رفتن به محتوای اصلی

دانشگاه تبریز - آن سال ها
26.04.2016 - 05:01

بخش یک

در سال ۱۳۵٤ وارد دانشگاه تبریز شدم، دانشگاه فضای بسیار زیبائی داشت، دانشکده کشاورزی با باغچه ای پر از گل های سرخ مشرف بر دانشکده علوم تربیتی قرار گرفته بود، چند درخت بزرگ بید مجنون در ورودی دانشکده علوم تربیتی که فضائی زیبا برای لم دادن های بعد از ظهر و بحث های بی پایان سیاسی فراهم می ساخت، دانشکده داروسازی درست مقابل سالن غذاخوری قرار می گرفت، سالنی بسیار بزرگ بر بلندی که پله های سنگی و پنجره های بزرگ آن جلوه ای خاص به محوطه می دادند، در مرکز دانشگاه ساختمان اداری قرار گرفته بود با یک آمفی تئاتر روباز سنگی که مرا به یاد آمفی تئاترهای یونان باستان می انداخت، روبروی آن ساختمان آرام کتابخانه و سینما قرار می گرفتند، ساختمان دانشکده پزشکی بزرگترین ساختمان دانشگاه بود، روبروی بیمارستان پهلوی، دانشگاه جمع و جوری که به راحتی می توانستی به تمام دانشکده ها دسترسی داشته باشی! جمع شدن آسان بود وهمچنین پناه گرفتن داخل دانشکده ها در موقع جنگ و گریز با گارد دانشگاه! شاید هدف از چنین تمرکزی در موقع ساخت، کنترل راحت تر دانشجویان در محوطه ای بسته تر بود!

معماری مدرنی داشت که تازه در کشور مرسوم می شد، محیطی دلچسب بود و خودمانی، لبریز از نوعی شور جوانی، چهره های جوان، پرنشاط، با صورت های دو تیغه کرده، آرزوهای بی پایان و جویای نام، تخصیص سهمیه برای دانش آموزان مناطق محروم جهت ورود به دانشگاه سیمای دانشگاه را نسبت به سال های قبل تغیر داده بود، سیمای جدیدی از فرزندان طبقات متوسط و متوسط به پائین اجتماعی، روستازادگانی که امکان تحصیل یافته بودند، در بین دانشگاه های کشور دانشگاه تبریز بیشتر منعکس کننده این سیمای جدید بود، سیمای محجوب فرزندان خانواده های سنتی و کم بضاعت، کمک تحصیلی و کمک مسکن پانصد و پنجاه تومانی مبلغ کمی نبود و این امکان را می داد که بدون فشار به خانواده و بدون دغدغه مالی در دانشگاه تحصیل کنی، آزاد از قید و بند خانواده و وابستگی مالی به آن با شخصیتی مستقل! تعداد دختران نیز کم نبود، دانشکده پزشکی، داروسازی، ادبیات و علوم تربیتی بیشترین دانشجویان دختر را داشتند، دختران از نظر طبقاتی نسبت به پسران در کلاس بالاتری قرار می گرفتند، تعدادشان از مناطق محروم کم بود، عمدتا از شهرهای بزرگ کشور و خانواده های مرفه و فرهنگی.

