و بد سگال، همه روزه به کراّت  گفته مي شوند و صفحات و سايت ها و اکران ها و بلندگوهاي بسياري از نشريات ِ حرفي و صوتي و تصويري را به اشغال خود در مي آورند.  باري امکانات هست و پول هست و سياست و منافع گوناگون بيگانه درکار است و اسباب و ابزار ايران ستيزي از همه سو فراهم. اما به قول ِ شاعرآزادي و مرد فرهنگ و ادب ايران ،  بهار :

 

« گرفتم آن که ديگ شد گشاده سر

کجاست شرم ِ گربه و حياي او ؟ »

 

«براهنيسم» در گفتار : 

(توضيحات مربوط به مضمون سخنان و روش« براهنيسم »

در پايان يادداشت ها  با «اعداد رومي »(chiffres romains)  مشخص شده اند.)

 

۱ــ روايات مکرر

در اينجا پيش از آن که به يادداشت هاي متعددي که هنگام خواندن در حواشي دو مقالهء اخير آقاي براهني نوشته ام مراجعه کرده و با تنظيم برخي از آنها به پاسخ ايشان بپردازم اجازه مي خواهم که فرمول وار اهمّ تقريرات ايشان را اگرچه غالباً از فرط تکرار ۸۰ ساله،  ملال آور و اسفبارند، خيلي پوست کنده و فارغ از رنگ و لعاب هاي متفلسف يا مظلوم نما  در برابر نگاه و منظر خوانندگان قرار دهم :

ــ ايران کشوري ست «کثير المله»! يعني  يک کشور است با چند ملت .

ــ در ايران يک « ملت غالب» موجود است به نام «ملت فارس» .

ــ اين « ملت فارس »  دست کم ۸۰ سال است (از زمان حکومت رضاشاه پهلوي تا امروز) سلطه خود را با زور و جبر بر ساير «ملت ها » تحميل مي کند. دولت مرکزي در ايران  همواره نماينده و حافظ منافع «ملت فارس» بوده (به خصوص در زمان پهلوي ها و حکومت اسلامي).

ــ « زبان هند و اروپايي» فارسي از سوي «روشنفکران نژادپرست آريايي» به خرج «ملت عرب الاحواز» و «ملت بلوچ» و«ملت ترک» و «ملت ترکمن» و«ملت کرد» و «ملت لُر» ،  به خود اين «ملت ها» تحميل مي شود.) ( I

ــ ما  «ملت ترک » ايم و زبان فارسي از ما نيست.

ــ ساير «ملت» هاي نام برده به جز «ملت فارس» با ما مشترک المنافع وهم عقيده اند. هويت  اين «ملت ها » از هويت «ملت فارس» جداست و « ملت هاي ديگر مي بايد هويت ها ي خود را اشاعه دهند» .

ــ ايران بايد فدرالي شود .   ( II )

ــ ايران زندان «ملت ها» ست. و «ملت فارس»  (يعني زندان بان اين « ملت ها » ) طبق آمار در اقليت است. (۲)

ــ فرقهء دموکرات آذربايجان ايجاد شده بود تا دموکراسي براي ايران ايجاد کند!

خوب اينها بودند چکيدهء افکار کهنه شده و بيد زده اي که  دهه هاست ازجايگاه دشمني با ايران اما اين بار از زبان آقاي دکتر رضا براهني مطرح مي شوند.

اما سخن بدين ها ختم نمي شود و هنوز به قول حافظ بازي هاي پنهان در پرده است . اکنون ببينيم  و انگشت شگفتي به دندان گزيم و سخناني را بشنويم که طرح آنها در جامعهء امروز ايران نه فقط به تجربه در غوغاگري و آزمودگي در سفسطه و تخليط و تفلسُف  متکي ست بل از کهن کينه اي جانشکار و غريزه اي تهي از حس تعلق به ايران  و عواطفي بيرون ازهرگونه  احساس مسئوليت ملي  و انساني ،  مايه ها برده  و بهره ها گرفته است.سخناني که  بيان آنها ، خاصه به اين لهجه و لحن و لون به جسارتي ديده ناشده و به چشم و روئي کشف ناشده نيازمند است. و اينهمه منضمّ با و تعبيه در روش ها  وترفندهايي ست که آشنايي با آن ها  پيش از ارائهء فشرده اي از تقريرات استاد ، خالي از فايده نخواهد بود:

 

براهنيسم در روش (۳) :

 

روش ايشان در جلوه اي کاملاً حرفه اي از ويژگي هاي زير برخوردار است:

ــ  از اسباب و ابزار نقدنويسي در ادبيات و نيز از فنون قصه پردازي و «عنصر خيال»  بهره مي گيرد.( III )  

ــ پرخاشگر و حمله ور است.

ــ مظلوم نما و طلبکار است .

ــ در برخي موارد غير اخلاقي ، ضعيف کش و بي رحم است.

ــ ترس افکن و تهديد گر است.(IV)

ــ پر مدعا و رجزخوان است.

ــ از تحقير و تحبيب بهره ور است.

ــ از باج دهي به عوام برخوردار است.

ــ فخرفروش عشيره و تبار و ولايت است .

ــ وکيل مدافع خود خواستهء ديگران است .(V)

ــ به جناس سازي از عناصر نامتجانس متکي ست .(VI)

ــ بزرگنمايي و تقليلگري،  هردو ، ابزار تحريف و دعاوي دروغ مي شوند.

ــ مفاهيم مربوط به حوزهء ادبيات  يا فلسفه و روانشناسي دستمايهء جدل سياستگر و وسيلهء خلع سلاح حريف مي شوند.

ــ از «صنعت تخليط الافکار» به تمام و کمال بهره مي جويد. (VII )

ــ نفرت از زبان فارسي ، کار را از حوزهء نظر وعقيده  به عرصهء آسيب شناسي و پاتولوژي فردي و اجتماعي مي کشاند.

ــ محور اصلي و هستهء گوهرين گفتار مبتني بر يک اتنوسانتريسم بيمارگونه و پرستش نژادي (ترک) است.

ــ و اينهمه «آوازه ها»   به يک غرض غايي چشم دوخته و آن برانگيختن احساسات قومي ، بيدار کردن ديو نفاق و روشن کردن آتش کينه و حسد و نفرت در ميان ملت  ايران است . (VIII)

ــ بنا بر اين تحريک آميزو عاري از حس مسئوليت است.

 

۲ ــ روايات « نونما »

 

ــ نقد استتيکي تصوير «سوسک» و نقد «هرمنوتيکي» واژهء «نمنه»

ــ نقد و تحليل روانکاوي کاريکاتوريست جوان زنداني.

ــ نقد شخصيت و افکار روشنفکران ، متفکران و ادباي ايراني همچون هدايت ، شاملو ، نادرپور ، يار شاطر،                  جلال خالقي مطلق و ... به اتهاماتي از نوع  نژاد پرست  و شوينيست و باستان گرا و ...

            (و حتي اهانت به دکتر افشار و دکترشيخ الاسلامي با  رَها کردن عبارتي دون شأن قلم).   IX)

ــ نقد باستان گرايي ۸۰ ساله ( از رضا شاه به بعد).

ــ دادخواهي قومي و نژادي در مقام وکيل مدافع همسر رضا شاه و مادر محمدرضاشاه. (X)

ــ براهنيسم بر اين اعتقاد است که اعتلاي زبان فارسي در طول تاريخ نتيجهء «حسن نيت» و «تسامُح»      

و«انساندوستي » شاهان و اميران  ترک بوده است که ۱۰۰۰ سال سلطنت کرده و اجازه داده اند که زبان فارسي «در حوزه هاي مختلف شعر و فلسفه و عرفان ونثربدون مانع و رادع» توسعه پيدا کند« وگرنه ما امروز به جاي زبان فارسي با زبان ترکي سرو کار ميداشتيم».

ــ از رواج موسيقي  و تئاتر و رقص و انواع جلوه هاي فرهنگ و هنر ، و اسفالت شبانهء تبريز در سايه 

دستگاه يکسالهء حکومت پيشه وري که« پدر همهء بچه هاي تبريز» خوانده شده ، ستايش مي شود  و توطئهء استالين و «ملت فارس» به نمايندگي قوام السلطنه براي کوبيدن «دموکراسي آذربايجان» به اهل روزگار ياد آوري مي گردد.

ــ تغيير جهان و بروز انقلابات و کودتاها وبرخي  جنگ هاي داخلي در سال هاي اخيربه ياد خوانندگان آورده مي شود. و نتيجه گرفته مي شود که «بسياري از ملت ها آزادي خود را به دست آورده اند» و چنين سرنوشتي براي «ملت هاي ساکن ايران»  هم آرزو  و مطالبه مي شود.

ــ آذربايجان بايد «هويت خود» را اشاعه دهد.

ــ سراسري شدن تعليمات عمومي در کشور« يک خيانت به "ملت ها" بوده است» زيرا اين "ملت ها" ناگزير شده اند که به نفع «ملت فارس» از زبان خود دست بردارند.

ــ زبان فارسي متکبر و مغرور است.

ــ  بر اساس دعوي براهنيسم : « با پول نفت "ملت عرب" زبان فارسي در ايران ترويج شده است».

ــ  حذف زبان فارسي به عنوان زبان آموزش سراسري و ملي از مطالبات اساسي ست اگرچه تلويحاً عنوان مي شود.

ــ  ايجاد اتحاد جماهير ايران بايد در دستور کار قرار گيرد.

ــ آمار مراکز معتمد و ذيصلاح ِ  براهنيسم فارسي زبانان ايران  را ۳۳درصد و بقيهء «ملت ها»ي ساکن اين  سرزمين را ۶۷ درصد ارزيابي مي کند.

ــ طبق مطالبات براهنيسم  دو زبانه کردن پايتخت هم از لحاظ  سازمان هاي دولتي و ملي و هم از لحاظ تعليمات و  زبان ها و فرهنگ ها از اهمّ وظايف حکومت آينده (يا حال) است.(از ذکر دو زبان پيشنهادي خودداري مي شود!)

ــ  بايد زبان ترکي در تهران رسمي شود، چون بنا به منابع آماري مورد اعتماد  براهنيسم «ترک ها» در اکثريت اند ! همچنين مي  بايد با توجه به همين منابع آماري  بر اساس «اکثريت  يا اقليت کمّي» ، (مقدم بر دموکراسي سياسي ) دموکراسي زباني در ايران برقرار شود!  

بسياري از اين دعاوي ارزش پاسخگويي هم ندارند چرا که مهر بطالت خود را  بر پيشاني خود حمل مي کنند و تنها کاري که از آنان برمي آيد  لبخند طعن و تمسخري ست که برلبان اهل بصيرت مي نشانند يا  احساس تأسفي است که در ميان اهل درد و دلسوزان اين ملت و اين سرزمين برمي انگيزند . از اين رو نيک تر آن است که به اشارتي گذرا يا سکوتي گويا از کنار آن ها گذر کنيم. اما برخي ديگر از دعاوي، متآسفانه ريشه در جان سختي ها و سماجت هايي دارند که  نزديک به يک قرن است در اثر بمباران هاي فکري و ايدئولوژيک از خارج و داخل ايران ، همچون ويروسي در خانهء برخي ذهن ها نشيمن کرده و ريشه دوانده  و حتي فروپاشي ديوارهاي ستبر قلعهء روسي و مرگ جانکاه اردوگاه سوسياليستي هم به ريشه کن کردن آنها توانا نبوده است. از اين رو شايسته تر آن است که  ( به ويژه براي آشنايي جوان تر ها و مردم با حسن نيتي که دراين اوضاع آشفته ، در معرض برخي «مارکِشي» هاي  سياسي  يا ايدئولوژيک  قرار دارند) بر آن ها تأکيد بيشتري شود و همراه با توضيحات گسترده تري پاسخ داده شوند.

در اينجا با اهمّ مسائل آغاز مي کنم ودر ميان آنها به اقتضاي فرصت و مناسبت، اشاراتي  به موارد جزيي تر (و گاه کودکانه تر) نيز خواهم داشت که اينجا و آنجا ، در ميان اين دعاوي بي بنياد جاسازي و تعبيه شده اند:

 

پاسخ

آقاي براهني ، ايران کشوري «کثير المله» نيست و نيازي به تکرار نيست که اين واژه بر اساس يک غرض سياسي ، به جهت تکميل ِ متصرفات و تداوم تجاوزات استعماري تزاريسم ، از دورهء بلشويک ها در روسيه، و به کوشش دفاتر ويژهء دايره هاي نظريه سازي و ايدئولوژيک روسيهء شوروي تدارک ديده شده و به واسطهء تسخيرشدگان فکري و سياسي و عقيدتي ايراني در کشور ما رواج يافته است.

اساس و بُنمايهء اين نظريهء شوم ، برگرفته از کتابي ست به نام  «سوساليسم و مسئلهء ملي» که استالين براي به اصطلاح «حل مشکلات ملي» در روسيهء استعماري و براي انتظام دادن و در واقع به جهت انقياد کامل متصرفات تزاري و ملت هاي مسلمان قفقاز و ماوراء قفقاز و آسياي ميانه تنظيم کرده بو و به مدت ۶۰ الي ۷۰ سال به وسيلهء شيفتگان بلشويسم و وابستگان فکري و سياسي روسيه در ايران به نام «راه حل مارکسيستي مسائل ملي» در ايران تبليغ مي شد  و مقصود آن بود که  اين نظريات دستوري با شرايط اجتماعي ، تاريخي، جغرافيائي و فرهنگي و زباني ايران تطبيق داده شود تا همان برنامه ها و آرزو هاي تزاريسم روسي ، اين بار به نام «مارکسيسم» و در جامهء سرخ «اردوگاه سوسياليستي» تحقق يابد.اين هدف شوم حتي يک بار ، يعني در دوراني که بواسطهء وقايع مربوط به جنگ جهاني دوم  شمال ايران در اشغال ارتش سرخ بود واقعيت عملي يافت و به مدت يک سال شهرهاي شمال غربي کشور ما را دچار آشوب و پريشاني و جداسري ساخت .هرچند خوشبختانه دشمن ناگزير به ترک ايران شد و جز روسياهي براي مزدوران داخلي و خيالبافي براي کژانديشان يا شستشو شدگان مغزي باقي ننهاد.

پس جناب براهني ، اساس تئوري شما در اين دو مقاله مبتني بر يک پيش فرض بي بنيادِ وارداتي ست و دست ساخت کارگاه هاي نظرپردازي بيگانگاني ست که با طرح آنها ده ها سال است، اهداف سياسي خاصي  را دنبال مي کنند وبراي  ارضاء آزمندي هاي منطقه اي و جهاني ،  تورِ تئوريک مي بافند و به قلم  برخي «ايرانيان » مي نويسانند و به زبان برخي «ايرانيان» مي گويانند.  اين گونه است که ويروس اين تفکر منحرف در ذهنيت تعدادي از بازماندگان ِ مرحوم سوسياليسم روسي جان سختي مي کند(۴) و آش ِ دشمنان ايران را به هم مي زند و براي مطامع برخي همسايگان و قدرت هاي بين المللي  خوراک تهيه مي کند.

چنين نظريه اي ، به واسطهء آن که با منافع کساني که ايران را کشوري متشتت و ضعيف و پراکنده مي خواهند هماهنگ است ، به انواع چاشني هاي نظري ديگر از نوع  تئوري هاي نژادپرستانه پان تورانيستي ميراث خواران ترک عثماني  يا  خواب و خيال هاي پان عربيست هاي بعثي و ناصري تقويت شده  ونيز  از صدقات و دست و دلبازي هاي پترودلاري شيخ هاي حاشيهء خليج فارس  و توحش ِ بنياد گرايانهء وهابيسم نفتالوده عرب نيزبرخوردار است.

و در چنين وضعيت داخلي و منطقه اي و بين المللي ست که انواع «تريبون» هاي ترکي و عربي و اروپايي و آمريکايي را به اشغال خود درآورده است. پس آقاي براهني از شما انتظار نمي رود که شالودهء افکار سياسي خود را برچنين نظريه اي بنياد نهيد به ويژه آنکه سالياني درازي  اندر «مظلوميت تروتسکي» اين «شهيد بزرگ ِ استالينيسم» گريسته و نوحه سرداده ايد. اکنون جاي بسي شگفتي ست که پان تورکيسم ِ پنهان ِخويش رادر پرتو نظريات فريب کارانهء حضرت استالين در بارهء «مسائل ملي» توجيه و تقويت مي فرماييد! مردم چيزفهم جهان از شما انتظار ندارند که به تأثير از استالينيزم بگوييد و بنويسيد و امضاء کنيد که : «ايران کشوري است کثيرالمله!» آقاي براهني!

پيداست ، هرگاه اين پيش فرض را مبناي تفکرات سياسي خود قرار دهيم ، آنگاه مي بايد در ايران به دنبال ملت ها و به خصوص به دنبال يک «ملت ستمگر» به نام «ملت فارس» بگرديم .

 

 گفتند: يافت مي نشود جُسته ايم ما

گفت : آنک يافت مي نشود ، آنم آرزوست!  (مولوي)

 

و آن  «آني» که  شما و همفکران آررزو داريد ، ظاهراً وجود ملت هاي متکثر و متنوع در کشور ايران است و به ويژه وجود يک «ملت  غالب» براي بنياد و پي ريزي نظريات شما اهميت حياتي دارد!

         آري ساختمان نظري شما به وجود «ملت ظالم» نيازمند است  و بدون يافتن يا ايجاد يا تراشيدن ِ يک «ملت غالب » و  نشان دادن يک «قوم الظالمين» براي زمينه سازي اجراي يک «سنگسار»  يا  «شمع آجين ِملي»( lynchage) در ايران پاي چوبين استدلالتان خواهد شکست و کمُيتِ فکريتان خواهد لنگيد و به گِل فرو خواهد رفت. معادلهء شما يک طرف بيشتر ندارد : طرف دوم . از اين رو به جعل طرف اول معادله نيازمند شده ايد و سرآسيمه به دنبال «پرتقال فروش» مي گرديد تا او را « ملت ظالم فارس» بناميد!هم اکنون در يک بنگاه معاملاتي ِسياسي که به نام «کنگرهء مليت هاي ايران...» ساخته ايد(يا همفکران شما ساخته اند تا با اين نام دهان پرکن با محافل آنچناني نشست و برخاست کنند و از «مزاياي آن» برخوردار گردند!) و شمع و گل و پروانه و بلبل را  به نمايندگي از  مردم خوزستان و بلوچستان و کردستان جمع آورده ايد، جاي اين «پرتقال فروش» خالي ست! و چنانچه مرز وقاحت سياسي سراسر تاريخ رانيز درنوردد بازهم چنين «پرتغال فروشي» پيدا نخواهد شد و «ملت فارس» نماينده اي در«کنگرهء مليت هاي ...» شما نخواهد يافت!  زيرا چنانچه  به فرض محال ، سياستباز دغلي يافت شود و  مجموعه بي آزرمي هاي جهان را يک جا از آن ِ خود کند و پلاک يا مدال «پرتقال فروش» به گردن بياويزد و  با برخورداري از لقبِ افتخار آميزِ «فارس هوشمند » ، که شما به او عطا کرده ايد ، در «کنگره ها» و «فرقه ها» و «احزاب» ي از اين قبيل،عَلَم نمايندگي از«ملتِ ناموجود فارس» را به دوش بگيرد نه تنها مضحکه ء کودکان ِ کوي و برزن خواهد بود، بل به عنوان ديوانه مي بايد به نزديک ترين تيمارستان شهرخويش عودت داده شود يا چنانچه،  سلامت مشاعر و قواي عقلي او مورد تأييد پزشکان و عالمان علم روانکاوي قراگرفت ، به اتهام خيانت به کشور و مردم ايران تحت تعقيب دادگاه صالحه قرار گيرد!  زيرادر سرزمين ما ايران هرگز ملتي به نام«ملت فارس» وجود خارجي نداشته ، ندارد و نخواهد داشت.

 در اين زمينه پيش از اين به اجمال سخن گفته ام و مکرر نمي کنم : علاقمندان  مي توانند  به اين دو مقاله که در سايت هاي ايراني انتشار يافته است ، مراجعه کنند.(۵) تنها اشاره وار مي گويم و مي گذرم که هرگز تکلم به يک زبان دليل وجود يک ملت نيست همچنان که انگليسي زبانان جهان را «ملت انگليس»  خطاب نمي کنند و فرانسوي زبان هاي قارهء آفريقا يا آمريکا راهم فرانسوي نمي دانند.

 پس در ايران تنها يک زبان فارسي موجود است ونه يک «ملت فارس».

اما مقصد شومي که در اين واژهء«ملت فارس» تعبيه شده و اصولاً«  غرض از اطلاق ِ واژهء «فارس» به مردم ِ فارسي زبان ِ جهان آن است که اين کلمه را در برابر واژه «ترک» يا «عرب» يا «بلوچ» يا «کُرد» قراردهند و متکلمين به زبان هاي ترکي و بلوچي و عربي يا کردي را در ايران تا حد «ملت»ي جداگانه ارتقاء دهند و مطالبهء حق ويژه کنند . يعني  موقعيت و نقش ِ زبان مشترک و سراسري و ملي و تاريخي و فرهنگي اقوام ِ گوناگون ِ ايران يعني زبان ِ فارسي را تا حدِ زبان يکي از« اقوام» يا به قول خودشان «ملت» هاي ساکن ايران کاهش مي دهند و هم عرض  و هم ارز ِ ديگر زبان ها و گويش هاي رايج در کشور ما قرار مي دهند تا از متکلمين به اين زبان به نام ِ «حق قانوني و دموکراتيک»  درخواستِ مطالباتِ ملي تا حد جدايي کنند! اين است جوهر و هدف فکري که با تکيه بر تنوعاتِ زباني مردم ايران مرتکبِ «تئوري ملت سازي» مي شود. (۶)

پس آنچه در ايران وجود دارد و وجودي  درخشان و بنيادين درارد ، نه «ملت فارس» که زبان فارسي ست. زباني که به  قول نويسندهء بزرگ ايران دکتر غلامحسين ساعدي ــ که خود آذري بود و به زبان مادري خود هم بسيار علاقه داشت ـ  : « ستون فقرات يک ملت عظيم است».(۷) و اگرچه تنها در ايران به آن تکلم نمي شود و نمي شده است ، با اينهمه موجوديت ايران بدون اين زبان که ميراث مشترک ملي و رشتهء پيوند مردم سراسر ايران است ، به مخاطره خواهد افتاد. و اين سخني ست که کليهء عقلا و انديشمندان  قوم ازهرتيره و نژاد و قبيله و ولايتي که بوده اند جملگي بر آنند.

 نيازي به تکرار اين سخن نيست که مردم سراسر ايران در ايجاد و گسترش و درخشش زبان فارسي نقش داشته اند.همهء مردم ايران در بستر يک تاريخ مشترک ، مواريث ملي مارا (که سرچشمهء اصلي هويت ايراني ماست ) و  در اين زبان منعکس و مسطور و مکنون است آفريده اند و خود نيز به تعبيري  آفريدهء اين زبانند. وجود آنان و هويت آنان با اين زبان پيوند ديرين و گسست ناپذير دارد و شمشير هيچ نژاد و تباري قادر به بريدن اين پيوند نيست و بگذاريد بگويم که حتي اگر خودِ چنگيز و تيمور و هلاکو زنده شوند و تئوري استالين را در باره حل «مسائل ملي» بپذيرند و همچون همفکران شما به مذهب قوم پرستي و نژادگرايي ميراث خواران ترکيهء عثماني بپيوندند و عضو «کنگرهء مليت هاي ايران...» شوند و در مقام وکالت فضولي از«حقوق ملي» ارامنه وکرد و تاتي و طالش هم دفاع کنند و از قدرتهاي خارجي براي ايجاد «فدراليسم در ايران » تقاضاي کمک و حمايت مالي و سياسي کنند ، بازهم قادر نخواهند بود که ميان مردم سراسر ايران و حافظ و سعدي و فردوسي و مولوي و خيام جدايي بيفکنند.