فضائی سرشار از رهائی و آزادی علی الخصوص از محیط خانواده! نگاه های احترام آمیز به دانشجو در تبریز بسیار لذت بخش بودند، چشم انداز تغیر و بالاتر رفتن جایگاه اجتماعی، زندگی گروهی و روشنفکرانه، دیدن خود در سیمای عقل کل که در مدت زمانی کوچک به وجود آمده بود ما را نسبت به همکلاسی سابق دبیرستان و بچه های محل در جایگاهی بالاتر قرار می داد، ناخودآگاه نقش اجتماعی بیشتری به ما می بخشید، دانشجویان تازه از راه رسیده هر کدام دوستی، همشهری و فامیلی در بین دانشجویان سال های بالاتر داشتند که به محض ورود جذب آنها می شدند، از همان لحظه مسیر زندگیشان دچار تغیر می شد، به کدام شخص نزدیک می شدند؟ آن شخص در کدام دسته بندی سیاسی و گروهی قرار داشت؟ همخانگی چه یا چه کسانی را قبول می کرد؟ مقاومترین بچه ها که می خواستند درس بخوانند و سریعتر به زندگی اجتماعی و بازار کار وارد شوند در نهایت تعداد زیادی از آنها در گوشه ای از فعالیت صنفی یا ورزشی و اجتماعی گیر می افتادند! حس مسئولیتی مثبت نسبت به پیرامون خود می یافتند، فضائی بود لبریز از شور گروهی، شور قرار گرفتن در گروه و مورد تأیید واقع شدن، مسئولیت گرفتن و درانداختن طرحی نو!

نسبت ورودی دختران به پسران حدود بیست و پنج به هفتاد و پنج درصد بود اما نسبت حضور دختران در فعالیت های صنفی و تظاهرات به مراتب بیشتر! زندگی گروهی در خوابگاه، تأثیرپذیری عاطفی، برخورد احترام آمیز پسران صنفی کار و سیاسی نسبت به دختران فعال که نوعی حس عاطفی را نیز به طور سربسته با خود داشت همراه با حس برابری دختر و پسر عاملی اصلی در جذب دختران به فعالیت های دانشجوئی بود! برای دختران شرکت در مبارزات دانشجوئی نوعی دفاع از برابری حقوق زن و مرد بود و کسب جایگاهی یکسان! رگه هائی از فمینیسمی که هنوز در جامعه ایران شناخته نشده بود، از نظر من دختران مبارز آن سال ها نخستین مبارزان فمینیست پرشور ایرانی بودند که عمدتا نیز بعد از انقلاب پرچمدار این مبارزه حق طلبانه گردیدند، دوری از محیط بسته خانواده و فضای شهرهای زادگاهشان این امکان را به دختران می داد که قامتی راست کنند، در شخصیت جدید و مستقل خود تأملی نمایند و برای هویت بخشی به این شخصیت مستقل تلاش کنند، امری که جریان های چپ دانشگاه ها منادی آن بودند، لذا حضور دختران دانشجو در گروه های کوهنوردی و تظاهرات چشمگیر بود.

دانشگاه چندین خوابگاه داشت که بزرگترین آنها خوابگاه ولیعهد (ولیعصر کنونی) بود، کوی داخل دانشگاه، خوابگاه دختران خیابان شهناز و چند خوابگاه کوچک دیگر، دادن هزینه مسکن به کسانی که در خوابگاه نبودند این امکان را فراهم ساخته بود که اکثریت دانشجویان ترجیح دهند که در شهر اتاقی اجاره کنند و اکثرا چند نفر باهم زندگی نمایند، آنها که دیدی توده گرایانه داشتند و برای خود رسالتی قائل بودند مستاجران خانه های مناطق محروم و ارزان قیمت! اطراف دانشگاه خود یکی از محروم ترین مناطق تبریز بود، چلبی، مارالان، باغمیشه، قورد میدانی، آبرسان که عمدتا محل زندگی اقشار زحمتکش و فرشبافان بود و مرکز تمرکز مستأجران دانشجو، تعدای نیز در محلات مرکزی شهر نه چندان دور از دانشگاه اتاق می گرفتند، پشت شهرداری، خیابان منصور، ششگلان و قوری چای، داشتن یک مستأجر دانشجو در آن روزها برای خانواده کم درآمد عمدتا با منشأ روستائی یک افتخار محسوب می شد! نام احترام آمیز دانشجو، برخورد انسانی با این اقشار، تأثیرگذاری بر فرزندان آنها و همدردی با مسائل و مشکلاتشان رابطه ای نزدیک بین صاحبخانه ها و دانشجویان ایجاد کرده بودند.

سیمای آن روز دانشجوئی هیچ شباهتی به سیمای امروز جوانان نداشت! درست یا غلط بسیاری مرزهای اجتماعی آن روزها رعایت می شدند، دختران به خانه های مجردی پسران نمی آمدند، می شود گفت مطلقا دانشجوی معتاد وجود نداشت، خوردن مشروبات الکلی و مست کردن امری مذموم تلقی می شد، حفظ حرمت صاحبخانه و حریم خانواده او یک اصل بود، فرهنگی داش آکلی بر این فضا حکومت می کرد! چپ اخلاقی پاکیزه داشت، مذهبی های آن روز نیز مذهبی نه مثل امروز! و این به دانشگاه تبریز اعتباری اخلاقی و اجتماعی می بخشید، من نیز همراه یکی از دوستان قدیمی اتاقی کوچک و کاهگلی در محله چلبی نزدیک دانشگاه اجاره کردیم، صاحبخانه زنی بود با چند بچه که برای ترابی فرش فروش فرش های بسیار ظریف می بافتند، پسرش ده سال داشت و دخترش سیزده سال و دو بچه دیگر، فرش های ظریف تبریز کار انگشتان ظریف بچه های خردسال است، امری که تا آن روز نمی دانستم! این فرشبافان و مسائل آن محله فقیر اولین سوژه نمایشگاه نقاشی من در دانشگاه تبریز بود، سال پنجاه و پنج در دانشکده علوم همراه یک دانشجوی داروسازی (رسول) که کارهای بسیار زیبای کلاژ می کرد.

تم تمام نقاشی ها و کلاژها مسائل اجتماعی و سیاسی بود، هنر و زیبائی شناسی در حداقل! فضای آن روز کمتر از این را نمی پذیرفت و خواهان طرح های شعاری بیشتری بود، به یاد دارم یکی از دانشجویان در همان نمایشگاه کتابی از سعید سلطانپور برایم آورد، نوعی از هنر و نوعی از اندیشه، گفت: "شما این کتاب را بخوان، هنر باید در خدمت انقلاب باشد و کشاندن مردم به مبارزه اجتماعی!" آن روزها مجسمه سازی به نام آقای حشمت مجسمه عظیمی از کوراوغلو ساخته بود با سازی در دست از آهن که در شاهگلی تبریز نهاده بودند، مجسمه ای تحسین برانگیز و برانگیزاننده که بسیار مورد اقبال دانشجویان بود و به نوعی سمبل یک مبارزه، بعد از انقلاب این مجسمه را برداشتند! این فضای نگرش آن روز دانشجوئی و روشنفکری به امر هنر بود، همزمان سیمای شهر نیز داشت تغیر می یافت، در بخشی از چهارراه آبرسان و کوی ولیعهد خانه های مدرن و زیبائی ساخته می شدند، ثروتمندان تبریزی دست در کار سرمایه گذاری بودند.

مغازه های شیک، رستوران های مدرن و هتل بزرگ اینترنشنال به عنوان نمادی از تغیر و رشد اقتصادی در نزدیکی دانشگاه برپا شده بودند، کارخانه های ماشین سازی و تراکتورسازی وسعت می گرفتند و پالایشگاه تبریز در دست احداث بود، امکانات دانشگاه بیشتر می گردید، غذای خوب، شرایط تحصیلی مناسب و استادانی که عمدتا تحصیل کردگان اروپا و آمریکا بودند همه تلاش در ساختن فضائی مدرن داشتند، امری که به عنوان غرب گرائی از طرف دانشجویان چه چپ و چه مذهبی مورد انتقاد بود! هتل اینترنشنال نخستین جائی بود که در تظاهرات مورد هجوم قرار می گرفت و شیشه های آن شکسته می شدند! شیشه بانک های بزرگ نیز همین سرنوشت را داشتند! بانک های کوچک کمتر مورد هجوم بودند، عوض شدن ترکیب دانشجوئی و حضور پر رنگ فرزندان طبقات کم درآمد شهری و شهرهای سنتی فضای دانشگاه ها را دگرگون کرده بودند، نگرش به امر فاصله طبقاتی، نگرش سنتی به تحولات، مدرن شدن جامعه، حضور فکری نامحسوس کسانی که از خانواده های کم درآمد و سنتی شهرهای کوچک آمده بودند و روستازادگان همه و همه آش درهم جوشی را می ساختند که نام جنبش دانشجوئی داشت!