خير آقاي براهني ! اين زبان بريدني نيست و ايران را نمي توان به نام تنوع زبان ها و تکثر لهجه ها به پاره هاي گوناگون تقسيم کرد. پس بيش ازاين پيروان و فريب خوردگان را به دنبال نخود سياه نفرستيد و هابيل را بر قابيل نشورانيد.

اختلاف لهجه مليت نزايد بهر کس

ملتي با يک زبان کمتر به ياد آرد زمان

بي کس است ايران به حرف ناکسان از ره مرو

جان به قربان تو اي جانانه آذربايجان

                                      شهريار تبريزي

چتر زبان فارسي بر سراسر ايران گسترده است زيرا به لحاظ تاريخي زبان ملي و زبان مشترک و زبان آموزش همگاني و سراسري ست و جاي زبان ها و لهجه هاي ديگر را تنگ نمي کند و نبايد تنگ کند. اما ، به بهانهء آرزوهاي برحقي که تقويت زبان ها و لهجه هاي رايج در ايران را از دولت هاي مرکزي درخواست دارند ، نمي توان و نمي بايد شمشيرکين جوئي در برابر زبان فارسي برکشيد وبا شعار حذف زبان آموزش سراسري و ملي در برخي از ايالات مرزي کشور ما ، تيشه به ريشه ملت ايران کوبيد. زبان فارسي ازميان رفتني نيست زيرا با اتحاد ملي ايرانيان يعني با موجوديت ايران گره خورده است و اين نکته را دشمنان کشور ما به خوبي درک کرده اند و درست به همين سبب است که زبان مشترک و ملي ايرانيان يعني زبان فارسي دري را نشانه گرفته اند!

هويت ايراني از زبان فارسي ، از گلستان و بوستان سعدي ، از شاهنامهء فردوسي ، از ديوان حافظ و از سرود ها و نغمه هاي روستايي باباطاهر و فايز دشتستاني ، حتي از نوحه هاي جوهري ومرثيه هاي محتشم کاشاني جدانيست. هويت ايراني همان سنگ مزار اجداد من و شماست. هريک از اعضاء ملت ايران و هريک از شهروندان اين کشور (درهرکجاي اين سرزمين که بوده باشند و به هر زباني که تکلم کنند) ، سرگذشت نياکان  و پيشينيان ِ خويش را و عهدنامه ها و مقاوله نامه ها و معارضه نامه ها و فتح نامه ها و سندهاي خانوادگي ازدواج ها و برادرخواندگي ها و مالکيت ها و سلب مالکيت ها ، وصييت نامه ها و تفويض نامه ها و طومارها و عرض حال ها و هزاران نسخه از ياد نامه ها و يادگارها و عريضه ها را به زبان فارسي مي خوانند و به زبان فارسي ست که گورهاي گم شدهء عزيزان خود را پيدا مي کنند. حالا شما براي مردم آذربايجان و ديگر شهروندان مناطق مرزي کشور ما از شمال تا جنوب نسخه مي نويسيد و امرنامه به دولت مرکزي مي فرستيد که : هرچه زودتر به قول شما :  اين «ملت ها مي بايد هويتشان را اشاعه دهند!»؟

آقاي براهني تصور نکنيد که هويت مردم ، شعر يا نثر شماست که  مي بايد به هر قيمتي «اشاعه» داده شود!هويت مردم ايران همان شاهنامه اي ست که بر رف خاندان هاي ايراني آذربايجان با همهء شکوه و هيمنهء خويش  نشسته است . هويت همان نگاه حرمتگزاري ست  که به سوي اين کتاب مي چرخد  و اسطوره ها و شاهان  ايراني پيش ازاسلام را پاي کرسي ها يا ديگر حلقه هاي فرهنگي  خانواده هاي ايراني فرامي خواند. هويت همان احترامي ست که به ديوان حافظ نثار مي شود . همان پيچ و تاب دلآويز نستعليق و شکسته ايست که خوشنويسان مکتب تبريز کتابت کرده اند و از زبان حافظ به آيندگان گفته اند :

 

ياربيگانه مشو تا مبري از خويشم

غم اغيار مخور تا نکني ناشادم

 

 هويت همان آوازهء جادويي اقبال السلطان آذر است وقتي در سه گاه قفقازي يا در بيات شيراز مي خواند.

گويند کسان بهشت با حور خوشست

من مي گويم که آب انگور خوشست

اين نقد بگير و دست از آن نسيه بدار

آواز دُهُل شنيدن از دور خوشست !      (خيام)

 

جناب آقاي براهني ، استاد دانشگاه . در اين رشتهء درسي متأسفانه شما کم آورده ايد و دانشجوي باهوشي در ايران نخواهيد يافت!

کليدهويت ايرانيان ــ ازهرتير و طايفه  و تبار ــ  در زبان فارسي تعبيه است و اين هنري ست که تاريخ به اين زبان عطا کرده  و نقشي ست که گذشتهء مشترک بسياري از اقوام و عشيره ها و تبارها و نژادهاي اين سرزمين بر عهدهء زبان فارسي  نهاده و اين ميراث مشترک و يکدله ساز را به ايرانيان سپرده است. و ملت ايران بابت اين هديهء بزرگوار و نجات بخش به احدي بدهکار نيست، تا چه رسد به اين که ــ آنگونه که شما و برخي نژادپرستان مي گوييد و مي نويسيد ــ مديون يورشگران و تجاوزکاراني بوده باشد که از مرزهاي چين و نواحي دوردست آسياي مرکزي به قصد جهانسوزي و ويرانگري به ايران و هند و بخشي از اروپاي شرقي سرازيرشده بودند. اگر کسي به ديگري بدهکار باشد اين يورشکران قبايل و سلسله هاي متخاصم ترک  يا مغول يا گورکاني نژادند که بارها شهرهاي ايران راويران کرده اند (شهر تبريز،  همين شهر که شما به آن فخر مي فروشيد و «باغ عدن باستاني»  و «پايتخت ترکان ايران » اش مي ناميد، دست کم  سه بار به وسيلهء لشکر متخاصم سلسله هاي ترک و عثماني  اشغال و ويران شده است و مردم آن کشته شده و زنان و کودکان و هنرمندان آن به اسارت برده شده اند.

( و من نميدانم چگونه مي شود هم تاريخ باستاني شهر خود را دوست داشت  و از آن خود دانست و با مردماني که در طول تاريخ قرباني  ظلم و تجاوز شده اند احساس همدلي و هم ريشگي داشت ، وهم به واسطهء يک شيفتگي و سرسپردگي ايدئولوژيک ِ نژادي ، يورشگران و متجاوزان به اين شهر  را ستايش کرد و آنان را پدران و اقوام و اجداد خود پنداشت!).

پس بدهکاران به اين سرزمين نه زبان فارسي که تجاوزگرانند که به اعجاز مدنيت ديرين و زباني که محمل و کجاوهء اين مدنيت و فرهنگ بود و در کلام بزرگاني همچون بيروني و ابن سينا و رازي و بيهقي و فردوسي و نظامي و عطار و سهروردي و عين القضاة و روزبهان و شمس و مولوي و سعدي و نظامي و خاقاني و فلکي شيرواني وحافظ و همام و  صائب بيان مي شد ، کم کمک رام شدند و نام و هويت و ايرانيتِ باشندگان اين سرزمين را به خواست يا به اکراه پذيرفتند تا آنجا که  شيوهء مُلکداري خود را از آنان اقتباس کردند وبه زبان سعدي :          «پلنگان رها کرده خوي پلنگي»  به  قول حافظ : «صلايي به شاهان پيشينه» زدند وحتي شيوهء زيست خود را در رزم يا در شکار و بزم از آنان گرفتند  و بر کشوري فرمانروايي کردند که به دانش و خِرَد و سياستِ وزيران و منشيان و مستوفيان و دانشمندان اين ملک اداره مي شد.

 گفتني ست که هيچ گونه سنخيت نژادي يا  يا اشتراکات قبيله اي يا زباني يا فرهنگي در ميان سلاطين و امرا وسلسله ها و قبايل ترک و مغول و تتار نبود که هريک از اين گروه سه گانه  برخاسته از تبار  و زبان و فرهنگ خاص خود بودند . موجوديت و هويت آنان در دشمني با يکديگر معني مي يافت و  پادشاهان و سلسله هاي گوناگون در جنگ ها و مخاصمات پي درپي و خانمان برانداز بريکد.يگر غلبه مي يافتند اين تاخت و تازها و غارت و يغما ها و جنگ هاي جهان سوز همواره در ميان اعضاي يک خاندان نيز برپا بود . پسر بر پدر مي شوريد. پدر فرزند را کور مي کرد و جنايت ها بود که اعضاء قبايل و خاندان ها و سلسله ها به ضد يکديگر برجنايت مي افزودند وآنان که در ميانه مي سوختند و نابود مي شدند مردم کشور ما بودند .از اهالي تبريز و مراغه و زنجان بگيريد تا برسيد به نيشابور و زاهدان و کرمان و اصفهان و ري و قزوين. مردم سرزمين ما قرن ها بهاي اين تاخت و تازهاي خانگي شاهان و اميران و غازيان و سرهنگان ترک و تاتار و مغول را پرداخته اند. تداوم ِ هزارسالهء حکومت سلسله هاي شاهي ترکان و تتاران ومغولان در ايران همواره تداوم دشمني و جنگ اين يک بر ضد آن ديگري بوده است و هريک از آنان حکومت خود را بر ويرانه هاي خاندان پيشين بنا مي نهاده است .

 مي خواهيد بدانيد روش حکومتداري بسياري از اين شاهان ترک تبار و نيز رابطه شان با فرزند يا پدر خويش چگونه بوده است تا نمونه اي از اين جنگ ها و غارت ها و ويرانگري ها را به ياد بياوريد و دريابيد که چگونه  در بستر آشوب هاي روزگار ، مردم ري و قزوين و اراک و کاشان و اصفهان و سايرنواحي مرکزي ايران (عراق) با همان شمشير قتل عام  وزيرسُمّ همان ستوراني له مي شدند که مردم تبريز و مراغه ؟

باري ،  به اين سخن حافظ در بارهء رفتار اميرمبارز محمد مظفر (شاه غازي) و نيز رفتاري که فرزند وي با او کرده است  توجه بفرماييد تا مشتي از خروار و يکي  از هزاران بي رحمي و قساوت را از زبان خواجهء شيراز بشنويد :

 

شاه غازي خسرو گيتي ستان

آنکه از شمشير او خون مي چکيد

سروران را بي سبب مي کرد حبس

گردنان را بي خطر سر مي بريد

عاقبت شيراز و تبريز و عراق

چون مُسخّر کرد ، وقتش در رسيد 

آن که روشن بُد جهان بينش بدو

ميل در چشمِ جهان بينش کشيد.

 

مي بينيد که «سلطان غازي» ( «خسرو » گيتي ستان )  ، يعني ولي فقيه عصر حافظ ، (سلطانولي امام) اميرمبارزالدين محمد مظفر پس از  تاخت و تاز و غارت و کشتار ، در تبريز(مشهور ترين شهر آذربايجان که شما «پايتخت نمادين ترکان جها ن» اش مي خوانيد) و شيراز و شهرهاي مرکزي ايران وپس از  تسخير اين نواحي  به دست پسر خود کور مي شود.

ازاين شيوه خشونت و نامردمي که در ميان سرکردگان وحکمرانان ۱۰۰۰سالهء ايران رايج بود ، فراوان مي توان مثال آورد و حتي نيازي نيست  که به سقط بيضهء بنيانگذار سلسلهء قاجارها اشاره اي کنيم.

(با توجه به اين نکته شايد بفهميد چرا احمد شاملو از نام خويش يعني از انتساب به ايل «شاملو»  ـ که يکي از ايلات هفت گانهء قزلباش بودند و خون ريزي ها کرده بودند ـ   بيزاري مي جويد و شايد بفهميد که حس او نه بيانگر  «نژادپرستي ضدترک» ـ چنان گه شما مي گوييد ـ بلکه شهادتِ صميمانه ايست بر انساندوستي وهومانيسم  اين شاعر بزرگ معاصر. زيرا وجود و نام خويش را بري و بيگانه از ستمگري هاي  تبار و طايفه اي مي خواهد که به آن منتسب است! و به عنوان شاعر ، بد نيست که شما هم به او تأسي جوييد و از پرستش موهوماتي از نوع نژاد و تبار و ولايت و قبيله بگريزيد !)

 باري،هيچ نقطهء اشتراکي در ميان اين سلاطين  يا امراي مستبد نمي توان يافت  ونه هيچ اثري  که تعلق آنان را به يک عنصر ريشه دار فرهنگي يا قومي يا زباني اثبات کند يا از وجود نوعي عِرق ِ نژادي وتباري و خوني در ميان  آنان سخن گويد:

 نقطهء اشتراکي اگر ميان آنان باشد چيز ديگري جز ايران و استمرار فرهنگي  و تاريخي آن نبوده و نيست. ايراني که به عنف و جبر يا به هر دليل ديگر در آنجا به سلطنت رسيده بودند و سنت پادشاهي دوهزار ساله را در اين کشور به مدد وزيران و مستوفيان و خردمندان اين سرزمين ادامه مي دادند و زبان فارسي براي آنان  محمل اين فرهنگ و استمرار تاريخ کشوري شده بود که بر آن حکومت مي کردند. آنها که مي کوشند يک ملت ترک از دل ۱۰۰۰ سال غارت و خونريزي قبايل و عشاير متخاصم و معاند بيرون بياورند و يک «زبان واحد ترکي»  به آنان بدهند و قباي  «فرهنگ ِ واحد ترک بر آنان بپوشانند»  و اين« لولو»ي ساختگي خود را در برابر ملت ايران (که اين روزها به جسارت يا به ناداني يا به دستور، «ملت فارس » اش مي نامند) قرار دهند، جز با تمسخر و لبخند اهل فهم و درک، مواجه نخواهند بود. پيداست که آن گروه از مطالبات نژادي که خود را پشت مسئلهء تنوعات زباني و فرهنگي پنهان مي کنند ، مقصودي جز تبرئهء ترکتازي ها و ويرانگري هاي قبايل متخاصم و خونريز را ندارند و فکر و فلسفه شان مبتني بر تئوري هاي نژادي و فاشيست مآب اواخر قرن نوزدهم و نيمهء اول قرن بيستم است . آنان  در پرتو اين تئوري ها و با چنين شيشهء کبود ايدئولوژيکي ست که به تاريخ ايران و سرگذشت مناطق و نواحي مختلف اين سرزمين مي نگرند  و تفسير هاي هذيان آلودي از داستان ِزبان فارسي و تمدن ايراني ارائه مي دهند  و در بوق و کرنا مي دمند. تفسيرهاي مقلوب و مجعولي که  برخاسته و حاصل ِ گم گشتگي هاي فکري و نگاه کژنگر آنان است. روشن است که  هيچ نقاب مظلوميتي نيز قادر نيست تا وجود اين تخمه و نطفهء توسعه طلبي  و تجاوزگري  و مخالفت با  آزادي و حقوق انساني  ِ مکنون در تئوري هاي آنان را از نگاه تيزبيين انسانهاي آزادي خواه و بشردوست پنهان نگاه دارد. هرچند افکار خود را درانواع زرورق ها و بسته بندي هاي مساوات طلبانه يا دموکراتيک بپيچند و به نام  تکثر فرهنگي و زباني  اهداف ناموجه خود را به عبارت هايي از نوع «فدراليسم » يا «حق تعيين سرنوشت» يا «اتحاد جماهير ايران!!» و امثال اين مفاهيم زينت دهند!

         از اين رو  شايستهء شما نيست که عنصر ترک را در برابر ايرانيان و در برابر زبان فارسي پرچم تفاخر نژادي و قبيله اي سازيد و «طلبِ پرداخت نشدهء» مهاجمان خارجي را از ايرانيان مطالبه فرماييد. استمرار هويت و همدلي و همبستگي و همنوايي و  همدردي و همزنجيري ايرانيان ريشه دار تر از آن است که تئوري هاي قالبي و دستوري و بخشنامه اي بيگانگان بتواند آن را به سموم نفاق  بيالايد و با ايجاد تفرقه و شکاف  در ميان مردم ايران، زمينه ساز نزاع داخلي و جنگ برادرکشي گردد و نمونهء ديگري از آن توحش جنگل را در ميان بخشي از ايرانيان بيدار سازد که ترکان عثماني در اواخر قرن نوزدهم نسبت به ارامنه بروز دادند ، يا نازي هاي آلمان هيتلري نسبت به يهوديان و کولي ها روا داشتند يا صربي ها در يوگوسلاوي بنام نژاد اسلاو بر ضد هم وطنان غير اسلاو خويش مرتکب  شدند.(۸)

شما نيز آقاي براهني همچون ساير همفکران ، زبان ترکي و استان آذربايجان ما را بهانه مي کنيد تا از پان تورکيسم و واز نژاد و تبار ترک حمايت کنيد. شما از زبان ترکي، دين درست مي کنيد و«مؤمن و ملحد» مي تراشيد و«مؤمنان»  را به بريدن سر«ملحدان» گسيل مي داريد و اين کار شاعر نيست، خاصه اگر در مقام علمدار ي«مدرنيسم» ، نسبت به حقوق انسان ها و برابري ها و برادري ها اظهار حساسيت کرده و گاهي نيز دف و دايره ء هومانيسم  و صلح را به صدا درآورده بوده باشد!

 شما به چه حقي زبان فارسي را به« محروم داشتن هم وطنان ِ مناطق ِ مرزي کشور ما ازهويت » متهم مي داريد؟! اين چه تهمتي ست که به مردم ايران مي زنيد آقا؟ يعني اگر به ترکي در دانشگاه درس خوانده بودند هويت داشتند ، اما اکنون که به يمن آموزش سراسري و ملي و رايگان و اجباري ايران دکتر و مهندس و اديب و سياست ورز يا  تاجر يا هنرمند شده اند ، ديگر هويت ندارند؟

آقاي براهني مردم آذربايجان ايران که به يمن آموزش  ملي و سراسري و رايگان کشور ، اينهمه باسواد و روشنفکر و متخصص و هنرمند به جامعهء ايران عرضه کرده اند بر اساس نظريهء شما و همفکران هويت ندارند و لابد آنها که ۷۰ سال  در قفقاز  يا ترکمنستان زير پوتين هاي تزاريسم سرخ له شدند و جز دندان هاي طلا، از ادب و تاريخ و فرهنگ و سنن و آداب  و شعائر اجدادي  هيچ چيز دندان گيري برايشان  باقي نمانده است ، هويت دارند و هويتي مستحکم ، چون در مدارس خود به زبان ترکي آموزش ديده شده اند؟

لابد فرزندان و اعقاب مردم مسلمان ِ آسياي صغيرکه پان تورانيسم فاشيست مآب همه چيزشان را گرفت تا « تُرکيت» آنها را به خلوص ِهيجده عيار برساند به زعم شما هويت يافته اند ، اما مردم ايراني آذربايجان که به زبان پدران خود و به زبان شمس و به زباني که پرورده و برآمده و جهانگير شدهء شهر و ديار خود آنان بوده است  درس خوانده و دانش آموخته اند ، از نگاه ايدئولوژيک و سياست زدهء شما هويت ندارند؟ !

 آيا مردم قفقاز و نيز مردم بسياري از جمهوري هاي تحت تسلط تزاريسم و تزاريسم سرخ ــ  که به قول شاعر تاجيک خانم گل رخسارـ   دو بار( وبرخي از آنها  سه بار) بي سواد شده اند،  مساجدشان تبديل به اسطبل شده،  زنگ کليساهاشان ذوب شده است تا از آن داس و چکش ساخته شود و بر سردر اماکن متبرکهء آنان آويخته گردد،  کتاب ها و اسناد و سرگذشت پدران و قبالهء ازدواج مادرانشان را کود کرده اند و ۸۰ سال نوکران چشم و گوش بستهء روس آنچنان تسمه از گردهء آنان کشيده اند ــ  تا آنجا که اگر امروز بر سر گور پدران و مادران خود بگذرند، حال و روز و حس و ادراکشان با حال و روز و حس و ادراکِ توريست هاي ژاپني بر ويرانه هاي يک تمدن مايايي در امريکاي لاتين تفاوتي نخواهد  داشت  ــ  هويت خود را حفظ کرده و به گفتهء شما «اشاعه » داده اند؟

اگربه مدرسهء ترک زبان رفتن و به ترکي درس خواند ن ، هويت بخش و فرهنگساز مي بود پس کجاست فرهنگ توسعه يافته و جهانگير شدهء مردمان ِ اين سرزمين هاي مغلوب؟ کجا هستند شاعران و نويسندگان آنان؟

پس چرا ديگر طالبوف ها در تفليس سخن نمي گويند؟ آخوند زاده ها و قراچه داغي ها چرا نمي نويسند ؟ پس ميرزا علي اکبر صابر طاهر زاده کجاست؟کجاست او که به هنگام ِ سرودن و به زبان ترکي سرودن ، نام ايران و آرزوي بهروزي کشور ما در شعرهايش موج مي زد ؟ و خود يکي از پايه گذاران شعر مشروطيت ايران بود؟  با دهخدا مراوده و مکاتبه و دوستي داشت و بيشترين تأثير را بر شاعراني همچون نسيم شمال و حتي عشقي داشت  تا جايي که به قول بهار:

احمداي سيد اشرف خوب بود

شيوه اش مرغوب بود

ليک «هوپ هوپ نامه» بودش در بغل !

 

         و همو بود که بخش هايي از شاهنامهء فردوسي را نيز به شعر ترکي برگردانده بود :

 

پس اولدوم بويوردي شه نيک پي

خديو جهندار کاووس کي

کرک لشکر ايتسون سرور و نشاط

سرورو نشاطه آچيلسون بساط

بزرگان ايران قوروپ دستگاه

بزندي طلالاطله قصر شاه.... 

                                   ميرزا علي اکبر صابر: «هوپ هوپ نامه»

 

پس چرا کسي که در شعر ترکي  قرن بيستم مي درخشد و تنها به واسطهء دو يا سه شعري که به زبان ترکي سروده است ، تاج شهرياري تاريخ شعر ترکي بر سر مي نهد ، يک دانشجوي سابق دانشکدهء پزشگي ايران يعني محمدحسين بهجتِ تبريزي ،« شهريار» ِ غزل معاصر فارسيست؟ پس چرا شهريار در ميان ِِ آنها که به زعم شما هويت خود راحفظ کرده و اشاعه داده اند ظهور نمي کند ، بلکه از کوچه هاي تبريز ، از زادگاه شمس و هُمام و صائب برمي خيزد و در ميان خيمهء خيام باحافظ هم پياله مي شود و از ميان سنگفرش  کوچه هاي تبريزکه هنوز ردّ و اثر پاي خياباني و ستار و کسروي  بر آنها باقي ست ،  ميخواند :

 

زنده تاهست ، نام ايران است

زنده تا بود نام ايران بود

 

و جوانان آذربايجان را با کلامي که سراپا مهر به ميهن است ندا در مي دهد که :

 

«مادر ايران ندارد چون تو فرزندي دلير

روز سختي چشمِ اميد از تو دارد همچنان!»  ؟

 

مي دانيد چرا؟ براي اين که شهريار هويت داشت و به اين هويت آگاه بود و بر آن اطمينان خاطر و اعتماد کامل قلبي داشت !  شهريار همچون شما  به انگيزهء اغر اض و امراض غير فرهنگي و غير وطني زبان فارسي را«براي انتقام» ياد نگرفته بود  و منتقد ادبي نشده بود تا روي «ملت فارس» را کم کند(۹)  و بيهوده نبود که بيش از ۵۰ درصد غزل هاي حافظ را استقبال کرده بود و خواجهء شيراز را  و سعدي را و مولوي را به جشن شکوهمند شعر خود دعوت مي کرد!