ملقمه ای از گرایشات ضد سرمایه داری، ضد فئودالی، ضد مدرنیسم، ضد مذهب و ضد هنری که داشت تازه در شمای هنر مدرن شکل می گرفت! از موسیقی پاپ و جاز آن روز تا نقاشی، مجسمه سازی، شهرسازی و مد، نوعی شیفتگی به انقلاب، به جنبش چریکی، به قهرمانی، به سوسیالیسم تخیلی، به انقلاب کوبا، ویتنام، انقلاب فلسطین، جنبش های ضد جنگ و کنفدراسیون دانشجویان ایرانی خارج از کشور و در نهایت دلمشغولی اجتماعی بخشی از جوانان آن روز در مبارزه اعلام نشده و نامحسوس با خانواده، با سنت های رایج و با انتظارات مرسوم، (امری بسیار پیچیده!) از یک سو در مخالفت با سنت و ارتجاع و از سوئی دیگر رو در روئی با تجدد و نوآوری و آزادی اندیشه! پنهان کردن ناخودآگاهانه آنارشیسم و ماجراجوئی در قالب حمایت بی چون و چرا از مبارزه چریکی که در تداوم خود کشیده شدن بسیاری از این دانشجویان به مبارزه مسلحانه و گروه های سیاسی آن روز را رقم می زد! امری که با شور جوانی شروع می شد، تداوم می یافت و در همان شور و سرمستی انقلابیگری خاتمه می گرفت! هر خاتمه ای شوری جدید را در دانشگاه ها برپا می نمود!

این نوع نگرش در زندگی روزانه دانشجویان نیز تأثیر خود را می نهاد، موسیقی گوگوش مذموم بود! لباس شیک پوشیدن چیزی معادل "بچه سوسول" تلقی می شد! شانس می آوردی که از همین نحوه پوشیدن انگ ساواکی و بچه بورژوا نمی خوردی! هر قدر سر و وضع شبیه توده عامی، نشانه تعلق خاطر بیشتر به توده مردم! که عمدتا از طرف چپ و مذهبی های مجاهد تبلیغ می شد، مذهبی سنتی طرفدار خمینی حضور محسوس نداشت، نوعی داش مشدی گری توأم با توده گرائی، بخشی از دانشجویان سیاسی را از مدرنیسم جدا می کرد، راننده پیکان بر شورلت ترجیح داده می شد! کراوات زدن امری مذموم بود و در تمام دانشگاه تبریز به ندرت می شد دانشجوی کرواتی دید، لباس های شاد و رنگی کمتر دیده می شدند، رنگ های روشن غایبان دانشگاه بودند، قرار بود مرضیه برای اجرای کنسرت به دانشگاه بیاید، چند روز قبل از آمدنش مذهبی ها سالن کنسرت را به آتش کشیدند و تمام صندلی ها و پیانو در آن سوخت! هیچ جریان سیاسی دانشجوئی این کار را تقبیح نکرد! بالعکس خوشحال از این مسأله بودند!