 اما شما با اين شمشير دشمني که در برابر زبان فارسي از رو بسته ايد قصد داريد تا ديوان ۱۰۰۰ صفحه اي شهريار را بسوزانيد . تا همام و صائب را از زادگاهشان اخراج کنيد تا شمس را به چاه بيندازيد و سرنوشتي را که نظامي در گنجه و خاقاني در شروان و مولوي در قونيه يافته است نصيب شمس و صائب و قطران و همام و شهريار سازيد. تا چنانچه «فرداي محشري» حقيقت داشت  واين بزرگان را به معجزه اي از گور خويش برانگيخت،  از خواندن نام خود بر مقابر خود ناتوان باشند!  شما با پارسي ستيزي تان مي خواهيد سرگذشت و تاريخ و هويت و ميراث فکري و معنوي دو،  سه هزارسالهء مردم اين ديار را محو کنيد و اين يک  برنامه انحطاط فرهنگي است. يک پروسه بي فرهنگ سازي است  و کوشندگان چنين پروژهء شومي  آرزو دارند  تا يک شبه بخش بزرگي از ملت ايران، بي تاريخ و بي سرگذشت  شوند و نام اين هويت زدايي از مردم کشور ما را مبارزه در راه  تکثر فرهنگي و زباني براي« احراز هويت» و «اشاعهء هويت ترکي» يا « هويت عربي» يا «هويت لري»  يا «هويت بلوچي»  و.... نهاده اند. يعني مقصدشان امحاء مدنيت و شهرنشيني و بازگشت به هويت هاي ايلي و عشايري و قبيليه اي و چادرنشيني ست.

اين چه هويت گستري و فرهنگ پروريست که هدفش بريدن زبان فرهنگ و معنويت و تاريخي يک سرزمين بوده باشد و با شعارهايي از نوع: «زيان فارسي تحميلي ست» يا «زبان فارسي ازمن نيست» يا «زبان فارسي متکبر است » و از اين قبيل بخواهد رابطه مرم را با تاريخش  و با پدرانش و با فرهنگ و معنويتِ چندين هزار ساله  اش قطع کند؟ مي خواهيد براي بخش مهمي از سرزمين ايران آتاتورک بتراشيد؟ تا پدر ترکان محسوب شود؟ مگر مردم رشيد آذربايجان از زير بته بيرون آمده اند که شما آقاي براهني سيد جعفر پيشه وري را« پدر همهء بچه هاي تبريز» مي ناميد؟

برويد به کتاب «نامه هايي از تبريز»  که تقي زاده و ادوارد براون براي يکديگر مي نوشتند مراجعه کنيد. در آنجا چند تصوير چاپ شده است . به دقت نگاه کنيد  ، ببينيد  ده ها جوان دلاور آذربايجان را که به دارها آويخته اند و سربازان روس زير پاي آنها سورچراني مي کنند. به ياد بياوريد که مردم اين مناطق چه جان ها که براي نجات اين سرزمين نفشانده اند. حالا شما براي آنها پدر پيدا مي کنيد؟ آنهم پدري که ارتش سرخ و استالين به دلالي نوکرش باقروف روي صحنهء خيمه شب بازي  يک سالهء خويش آورده بود؟ خير آقاي براهني !

مردمي که طالبوف ها و رشديه ها و مستشارالدوله ها  و ميرزا آقا تبريزي ها و ستار ها و خياباني ها و  کسروي ها و تقي زاده ها  و دهخدا ها و اعتصام الملک ها و شهريار و کاظم زاده ايرانشهرها  داشته اند ،از «پدر» هاي  وارداتي  امثال ِشما بي نيازند!

و هيچ سزاوار  نيست  که اين روز ها کساني پيدا شوند و از زبان شما بگويند که « زبان فارسي  موجب  هويت باختن مردم مناطق مرزي ايران شده  است! »  آيا شنيدن اين سخن  موي بر اندام يک شاعر و نويسندهء فارسي زبان راست نمي دارد؟ و شما آيا حاضريد که اين سخنان خود را در خلوت خود تکرار کنيد و يکبار ديگردربرابر آيينهء وجدان ، از زبان خودبشنويد؟

خير آقاي براهني ! شايستهء شما نيست که اينگونه از ملت ايران مطالبهء احراز هويت براي هم وطنان آذربايجاني يا ترک زبان پايتخت نشين ما  کنيد و « هويت يافتگان» بادکوبه و تفليس را نمونه و مُدل  خويش قرار دهيد!

به راستي جناب آقاي براهني ، آيا مردم ترکيه هويتي پايدار تر و مستقر تر و مستمر تر دارند يا ايرانيان آذربايجاني ما؟

آيا ترک هاي ترکيهء امروز واقعاً مي دانند که صدسال پيش از اين در کشورشان چه گذشته است؟ چه خوانده اند ؟ چه نوشته اند؟ چه آفريده اند؟هنر چه بود ؟ خط چه بود؟ موسيقي چه بود؟ آيا به واسطهء سياست هاي اراده گرايانهء يک ديکتاتورنظامي ِ کوته بين رابطهء مردم ترکيه با گذشتهء تاريخي ، فکري ، فرهنگي کشورشان قطع نشده است؟ آيا يک چاه ويلِ ِ گسست و انقطاع ميان مردم  و اجدادشان حفر نکرده اند؟ آيا  به فتواي بخشنامه اي  يک مستبد ، طي ۱۰ روز خط چند صدسالهء مردم آسياي صغير را از صفحهء روزگار نزدودند وتنها بر مبنا و به واسطهء يک عقدهء علاج ناپذير حقارت در برابر غرب ،  پيوندها  و ريشهء انسان هاي آن سامان رااز بُن برنکندند؟

 و مگر نبود که به اين نيز اکتفا نکردند و از آنجا که که کتابت ترکي به دليل عدم انطباق مصوت هايش با حروف لاتين، ناميسر بود ، به دستور بخشنامهء  «پيشوا» تعدادي از مصوت هاي زبان ترکي رانيز حذف کردند و از يک زبان ريشه دار کهنسال ، به قول ملاّي روم  ، «شير بي يال و دُم و اشکمي» ساختند تا با خط اروپايي منطبق و سازگار شود؟  زباني که اگر مردگان صدسالهء آسياي صغير از خواب برخيزند جز شباهتي تمسخر انگيز با زبان خويش در آن نخواهند يافت!

طرفه اينجاست که کساني که بيش از هر دشمن و بيگانه اي  تيشه به ريشهء زبان و کتابت و فرهنگ ترک زبانان ِ  روم شرقي  زده اند بيش از هرکس ديگر در اين کرهء خاکي صلاي نژادگرايي پان تورکي در داده اند و عَلم اتحاد ترکان جهان به دوش کشيده اند و برخي شيفتگان  مغز شويي شدهء سرزمين ما را نيز به دام افکار مخرّبِ خويش افکنده اند و شگفتا ! هزار بار شگفت !

آن هويتي که پان تورکيست ها و ميراث خواران نژادپرست ترکيه عثماني براي مردم اين منطقه ساخته اند، نه ترک است ، نه مسلمان است و نه اروپايي ست.بل چيزي ست بيرون از اين هرسه که هم از گذشتهء خويش بريده است و هم اعتماد به نفس خود را به سوي آينده از کف نهاده است و بدين سبب است که اينگونه خالي از هرگونه غرور ملي، سال هاست پشتِ درِ اتحاديهء اروپا به انتظار اجازهء دخول نشسته است و علف زير پاي خود سبز مي کند. اما اروپائيان به اين« شرقي منقاد و غمگين » اعتنايي نمي کنند زيرا نه به «لائيسيته» اش اعتمادي و نه از اسلاميسم نهان شده در نقاب اروپائي او دل خوشي دارند! اين است وضعيت کشوري که  ده ها سال است متکي و مبتني بر ايدئولوژي نژادگراي پان تورکي اداره مي شود ، اما در آرزوي نيل به يک هيأت تمام عيار اروپاييست! و باز هم  اين مِولاناي قونيه است که تراژدي تاريخي اين کشور را در تمثيل هاي خود بازتاب مي دهد. (۱۰)

 

آن شغالي رفت اندر خمّ رنگ

واندر آن خُم کرد يک ساعت درنگ

پس برآمد پوستين رنگين شده

کاين منم طاووس ِ عليين شده!

 

آري آقاي براهني ، زبان ترکي را بهانه نکنيد و شيفتگي خود را به ايدئولوژي هايي که امثال ضياء گوک آلپ در ترکيهء آتاتورکي تدوين کرده اند ــ و شما نيز در معرض نفوذ آن واقع شده بوده ايد ــ   پشت نقاب مظلوميت زباني و فرهنگي پنهان نسازيد.

مقدمه اي که شما بر ترجمه و چاپ آثار صمد  بهرنگي در ترکيه نوشته ايد به اندازهء کافي دست شما را رو کرده است. در آن مقدمه نيز شما شکايت از «ملت فارس»  را پيش ترک هاي ترکيه مي بريد و به بيان مطالبي مي پردازيد که متأسفانه از دلبستگي شما به ترکيهء عثماني حکايت دارد ودر بي مهري شما  نسبت به زبان و ادبيات فارسي ودرقبال ِکشور خودتان جاي هيچ شکي باقي نمي نهد !( همين شکايت را در مقدمهء کتابتان که به خرج دولت فرانسه به فرانسوي ترجمه و چاپ شده است  نزد فرانسويان نيز برده ايد و از «ستم فارس» ناليده ايد! ).

در مقدمه اي که برچاپِ آثار بهرنگي در ترکيه نوشته ايد ، درس خواندنتان را و فارسي آموختنتان را و نويسنده و شاعر فارسي زبان شدنتان را و «روشنفکري » تان را نتيجهء «ظلم فارس» مي ناميد و تا آنجا پيش مي رويد که حتي نثر فارسي عُرفاي ايراني را به ترک و فارس تقسيم مي کنيد وميان شمس و مولوي ( به قول شما« ترک و آذري! ») و روزبهان بقلي شيرازي ( به گفتهء شما «فارس!») نيز تفرقهء نژادي مي افکنيد .«عينيت گرائي» را به«ترکان!!» (يعني مولوي و شمس و نظامي ) مي بخشيد و « ذهنيت گرايي» را نصيت «فارس ها!!»  ( روزبهان بقلي شيرازي) مي سازيد؟ (۱۱)

به راستي آقاي براهني، نام اينهمه پريشان گويي را چه مي توان نهاد؟ آيا هرگز از خود پرسيده ايد که تخمهء اتنو سانتريسم و زهر ايدئولوژي هاي نژاد گراي ترکيهء آتاتورکي با شما چه کرده است؟

آيا احدي شکايت خويش و پيوند ، اينگونه که شما برده ايد پيش ييگانگان برده و اينچنين برضد کشور خود پرونده سازي کرده است؟

و گويا با تأسف مي بايد پاسخ تلخ اين سؤال را از زبان سعدي بشنويم که گفت:

 

کس اين کند که ز يار و ديار برگردد ؟

کند ، هرآينه گر روزگار برگردد!

 

و نکند که  روزگار برگشته است؟

ورنه اين ترجيع بند «ستم ملي» و «ستم زباني» که پيش بيگانگان تکرار مي کنيد و  رابطهء بخشي از ملت ايران را (آنها که فارسي زبان مادريشان است) با بخش هاي ديگراين ملت (آنان که در خانه هاشان به زبان ديگري جز فارسي تکلم مي کنند) رابطهء استعماري  مي ناميد ، به چه معناست؟ از قول جلال آل احمد :«آذربايجان را مستعمرهء تهران»  مي ناميد. تهراني که حدود ۵۰۰ سال پيش روستاي ييلاقي شاه سلطان حسين ترک نژاد بود و از حدود ۲۰۰ سال پيش که پايتخت قاجارهاي ترک شده است مدام از اين سوي و آن سوي اين کشور مهاجر پذيرفته  است وبسياري اين ترک هايي که شما مي گوييد در تهران اکثريت دارند، بيش از ۴ يا ۵ نسل است که در اين شهر ساکنند.و بسياري از اين بسياران جز فارسي زبان ديگري نمي دانند.

شما کي و کجا و  بر اساس چه معيار و روش  علمي آمار گرفته ايد و زبان داني و نژاد و خون و ژن هاي مردم تهران نشين را به آزمايشگاه برده ،  زير ذره بين نهاده و مطالعه فرموده ايد که اکثريت و اقليت زباني و نژادي درپايتخت ايران پيدا مي کنيد و مطالبات سياسي ِ «ساختار شکنانه» مي فرماييد و پليس و بيمارستان و اداره ثبت و مرده شورخانهء دوزبانه براي اين شهر پيشنهاد مي کنيد؟

آل احمد و برخي سايت هاي بيگانه را شاهد مي آوريد؟ آن يک نشان و شاهد صحّتِ ادعا ونظر ! اين يک نشان و شاهد صحّتِ آمار؟ آيا نيک تر آن نيست که سخنان تفرقه افکن  نگوئيم يا چنانچه مي گوئيم و چيزهايي مي گوئيم که بوي پراکندگي  و نزاع و خشم و خون از آنها به مشام مي رسد ، دست کم به آمارهاي دروغين بيگانگان متوسل نشويم و براي اثبات صحت ادعاي خود به سخنان شبه روشنفکران سياست زده اي که حقيقت را و شرافت روشنفکري را فداي منافع حقير سياسي و «ماکياوليسم» (در معناي مبتذل و رايج آن) و  قدرت طلبي شخصي مي کنند،  تکيه نکنيم!

 آل احمد آژيتاتور کينه توزي بود که در رداي روشنفکري خزيده بود و قصدش دشمن تراشي به هرقيمت در برابر حکومت وقت بود. از شهيد سازي هايي که مي کرد بگيريد تا برسيد به دست بوسي ملا ها و تعزيه خواني براي شيخ فضل الله نوري! آل احمد يک نويسندهء بي اخلاق،حتي ضد اخلاق و ازين رو ضد روشنفکري بود و اگر چنين سخني هم گفته باشد براي تحريک ميراث خواران فرقه چي ها يا تسخير شدگان ايدتولوژيک شبه چپ آن روزها و گروهي از همفکران فعلي شما و صرفاً براي گل آلود کردن آب و صيد ماهي بوده است.

آل احمد چنين سخني را (اگر زده باشد!) درست با همان روحيه و به همان انگيزه و هدفي زده است که شما امروز از قول ايشان در مقالات تحريک آميز خود تکرار مي کنيد!

وشما  با اين برنامه ها  و با چنين تبليغاتي ، مي خواهيد  چه کساني را برضد چه کساني برانگيزيد؟ آيا هنوز به اندازهء کافي«انتقام» خود را از «ملت فارس» ( يعني زبان فارسي) نگرفته ايد؟ آيا در اين روش  کمترين نشانه اي از وطنخواهي يافت مي شود؟ آيا چنين روشي ، اقدام  به  فروش ِ  يک «اصل ِ» حقيقي جهت خريدن  و دريافت ِ يک «فرع» موهوم و خيالپردازانه  نيست؟  

من هم اعتقاد دارم که  زبان ها و گويش هاي گوناگون رايج در ايران ، و از آن جمله زبان ترکي رايج در آذربايجان  جزء ميراث ملي سرزمين ما هستند. اين زبان ها به دليل تنوع و رنگارنگي خود هريک محمل ِ بخش هايي از فرهنگ ها و فولکلور و آداب و رسوم ِ اقوام و تبارهاي ايراني ساکن در سرزمين ِ ما هستند و وظيفهء دولت ملي و دموکراتيک است که در تقويتِ آنها بکوشد و از فراموش شدن آنها جلوگيري کند.و يکي ازراه هاي تقويت آنها، تدريس اين زبان ها در مدارس است در کنار زبان مشترک و ملي و سراسري !

         اما شما اين «کلمهء حق» را « يرادُ به الباطل » مي کنيد! شما يک دشمن خيالي و فرضي مي تراشيد به نام «ملت فارس» و زبان فارسي را شمشير سرکوبگري  در دست اين «ملت غالب»  مي شماريد! و اين يک دروغ بزرگ گوبلزي ست که اگرچه بر زبان و قلم  برخي «ايراني» ها مي گذرد ودر انواع بوق و کرنا هاي خودي و بيگانه دميده مي شود، قطعاً سخن کساني نيست که دل هاشان براي سعادت مردم اين مرز و بوم مي تپد.

شما مي گوييد که :«اين زبان ( زبان فارسي) را به شما تحميل کرده اند!» چه دروغ بزرگ ديگري و چه ظلمي که کاغذين جامهء داد به تن کرده است و چه باطلي که به لباس «حق» در آمده است! اجازه بدهيد اشاره اي را که در حاشيهء يکي ازمقالات پيشين خود داشته ام در اينجا نيز يادآوري کنم :

 

« تا آنجا که تاريخ ِادبيات نشان مي دهد، هرگز شاعر يا نويسندهء جدّي و با اهميتي در جهان يافت نشده است که نسبت به زباني که درآن به خلاقيت هنري و ذوقي مي پردازد مِهر نورزد  يا به آن مظنون باشد يا آن زبان را تحميل شده از يک ملتِ يا قوم ِ غالب بيانگارد!

و اگرخداي ناخواسته  شاعر يا نويسنده اي ِ خود را در چنين موقعيتي يافت ، نيک تر آن است که از خلاقيتِ ادبي و کارِ ذوقي با زبان،  دست بشويد و به اموراتِ سياسي و حزبي يا « فرقه »اي بپردازد !يا نماينده مجلس ِ «اقليت هاي قومي» گردد و جنانچه نبوغ هنري و الههء الهام او را آرام ننهاد، در اين صورت نيک تر آن است که  قدرت و نيروي آفرينندگي ِمهارناپذير خود را در بستر زباني به کار بياندازد که به او تحميل نشده بوده است! » (۱۲)

بنا بر اين جناب براهني ، با وجود اين بي مهري و گاه دشمني که شما اينجا و آنجا در نوشته هاتان  نسبت به زبان فارسي ابراز مي داريد، آيا به فارسي زبانان جهان يا دوستداران زبان فارسي در جهان  اين حق را مي دهيد که از شما بپرسند:

به راستي چرا به زبان ترکي نمي نويسيد؟

گيريم زماني شما را مجبور کرده اند که به زبان فارسي درس بخوانيد تا با سعدي و حافظ و  سعدي و مولوي و خيام آشنا شويد،و دکتر و استاد و شاعر و نويسنده شويد. اکنون که شما هم در مقام و موقعيت اجتماعي و فرهنگي بسيار شايسته اي قرار گرفته ايد و هم  در خارج از ايران سکونت داريد و هيچ نيرويي ، خوشبختانه شما را ناگزير به نوشتن  به« زبان تحميلي فارسي» نمي کند، چرا قلم خود را در راه سربلندي «تبار و نژاد» خود به کار نمي اندازيد و آنان را از ذوق و هنر خود بهره مند نمي سازيد؟ به جاي گله و شکايت از«دولت هاي شوينيست ايران» و «ملت فارس»  در نزد خارجي ها (آنگونه که در مقدمهء  ترجمهء آثار صمد بهرنگي در ترکيه کرده ايد  و نيز در مقدمهء  کتابي که در فرانسه چاپ شده، مطرح ساخته ايد) (۱۳) و به جاي  پرونده سازي بر ضد ايران ــ به عنوان روشنفکري که «اقليت هاي مظلوم و سرکوب شده» را نمايندگي مي کند  ــ  آيا نيک تر  آن نيست که  فارسي زبانان را از هنر و خلاقيت خود محروم کنيد ؟ شما که ۴۰ سال يش تر است که  کيمياگري مي دانيد و« طلا در مس» مي نويسيد ،از« طلا » کردن اين زبان دست بشوييد و مرحمت کرده آن را« مس»  بفرماييد و به اين شيوهء خردمندانه، هم  انتقام خود را به طور کامل از اين «ملت ظالم» بستانيد و هم باخلق آثار جاودانه اي که به ترکي خواهيد نوشت هديهء بزرگي به ترکان جهان ارمغان داريد!

 مگر «رسمي شدن و آموزش زبان هاي  غير فارسي رايج در ايران از مدرسه تا دانشگاه»  از مطالبات شما نيستند؟ آيا شايسته تر از شما ، استاد ديگري در ايران يافت مي شود که براي اين دانش گاه هاي ترک زباني که در ايران خواهيد ساخت ، کتاب هاي درسي بنويسد؟ آيا پذيرفتني تر و دلگرم کننده تر نيست که دست به کار شويد و مقدمات «رستاخيز فرهنگي» تان را به زبان ترکي از هم اکنون فراهم کنيد؟

به راستي ، نوشتن به زبان ترکي به شما برازنده تر است يا آتش قومي افروختن و به آسياب تصادمات عشيره اي آب ريختن و آرد کينه بيختن و نان پراکندگي انساني و اجتماعي وملي پختن؟و به قول فرانسوي ها «در سوپِ خود تُف کردن »؟(۱۴)

اجازه  بدهيد که از اين مطلب بگذريم !

راستي جناب براهني ! آيا شما اين وسواسي را که در شمارش ترکي دانان شهر تهران به خرج مي دهيد، هرگز در سرشماري کردهاي مقيم اسلامبول يا تات ها يا طالش هاي باکو نيز داشته ايد؟ اين «انساندوستي کثرت گرا» ي روشنفکرانهء شما ، آيا هرگز وضعيت کرد ها را در ترکيه يا تات ها و طالش ها را در باکو مورد عنايت قرار داده است؟

چگونه است که دموکراتيسم و انساندوستي شما در تهران گل مي کند و اقليت ترک زبان پايتخت نشين ايران را در سايهء« تکثر گرايي» شما پناه مي دهد ، اما در اسلامبول يا باکو از ديدن غير ترکان عاجز است؟

نکند ،  همانطور که ملايان و تخم و ترکهء خميني در ايران «حقوق بشر اسلامي » دارند شما هم به وجود يک نوع «حقوق بشر ترکي» يا « ترک زباني» اعتقاد داريد؟

آيا تصور نمي کنيد که  تأثير يک ايدئولوژي نه چندان انساني ، ترازوي «عدالت انسان گرايانه و دموکراتيک» شما را دچار مشکل يک بام و دو هوا کرده باشد؟ ورنه چگونه است که در ايران طرفدار حقوق کرد شده ايد، اما در ترکيه به اعجاز «عينکِ تُرک بيني»،غير ترکان ِ کرد را «ترکان کوهي» مي بينيد؟ آيا نيک تر آن نيست تا به جاي آن که وکالت خودخواستهء ايرانيان کرد يا بلوچ يا عرب کشور ما را عهده دار گرديد ، اندگي لطف کنيد واز آشنايي ها و حسن شهرت خود مدد بگيريد و از دوستانتان در ترکيه بخواهيد تا کُردهاي آن ديار را کُرد بنامند. مطالبهء تکثر گرايي زباني و تدريس از مدرسه تا دانشگاه پيشکش!

هم اينجا بعضي هم وطنان  قوم گراي کرد ايراني را به همين نکته توجه مي دهم تا خداي نخواسته از «امامزاده پان تورکيسم » انتظار معجزتي نداشته باشند، و اگر به زوزهء «گرگ هاي خاکستري» در وقايع اخير ايران توجهي نداشته اند به کُنه ايدئولوژي نژادپرست ميراث خواران عثماني که نفوذي در ميان برخي از ايرانيان نيز يافته ، توجه کنند و«شنگول و منگول وحبهء انگور» خود را با همسايه خوش سرو زبان نسپارند! بگذريم .

 

مي گوييد که: « زبان فارسي را پادشاهان پهلوي و جمهوري اسلامي به زبان رسمي ايران بدل کرده اند!»

خير آقاي براهني ! چنين نيست!

 

اين زبان نزديک ۱۱۰۰ سال است که همواره و بي گسست ،  زبان فرهنگ و هنر و ذوق  و عرفان و فلسفه و ادب و تاريخ ِ ايران و پذيرفته و رسميت يافته در ميان همهء اقوام و تبار ها و طوايف و عشاير ايراني يا ايراني شده بوده است!(۱۵)

مي گوييد نه ؟  بسار خوب !   

سخن دانشمندان و زبانشناسان و اديبان و مورخان ايراني و خارجي را قبول نداريد ؟

 نميخواهيد سخن زندگان را بشنويد ؟ بسيار خوب !

به وادي مردگان سري بزنيد  باشد تا پاسخ آنان شما و همفکرانتان را قانع کند!

 برويد به روستاها و دهکوره هاي ايران ، از شرق تا غرب و از شمال تا جنوب ايران را بگرديد و به گورستان ها گذر کنيد و آرامگاه ها و مقابر  وسنگ هاي تربتِ پدران و مادران  و فرزندان مردم ايران را در سراسر اين آب و خاک جستجو کنيد. خواهيد ديد که زبان فارسي قرن هاست که زبان رسمي اين کشور است.

پس چگونه ممکن است زباني که در اين دوران يازده قرني بي واسطهء  زورهيچ قدرقدرت و قلدر و قداره بند و قلچماقي، زبان رسمي (به معناي مشترک و مشمول اجماع همگاني)  ايرانيان بوده است ، به دعوي شما و همفکران، براي  بار دوم به مردم اين سرزمين تحميل شده باشد؟

نام رضاشاه را ترجيع بند ِ نوحه گري هاي خود کرده ايد،  تعزيهء «ستم ملي» به راه انداخته ايد و ملت ايران را به «اشقيا» و« اوليا»  تقسيم کرده ايد.  نسخهء حسين و علي اکبر و طفلان  مسلم  و زينب و اُم کلثوم را به عرب و بلوچ  و کرد و ترک  واگذاشته ايد ونقش شمر و خولي و و ابن ملجم و معاويه را به رضا شاه و محمد رضا شاه  يا به  مردان فرهنگ ايران همچون  دکتر افشار و دهخدا و کسروي و  زرين کوب  و يارشاطر و ديگر بزرگان اين کشور سپرده ايد! ( و نيز اخيراً در ميان اين «اشقيا» ، نسخه و نقشي هم براي جمهوري اسلامي ــ که لابد همشهري خود شما آسيد علي خامنه اي مقام ولايتِ مطلقهء استبدادِ ديني قرار است بخواند ــ  در نظر گرفته ايد!)

هيچ ميدانيد که در اين بازار مکارهء سياست  و تزوير و تحجّر فکري  پاي به چه معرکهء مضحکي نهاده ايد؟

مي گوييد :«رضا شاه زبان فارسي را بر مردم ايران تحميل کرده است.»

آقاي براهني !

رضا شاهِ  مازندري و طبري ، نه اديب بود و نه شاعر حماسه سرا ( برعکس بسياري از شاهان ترک تبار ايران يا هند يا آسياي صغير که خود شاعر فارسي زبان بودند و ديوان و دفتر داشتند)  و حتي چنان که مي گويند و شما هم گفته ايد ، سواد خواندن و نوشتن چنداني نداشت .( و البته اين از شأن و جايگاه او به عنوان مردي که از سربازي به شاهي رسيد و بي ترديد مصدر بسياري از کارهاي نيک هم شد نمي کاهد.) گويا همچنانکه شما آشکار فرموده ايد،(ظاهراً با مسائل خصوصي و خانوادگي پهلوي ها آشنائيد! و سابقاً کتابي هم به نام «ظل الله» در اين زمينه نگاشته و نشر کرده بوده ايد!) همسر ايشان شاعره اي ترک زبان بوده است. چه از اين بهتر؟

سرانجام معلوم فرموده ايد که محمد رضا شاه چندان« فارس ِ فارس » هم نبوده است، چرا که نه تنها  زبان مادري ايشان ترکي بوده ، بلکه در دامن پرمهر مادري پرورده شده بوده است  که هم اديب و شاعره اي ترکي گوي بوده و هم شخصاً «ستمگري ملت فارس» را که رضا شاه (يعني «شوهر تاجدار» شان) اعمال مي کرد از نزديک تجربه کرده بوده  است!  

اما از اين «داد خواهي» قومي شما در مقام وکيل مدافع همسر رضا شاه و مادر محمد رضاشاه و مبارزه شما در راه « آزادي بيان» که بگذريم ، در مورد نقش مثبت يا منفي رضا شاه در زمينهء آموزش سراسري و اجباري  بايد بگوييم که :

وي جز آنچه که در پروژه و برنامهء انقلاب مشروطيت طرح شده بود، کار ديگري نکرد . تنها ايرادي که به رضا شاه مي توان گرفت ، آن است که چرا براي اجراء اين برنامه ها ، قانون شکني پيشه کرد و روش ديکتاتوري درپيش گرفت و اين ايرادي بود که مردان بلنديايهء سياست و فرهنگ و ادب ـ که آن روز ها هنوز کم نبودند ــ بر او داشتند و بهاي آن را هم پرداختند. پس  انتقادي که به رضا شاه وارد است ، انتقادي ست که بهار و عشقي و فرخي يزدي و مصدق بر او داشتند. نه آن انتقادي که مثلاً شيخ خزعل يا تخم و ترکهء او يا بازماندگان باقروف  يا دلباختگان نژاد گرائي ترک يا بازماندگان برخي خان ها و سران ِ زورگوي عشاير يا برخي نوادگان ِ راهزنان و چپاولگران يا امثال خلخالي ها بر او دارند. اين نوع از انتقاد را ملت ايران به پشيزي نخواهد خريد!

         حقيقت آن است که آموزش سراسري و اجباري و رايگان براي همهء ايرانيان ، آرزوي انقلابيون صدر مشروطه بود (که غالباً آذري بودند). و زباني که مي بايد اين نقش را بر عهده مي گرفت نمي توانست زبان ديگري جز زبان فارسي دري بوده باشد. زيرا اين زبان را هم فردوسي مي فهميد و دوست داشت، هم سلطان محمود. هم نظامي و هم شروانشاه بن منوچهر.هم خواجه نظام الملک، هم ملکشاه .هم سنايي، هم طغرل، هم صائب و هم شاهان صفوي! (البته اين روز ها برخي ادعا دارند که از اين پادشاهان «ترک» ترند!)

علاوه بر اين ها ، زبان فارسي از زمان تأسيس دارالفنون زبان آموزش علوم و فنون جديد بود و متوني که در اين نخستين مدرسهء مدرن ايران تدريس مي شد تقريباً هم زمان بود با آثاري که در همان دوران در مدارس علمي اروپايي تدريس مي شدند. در زمينهء فيزيک و شيمي و رياضي و ساير علوم دقيقه همان مواد درسي ترجمه و تدريس مي شدند. اصول داروينيسم در کتابي که به نام حيوان شناسي ترجمه و تدوين شده بود، به دانشجويان تدريس مي شد. بنا بر اين زبان فارسي  به طورطبيعي کاملاً  و از ده ها سال قبل از برآمدن رضاشاه ، زبان تدريس علوم و فنون جديده در ايران بود  و زبان  دومي که بتواند از عهدهء اين نقش برآيد در ايران موجود نبود. زبان فارسي با بنيه فرهنگي اش وميراث درخشان و بي نظيرش و با  توانمندي وموقعيتي که تاريخ به او سپرده بود ، وبا  اين احساس دلبستگي و تعلقي که مجموعهء باشندگان سراسر ايران نسبت به آن داشتند، و با توسعه و سابقه اي که در برخورد با واقعيات علمي  آن روزگاراز زمان تأسيس دارالفنون به عنوان زبان علوم جديده در ايران کسب کرده بود،  تنها زباني بود که از اجماع  ِ همهء مردم ايران به عنوان زبان اشتراک قلبي و فرهنگي و تاريخي برخوردار و به عنوان رشتهء پيوندِ باشندگان ِ اين مرز وبوم ، با  گشاده رويي و حسن استقبالي که نتيجهء حس مالکيتِ ايرانيان براين زبان بود از سوي همهء آنان پذيرفته شده بود.

درثاني وجههء بين المللي  و اهميت فرهنگي زبان فارسي  در جهان به حدي بود که مدارس زبانهاي شرقي اروپائي را  براي آموزش و تدريس اين زبان  تآسيس کرده بودند! ( براي مثال ، مدرسهء زبان ها و تمدن هاي شرقي پاريس که ۱۰ سال پيش دويستمين سالگرد تولدش را جشن گرفت ، براي تدريس زبان  فارسي تأسيس شده بود) و نيز در دوراني که جامعهء ما به تکان آمده بود و بر آن بود تا ديوار هاي قرون وسطي را در برابر خود  بلرزاند، هنوز زبان فارسي زبان فرهنگ و شعر در هندوستان محسوب مي شد و امثال محمد اقبال لاهوري ها مي پروريد! و در آسياي صغير و در قفقاز نيز کمابيش نفوذ خود را حفظ کرده بود!

پس هيچ زباني در ايران هرگز و هيچگاه نقش و کارکرد زبان فارسي دري را نداشت تا به جاي اين زبان  از سوي متفکران مشروطيت ، به زبان سراسري آموزش مدرن وملي بدل شود. و هيچ زباني اصولاً چنين داعيه اي نداشت!

 مي دانيم که نخستين چاپخانهء ايران ، از زمان عباس ميرزا و  ۱۰ سال قبل از آنکه تهران با چاپخانه آشنا شود، در تبريز ايجاد شده بود و نيز مي دانيم که تمام روزنامه ها و نشريات سياسي و اجتماعي و فرهنگي  در آذربايجان دوران قاجاري و عصر مشروطه و در زمان جنبش هاي چپ مساواتي و اجتماعيون عاميون در شمال غربي ايران، بلا استثنا به فارسي چاپ و منتشر مي شد.

آن روز ها ، رهبران و انديشمندان و روشنفکران صدر مشروطيت  و نيز سوسياليست هاي انقلابي ( که هريک  ۲ سر و گردن از «سياسيون و انقلابيون ِ » معاصر ما سر بودند و اميدوارم به کسي برنخورد! ) آنقدر ها «بي وطن» ( يا انترناسيوناليست) نشده بودند که مثلاً زبان انگليسي (و از آن بدتر روسي) را پيشنهاد کنند و قشريونِ بنياد گراي پان اسلاميست ِعربوفيل نيز آنچنان قدرتي نيافته بودند که عربي حوزه  اي خودشان را به ايرانيان تحميل کنند و دست پروردگان ترکيهء عثماني هم  آن روز ها، آنچنان نفوذي در ايران نداشتند که نظام آموزشي مشروطيتِ ايران را با نظام آموزشي ترکيه هم زبان سازند.

 پس زبان فارسي ـ آنطور که شما مي گوييد ــ  «يکي از زبان ها » نبود که «به ديگر زبان ها تحميل شده» باشد. اين زبان ، تنها زبان ملي و سراسري و پذيرفتهء همهء ايرانيان از همهء اقوام و تبارها و نژاد ها و ايلات و عشاير بود.و چنين بود که زبان تاريخي وطبيعي و مشروع و غرور انگيز و پر بُنيهء اين سرزمين  که بزرگاني همچون  رودکي و فردوسي و مولوي و سعدي و نظامي و حافظ و خيام را پشتوانهء خود داشت به ميدان آمد و به ايفاي  نقش ِ طبيعي و تاريخي خود پرداخت و زبان آموزش ملي و سراسري و رايگان و اجباري همهء فرزندان ايران شد. و آن چنان که بر قلم ِ تهمت و جسارت ِ شما رفته است ، اين اقدام تاريخي «يک خيانت» نبود، بل واقعه اي بسيار خجسته بود که آموزش ابتدايي و تحصيلاتِ متوسطه و عالي  بسياري ازکسان همچون من و شما را براي ابد مديون خويش کرده و شما دکتري و استادي و روشنفکري و شاعري تان را از همين اقدام ِ فرخندهء رهبران و انديشمندان مشروطيتِ ايران داريد.

به قول ماشالله آجوداني : اين «ادعا هاي پنهان و آشکاري که مدعي ست زبان فارسي با تحکم و قلدري رضا شاه پهلوي و به زور نظام اجباري به مردم ايران تحميل شده از نوع جعليات و تبليغات پا در هوايي ست که پايه و اساس تاريخي ندارد.»(۱۶)

پس اينهمه سينهء مظلوميت ِ زباني و نژادي به تنور نچسبانيد و به غذايي که از خون دل هزار سالهء ايرانيان تهيه و بر سفرهء روشنفکري و «سخنوري» شما نهاده شده است  اينهمه اَخ اَخ و اُف اُف نکيد:

اين زبان از صندوق خانهء ميراث ِ پدري يک شيخ متفرعن يا يک خان کينه توز سر بر نياورده و به نام  دين خدا يا نژادِ خاقان و در سايهء تيغ ِ خونريز يک سلطان غازي بر ايرانيان تحميل نشده است و شما نيز با اين گونه سخنان ، رضاشاه را به قهرمان ملي ايرانيان بدل مي کنيد و از اين بابت ، فضيلت  و افتخاري را که حق مبارزان و جانفشانان مشروطيت ( و غالباً آذربايجاني ) بوده است همه را ، يک جا به پاي او مي فشانيد و « عدو شود سبب ِ خير» مي شويد!

مي گوئيد که :« زبان فارسي زبان زيبايي است ولي همهء زبان ها زيبا هستند!»  درست است آقاي براهني فارسي و همهء زبان هاي ديگر جهان زيبايند ! و در اين شکي نيست! ولي اهميت زبان فارسي در ايران نه به واسطهء زيبابودن اين زبان که بابت نقش و اهميت و ارزش تاريخسازآن است. اما شما اين «نمرهء بيست»  زيباشناسانه را به زبان فارسي (و زبان هاي ديگر دنيا) عطا مي کنيد  تا نقش  کارساز و کارکرد پيوندبخش و فرهنگ آفريني مستمر آن را در سراسر تاريخ ايران انکار کنيد يا ناديده انگاريد!

کارخانه اي که ده ها سال است در خارج از ايران بنا بر اغراض گوناگون سياسي به توليد دروغ  و جعل دربارهء تاريخ و زبان و فرهنگ ايران  مي پرداخت ، اين سال ها به واسطهء آشفتگي هاي داخلي و قدرت يابي قشري ترين نيروهاي  بنياد گراي شيعي ، چرخهء توليد خود را بازسازي و به حمايت هاي  جديد ِ امنيتي وسياسي و ايدئولوژيک در داخل ايران تقويت کرده است. درسال هاي اخير، اتحاد ناميمون ِ پان اسلاميسم و پان تورکيسم و پان عربيسم ، پشتوانهء دستگاه هاي امنيتي نظام اسلامي حاکم بر ايران رانيز به دست آورده. و از امکانات و تسهيلات سياسي و مالي بخش هاي مهمي از کارگزاران حکومت ديني برخوردار گشته است:

کساني که شما در تقريراتتان از آنان نام مي بريد و گفتاتارهايتان را چپ و راست به کتاب ها و مقالات و سخنراني  هاشان  آرايش مي دهيد و براي اثبات دعوي هاي سست خويش ، ازآنان شاهد مي آوريد و تأييديه مي ستانيد، متأسفانه جز همدستان هيأتِ حاکمهء ايران و جز بازيگران يا بازي خوردگان يا مهره هاي سوختهء دستگاه ها و دايره هاي ويژهء آنان نيستند. چنانچه به اين اشاره اکتفا نمي کنيد، تشريف ببريد ببينيد چه کساني  با چه بودجه و امکاناتي ، و با چه انگيزه و هدفي به طور سيستماتيک و برنامه ريزي شده تاريخ ايران را قلب مي کنند و با نگاشتن «کتابهاي زنجيره اي»  و با برخورداري از کاغذ و چاپ و انتشارات  دولتي ، گذشتهء پيش از اسلامي ايران(  يا به قول شما باستان گرايي ) را مي کوبند ، براي مورخان و روشنفکران و متفکران معاصر ايران پرونده سازي مي کنند و همدست با سازندگان «برنامهء هويت » ترور انديشمندان و روشنفکران ايران را تدارک مي بينند. برويد ببينيد در اين سال ها که احدي جرأت و اجازه و حقّ ِ گفتن کلمه اي «خلاف مصلحت نظام» رانداشته است ، چگونه کساني پشت سر هم،  اندر مضرات  «پان ايرانيسم» ،« شوينيسم فارس« يا « پان فارسيسم» ( که يک مفهوم سخيف ، بي معنا و تقلبي ست )  يا اندر«مظلوميت زبان عربي در ايران» يا در منقبت شيخ خزعل يا در هجو و قدح رضا شاه  يا صادق هدايت يا دکتر افشار و  کسروي و دکتر زرين کوب و خيلي هاي ديگر در روزنامه هاي دولتي داخل ايران مقاله مي نويسند و از آن بدتر، براي ايراد سخنراني ها و اجراي برنامه هاي طراحي شده به محافل دانشگاهي سراسر ايران مي روند و تعزيه خواني «ستم ملي» به راه مي اندازند و آتش کينهء قومي و نژادي و زباني برمي آفروزند و تخم نفاق در ميان دانشجويان ايران مي پراکنند و آنا را نسبت بر سرگذشت و سرنوشت کشور خود بدبين مي سازند و به نام «زبان هاي ظالم و مظلوم»  به همبستگي ملي ايرانيان ضربه وارد مي آورند!

برويد ببينيد و به ما نيز بگوييد که چرا و چگونه و با چه هدفي «انجمن هاي اسلامي» دانشجويان دانشگاه هاي «شهيد بهشتي » يا «علامهء طباطبائي» جزوات حاوي سخنراني هاي ضد ايراني آنها را چاپ و تکثير مي کنند!؟

 (مجموعه اي از اين گونه  مقالات و سخنراني ها،  در «تريبون»  ــ سايت  دوستان ِهم فکر شما ــ   در کنار مقالات بسيار جالب شما قابل دسترسي ست و در معرض قضاوت ايرانيان و داوري تاريخ نهاده شده است  و علاقمندان مي توانند به اين نشاني با افکار «دوستان!»  شما آشنا شوند :  http://www.tribun.com/ ). افکاري که شما قسمت اعظم سخنهاتان را از آنان گرفته ايد و جز تکرار آنچه آنان مي گويند نگفته ايد!.)

آقاي براهني  از شأن شما که همواره در تقريرات و تحريرارات خود، با هگل و يونگ و و مارکس وترتسکي و دريدا و فوکو  و فوکوياما و کاستورياديس و ...محشوريد و همواره از آنان  شاهد مي آوريد  ، به دور است  که براي تقويت پاي چوبين  استدلال هاي خويش در زمينه«ستم ملي» يا «ظلم فارس ها» ، عصاي افرادي را به دست بگيريد و عينک  کساني را به چشم بزنيد و به تقريرات و بيانات و سخنراني هاي عناصري بياويزيد که  شام «عجم ستيزي شان»  را با امثال حسين شريعتمداري ها و نهاراسلام پروري و پان عربيستي شان را با انواع ِ لاريجاني ها مي خورند  و صبحانهء پان تورکيستي ايران ستيزانه شان را با وکلاي بي چهرهء «اصلاح طلب» حکومت ديني تناول مي فرمايند! پيداست  کساني از اين گونه به وکالت شما  نيازي ندارند ! پس نيک تر آن است که هم شما دست از اين نان قرض دادن هاي قومي و منطقه اي برداريد و هم از ديگران بخواهيد که هندوانه عربي زير بغلتان نگذارند و بادمجان «ملت هاي ستم ديدهء» ديگر را به گِردِ قابچين شما نچينند!و سرانجام پوست خربزهء قدرت طلبي عشيره اي زير پاي شما نيندازند. که اين گونه بازي ها هرگز آخر و عاقبت خوشي نداشته است! که به گفتهء سعدي :

 

«مقالاتِ بيهوده طبل ِ تهي ست!»

« باستان گرايي رضا شاهي!»

و يکي ديگر از اين مقالات بيهوده همانا ضربه هايي ست که بر طبل «باستان ستيزي» فرود مي آوريد و در اين معرکه، حق انديشمندان و نويسندگان دوران مشروطيت را کف دستشان مي گذاريد و تداوم جنبش نوزايي و بازيابي هويتِ فرهنگي ايرانيان را «باستان گرايي» مي ناميد و تيرهاي تهمتِ زهرآگيني را که در حقيقت نثار روشنگران و متفکران دوران مشروطه و بعد از مشروطه کرده ايد ،( لابد براي ايز گم کردن) به جانب رضا شاه نشانه مي رويد.

آيا خودتان نيک ميدانيد که از کدام «باستان گرايي» سخن مي گوييد؟

حقيقت آن است که آنچه شما «باستان گرايي» اش مي ناميد ، کوششي۱۴۰۰ ساله اي ست که ايرانيان بي وقفه يا همراه  با برخي  گسست  ها ، در جهت حفظ مدنيت و فرهنگ و هويت و استمرار تاريخي خود به کار برده اند  تا توانسته اند سرانجام کشتي از ورطهء بلا برهانند و اين مدنيت و اين فرهنگ واين  استمرار تاريخي  کشور را از ميان آشوب ها و آشفتگي ها و تهاجمات و يورشها و ويرانگري هايي که در اين «چهار راه حوادث تاريخي »  بر او مي گذشت به سرمنزلي که هم امروز در آن واقع است برسانند!

اين «باستان گرايي » ايراني از ابن مقفع ها آغاز شد که همراه با همفکران، متون باستاني پهلوي و سرياني را به عربي ترجمه مي کردند تا به خلفاي نامردم ِ عباسي بگويند که : ايرانيان از «ابناي احرار» ند و از زير بُته به عمل نيامده اند. حتي از خود خلفاي عرب عباسي آغاز شد که طرح و بنياد خلافت عربي ـ اسلامي  خود را به ترغيب وبه القاء خاندان هاي ايراني همچون آل برمک و آل نوبخت بر اساس پادشاهي ايران نهادند و شيوه ها و آئين هاي دربار پادشاهان ِ پيش از اسلام ايران را  تقليد کردند. از بزرگترين مورخ جهان ِ اسلام محمدبن جرير طبري (هم ولايتي رضا شاه!) آغاز شد که پس از ذکر اساطير قرآني مبتني بر کتاب مقدس (تورات) و پس از روايت داستان موسي در ميان بني اسرائيل ، سخن به ايران و به روزگار منوچهر آورد و« از پادشاه ايراني بابل   ــ کيقبادــ که پس از منوچهر به پادشاهي رسيد » سخن گفت (۱۷). از ابومنصور عبدالرزاق و نويسندگان گمنام شاهنامهء  ابومنصوري آغاز شد . از دقيقي ها و فردوسي ها و صدها انسان ارجمندِ  بنام يا بي نام و نشان آغاز شد و اشاره به همين باز يابي و رنسانس است هنگامي که بهاراز فردوسي و شاهنامهء او سخن مي گويد :

 

آنچه کورش کرد و دارا وآنچه زردشت مهين

زنده گشت از همت فردوسي سِحرآفرين

 

از سهروردي (اهل آذربايجان) آغاز شد که بنياد فلسفهء اشراق خود را بر اساس حکمت باستاني ايران نهاده بود و مفاهيم حِکمي و رازآلودهء مزديسنائي را در ايران  وارد فلسفه ء اشراق مي کرد . وايران چيز ديگري و مفهوم ديگري و ايدهء ديگري جز يک «استمرار»  فرهنگي و تاريخي نيست و ما نتيجهء اين تداوم تاريخي و اين استمرار فرهنگي هستيم و زبان فارسي محمل(véhicule ) اين استمرار و تداوم فرهنگي و تاريخي  کشور ما بوده است.

از شاعر ايراني ارّان يعني از خاقاني شرواني آغاز شد، هنگامي که از مدائن گذشت و گريست:

 

هان اي دل عبرت بين، از ديده عِبر کن ، هان !

ايوان مدائن را آئينهء عبرت دان

اين هست همان ايوان کز نقش رخ مردم

خاک در او بودي ديوار نگارستان

اين هست همان درگه ، کو را ز شهان بودي

ديلم ملک بابل، هندو شه ترکستان

کسري و ترنج زر پرويز و بهِ زرّين

برباد شده يکسر ، با خاک شده يکسان

گفتي که کجا رفتند آن تاجوران اينک

زيشان شکم خاکست آبستن ِ جاويدان

 

آقاي براهني ، از آنجا که «شاعر» هم هستيد از شما مي پرسم : آيا مي توان ايراني نبود و به استمرار «ايده» ي ايران اعتقاد نداشت ،(هم فکران شما خاقاني را ترک مي نامند!) و به تاريخ اين کشورعاطفه نورزيد ، اما اينگونه  حسرت آلوده و جانگداز بر شکوه و شوکت ديرين ايران گريست؟ آيا اين قصيدهء فارسي به تنهايي زبان ها و قلم ها و افکاري را  که  مي کوشند تا  شهرهاي نواحي غربي وشمال غربي ايران بزرگ را ازپيکرهء ميهن جدا انگاشته و بنام «ملت » يا «نژاد» يا«قوم» يا «زبان» ، مردم اين نواحي را در برابر مردم  کرمان يا قزوين يا شيراز قرار دهند، رسوا نمي سازد و آنها را دعوت به سکوت و شرمساري نمي کند؟ آيا پيش از خيلي هاي ديگر خاقاني شراواني آغازگر اين «باستان گرايي» که شما مي گوييد نبوده است؟

از اين ها گذشته ، در اين «باستان گرايي»،  پادشاهان ترک نژاد ايراني کم تر از ديگران جلوداري نکرده و تعصب نورزيده اند. به اين نام ها در تاريخ ايران بنگريد، آيا آثار و نشانه اي از باستان گرائي ايراني در آنها نخواهيد يافت؟ :

الب ارغو «هزار اسپ » (بيور اسپ شاهنامه) ، يمين الدوله«بهرامشاه» بن مسعود، شروانشاه بن «منوچهر» و  اسامي کساني  همچون «فرخزاد» بن محمود بن سبکتگين ، الغ بيک بن «شاهرخ »، بايسنقر بن «شاهرخ»  و نيزنام ها و عنوان هايي مانند،«کي گشسب » و«کيکاووس» که در ميان سلاجقهء ايران و روم شرقي مرسوم بود . آيا اينها همه دليل باستانگرايي سلسله هاي ترک و مغول و تاتار نبوده است؟

همهء قبايل ترک نژاد يا مغول يا تاتارـ  در ايران  يا هند يا آسياي صغير ـ همگي آرزوي شکوه و هيمنهء دربار پادشاهان ايران باستان را در سر داشتند و به زبان حافظ : «دم از سير اين دير ديرينه » و «صلايي به شاهان پيشينه»  مي زدند.

خيلي از آنان براي خود شجره نامه جعل کرده بودند و خاندان تراشي مي کردند تا در سايهء دروغ و تزوير هم که شده اصالتي براي خود دست و پا کنند و نسب و نسبت به شاهان ايران باستان برسانند. در اين زمينه نمونه ها فراوانند و جاي نقلي نيست.

باستان گرايي ـ آقاي براهني ـ در فکر و انديشهء آن شاهزادهء ترک سلجوقي بود که در نواحي ارّان سرايش داستان هاي «خسرو  و شيرين» و هفت پيکر بهرام گور را از نظامي شاعر داستان سراي ايراني (و نه ترک آنگونه که شما تلويحاً در مقدمه خودتان بر چاپ آثار صمد بهرنگي در ترکيه فرموده ايد و نظامي  را از شاعران «مليت فارس!!» جدا دانسته ايد! ) قرن ششم هجري درخواست مي کرد. آري ، باستان گرايي ايراني در انديشه هاي شروانشاه اخستان بن منوچهر بود که از نظامي مي خواست تا داستان ليلي و مجنون را از عربي به پارسي بازگرداند و به او مي گفت:

 

شاه همه حرف هاست اين حرف

شايد که سخن کني در او صرف

در زيور پارسي ، زتازي

اين کهنه عروس را طرازي

و براي او توضيح مي داد که :

ترکي صفتي وفاي ما نيست

ترکانه سخن سزاي ما نيست

آن کز نسب بلند زايد

او را سخن بلند بايد!

                            نظامي (آغاز داستان ليلي و مجنون)

 

مي بيند که اين جناب اعليحضرت شروانشاه اخستان بن منوچهر در همان قرن ششم  از نسب بلند يعني از پيوستگي به کيانيان  دم مي زده است . يعني حدود هشتصد سال پيش از کودتاي سوم اسفند از رضا شاه باستانگرا تر بوده است! و انصاف هم نيست و «عِرق قومي»هم اجازه نمي دهد که تقدم ِ فضل و فضل ِ تقدم ِ شاهان ترک را ناديده انگاريد و همه را به حساب رضا شاه واريز کنيد!

          راستي را ، اينهمه القاب و عناوين «جمشيدشوکت» ، «فريدون صولت» ، « کسرا همت» ، «داراشکوه» (لقب  يکي ازشاهزادگان  پارسي دوست ، اديب و شاعر و هنرپرورگورکاني هند که به دست برادرش «اورنگ زيب» به قتل رسيد.) که به ناف شاهان و سلاطين ترک در ايران ِ عصر  صفوي و قاجاري بسته مي شد ، باستانگرايي نبود؟ آيا آنها هم از رضا شاه ياد گرفته بودند؟

 به راستي که خانه و ساختمان فکري (Structure) نظريه پردازان و ايدئولوگ هاي نژادگراي پان تورک و پان عرب شما از پايبست ويران است! و نيک تر آن است که شما هرگز در فکر نقش ايوان اين «شومبنياد» نباشيد بل چنان که شايسته و در قلمرو حرفه اي شماست در «ساختارشکني» آن بکوشيد!

آن فکر نوزايي وانديشهء بازخواني تاريخ ايران باستان که اينهمه کينهء نژاد گرايان پان ترک و پان عرب را برانگيخته  (ونمونهء حيرت آور آن نيز در تقريرات اخير شما انعکاس يافته )، کوشش هاي  انديشمندانهء روشنگران و مصلحان و  نيکخواهان  ِايراني بود که در آرزوي  بازيابي هويت فرهنگي هم وطنان ِ خويش بودند  و در مسير نيل به مدنيت جديد قدم برمي داشتند و در اين راه از جان و هستي خود مايه مي گذاشتند!

اين گونه گرايش به دورانهاي باستاني ايران در عرصهء فکر و نظر ، خلافِ آنچه همفکران شما مي گويند و مي نويسانند، از زمان رضاشاه پهلوي آغاز نگشت ، بلکه به طور جدي از دوران قاجاريه آغازشد. بسياري ازشاهزادگان و درس خواندگان عصر قاجار نگاهي تازه به تاريخ ايران باستان افکندند و سرگذشت نياکان پيش از اسلامي ايرانيان را مورد توجه قرار دادند. جلال الدين ميرزا قاجار ، خود از پيشگامان سره نويسي در ايران بود و نيز يغما جندقي شاعر دوران فتحعليشاه قاجار، ده ها سال پيش از ظهور کسروي در تبريز سره نويسي پارسي را آغاز کرده بود. به گفتهء يحي آرين پور«  در روزگار يغما نهضتي در زمينهء پارسي نويسي پديد آمده بود [و يغما که] از زبان عربي بيزار بود بسياري از نامه هاي خود را به پارسي سره نوشته بود.» (۱۸).

         محمود خان ملک الشعراء به تقليد از زبان وسبک شاهنامهء فردوسي پرداخت و براي فتحعليشاه(همان پادشاه قاجاري که مسئوليت و ننگ شکست ايران از روس و باختن بسياري از سرزمين هاي شمال و شمال غربي ايران بر عهدهء اوست) شاهنشاهنامه نوشت  و اصولاً شعر «مکتب بازگشت» خود بازگشتي نيز به آن « فضاي روحي ـ فرهنگي» (Etat d'esprit)  بود که شاهنامهء فردوسي يعني اين کتاب مقدس (Bible ) ايران باستان را مورد توجه قرار مي داد.

وبعدهم کساني مثل آخوند زاده ها ، ميرزا حعفر قراچه داغي ها ، ميرزا آقا تبريزي ها ، طالبوف ها و ميرزا آقاخان کرماني ها آمدند و و بسا پيش از پيروزي انقلاب مشروطيت براي مردم ايران از شکوه و شوکت از ياد رفته و برباد شدهء ايران باستان سخن گفتند و شگفتا که اغلب آنها آذري يا اراّني بودند! و بدين گونه بود که برجسته ترين نمايندگان فکري و فرهنگي انقلاب مشروطيت ، ده ها سال پيش از پيدايش رضا شاه انديشهء پژوهش در تاريخ و  اديان و زبان هاي ايراني را مطرح ساخته بودند.

آخوند زاده در نامهء اول از مکتوبات سه گانه اي که يه شاهزاده جلال الدوله مي نويسد: نخست «با شرح قانون نامهء قديم ايران در عهد جمشيد و گشتاسب آغاز مي کند و سپس از اوضاع آشفتهء کشور ايران : خرابي راه ها ، بي آبي زمين ها ، ويراني شهرها و ساير بدبختي ها و گرفتاري هاي مردم سراسر ايران سخن مي گويد» (۱۹).نمونه ها بسيارند، که پرداختن به آنها کتاب ها و مقالات ديگري را مي طلبد .

 از طالبوف وملکم و ميرزا آقاخان و قراچه داغي و مراغه اي مي گذريم اما  در اينجا ، با مراجعه به کتاب «اوراق تازه ياب مشروطيت» ، نقل گوشه  اي  از نامهء يکي از رهبران جنبش مشروطيت ايران را که در دوران استبداد صغير به دوستان مهاجر  ايراني خود در اسلامبول فرستاده بوده است بي مناسبت نمي يابم.

 اين نامه به امضاء «جان نثار ملت سيد حسن تقي زاده وکيل آذربايجان » فرستاده شده است  :

(...) « اي اولاد رشيد و غيور من ! اي فرزندان کيخسرو وفريدون و اردشير! اي نبيره هاي دارا و بهمن ! اي اخلاف کاوه ، اي ملت نادرشاه! چرا ايران با افغان و شيون پر شده ؟

اي اعقاب رستم دستان ! چرا خاک ايران و مُلک کيان دست ديوان ماندهء؟ کجا هستند جوانان رشيد نامور من؟ کجا ماندند پسران پهلوان من؟کو جوانمردان و غيرتمندان اين مرز و بوم؟ چرا اين؟ چرا اين گلستان آسيا مأواي کرکس و بوم شد؟ ديروز بود که نسيم آزادي ايران را گرفته و رياحين حريت دميده بود. چه شد که تعفن اسارت و گند زندان از اين گلشن بلند گشت؟»  (۲۰)

تصور مي کنم که اين بخش کوتاه از نامهء تقي زاده ، وکيل آذربايجان در دوران استبداد ممدعليشاهي  آنچنان گوياست که نويسنده را از هر توضيحي بي نياز مي کند.تنها به اين پرسش اکتفا مي کنم که :

آقاي براهني ، آيا در ميان کساني که «فرقهء دموکرات» را به اشاره  استالين و در پناه ارتش  سرخ  به وجود آورده بودند، يا در ميان ميراث خواران فعلي آن جريان سياسي ، مردي يافت مي شد و مي شود که به لحاظ شخصيت و دانش و جايگاه فرهنگي و اجتماعي ، به قوزک پاي سيدحسن تقي زاده  وکيل آذربايجان (فارغ از انتقاد هاي وارد يا ناواردي که تحليلگران سياسي بر او دارند!)  برسد! و با وجود چنين شخصيت هايي در آذربايجان ، آيا واقعاً سخنان صد من يک غاز قوم پرستي و نژادگرايي ترک، در آن سامان خريداري خواهد يافت؟

تقي زاده علاوه بر مقام و موقعيتش در تايخ مشروطيت ايران، دانشمندي بلامنازع و محققي يگانه بود و جدا از پژوهش هاي علمي اسنثنائي او در تقويم و نجوم  و« گاهشماري در ايران باستان »  دو کتاب بسيار مهم در همين زمينه که شما «باستانگرايي » اش مي ناميد نوشته بود : «از پرويز تا چنگيز» و نيز «ماني و دين او»

پس اين ــ  به قول شما ــ «باستانگرايي»  که به رضا شاه نسبت مي دهيد خواستگاهش همان آذربايجان بود که در اين ۱۵۰ سالهء اخير به عنوان قلب و مغز ايران به طور مدام کارکرده  ومحصول معنوي او  بدل به فرهنگ شده است  و از آنجا به  پايتخت انتقال يافته و  بر ذهن و زبان شاعران و نويسندگان و متفکران و کوششگران سياسي  ديگر تأثير گذاشته است. ذکر يکي دو نمونهء ديگر بي مناسبت نيست:

عارف قزويني شاعر و هنرمند بزرگ آزادي خوان و وطن دوست دوران مشروطيت در يکي از مهم ترين و شور انگيز ترين کنسرت هايش که در تهران ، به تاريخ ۲۲/۱۲/۱۳۰۲ به حمايت از جمهوري خواهي رضاخاني برگزار شده بود ، چند غرل خوانده است که  بد نيست  يک دو  بيتي از آن هارا باهم بخوانيم و ببينيم  که نمايندگان شعر و هنر دوران مشروطيت، جدا از عقايد سياسي شان (طرفدار سلطنت مشروطه مثل عشقي و بهار يا جمهوري خواه مثل عارف)   گذشتهء ايران باستان را همواره در نظر داشتند و حتي عارف که جمهوري خواه شده بود با اشاره به اسطوره ها و نيز شخصيت هاي تاريخي ايران باستان ، مبداء و خاستگاه مدنيت و استمرار تاريخي ايران رادر اشعار و کنسرت هايش فراياد ملت ايران مي آورد:

 

به مردم اينهمه بيداد شد ز مرکز داد

زديم تيشه بر اين ريشه ، هرچه بادا باد

هميشه مالک اين مُلک ملت است که داد

سند به دست فريدون، قباله دست قباد

 

يا در غزل ديگر که شاه قاجار را مورد انتقاد قرار مي دهد و از سردار سپه حمايت مي کند  باز به آبروي تاج کيخسرو و تخت جم اشاره دارد :

 

تاج کيخسرو تخت جم اگر آبرويي

داشت، آن آبرو اين شاه گدا خواهد بُرد!

باد «سردار سپه» زنده در ايران عارف

کشور رو به فنا را به بقا خواهد بُرد!

 

بهار و عشقي ، خاصهء عشقي، اين شاعر جوان پرشور ِ نو گرا ي ايراندوست کُردستاني ما که خود از پيشگامان شعر معاصر فارسي و از دوستان نيما يوشيج بود ، عاشق سرگذشت پيشينيان سرزمين خود بود و بيش از ديگران به قول شما « باستان گرايي » مي کرد و ، اين شيفتگي به ايران باستان در بيشتراشعار و مقالات او موج مي زند و در اپرت ها و نمايشنامه هاي منظومي همچون « رستاخيز شهرياران ايران » (در ويرانه هاي مداين يا " تيسفون") و «کفن سياه» ، روزگاران پر شکوه و هيبت  ايران باستان را به ياد مي آورد و به حسرتي جانگداز بر ويرانه هاي تيسفون مي گريد. و همين غم و رنج ايرانيان عصر خود را درروزگاري بس دردناک و بحراني که ايران  کشوري نيمه مستعمره بود و هرقطعه از خاک آن به منطقهء نفوذ  قدرتي بدل شده  بود، در اشعار و اپراهاي خود منعکس مي سازد:

 به گوشه اي از اپراي «رستاخيز شهرياران ايران » توجه کنيم  که در آن خود شاعر درجايگاه يکي از پرسناژهاي اپرا ظاهر مي شود و در دستگاه سه گاه قفقازي مي خواند:

 

خوانندهء اول – (ميرزادهء عشقي) به آهنگ سه گاه قفقاز :

 

زدلم دست بداريد که خون مي ريزد

قطره قطره دلم از ديده برون مي ريزد

کنم ار درد دل از تربت اهخامنشي

از لحد بر سر آن سلسله خون مي ريزد

آبروي و شرف عزت ايران قديم

نکبت و ذلت ايران کنون مي ريزد

نکبت و ذلت و بدبختي و آثار زوال

از سر و پيکر ما مردم دون مي ريزد

 برج ايفل ز صناديد «گُل و گُلوا» گل

بر سر مقبرهء ناپليون مي ريزد

تخت جمشيد ز بي حسي ما بر سر جم

خشت با سرزنش از سقف و ستون مي ريزد

در مداين که سلاطين همه ماتم زده اند

تسليت از فلک بوقلمون مي ريزد

پردهء ماتم شاهان سلف «عشقي » ديد

کانچه در پرده بد از پرده برون مي ريزد.

 

از قضا عشقي شاعري بود که نه تنها هيچگونه دلبستگي و گرايشي به رضا خان نداشت ، بلکه از مخالفان سرسخت وي بود و  به واسطهء  شعرها و هجونامه هاي تندي که بر ضد جمهوري خواهي رضاخاني نوشت ، هنگامي که هنوز ۳۰ سال تمام نداشت ، قرباني ديکتاتوري نوخاستهء رضاخاني شد.

نمونهء ديگر بهار است که سراسر ديوان او مشحون است از ياد آوري  پر دريغ ِ روزگاران پيشين و حسرت ِ شکوه و شوکت دوران هاي از ميان رفته و نيز سرشار است از غم و درد حاصل  از ويراني ها  و درماندگي ها و فلاکتي که ملت ايران  بدان گرفتار شده بود و  خردمندان و انسان هاي فهميدهء روزگار را دق مرگ مي کرد:

نمونه اي از اين احساس  در قصيدهء باشکوهي منعکس است که  شاعر در «لزن» سوئيس و در بستر بيماري سروده است!

 

مه کرد مسخر دره و کوه لزن را

پرکرد زسيماب روان دشت و دمن را

تا آن که بعد از توصيف زيبايي هاي  دشت و دره و مه ، و پس ازهجوم ابرهاي تيره اي که  آسمان را تسخيرمي کردند، به ياد ميهن ماتم زده و گرفتار  خويش مي افتد وادامه مي دهد:

گم شد ز نظر آن همه زيبايي و آثار

وين حال فراياد من آورد وطن را

شد داغ دلم تازه که آورد به يادم

تاريکي و بدروزي ايران کهن را

و از اين پس  شاعر به بيان عواطفي مي پردازد که همفکران شما «باستان گرايي» اش مي نامند و به «پان ايرانيسم» و «نژادگرايي آريائي» ــ و اخيراً اين اصطلاح سخيف و بي معناي «پان فارسيسم » ــ نسبت مي دهند و مترادف مي نشانند:

آن روز چه شد کايران زانوار عدالت

چون خُلد برين کرد زمين را و زمن را؟

آن روز که گودرز، پي دفع عدو کرد

گلرنگ زخون پسران دشت پشن را

....

بنا بر اين مي بينيد که اولاً اين گرايش به گذشته ء پيش از اسلام و تأمل در روزگاران پيشين  ويادآوري جلال و شوکت برباد شدهء کشور يک احساس مشترک است که از صد سال پيش از پيدايش رضا شاه در بيشتر روشنگران و خردمندان و متفکران و شاعران ايران وجود داشته است وبعد از رضا شاه هم ادامه يافته (هدايت  ، اخوان ، بهرام بيضايي و خيلي هاي ديگر) هيچ ارتباطي هم به«نژاد پرستي» و «آريائيسم»  ــ آن گونه که شما مي گوييد -  نداشته است.

ثانياً  نه بيان کننده و نمايندهء يک روحيهء  پوپوليستي توسعه طلب و تجاوز گراست و نه هدفش برانگيختن آن حس غريبي است که مثلاً مردم ايتالياي فاشيستي يا آلمان نازي را به جهت غلبه و سلطه بر ديگران دعوت به اتحاد  مي کرد. و نه مقصودش بيدار کردن هيولايي ست که در خواب خوش خويش براي دريدن بشريت دندان تيز مي کند!  (هيولايي از آن نوع که برخي آن را «گرگ خاکستري» مي نامند!)

بلکه کاملاً برعکس ، قصدش ايجاد تحرکي در جامعهءايران در جهت بازگشت به خويش و باز يابي و باز زايي ارزش هايي ست  که به دلائل متعدد تاريخي به انحطاط گراييده بودند. اين کوشش روشنفکران و خردمندان ايران  به پاس  تقويت روحيهء ملي و حرکت در مسير«راهيابي فرهنگي ايرانيان» انجام مي گرفت  و بر آن بود تا ملتي مغلوب ، درجا زده و مبهوت در برابر جهش سرسام آور قدرت هاي توسعه طلب روزگار را کمي به خود بياورد ودر آنها عِرق انساني و ملي و انگيزهء حيات و مقاومت ايجاد کند. اينچنين «باستان گرايي» هرگز با راسيسم اروپايي  همجنس و هماهنگ و همراه نبوده است. تنها کوششي بوده است براي بنياد نوعي « ناسيوناليسم ايراني» در آرزوي  بازيافتن اصل و به اميد روزگار وصل و همبستگي ملي همهء ايرانيان .«ناسيوناليسم»ي که کاملاً دفاعي  وهمواره از توسعه طلبي و طمع ورزي به سرزمين هاي غير، مبراّبوده است. درواقع اين «ناسيوناليسم ايراني»  دو بُعد اساسي داشت و دو عنصر بسيار مثبت و ضروري را در روزگار خود نمايندگي مي کرد: اول بعد روشنگر جهت بازيابي و راه يابي فرهنگي ايرانيان و دوم جنبه ضد استعماري و مقاومت در برابر قدرتهاي زياده خواه و تجاوز گر!

اين« ناسيوناليسم» که بعد ها مصدق نمايندهء برجستهء آن شد ، و بزرگاني چون دهخدا پشتوانه معنوي آن بودند هرگزمبلّغ  بيگانه ستيزي(xénophobie) و «نژادپرستي» يا «راسيسم» نبوده است. بلکه کاملاً و همواره تا همين امروز جنبهء دفاعي و ضد استعماري داشته است!

         اصولاً راسيسم و تقسيم بندي انسان ها بر اساس ارزش هاي نژادي يک پديدهء ايدئولوژيک اروپائي ست که ريشه در فرهنگ «مسيحيت – يهوديت» (Judéo- christianisme) اروپايي داشت وازاواسط قرن نوزدهم به بعد ،  با تکيه بر تفسيرهاي مخرب از دستاوردهاي علوم بيولوژي و فيزيولوژي و نيز مردم شناسي و علم زبان شناسي ، به يک ايدئولوژي تمام عيار بدل شد و سرانجام به نازيسم و فاشيسم غربي در قرن بيستم انجاميد وبزرگترين جنايات تاريخ بشري را به نام خود نوشت.

تنها دولتي که در شرق از اين ايئولوژي  نژادي مغربي مستقيماً تأثير پذيرفت ، دولت ترکان عثماني بود

که پيش از فاشيسم هيتلري دست به تصفيهء نژادي و مذهبي زد و صدها هزار ارمني و غير ترک را قتل عام کرد همين  ايدئولوژي، پس از فروپاشي امپراطوري عثماني، در ترکيهء آتاتورکي  به کمک نظريه پردازان  پان تورکيسم آمد  و پرستش «نژاد ـ زبان ِ» ترک را به تفکر رسمي و  حکومتي اين کشوربدل کرد و بيهوده نيست اگر هنوز که هنوز است ، دولت هاي به اصطلاح «دموکراتيک» ترکيهء وجود  و هويت ِ کساني را که به نظر آنان «ترک خالص» نيستند  به رسميت نمي شناسند و مليون ها کرد را که در اين کشور بر خاک خود و در سرزمين خود و به نيروي کار خود زندگي مي کنند و به دولت «خوش نژاد» هاي ترکيه ماليات مي پردازند ، کرد نمي نامند ، بلکه آنها را« ترک هاي کوهي » خطاب مي کنند !

حالا شما و همفکران ، به شيوه اي مکرر و ملال آور حاصل انديشه ها ودل نگراني ها و دردمندي و آرزوهاي نيکخواهانهء دهها انديشمند و شاعر و نويسندهء ايراني ( و غالباً آذربايجاني) را به رضاشاه  نسبت       مي دهيد  و او را «باستان گرا» و «باستان گرايي » او را «خيانت به ملتها» ارزيابي مي کنيد و هرگز از خود     نمي پرسيد که :

به راستي « بازگشت» و تفحص وبازبيني گذشته هاي تاريخي و فرهنگي و مذهبي و زباني  يک سرزمين قديم و ديرسال و پژوهش درعرصه ها و ابعاد مختلف تمدن ايران باستان چه خيانتي ست؟

آيا گشت و گذار در ريشه ها و تقويت بنيادهاي فرهنگي و زباني و تاريخي ايرانيان با آزادي و تجدد منافات دارد؟

صلا زدن به خاطرات جمعي يک کشورو گزارش سرگذشت نياکان و اجداد مردم يک سرزمين چه گناه کبيره اي بوده است؟ اين که مثلاً مردم آذربايجان بدانند که آتورپاتکان که بوده ، يا آتشکدهء آذرگشسب چيست و آتش باستاني چه معنا داشت يا زبان هاي مردم اين منطقه چه بود؟  با دموکراسي و تجدد و پيشرفت و فرهنگ و هويت مردم اين منطقه در تناقض است؟

 آيا فکر نمي کنيد که دشمني با  مطالعه و در ک و دريافت فرهنگ  پيشينيان  و حقيقت تاريخي يک سرزمين هيچ دليل عقلي علمي و توجيه پذير ندارد و تنها د ليلي که مي توان براي چنين رفتاري يافت ، نوعي کين ورزي نژاد پرستانه و متکي بر يک نگاه اتنوسانتريک و نتيجهء تخريب ذهني و بيماري فکري و روحي و عاطفي کساني است که دل  دين و عقل به ايدئولوژي هاي وارداتي و خوش ظاهر شبه مدر ن سپرده اند و در خدمت اهدافي درآمده اند که ده ها سال است در اين کشور درخت دوستي برمي کند تا نهال دشمني بنشاند ؟

باري  مصلحان و نيک انديشان ايران از دوران مشروطه به بعد چه ميتوانستند کرد جز آنچه کرده اند؟

کشوري که کليهء توش و توانش را يک خاندان فاسد و خرافاتي، خودپسند و زورگو يعني خاندان قاجار (يکي از ايلات ۷ گانهء قزلباش) نابود کرده بود و هم پيمان با مشتي ملايان متحجر و عقب ماندهء شيعي سرزمين ما را دچار انواع انحطاط فکري و فرهنگي و اخلاقي و سياسي و اقتصادي ساخته بود و در اثر انواع سياهکاري ها و توطئه هاي رنگارنگ ، ايران را از ايرانمداران و رجال رشيد سياسي  و وزيران انديشمند و لايق خود تهي ساخته بود و بخش هاي بسيار مهمي از اين سرزمين را در اثر بي لياقتي ها و بي ارادگي ها و عقب ماندگي هاي ذهني و خرافات مذهبي به روس ها و انگليسي ها واگذار کرده بود و کشوري نيمه مستعمره ، ويران ، مقروض و دچار انواع آفات و بلاياي زميني و آسماني و فرهنگي و اجتماعي و اقتصادي  روي دست چند عدد انگشت شمار از انسان هاي دلسوز و دانا و مُصلح و نيک انديش باقي نهاده بود، چه مي بايد مي کردند اين بزرگان؟

به راستي چه مي بايد مي کردند  جز آن که بکوشند تا با جستجو در لحظاتي از تاريخ که به نظر آنان درخشان و غرورانگيز بود، به مردم فلاکت زدهء اين کشور روحيه بدهند و سعي کنند تا حس غرور ملي و احساس تعلق به يک کشور ريشه دار و با هويت را در آنان زنده کنند و با تکيه بر اشتراکات تاريخي و فرهنگي ، دل آنان را به هم نزديک سازند و در جهت هدف هاي عالي ملي و سرزميني خود،  آنان را تشويق و با يکديگر همراه کنند؟ تا در اين مسير آنچنان اعتماد به نفسي در مردم به وجود آيد که با تکيه بر آن از چاه هاروت قرون وسطايي خود بيرون آيند و اطراف خود را بنگرند و دريابند که دنياي مدرن با چه سرعتي و به چه جانبي پيش مي تازد؟  

پس شايسته نيست که ميرزا فتحعلي آخوند زاده ، طالبوف، ميرزا آقاخان کرماني ، مستشارالدوله، کسروي، تقي زاده، کاظم زادهء ايرانشهر  دهخدا  وبسيار کسان ديگر را به تير اتهام و اهانت بدوزيم ، تنها  به اين «گناه» ِ که از ده ها سال پيش از جلوس رضاشاه  به فکر افتاده بودند تا ريشه ها و ژرفاهاي فرهنگ اين سرزمين  را در پرتو قرائت تازه اي از تاريخ بکاوند و به مردم يادآوري کنند، با شد  تا در مسير اين «هويت يابي ِ فرهنگي»  بتوانند ملت ايران را از خمودگي و سرگشتگي بيرون بياورند و به پايداري و پيکار در جهت رشد و تعالي فکري و فرهنگي دعوت کنند و به مقاومت و مبارزه دربرابر قدرت هاي تجاوزگر استعماري ، خاصه روس و انگليس ترغيب نمايند! آيا آنچه اين بزرگان کرده اند ، عين وطن پرستي و انسان دوستي نيست؟

از همهء اين ها گذشته مگر رنسانس اروپا ، خود با رجوع و نگريستني نو به ميراث عظيم فکري و فلسفي کهن و به فرهنگ دموکراسي يونان باستان صورت نگرفت ؟ و مگر زنده کردن ارزش هاي معنوي يونان و روم و نوآفريني هنري اروپا  در پرتو گذشتهء درخشان «فرهنک و هنريونان و روم  باستان»  وقوع نيافت؟

 شما که معلم ادبيات تطبيقي هستيد و زبان انگليسي را هم بهتر از زبان مادري خود مي دانيد، بي ترديد از من آگاه تريد که فرهنگ کلاسيک اروپايي در تئاتر، اپرا، نقاشي ، معماري و موسيقي تکيه بر ادبيات وهنر و اساطير يونان و رُم باستان داشت.

پرچمداران بزرگ کلاسيسيسم  اروپايي ، از يونان باستان متأثربودند که در فرانسه راسين و کرني و در انگلستان شکسپير دو نمونهء بارز و برجسته آنند. همين تأثير در ادبيات و هنر دوران  رماتيسيسم اروپايي نيز ادامه يافت واصولاً مدرنيته و همين پست مدرنيسمي که شما گويا دلبستهء آنيد برهمان بنيادي ساخته شد که اروپائيان  آن را نوزائي ِ ارزش هاي يونان کهن مي گويند و نام ديگر آن همان « رنسانس » اروپايي ست .

اما شما به تأثير از ايدئولوژي هاي نه چندان معصوم  ِ وارداتي ، پروسهء مشابه و اقدام معادل آن را که درجهت بازيابي هويت ايرانيان و نوزائي فرهنگ پيش از اسلامي ايران ، از سوي متفکران و روشنفکران ايران مطرح و دنبال مي شد ، « باستانگرايي» مي ناميد و اين اصطلاح را بدل به يک مارک سياسي مي کنيد و به عنوان ارزشي منفي با مفاهيمي همچون «راسيسم » «پان آريائيسم» ،«پان ايرانيسم »، «شوينيسم فارس» و اخيراًعبارتي سخيف تر و بي معنا ترو ناسپاس ترمثل «پان فارسيسم» برابر مي نشانيد و معادل مي شماريد.

در اينجا اجازه بفرمائيد تا از زبان  يک انديشمند ايراني آذربايجان، يعني  زين العابدين مراغه اي  به همفکران شما بگويم:

« الحاصل اين خيالات فاسده را بهل به کنار!

از حبّ وطن ... از لوازم ِ آبادي وطن ترانه اي بساز !» (۲۱)

و وطن براي زين العابدين مراغه اي و ساير متفکران آزادهء اين مُلک ، سراسر ايران بود . با هر زباني که مردمش به آن تکلّم مي کردند و با هر ديني که داشتند و به هر مسلکي که سالک بودند واز هر نژاد و تباري که برخاسته بودند  و هر خوني که در رگها مي چرخاندند!

***

تلاش ايرانيان را در جهت حفظ و بيان تشخص و استمرار مدنيت  و فرهنگ و تاريخ ايران در اين ۱۵۰ سالهء اخير، خُرد و ناچيز نينگاريم و در پرتو عينک هاي وارداتي و در سايهء تفسير هاي کژ و معوجي  که از «مدرنيسم» داريم ، بر آنها مهر ها و مارک هاي ايدئولوژيک و سياسي نکوبيم وحاصل انديشه هاي آنان را با ارزش هاي منفي هم طراز نکنيم و در يک ترازو ننهيم . زيرا  به قول ماشالله آجوداني :

 « آگاهي هاي روشن و آشکار در بارهء هويت تاريخي کشوري با قدمت ايران را نمي توان به آساني ناديده گرفت و به ضرب و زور تئوري هاي "مدرنيست"ها و تلاش بي فرجام دنباله روان آنها،ايران وهويت ايراني آن را محصول حکومت پهلوي اول و بازآفريدهء جرياني به نام "ملت سازي"(nation building) به شمار آورد».(۲۲)

و نيز به ياد بياوريم که همين استمرار فرهنگي و تاريخي بوده است که وضعيت ايران را در برابر حملات پي در پي و يورش هاي مداوم ــ  ازسلوکيه  تا اعراب بدوي نو مسلمان ، و ازنفوذ و استيلاي عنصر ترک  تا يورش و هجوم خانمانسوز مغول و تاتار ــ  از همهء کشور ها و ملت هاي ديگري که بااين گونه  تهاجمات روبرو شدند و اين سرنوشت شوم را تجربه کردند ، کاملاً متفاوت ومستثني کرده است.

راز اين نکته را مي بايد  در همين استمرار تاريخي و فرهنگي يافت و به خصوص مي بايد در محمل شکوهمند اين استمرار فرهنگي و تاريخي ، يعني زبان فارسي جستجو کرد.همين ايدهء استمرار تاريخي و فرهنگي ست که سخنان زير را  به زبان شاعر ايراني ارّان وآذربايجان يعني نظامي گنجوي جاري مي کند:

 

همه عالم تن است و ايران دل

نيست گوينده زين قياس خجل

چون که ايران دل زمين باشد

دل زتن به بود يقين باشد!

 

هم امروز نيز کشور ما با يکي از بزرگترين بحران ها و مخاطراتِ  تاريخي خود روبروست. ويژگي تراژيک اين بحران در آن است که متأسفانه دشمن اين بار يورش خود را از درون آغاز کرده است. و طي ۲۷ سال کوشيده است تا بر مراکز و رگ هاي حياتي اين «استمرار تاريخي و فرهنگي» چنگ بيفکند.

اسلاميسم سياسي که به ظاهر،حاکم و برکشيدهء انقلاب مردم ايران است، در باطن ودرعمل با  اين«استمرارتاريخي» و «تداوم فرهنگي» ازبُن دشمني مي ورزد. زيرا پايه گذاران و کارگزاران و متوليان نظام حاکم (که حفظ حکومت خود را ، حتي بروجود کائنات مقدم مي شمارند) ، به دليل ايدئولوژک ، ريشه و پيوندي  درتاريخ اين سرزمين ندارند. زيرااساس  اعتقادي و فکري نظامي که به نام اسلام، همهء هستي مردم ايران را يک جا به روحانيت شيعه و مزد بگيران آنان تقديم کرده، ازبنياد با تاريخ پيش از اسلامي ايران دشمن است و اصولا نمي تواند اين گذشته رااز آن خود بداند. مشروعيت ديني آنان به لحظهء بعثت محمد در غار حرا پيوسته است و مشروعيت تاريخي شان به لحظه اي که سپاهيان سعد وقاص بر رستم فرخزاد چيره شده اند و  به لحظه اي که نهاوند سقوط کرده است.

بنا بر اين تاريخ سرزمين ما براي آنان که به نام اسلام در ايران حکومت مي کنند ، از چنين لحظه ها يي آغاز مي شود و به همين دليل ِ سادهء ايدئولوژيک ، هرچه که از شکست قادسيه آن سو تر برود ، براي آنان در حکم «مجوسي گري» و ضديت با اسلام تلقّي مي شود و به قول همفکران رضابراهني «باستان گرايي » ست.

و اين است نقطهء اشتراک پان عربيست ها و پان تورکيست هاي فاشيست مأب و متوليان و سردمداران اسلاميسم سياسي در ايران امروز که متأسفانه برخي از گرفتاران ِ به داء الفکر مُزمن ِ بلشويسم روسي را نيز با آنان هم پيمان کرده است. و همين نقطهء اشتراک است که طي ۲۷ سال در يک اجماع خائنانه و شوم،  گروه هاي ظاهراً ناهمگون را بر ضد استمرار تاريخي و فرهنگي ايران بسيج کرده تا هريک به شيوهء خود و به کيش خود و در جهت مطامع خود به جعل  و مصادره به مطلوب و قلب تاريخ بپردازند و از ين طريق  ضمن ناديده انگاشتن يا تخريب اشتراکات مستحکم  تاريخي و فرهنگي و قومي ايرانيان بر عناصر اختلاف ميان اقوام  يا بر تنوعات فرهنگي و زباني  و ديني ِ ملت ايران تأکيد ورزند و آنها را وسيلهء نزاع و تفرقه و دشمني سازند!

و در چنين روزگاري ست که زبان شناس و اسطوره شناس بزرگي همچون احمد تفضلي زير چرخ هاي کاميون در بيايان له مي شود ، استاد دانشمند و مورخ ايران شناس بزرگي همچون عبدالحسين زرين کوب از دانشگاه اخراج و خانه نشين مي شود، اما فرد مشکوک وبي مايه و شيادي به نام ناصر پورپيرار در مقام مشاورت «محافل زنجيره اي» صاحب بنگاه نشر و چاپخانه مي شود و به جعل و قلب تاريخ ايران مي پردازد  و «کتاب» هاي پي در پي مي سازد تا «کثير الملله» بودن ايران را به اثبات برساند و براي تجزيه طلب هاي  اطراف و اکناف ايران خوراک تئوريک تدارک ببيند! (و شما آقاي براهني شايسته نيست که خوانندگان خود رابه مفاسد فکري اين فرد بي مايه و «اميرفرموده» مراجعه بدهيد!) (۲۳)

به هرحال همچنان که پيش ازاين گفتم و خلاصه مي کنم:

۱ ــ آنچه شما و هم فکران «باستانگرايي» مي ناميد و با «راسيسم» برابر مي نهيد و محکوم مي کنيد ، کوششهاي فکري بزرگان  اين سرزمين بوده است براي تقويت روحيه ملي ، بازيابي و باز زايي و حفظ حيات فرهنگي و اجتماعي مردم ايران و تلاش در راه استواري وحدت ملي ايرانيان.

۲ ـ اين کوشش ها که بر استمرار تاريخي و فرهنگي مردم ايران تکيه مي کرد از يک «بعد ناسيوناليسيتي» برخوردار بود که خصلتي کاملا انساني و مشروع و دفاعي داشته وهمواره از عناصر توسعه طلبي و تجاوز گري خالي بوده است. اين «ناسيوناليسم دفاعي ايران» در کشوري پديد آمده که بيش از دويست سال  به طور مداوم مورد تجاوز قدرت هاي استعماري و نو استعماري بوده و بخش هاي بسيار مهمي از سرزمين هاي خود را به تجاوزگران و زورمداران چهان تسليم کرده بود.

۳ــ اين ناسيوناليسم که طراحان و پيروانش مردماني دانش پژوه ، انديشمند ، صلح طلب و روشنفکراني آزاده و پايبند به اخلاق (و غالباً آذري يا آذري نسب ) بودند، بر خلاف تئوريسين هاي پان تورکيست ، هرگز نژادپرست يا توسعه طلب نبوده اند. و همين ناسيوناليسم مثبت بود که در صداي رساي مرداني همچون دکتر محمد مصدق انعکاس يافت  و همچنان که تاريخ ۵۰ سال اخير ايران شهادت داد، همواره در جستجوي اعتلاي روحيهء ملي و حفظ منافع عالي ايرانيان از دستبرد انواع بيگانگان ِ( سرخ يا سياه) ِ استعمار گر و نو استعمارگر بوده است.

۴ ــ اين «حس ملي» يا «همدلي وهمسرنوشتي سياسي و تاريخي» در  وجود ِاکثريت مطلق ايرانيان ، جدا از دين يا نژاد يا قوم يا زبان آنان، به طور خود آگاه موجود است  يا در ناخودآگاهِ فردي و جمعي آنان پايداري مي کند. و به  طور قطع و يقين در لحظهء موعود سربرمي کشد و در برابر دشمنان داخلي و خارجي مي ايستد  و تلاش هاي ويرانگر و انگيزه هاي دشمنکام آنان را نقش بر آب مي سازد !

         مباد آن که در لحظهء چنين رستاخيزي ، شما نيز در صف ِ دشمنان و در برابر مردم ايران ايستاده باشيد!

** 

و به اين هشدار مي بايد توجه داشت که : چنانچه پندار هاي تفرقه انگيز و آشوبگر رايج ، به پشتوانهء قدرت هاي بين المللي، ياهمسايگان بدسگال،  کار را به جاهاي باريک بکشانند و موجوديت ايران را به مخاطره افکنند، بعيد نخواهد بود که اين «حس ِ ملي» سر  باز کند و همچون  سال هاي آخر عمر قاجاريه، ميدان به «صاحب کلاه» چکمه پوشي بسپارد که پرچم وحدت ملي و حفظ يک پارچگي ايران را برخواهد داشت!

و درست با آگاهي بر اين نکته است که استبداد گرايان حکومت ديني در ايران ربع قرني ست که به پراکندن تخم نفاق مي کوشند و به «هدايت» و در پناه آنان است که براي روياندن بذري که انواع قبيله گرايان و تجزيه طلبان مي افشانند، زمينه سازي مي شود.

سياستي و روشي که  درکشور ما  به افکار تفرقه افکن و نظرپردازي هاي ايران ستيزانه، همچون پان عربيسم ، پان اسلاميسم و پان تورکيسم (درجلوه هاي گوناگون ِ مساوات طلب شبه سوسياليستي يا نژاد پرست توسعه طلب آن ) ميدان مي دهد، و عرصه و تاخت و تاز را در دانشگاه ها و در مراکز فرهنگي و در مطبوعات کشور براي آنان باز مي گذارد ، يک هدف بيش ندارد و آن ايجاد جوّ تفرقه و  تصادمات قومي و منطقه اي جهت برانگيختن ترس و وحشت  درميان  مردم ايران است. زيرا از  قِبَل ِ همين ترس است که استبداد گرايان و زورمداران خواهند توانست ثمرهء  خود را ببرند و بهرهء خود را بستانند!

 از اين رو به فرصت طلبان فاشيست مآب و ماجراجويان و شيادان سياسي ميدان مي دهند تا  بحران هاي

 قومي ومنطقه اي ايجاد کنند . زيرا درست در چنين صورتي ست که متوليان استبداد ديني حاکم خواهند توانست  به نام «حفظ ايران» و  «پاسداري از تماميت ارضي»  اين کشور ، اکثريت مطلق مردم ايران را به گرد خود متحد سازند . شعار « واًعتًصِموا به حَبل الله و لا تَفـَرّقوا» سردهند و ميوهء سياسي آن را که جز حفظ  حاکميت ديکتاتوري ديني نخواهد بود بچينند.

و اين قمار شوم يک برندهء بزرگ  خواهد داشت که همانا حاکميت استبدادي و سرکوبگر (ديني يا غير ديني)است  و صد البته بازندهء بزرگ آن نيز جز آزادي و دموکراسي در اين کشور نخواهد بود . پيداست که هر ضربه اي که آرمان صدوپنجاه سالهء دموکراسي در ايران ، از سوي استبداد گرايان و مرتجعين و متحجرين دريافت کند ، ضربه اي ست که مستقيماً به پيکر  آرزو هاي حق طلبانهءاقوام ايراني وارد خواهد شد . يعني همان آرزوها و آرمان هايي ويران خواهند شد که تحصيل ِتکثر فرهنگي و زباني و قومي در ايران را هدف سياسي و اجتماعي خود قرارداده بودند!

از همين روست که حکومتگران مستبد ديني و دستگاه هاي امنيتي آنان برآنند تا در سايهء بحران هايي که مي آفرينند، ملت ايران را از بلاياي دهشتناک تر و رسيدن «روزي بد تر از اين» و زمانه اي سياه تر از آنچه خود بر مردم حاکم کرده اند ، بترسانند و به اين تمهيد آنان را پيرامون خود گرد آورند و نقش پليس ِ مهربان و نجات بخش را براي آنان ايفا نمايند! و بدين گونه حکومت بُحرانساز و بُحرانزا و بُحران زي خود را تداوم بخشند.

پس جناب آقاي براهني ! اين گونه سخنان که همفکران سالهاست مي گويند ودر اين يکي دوساله ، شما نيز تصمصم گرفته ايد که سخن گوي آنان باشيد ، متأسفانه تنها ديگ استبداد را به هم مي زند و آتش بيار معرکه اي ست که سرانجام انواع ديکتاتور ها را در ايران تقويت خواهد کرد و نهال دموکراسي وآزادي را از ريشه برخواهد کند!

آقاي براهني !

تقريرات سالهاي اخير شما ، خاصه اين دو مقاله اي که با عنوان هاي «ستم ملي» و«صورت مسئلهء آذربايجان...» نوشته  و انتشار داده ايد ، حاکي از بيعت کامل و علني شما با کساني ست که در اسارت ايدئولوژيک قومي و نژادي اند يا دل به دلبرعياّر ديگري سپرده اند. با نگاهي به سايت Tribune و ديدن نام شما در کنار کوششگران تفرقه و آتش بياران معرکه هاي قومي و رؤيا پروران ِ نزاع هاي عشيره اي در ايران ، تأسف  اهل درد را برمي انگيزد.

ايرانياني که دوست دارند تا شما را همواره در ميدان شعر و ادب ببينند متأسفانه شاهد حضور شما در عرصه هايي مي شوند که نه درخورد شماست و نه اعتبار ۴۰ سالهء کوشش هاي ادبي شمارا تقويت و پايدار            مي سازد. و باز متأسفانه شاهد صحنه هايي مي شوند که طي آن ها از بازماندگان فکري و ميراث خواران «فرقهء دموکرات» غلام يحيي و پيشه وري خرقه مي ستانيد (۲۴) و ضمن پيام ها و نامه هاي تحبيب و تشجيع به «مبارزه» و خامه ورزي در جهت نيل به هدف ها و آرمان هاي امتحان داده و شکست خوردهء آنان دعوت مي شويد و همچنان که انواع سايت ها و راديو ها و مطبوعات و رسانه هاي  حرفي و صوتي و تصويري آنان نشان مي دهد ، از زبان انواع قوم شيدا ها و زبان و لهجه پرست هاي اتنيک ايراني و نيز از بسياري از دشمنان وحدت ايران ساقُل و آفرين و مرحبا مي شنويد. در اين لحظه  جاي سخني نيست الاّ آنکه صميمانه از زبان همشهري بزرگ شما صائب تبريزي که يکي از رسا ترين صداهاي غزل فارسي پس از حافظ است با شما بگويم :

 

عنان به دست فرومايگان مده ، زنهار

که در مصالح خود خرج مي کنند ترا !

 

و به زبان سعدي شيراز :

 

من آنچه شرط بلاغ است با تو مي گويم

تو خواه از سخنم پند گير و خواه ملال !

                                                                  محمد جلالي چيمه (م ـ سحر)

                                                                  پاريس ۲۸ ژوئيهء ۲۰۰۶

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

يادداشت ها:

۱ ــ  اصطلاح  «متافيزيک وزن » را نخستين بار در يکي از سخنوري هاي اينترنتي ايشان شنيده ام، هنگامي که آنرا در مقام انتقاد به شعر هاي موزون اسماعيل خويي به کار مي بردند و وعده مي دادند که در جلسات آتي به اين معضل « متافيزيک وزن» بيشتر خواهند پرداخت! اميدوارم که سرانجام به وعده وفا کنند و حقيقت  مفهوم متافيزيک وزن را براي ما  ـ که  تا کنون چيزي در بارهء آن نشنيده ايم  ـ روشن سازند .

۲ ــ   منبع آمار ايشان سايتي ست به نام  Ethnologue.com گاهي هم به بعض آمارها اشاره مي کنند که مدعي اند از «سازمان ملل» است. در زمينه نقد ادعاهاي آماري ايشان مطلبي در اين آدرس درج شده است:

http://www.azargoshnasp.net/Pasokhbehanirani/pasokhbehberahani.htm

 

۳  ــ اين  موارد چندگانه که به اختصار آمده صرفاً مربوط به روش و استيل براهنيسم  در اين دومقالهء «ستم ملي»

و «صورت مسئلهء آذربايجان ...» است. ميتوان براي  اين ويژگي ها که برشمرديم و نيز ويژگي هاي ديگري که فرعي دانستيم و قيد نکرديم  نمونه هاي متعدد در تقريرات جناب براهني يافت و نشان داد. خوانندگان با مراجعه به اين دو مقاله ، خود  داوري خواهند کردو خواهند ديد که مبالغه اي در کار نبوده است!

نشاني دو مقالهء مورد نظر ما اين است:

http://www.tribun.com/28/74.htm    ( صورت مسئلهء آذربايجان...)

http://www.tribun.com/2600/2646.htm   (ستم ملي )

نيز خوانندگاني که مايلند در زمينه هاي ديگر نيز با روش ِ «استاد»  آشنا شوند ، مي توانند به کتابي که زنده ياد زنوزي  در نقد رمان «رازهاي سرزمين من» اثر رضا براهني نوشته  و در لندن انتشار داده بودند  مراجعه کنند. (ايشان از نويسندگان و فرهيختگان تبريزي مقيم انگلستان بودند که متأسفانه در دههء اخير درلندن بدرود حيات گفتند!)

همچنين  مي توانند از يک مقاله که روش و استيل مقاله نويسي آقاي براهني  را بررسي مي کند و  نخستين بار در نشريهء آرش چاپ پاريس انتشار يافته و هم اکنون روي سايت نيلگون به اين آدرس موجود است ديدار فرمايند :

http://www.nilgoon.org/cgi-bin/nilgoon_article_reader2.pl?article=fooladpoor_

۴ ــ  بابک اميرخسروي که خود از فعالان سياسي جنبش چپ بوده ، اهل آذربايجان است  و از نزديک ماجراجويي هاي «فرقهء دموکرات» را شاهد بوده است در بارهء تنش هاي قومي و  تفکر چپ و مسئلهء «ملت» يا «ملت ها» ي ايراد در مصاحبه اي با« بي بي سي » مي گويد:

«جنبش چپ ايران همواره کشور ايران را فاقد ملتي واحد و مجموعه اي از ملل معرفي مي کرده است که تحت سلطهء اکثريت فارس هستندو بايد براي رهايي آنان از اين سلطه کوشيد.»

                                                           BBCPERSIAN .COM          پنجشنبه ۸ ژوئيه ۲۰۰۴

 

۵ــ براي ديدار از اين دو مطلب مي توانيد به نشاني هاي زير مراجعه کنيد:

(1)   زبان فارسي يا «ملت فارس؟» 

http://asre-nou.net/1385/khordad/5/m-sahar.html  

(2)   دربارهء چند مفهوم    

http://asre-nou.net/1385/farvardin/31/m-darbare-chand-mafhoum.html

 

۶ ــ  رجوع به  :  مقاله ء  زبان فارسي يا «ملت فارس؟»

 

۷ ــ  الفبا شماره ۷ ص.۱۰ چاپ پاريس ، سال ۱۳۶۵

 

۸ ــ  اتفاقا اين صربي هاي نژاد پرست هم مانند خيلي از نژاد پرست هاي پان تورک و پان عرب کشور ما «سوابق  درخشان سوسياليستي» داشتند و همچون ميلوسويچ از اعضاء برجستهء حزب کمونيست بودند و گويا فاشيسم قبيله اي خود را درست همانند همجنسان  ايراني  خود  به نظريات مشعشع استالينيزم در بارهء مسئلهء ملي ممزوج کرده و به عقد دائمي مزدوج ساخته بودند .

 

۹ ــ آقاي براهني در يکي از مقالات خود   به نام «معناي سادهء يک عصيان » ،علت فارسي ياد گرفتن ـ و «خوب ياد گرفتن اين زبان» راشرح داده اند. بد نخواهد بود که خوانندگان گوشه اي از انگيزه هاي واقعي اين «شاعر و نويسنده و اديب» را در آموختن زباني که شاعري و اديبي و منتقدي خود را از برکت آن دارد ، از زبان خود ايشان بشنوند :

«من فکر کردم زبان فارسي را که در شرايط بسيار سخت به من تحميل شده ، اگر ياد نگيرم و خوب هم ياد نگيرم  کاري از پيش نخواهم برد. من بايد از اين زبان انتقام مي گرفتم . پنج شش سال مداوم کار کردم ، تسلط بر اين زبان بهترين انتقامي بود که از آن مي گرفتم(...) آنهايي که به وسيلهء انتقاد شل و پلشان کرده بودم  ، قربانيان به حق اين کوشش من در راه رسيدن به يک هويت بودند...»

تصور مي کنم اين چند جمله  آنچنان گوياست که جاي ترديد در «اصالت» هنر شاعري و نويسندگي و هدف ايشان در پرداختن به نقد ادبي و فرهنگي باقي نمي نهد!

عين مقاله را در آدرس زير ببينيد و انگشت حيرت به دندان گزيد :

 http://www.tribun.com/n26/TR613.pdf

۱۰ ــ   و افسوس ، کسي در آن سامان پيدا نمي شود که زبان مولوي را بفهمد. زيرا از ميراث فرهنگي و معنوي مولوي در ترکيه اثري برجاي نيست و آنچه هست هياهوي نژادپرستانه ايست  که مولوي را به ترک ها منتسب مي دارد ومقبرهء اين عارف و شاعر بزرگ فارسي زبان مشرق زمين را با چند درويش چرخان سرخ پوش ِ کلاه بوقي بر سر، وسيلهء تجارت توريستي و صيد  دلارآمريکايي و يوروي اروپايي کرده است.

 

۱۱ ــ براي خواندن متن کامل مقدمهء آقاي براهني بر چاپ آثار بهرنگي در ترکيه مي توان به آدرس زير مراجعه کرد:

http://www.tribun.com/nr6/TR611.pdf

 

۱۲ ــ نقل از : « گفتاري در باره مکتب شاملو» . براي ديدن اصل مقاله ،مي توان به نشاني زير مراجعه کرد:

http://asre-nou.net/1385/farvardin/27/m-sheer-va-vijegihaye-shamloo.html

۱۳ ــ  رک. به مقدمه کتاب   :

Reza Baraheni , Chehrazad et son romancier ,Ed.Fayard ,۲۰۰۲ , Paris.                                       

 

۱۴ ــ يک ضرب المثلي فرانسوي مي گويد Il ne faut pas cracher dans  la soup" "

ومعنايش اين است که:«در سوپ  نبايد تف  کرد» و بي شباهت به ضرب المثل فارسي « نمک خوردن و نمکدان شکستن» نيست .ضمناً ياد آور زمزمه ء آن روستايي خراساني ست که دربارهء بچهء لوس وبي ادب خود مي گفت : «مُوخورَه و اَه اَه مو کونَه !».

۱۵ ــ در ميان همهء ايلات و عشاير و اقوام ايراني شاعران و نويسندگان بزرگ فارسي زبان يافت مي شوند. دوتن از بزرگان معاصر کُرد بودند : عشقي و رشيد ياسمي و لااقل سه تن ترک يا ترک تبار: شهريار ، شاملو ، نادرپور.و  جالب است که هنگام  معرفي برخي نويسندگان وشاعران«شوينست فارس» آقاي براهني ازشاملو ونادرپور ياد مي کنند و دليل« شوينيست» بودن شاملو را در تبري جستن اين شاعر از قشون قزلباش( ايل شاملو)مي دانند!و نيز نادر پور را که خود از نوادگان نادرشاه افشار وترک تبار بوده است به  اتهام «شوينيست فارس » مي نوازند، زيرا روزي حدود ۴۰ سال پيش درمجلهء فردوسي هنگامي که آقاي براهني در مقام «منتقد ادبي » مشغول«شَل و پًل کردن» بوده اند(توجه شود به يادداشت شماره ۹)، ايشان را «درخت عرعر» خوانده بوده و اينچنين«به نژاد ترک توهين کرده» بوده است!   

۱۶  ــ «يا مرگ يا تجدد» ، ماشالله آجوداني . ص ۲۳۱

۱۷ ــ تاريخ طبري جلد اول ص.۳۶۵

۱۸ ــ از صبا تا نيما. ص. ۱۱۴

۱۹ ــ از صبا تا نيما. يحيي آرين پور ص.۳۴۹

۲۰ ــ اوراق تازه ياب مشروطيت . ايرج افشار ص.۱۳۸

۲۱ ــ  نقل از :«يا مرگ يا تجدد» ، ماشالله آجوداني . ص.

۲۲ ــ «يا مرگ يا تجدد» ، ماشالله آجوداني . ص۲۲۶

۲۳ ــ علاقمندان مي توانند نمونه هايي از پريشان گويي هاي اين فرد را در سايت Tribun مشاهده کنند و اين نوشته را که از سايت شمس تبريز نقل شده است بخوانند :

http://www.tribun.com/27/17.htm        

۲۴ ــ اين حاشيهء بيست و چهارم مربوط مي شود به ضميمه اي که از پي خواهد آمد. بنا بر اين خوانندگان را به صفحه ء پس ازتوضيحات مراجعه مي دهم :

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

توضيحات مربوط به مضمون  تقريرات و روش براهنيسم :

 I ــ  خوشبختانه هنوز از «ملت ها» ي گيلک و طبرستاني و طالشي و يارندي و تاتي و سولقاني و وراميني خبري نيست ظاهراً تا امروز از کيسهء آنان  به نفع اين « زبان هند و اروپايي »  سوء استفاده اي صورت نگرفته است.

II  ــ  فدراليسمي که آقاي براهني وهمفکران از ملت ايران مطالبه مي کنند،  اتنيک(Ethnique) است و بر اساس تجمعات قومي ، عشيره اي ، يا زباني شکل مي گيرد. پيش از اين ها در ايران چنين «فدراليسم» ي موجود بوده و «ملوک الطوايفي» خوانده مي شده است.و يک نوع  نوستالژيک آن نيز که خصوصاً براي اشراف زادگان جنبش چپ (آنها که  ريشه هاي ايلي و عشايري دارند ) بسيار جذاب است،خانخاني ناميده مي شود و مخصوصاَ بسيار دلپذير خواهد بود اگر به نام حکومت طبقهء کارگر در ولايات و در ميان عشاير بومي ايران برقرار شود!

 

III  ــ  تقريرات ايشان اگرچه مطلقاً به ادبيات و هنر بي ارتباط است و کاملاً درخدمت « سياست»  خاصي ست گاهي هم از مفاهيم نقد ادبي و تجربيات ايشان در اين حوزه بهره مي جويد. به گفتهء مولوي :

از برون بر ظاهرش نقش و نگار

وز درون انديشه هاي زار زار!

مثلاً حضرت استاد ، و ضمن آوردن بيتي از ديوان حافظ  :

 تنها « نه منم»  کعبهء دل بتکده کرده  

در هر قدمي صومعه اي هست و کنشتي!

 ضمن يک «نقد جانانهء هرمنوتيکي»واژهء« نه منه» رابه دقت «ساختار شکني» مي فرمايند، و زيبايي اين واژهء ترکي را از زيبائي «نه منه» ي حافظ در فعل «نه منم» برتر مي شمارند و پس از بحث جامع و فني و دانشمندانه اندر خصوص «زيبايي در پديده هاي بيگانه» نژادپرستي «شوينيست هاي فارس» را افشاء مي کنند و  کاريکاتوريست جوان زنداني را که  نماد و نماينده ء اين «شوينيسم» معرفي مي شود ، زير تيغ جراحي روانکاوانه قرار داده و شخصيت وي را آناليز مي فرمايند و سرانجام مانا نيستاني را« پسر بي لياقتي» مي خوانند «براي دوست فقيد ِ [خود] منوچهر نيستاني !»و نشان مي دهند که خود ايشان (يعني جناب استاد براهني )چه «دوست» لايقي بوده اند  و چه بزرگوارانه  حرمت « دوست فقيد» رانگاه داشته و چه جوانمردانه از فرزند جوان هنرمند او که طي يک برنامه رذيلانهء سياسي قرباني و  به زندان افکنده شده است حمايت کرده اند و حق دوستي با پدر را نگاه داشته اند! و چقدر مدافع و طالب آزادي بيان  «بي حصر و استثنا» براي فرزند زنداني شدهء دوست فقيد خود  بوده اند !(و آنجا که در روش ايشان از «رحم » و «اخلاق» ياد شد ، ناظر بر اين معنا بود).

ياد ميزا ابوالقاسم فراهاني به خير باد با اين شعرش:

عاجز و مسکين ِ هرچه ظالم و بدخواه

ظالم و بدخواه هرچه عاجز و مسکين!

 

هنگام نوشتن اين يادداشت مطلبي يافتم از ايشان به نام« شور اميروف را نمي گويم » که سابقهء ذوق ورزي و معاشقهء  استاد را با واژهء «نه منه»  به سالها پيش از ماجراي «سوسک » و کايکاتور مانا نيستاني  مي رساند.

ديدن آن براي تلطيف روحيهء خوانندگان بي مناسبت نيست:

 

تا تو نيايي من نتوانم    تا تو نيايي من نتوانم

تا تو مني من نمنانم نمنانم نمنانم

تا تو تاتو تاتو نتوانم نتوانم نتوانم

بدوم از تو به خود خود بدوم از تو به من

 

اصل اين مقاله و اشعار را مي توان در نشاني زير يافت :

http://www.tribun.com/nr6/TR608.pdf

 

IV ــ    شانتاژ کلمهء شايسته اي نيست.

 

V ــ   مثلاً وکالت کرد و بلوچ و ...را برعهده گرفته و« پول نفت عرب هاي خوزستان » را از «ملت فارس   مطالبه مي کند!

VI ــ  مثلاً ستار خان و خياباني و کلنل پسيان را در کنار پيشه وري قرار مي دهد!

VII ــ  براي نمونه «مفهوم تضاد قومي» در کنار «تضاد کار و سرمايه» نهاده مي شود و اين هردو در کنار «تضاد جنسي»  يعني تضاد ميان زن و مرد قرار مي گيرد.  يعني  مضمون يگ گفتمان واپس گرا و نژاد پرستانه و قومي در کنار مفاهيم مارکسيستي قرار داده شده و به مفاهيم  مربوط به حوزهء فمينيسم پيوند مي خورد. نگاه کنيد :

« در ايران سه مشكل داريم. ۱) مشكل مليت ها و روابط آنها با يكديگر؛ ۲) مشكل زنان و روابط آنها با مردان؛ ۳) مشكل كار و سرمايه.» (رک. مقاله «ستم ملي») .

 VIIIــ  ممکن است حضرت استاد چنين انگيزه و هدفي نداشته باشند ، اما بر همهء عقلاي قوم آشکار است که نتايج  خوش يمن  ديگري بر اين گونه آتشبازي ها مترتب نيست .

  IX ــ اين هم گوشه اي ست از تقريرات  ايشان :

« آنوقت پان ــ ايرانيست هاي لائيك و نالائيك ــ و هر دو نالايق ــ ميگويند دخترهاي آذربايجان را به مردهاي فارس بدهيد تا بچه ها فارسي حرف بزنند، و نمي دانند كه بچه زبان مادر را ياد ميگيرد نه زبان پدر را و حكومتي كه دست به چنين قوادي اي بزند فقط لايق ريش همان خود حضرات خواهد بود ، كه پرونده اش از زمان محمود افشار و دكتر شيخ الاسلامي و ديگران تا امروز مفتوح مانده است.»

Xــ اقاي براهني مدعي ست که رضاشاه اشعار و آثار همسر شاعر خود را که به ترکي مي سرود سانسور کرده و اجازهء چاپ آنها را نداده است و محمدرضا شاه هم به نمايندگي از «ملت فارس» اين سانسور را به مادر خود تحميل کرده. سپس حضرت استادي از اين « واقعهء تاريخي» نتيجه اي گرفته است که معنايش اين است:

« کسي که با مادرش زنا کند   با ديگران چه ها کند؟!»   مي فرمايند :

«دو پهلوي هر دو تركي را قدغن كردند. طرف اجازه نداد شعرهاي تركي زنش كه مادر محمدرضا شاه بود چاپ شود.»   ( رک: مقاله «ستم ملي)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

ضميمه :

هنگامي که اين نوشته به پايان رسيد ، دريافتم که از کنار يکي دو مطلب نسبتاً مهم گذشته ام . چنين بود که ضروري دانستم که  ضميمه اي بر  آن  بيفزايم و ضمن آن به سه  مورد زير اشاره کنم :

۱ ــ دربارهء ماجراي فرقهء دموکرات و سيدجعفر پيشه وري

۲ ــ آيا ايران زندان ملت هاست؟

۳ ــ در بارهء مطالبهء «اتحاد جماهير ايران» و «فدراليسم»

 

فرقهء «دموکرات!»

برخلاف نظر شما ، جناب آقاي براهني ،« فرقهء دموکرات» يک حزب مستقل و دموکراتيک نبود و قصد آوردن دموکراسي راهم براي احدي نداشت.

ماجراجوئي ِ دولت مستعجل يک سالهء مثلث پيشه وري ـ غلام يحي ـ و باقروف،  به دستور استالين ، صدر هيأت رئيسهء اتحاد جماهير شوروي سوسياليستي ، فرداي پيروزي روسيهء شوروي و متفقين بر ارتش آلمان ، در سايهء اشغال ايران و با حمايت و همراهي ارتش سرخ درنواحي شمال غربي کشور ما به وجود آمد. بيش از اين نمي گويم چنانچه با حقيقت اين ماجرا هنوز آشنا نشده ايد ، شما را به کتاب «فراز و فرود فرقهء دموکرات آذربايجان» نوشتهء جميل حسنلي که مورخي ست ،از اهالي باکو و طرفدار فرقهء دموکرات ، مراجعه مي دهم. اين کتاب بر اساس اسناد تاريخي و سياسي حزب کمونيست شوروي  سابق  و «ک.گ.ب» و اسناد دولتي «آذربايجان» شوروي تدوين شده و بسيار مستند و متکي به آمار و ارقام ، خيلي ازحقايق و بسياري از ناگفته ها را در بارهء اين لکّهء سياه تاريخ کشور ما روشن کرده است.

(رک: «فراز و فرود فرقهء دموکرات آذربايجان»  به روايت اسناد محرمانه آرشيو هاي اتحاد جماهير شوروي. تأليف : جميل حسنلي . نشر ني ، تهران ۱۳۸۳.)

بنا بر اين مدح و ثناي پيشه وري به جهت  پوشاندن  يا قلب حقايق نتيجهء سازنده اي به همراه نخواهد داشت . بايد درتاريخ همان گونه که بوده است نگريست نه آنگونه که برخي اهداف  و اغراض علاقمندند و نيازدارند که آنچنان بوده باشد! . ساختن ميت  (Mythes) هاي مصنوعي و قهرمان پروري هاي بي ريشه به کار حل مشکلات جوامع نمي آيند. تاريخ، رمان نويسي هم نيست و عنصر خيال و ذوق افسانه سرائي نيز آن دسته از ايدئولوژي هاي بي بنياد وآن گروه ازسياستگري هاي ناراست و ناسزاوار را که از آزمون هاي تاريخي سرافراز بيرون نيامده اند، نجات نخواهد داد. اين گونه برخورد با واقعيات تاريخي و کُنشگران (Acteurs) اين  وقايع نه تنها مشکلي را از ميان برنخواهد داشت بلکه شکست هاي خفت بار تر آينده را زمينه سازي خواهد کرد!

پس پيشه وري را به حال خود بگذاريم تا خود با تاريخ ايران کنار بيايد و خود به عنوان  بازيگر يک بحران سياسي در ايران مسئوليت ِ تمام و کمال اقدامات خود بر عهده بگيرد! از وقايع گذشته مذهب نسازيم  و به گِردِ سر کـُنشگران نه چندان معصوم و چه بسا شياد روزگار هالهء مقدس نتابانيم و چهرهء آنان را در ماه جستجو نکنيم!

      همچنين برخلاف نظر آقاي براهني هيچ معجزهء فرهنگي در حکومت يکساله فرقه چي ها رخ نداد.

البته در کنار بودجهء شش ميليون ريالي حزب کمونيست شوروي و فرستادن نمايشي ِ چند تراکتور کشاورزي ،  گروه هاي نوازنده و رقصنده نيزفرستاده بودند که چند کنسرت تبليغاتي در آذربايجان اجرا کرده اند اما منشاء خيري در زمينهء هنر و فرهنگ نبوده اند!

براي اين که به ياد بياوريد که وضعيت فرهنگ و هنر و دانش در حکومت باقروفي چه بود و براي آن که خوب  بدانيد که اصولاً حاکميت «فرقه چي ها » دست چه کساني بود، کافي ست تا به قد و بالاي وزير فرهنگ اين دولت مستعجل نگاهي بياندازيد:

رهبران فرقهء دموکرات وجيه المله ترين  و باوقار ترين چهره اي را که در «کابينه» موجود داشتند ، يعني سيد محمد بي ريا را به وزارت فرهنگ گمارده بودند و اين وزارت خانه  در حکم  ويترين دولت فرقه چي ها بود. براي آشنايي با اين «فرهنگمردِ» دولت يک ساله ، مي توانيد به کتاب بابک اميرخسروي به نام  «مهاجرت سوسياليستي و سرنوشت ايرانيان» (چاپ تهران ، انتشارات : پيام امروز ، ص. ۱۵۷ ــ۱۸۰) مراجعه کنيد. 

بر اساس شواهدي که در اين کتاب ارائه مي شود ، سيد محمد بي ريا يک آدم ساده لوح و کم سواد متعصب و بسيار خرافاتي بود که سالهاي تبعيد خود را در قفقاز به مرده شويي و کفن و دفن و خواندن ادعيه و اوراد و آيت الکرسي مي گذرانيد. شعر هايي هم که به ترکي گفته بود يا به بديهه مي ساخت ، غالباً سست و بي محتوا بود.

من خودم دو عدد از اشعار اين شاعر ساده لوح فريب خورده را که قرباني يک ماجراجويي بين المللي شده بود ، به نظم فارسي برگردانده ام که در همين کتاب (ص.۱۶۴  و ۱۶۶) چاپ شده است.

به اين دوبيت توجه کنيد و ببينيد که چگونه در دوران تبعيد به اشتباه خود پي برده بود و در آرزوي طلب عفو و پذيرش آن از سوي محمد رضا شاه بود: در اين ابيات يکي از دوستان و همراهان خود  به نام ولايي را مورد خطاب قرار داده است:

ولايي از شما اکراه دارم

رضاخان زاده باشد شهريارم

زعمرم بهر يک روز وزارت

هدر شد هشت سالي در اسارت

به آن «کژراهه» هرگز برنگردم

رهايم کن که استغفار کردم.

 

اينهم متن ترکي ابيات براي اينکه «شوينيست هاي فارس» را به تحريف متهم نکنند:

 

اي ولايي گِت گَدَه من سيزدن اکراه اتميشم

من رضا خان اوغلي ني اوز خلقيمه شاه اتميشم

بيرجه گون اولدوم وزير، سيکز ايل ياتديم حبس ده

بس دي بس دي من داها اسغفرالله اتميشم

 

بنا براين  وزارت فرهنگ پيشه وري  به هدايت بي ريا نمي توانست در تبريز معجزه اي بکند و آن چند کنسرت و نمايش ِ تبليغاتي و وارداتي «حزب برادر» در مقام سنجش به يک لحظه ازآن تحرير ها و نغمه ها که از حنجرهء اقبال آذر برمي خواست و در سه گاه يا بيات ترک يا شوشتري خوانده مي شد  نمي ارزيدند!

و چنانچه وجدان خود را داور کنيم به عنوان ايراني و آذربايجاني در برابر  سؤال زير  بر خود خواهيم لرزيد:

به راستي آذربايجاني که طي صد و پنجاه سال بسياري از  متفکران و نويسندگان و روشنفکران طراز اول ايران و مرداني همچون طالبوف ، رشديه ، آخوند زاده , ميرزا آقا تبريزي  ، اراني ،  کسروي، کاظم زاده ايرانشهر ، تقي زاده ، اقبال آذر ، شهريار ، هشترودي  و خيلي هاي ديگر به جامعه ايران عرضه کرده بود، چگونه بود که به هنگام ِ ـ به قول شما ـ  «استقلال» خود و بازهم به قول شما «دموکراسي» خود، امر خطير فرهنگ و هنر و دانش را به سيد محمد بي ريا سپرده بود؟  آيا « ازمُلک ادب حکم گزاران همه رفته بودند؟» و يکباره آذربايجان برهوت خدا شده بود؟و پيشه وري براي ادارهء ويترين دولت خود حتي به يک آدم موجه و پذيرفتني دسترسي نداشت؟ و به راستي آقاي براهني، اينها بوده اند کساني که قرار بوده است به قول شما «هويت آذربايجاني هاي ايران را اشاعه بدهند؟» ورنه چگونه بود که يک آدم خردمند و با بنيهء فرهنگي و علمي و اجتماعي ، در ميان فرقه چي ها يافت نشد تا به وزارت فرهنگ گماره شود؟

و اقعاً « دور روزگاران را چه شده بود.؟» آيا ديگر« لعلي از کان مروت بر نمي آمد» ؟

از قضا در آن ايام ، نخست وزير وقت ايران  ابراهيم حکيمي بود که خود يک آذري بود و پادشاه ايران نيز ــ همچنان آقاي براهني خبرش را به ما داده اند ــ   از مادر آذربايجاني متولد شده بود!

در چنين وضعي  آيا واقعاً نبايد شگفت زده بود که هنوز کساني در ميان ايرانيان يافت مي شوند که همچنان مرغشان يک پا دارد و هنوز بعد از ۶۰ سال آن بازي سياسي بين المللي را که صحنه گرداني اش به دست عوامل استالين  و هنر و فرهنگش تحت هدايت سيد محمد بي ريا بود ، اصيل مي شمرند  و هدف آن را ايجاد دموکراسي در ايران قلمداد مي کنند؟ و تکرار همان ماجراجوئي يک ساله را با نام هاي فريبنده اي همچون «فدراليسم» يا «اتحاد جماهير ايران!!»  از ملت ايران مطالبه مي کنند ؟

به راستي مگر استالينيست هاي  روسي در باکو يا قزاقستان يا قرقيزستان يا چچني،  دموکراسي به وجود آورده بودند که در ايالات اشغال شدهء ايران  در شمال غربي کشورما نيز آن را پياده کنند؟

آيا  روس ها در اروپاي شرقي ، يعني در کشورهايي که در آن جا هم زمينهء اقتصادي و هم زمينهء اجتماعي و فرهنگي دموکراسي از ده ها سال پيش از سلطهء شوروي  موجود بود ، دموکراسي به وجود آوردند که آذربايجان اشغال شده و به باقروف سپردهء ما را هم از آن برخوردار سازند؟

اين «رفيق عزرائيل ِ» سرخ پوشي که  در کاخ کرملين به جاي تزار ها نشسته بود و  طبقِ تخيلات  شما ،  گويا قرار بوده است بچهء دموکراسي به« مام ميهن» ما هديه کند، چرا همين «کودک کاکل زري» را به «جماهير سوسياليستي » خودش هديه نمي کرد؟ چرا آن «چراغ» را که به خانهء خودش روا بود ، در آذربايجان ايران نذر مسجد ما ميکرد؟!  راستي هنوز داستان «نفت شمال» به گوش شما نرسيده است؟

مگر سلطهء روس ها نفَس ِ ملت هاي اروپاي شرقي را در سينهء آنها حبس نکرده بود؟ چطور بعضي ها رويشان مي شود در اين سال هاي قرن بيست و يکم به مردم ما بگويند: فرقهء دموکرات پيشه وري دموکراسي را در آذربايجان پياده کرد؟ واقعاً «شجاعت» مي خواهد گفتن و نوشتن و امضاء کردن چنين سخن هايي !

پيشه وري را هوشمند ترين رجُل آذربايجان ناميده و او را «پدر همهء بچه هاي تبريز» خوانده ايد! نکنيد ! نگوييد اين حرف ها را!  «آتاتورکِ » دروغين (يعني پدر ترک ها) براي هم وطنان ما نسازيد!

به جناس ِ ناهمجنس هم متوسّل نشويد و نام پيشه وري را که مي بايد در کنار غلام يحيي و باقروف بگذاريد ، در  کنار ستارخان و خياباني و کلنل پسيان قرار ندهيد و اينگونه به قهرمانان ملي ما اهانت روا نداريد!

گر خون خياباني مظلوم بجوشد

سرتا سر ايران کفن سرخ بپوشد

                                               بهار (در سوگ خياباني)

 

زنده به خونخواهيت هزار سياووش

گردد از آن قطره خون که از تو زند جوش

عشق ِ به ايران به خون کشيدت و اين خون

کي کند ايراني ـ ار کس است ـ فراموش ؟

                                                 عارف ( در سوگ کلنل محمد تقي خان پسيان)

 

از شکست فرقه چي ها هم يک «تراژدي» تاريخي نسازيد و گناهش را هم به گردن ملت ايران يا دولت شاه يا شخص قوام السلطنه و به خصوص به گردن «فارسي زبان هاي جهان» نيندازيد!

از دستي که استالين به قوام داده بود شکوه و شکايت نکنيد!

طبق اسنادي که قطعاً ديده ايد و خوانده ايد، پيش از آن که استالين دست به قوام السلطنه بدهد، فرمان تشکيل حکومت فرقهء دموکرات را به نوکرش باقروف داده بود، او نيز سيدجعفر پيشه وري را براي پياده کردن فرمان «پيشوا» کانديدا کرده بود.

اگر مي توانيد برويد يخهء استالين را بگيريد: پيشوا و صدر هيأت رئيسهء احزاب کمونيستي روزگارخودش بود استالين ! در يک زمان کارگزار و نوکري را برمي کشيد و اختياراتي به او مي سپرد و زماني ديگر ، آن اختيارات را از وي سلب مي کرد. خوب اين آخر و عاقبت نوکري ست آقاي دکتر!

نخست وزير ايران (قوام السلطنه يا هرکس ديگر ) وظيفه اي جز اين نداشت که به هر وسيلهء ممکن ، از تجزيه ايران جلوگيري کند.

 البته شرايط جهاني کمک کرد! وبوي نفت شمال هم به مشام  «دايي يوسف» سازگار آمد.

قوام السلطنه  که سياستمدار باتجربه اي بود در انجام وظيفه  خود موفق شد و  از اين بابت ملت ايران همواره از وي سپاسگزار خواهد بود ، اگرچه ممکن است در زمينه هاي ديگر به او انتقاد هاي جدي هم داشته باشند.

و بد نيست که خيلي از همفکران شما از اين تراژدي پيشه وري درس بگيرند تا خداي ناخواسته آزموده اي را نيازمايند وبدبختي و حسرت و ندامت براي خود ونيز براي  مردم بيگناه و ساده دلي که احياناً  درمعرض فريب آنان  قرار خواهند گرفت، به ارمغان نياورند!

 

در بارهء «آسفالت شبانهء خيابان هاي تبريز» که شما و همفکران شما را اينهمه را به هيجان آورده است،يک حرف بگويم و بس که «درخانه اگر کس است [همين] يک حرف بس است » :

تصور من آن است که ايرانيان شرافتمند (و از آن جمله [ احتمالاً] خود شما )  به اجماع ترجيح مي دهند که خيابان هاي تبريز همچنان خاکي و پر دست انداز بمانند و ستارخان سوار بر اسب با شمشير کشيده و برّان بر سنگفرش هاي آن بتازد و پرچم انقياد و استيلاي روس را از سردر ساختمان هاي دولتي به زير بکشد  و اين کلام تاريخي  را براي فرزاندان ايران به يادگار بگذارد که :

 

«من مي خواهم  هفت کشور زير پرچم ايران باشد!»

 

باري چنين خيابان هاي خاک آلوده  و ويرانه اي در تبريز هزار بار شرف دارد بر آن بلوار ها و ميدان هاي اسفالت و گل کاري شده اي  که ارتش سرخ روي آنها رژه برود و نوکران و بازي خوردگان تزاريسم سرخ در کنار آن دست به سينه ايستاده باشند!

آقاي براهني ! هرگز آنجور «اسفالت ها» را براي مردم ايران آرزو نکنيد!

زندان ملت ها ؟ ايران؟  شگفتا!

پيش ازين در  باره ء ادعاي بي بنياد همفکران شما که ايران را «کثيرالملّه » مي خوانند شمه

اي گفته ام  و مکرر نخواهم کرد. تنها در بارهء اين عبارت توهين آميز که ضمن آن بخشي از ملت ايران ــ صرفاَ  بر اساس تقسيمات زباني ــ  «زندان بان» ناميده شده  و گروهي ديگر از آنان « زنداني» ارزيابي ميشوند، به اختصار اشاره مي کنم :

خير آقاي براهني !

 فارسي زبانان ، «زندان بان» هيچ کس نبوده اند  و  نيستند و نخواهند بود نه در ايران و نه در هيچ  کجاي جهان. تنها به اين دليل ساده که هرگز، و در طول تاريخ ، تکلم به زبان  فارسي دري ، ازآنان  يک «ملت ويژه» نساخته بوده است که به اتکاي آن دولتي سلطه گر ايجاد کنند و  بر «ملت هاي ديگر» ي غالب شوند !

 زبان فارسي همچنان که گفته ام  ميراث مشترک  و ملاتِ  فرهنگي  و رشتهء پيوند مجموعهء اقوام و مردم  گوناگوني بوده است که بيش از هزارسال  در سراسر فلات ايران  به همدلي و هم سرنوشتي و صلح زيرخيمهء ايران زيسته اند و اين «زبان فارسي » خود را (تا پيش از رسيدن بلشويک ها) ، هرگز موضوع مشاجرات و منازعات «قومي » و «ملي»  نکرده بوده اند. زيرا هرگز اين زبان را به قوم يا ملت يا نژاد خاصي منتسب و منحصر نمي دانسته اند و نمي دانند!

پس حکايت «ملت زندان بان شما» در اين «کشور کثير الملّهء» خيالي که براي خود ساخته ايد ، حکايت همان «پرتقال فروشي» ست که هرگز در ايران پيدا نخواهيد کرد!

از اين رو تصور مي کنم که ساعت تاريخي و فکري شما همچنان با وقت و ساعت « قلعهء روسي پيش از فروپاشي»  تنظيم است و هنوز آنرا به قول امروزي ها «به روز» ياUp date » »  نکرده ايد:

آن جايي که اسمش «زندان ملت ها» بود،  نام ديگري داشت که براي خيلي از ورشکستگان به تقصير سياسي و فکري و ايدئولوژيک جامعهء معاصر ما بسيار مقدس بود و« اتحاد جماهير شوروي سوسياليستي » خوانده مي شد و نام بزرگتري داشت که شرق اروپا را نيز شامل بود وطي چندين دهه به «اردوگاه سوسياليسم » شهرت داشت.بدنيست اين«اخبار تازه» را در نظريه پردازي هاي کهنه گراي سياسي و ايدئولوژيک خود منظور کنيد.

اين «اردو گاه» سال هاست که بدرود حيات گفته است ، اما رسوبات فکري و فرهنگي و عقيدتي دست ساز وي ، در بعضي سنگواره هاي ذهني، نزد برخي  ايرانيان (از«چپِ روسوفيل ِمؤمن» گرفته  ، تا « نژاد پرست وقبيله گراي چپ نقاب») همچنان پايداري مي کند و به تخريب فرهنگ ِ آزاد فکري و دموکراتيک مشغول است!

 

«اتحاد جماهير ايران» و «فدراليسم»    

در باب مطالبات فدراليستي برخي همفکران شما من پيش از اين در جايي ديگر با عنوان نئوفدراليسم «طراز نو»  اشاره اي داشته ام که که آوردن بخشي از آن را در اينجا نا بجا نمي يابم :

[ «فدرلاليسم در ايران » شعاري ست که اخيراً برخي کسان (ظاهراً به تآثير از تحولاتي که به واسطهء لشکرکشي هاي دولت آمريکا در همسايگي ما رخ داده و اشتهاي دليذيري که در اين حول و حوش برانگيخته است) ، با تکيه بر تنوعاتِ زباني و فرهنگي مردم ايران مطرح مي سازند تا سوداهاي قوم پرستانه و تفرقه افکنانهء خود را در ايالات و ولاياتِ اين کشور از «اتهاماتِ تجزيه طلبي و جدايي خواهي» در امان نگاه دارند!

ظاهراً استراتژي ِ «نئوفدرلاليست» هاي ايراني مأخوذ از اين ضرب المثلِ فارسي ست که گفت : « اول کدخدا را ببين، بعد دِه را بچاپ!» بنا بر اين مي بايد نخست «کدخدا»يي براي دِه تراشيد و «دولتِ فدرال» را به او سپرد ، تا زمينهء «ديدن» و عنداللزوم «چاپيدن ِ» سال هاي آتي فراهم گردد!

برخي از افراد خوش نيت هم با ديدن و چشيدن ِ «لذت ِ دموکراسي» در برخي از کشورهاي غربي همچون آلمان و سويس، بي توجه به عدم تشابه اين کشور ها با سرزمين ما ايران، خوشبينانه رؤياهاي دلپذير اما دست نايافتني مي پرورند! و غافلند که با طرح چنين شعارهايي در ايران، براي تکه پاره هايي که تزاريسم روس يا استعمارانگليس درطي صد و پنجاه سال ِ اخير ازپيکرِ سرزمين ما جدا کرده و در قفقاز يا آسياي مرکزي يا پاکستان ، يا افغانستان يا در حواشي خليج فارس باقي نهاده است ، « جنس» جور مي کنند و قطعات مطلوبِ پازل ِ جغرافيايي و سياسي دولت هاي طمعکار و آرزومندِ همسايه را فراهم مي سازند !و متناسب و هم سو با هدف هاي آن دسته از قدرت هاي جهاني که ايران را کشوري آشفته و پراکنده مي خواهند ، براي زنجير يگانگي و به هم پيوستهء مردم سرزمين ماحلقه هاي سست فراهم مي آورند. پاشنهء آشيل  براي ملت ايران مي تراشند و به  بيگانه نشان مي دهند و غافلند که  مثل ِ آن روستايي مولانا « در گذرگاه  شير، گاو به آخور مي بندند!» ]  :  («درباره چند مفهوم» رک. به يادداشت شمارهء ۵ ) :

روستايي گاو در آخور ببست

شير،  گاوش خورد و در جايش نشست!

روستايي شد در آخور سوي گاو

گاو را مي جُست  شب ، آن کنجکاو

دست مي ماليد بر اعضاي شير

پشت و پهلو ، گاه بالا گاه زير

گفت شير، ار روشني افزون شدي

زَهره اش بدريدي و دل خون شدي

اينچنين گستاخ ، زان مي خاردم

که در اين شب ، گاو مي پنداردم.     (مولوي)

بنا برين در اثر  وضعيت سياسي و تاريخي و ژئوپليتيک کشور ما  و پراکندگي  اتنولوژيک اقوام ايراني ما (در ايران فعلي و نيز در چهارچوب کشور هاي همسايه) ، موضوع تشکيلات اداري و سياسي ولايات و ايالات کشور ما را بسيار پيچيده و بغرنج کرده است . و اين پيچيدگي ، هنگامي  مرز هاي لغزندگي و خطر آفريني خود را به روشني نشان مي دهند که ما به چندين دهه ازکوشش هاي سياسي و فکري و تبليغاتي و گاهي نظامي همسايگان خود دقيق شويم و مطامع آشکار و پنهان آنان را که درجلوه هاي گوناگون بروز مي کنند در نظر آوريم. به تاريخ سازي ها و ملت تراشي هاي و نقشه ها و کتاب هاي درسي همسايگان خود در جنوب و شمال و شمال غربي و شرق و جنوب شرقي کشور بينديشيم.

 و نيز به بدسگالي هاي قدرت هاي بزرگي توجه کنيم که وجود کشور بزرگ و يک پارچه و ثروتمندي مثل ايران را مغاير با مطامع و منافع خود مي دانند  و از اين بابت حاضرند همهء تزوير هاي «حقوق بشر» طلبي و «اقليت» نوازي خود را براي پراکنده ساختن جمع ايرانيان به کار اندازند و از حاصل آخرين پژوهش هاي  مراکز علمي خود در زمينيه هاي  نژادي و قومي و زباني و فرهنگي و ديني و بيولوژيک و فيزيولوژيک و... مدد گيرند  تا ايران ما نه سرزمين ِ  ملتي بزرگ ، بلکه  کشوري  متشکل از «موزائيک ملت ها» محسوب شود و در مراجع و مراکز بين المللي قدرت با چنين عينک هايي به آن  نگريسته شود و با چنين عنوان ها و ويژگي هايي معرفي گردد.

 آنگاه  درخواهيم يافت که اجراي چنين شعاري (فدراليسم  ) بدون مطالعات عميق و دراز دامن انديشمندان، محققان ، مورخان ، جغرافي دانان و متخصصان سياست هاي خارجي و جامعه شناسان و کارشناسان خبره درامر  انتظامات و تشکيلات اداري و منطقه اي و دانايان در امور تمرکز زدايي يا تمرکز گرايي کشور،  نه تنها ميسر نيست بلکه مخاطره آميز و نابخردانه است!

مثل روز روشن است که پياده کردن چنين آرمانها  يي هرگز ميسر نخواهند شد ، مگر  در يک وضعيت  با ثبات دموکراتيک سياسي و فرهنگي ! و آن هم براي مدتي بسيارطولاني ! به طوري که بتوان حاصل تحقيقات و پيشنهادات و برنامه هاي گروه هاي مختلف اجتماعي و سياسي و علمي و فرهنگي را به بحث نهاد و مردم را در اين مناظرات و مراودات فکري شرکت و دخالت داد و سر انجام  امور خطيري  را که با  سرنوشت کشور پيوند دارند ،  به رآي مستقيم (رفراندوم عمومي) يا غير مستقيم (تصميم مجلسين و نمايندگان واقعي مردم) واگذار کرد!

حال در وضعيت فعلي که مردم ايران از ابتدايي ترين حقوق انساني خود برخوردار نيستند و نظام توحش ولائي فقهاي شيعه ، آنان را صغار و محجور مي خواند  و با ديوانگان و طفلان صغير و يتيم برابر مي نهد ، و  نيز در شرايطي که کشورما را ناداني و تروريسم و خطرجنگ و انواع بلاهاي آسماني و زميني تهديد مي کند ، آيا وجداناً جاي طرح چنين مطالباتي هست؟

آيا بين اين لحظه از حيات اجتماعي و انساني و سياسي مردم ايران تا روزي که بتوان مثلاً شعار «فدراليسم» را پياده کرد ،« قرن ها» فاصله نيست؟ و آيا نمي بايد کوششگران سياسي نخست به کسب حقوق فرد فرد شهروندان ايراني ، فارغ از دين و نژاد و قبيله و زبان بينديشند و توانايي هاي نهفتهء جامعهء خود را در اين مسير سوق دهند تا روزي فرا رسد که همهء ايرانيان با برخورداري از حقوق شهروندي خود بتوانند نظمي را در کشور خود بنيان کنند که زير پرچم ودر پناه آن به کسب حقوق حقهء فرهنگي، زباني ،وقومي خود توانا گردند؟

اما در چنين اوضاع آشفته و دردناکي که کشور ما به آن  دچار شده و مردم سراسر ايران در اسارت آنند ، به نظر مي رسد که طرح شعارهايي از نوع « ما فدراليسم  مي خواهيم  » يا: «ما اتحاد جماهير ايران مي خواهيم!» بر هيچگونه  بنياد عقلي و انساني و ميهني استوار نيست! زيرا  طراحان چنين مطالباتي ، دانسته يا نا دانسته حقوق بخشي از مردم را از حقوق بخش هاي ديگر مردم کشور ما مجزّا و مجرد مي کنند وسرنوشت خود و منطقهء خود را  از سرنوشت همهء ايرانيان جدا مي انگارند! دست به تقسيمات زباني و قومي مي زنند تا به کشف «آن ديگري» بپردازند و حاصل کشف خود را به انگشت اتهام و کينه نشان کنند تا عوام الناس را بر او بشورانند!

درچنين وضعيتي است که هر انساني که با خلوت خود و با وجدان خود صميمي است به طرح چنين شعار هايي در چنين روزگاري شک مي کند. زيرا سرنوشت ما از قرن ها پيش به هم پيوسته است .  آري :

گر شعلهء محبت و گر بار کينه ايم

تقدير ما يکي ست که در يک سفينه ايم !  م . سحر

                                                                                               پاريس  ۲۰۰۶-۰۷-۲۷     
                                                                                  m.sahar@free.fr        

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

کیانوش توکلی
امیل رسیده

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.