گروهی مذهبی تشکیل شده بود که کارشان حمله به دختران و پسران دانشجوئی بود که بعد از تعطیلی کلاس ها در محوطه پشت دانشگاه قدم می زدند، به شدت مضروبشان می کردند و اولتیماتوم می دادند که در دانشگاه تبریز این کار ممکن نیست! جو انقلابی دانشگاه را برهم می زنید! هیچ جریان دانشجوئی به مقابله با این امر برنخاست و مذمتشان نکرد! در همین چهارچوب درس خوانی امری مذموم بود! دور شدن از مسائل سیاسی و توده مردم! درس تا حدی که نمره بیاوری و در دانشگاه بمانی، دانشجویانی که درس خوان بودند خرخوان لقب می گرفتند و منزوی می شدند! چنین نگرشی به امر تحصیل عملا مانع از شکل گرفتن یک کاراکتر دانشگاهی جستجوگر و عمیق نگر می گردید، مانع از سخت کوشی علمی که با خود دیسیپلین و دقت را به همراه داشت، همه چیز در سطح جریان داشت و ذهن خلاق و انتقادگر جای خود را به تنبلی فکری زیر عنوان انقلابیگری داده بود! چپ انقلابی و مذهب مجاهدینی بر دانشگاه حاکم! (مجاهدین بسیار کمتر از چپ ها بودند)

یکی از اعتصابات بزرگ دانشگاه از همین نوع نگرش به خرخوانی شروع شد و در نهایت به تحریم امتحانات منجر گردید، چند روز به امتحانات ترم دوم سال پنجاه و پنج مانده بود، بچه های درس خوان سخت سرگرم درس خوانی، بچه های سیاسی عمدتا چپ و انقلابی سرگرم بحث های بی پایان سیاسی حول محور مبارزه مسلحانه! در راهروی خوابگاه ولیعهد یکی از بچه ها عکس نقاشی شده خری را به دیوار می زند که در حال خواندن کتاب است و یک دستش را به علامت پیروزی بالا برده! تعدادی مقابل عکس جمع می شوند، خنده، شوخی و سرانجام مرگ بر شاه! اتحاد، مبارزه، پیروزی! بر تعداد جمعیت افزوده می شود، شب هنگام صدها دانشجو از کوی ولیعهد به خیابان سرازیر می شوند و تا نزدیکی های دانشگاه می آیند، این تظاهرات از فردا در دانشگاه تداوم می یابد و به یکی از اعتصابات بزرگ آن سال مبدل می شود، امتحانات تحریم می شوند، تعدادی از دانشجویان وظیفه برهم زدن امتحانات را بر عهده می گیرند، دبیرخانه تهدید می کند هر دانشجوئی که امتحان ندهد یک ترم محروم خواهد شد!

امتحانات با مستقر شدن گارد مقابل دانشکده ها شروع می شوند! نزدیک به دو سوم دانشجویان از دادن امتحان انصراف می دهند و در ترم بعدی محروم! ترم بعد دانشگاه سوت و کور! تعداد وسیعی محروم توأم با قطع هزینه تحصیل و مسکن که بخشی ناگزیر از بازگشت به شهرشان و تعدادی نیز در جستجوی کار و یا قناعت به اندک پس انداز و زندگی گروهی متمرکزتر و فقیرانه تر! دانشجویان برگشته به شهرها مبلغان انقلابی دانشجو! فرصتی برای ارتباط با دوستان قدیمی و با جوانان فامیل در سیمای یک انقلابی امتحان نداده! تعدادی مشغول به کارهای موقت در محیط های کاری تا حد کارگری که بیشتر حساسیت رژیم را برمی انگیزد! ما چند نفر از گردانندگان اصلی اعتصاب طبق خواسته سازمان مجبور به دادن دو واحد از امتحانات شدیم، تحلیل این بود که با محروم شدن تمام فعالین دانشگاه خالی می ماند و فضا تغییر می کند، لذا بایستی حتما تعدادی در دانشگاه باشند، ما محروم نشدیم و ماندیم، هیچ اعتراضی از طرف محروم شده ها نسبت به امتحان دادن ما نشد! اعتماد و رفاقتی غریب بین ما جریان داشت!

رئیس آموزشی دانشکده آقای شاهگلی که با وجود محافظه کار بودن نیمچه نظر مثبت به بچه های سیاسی داشت و تلاش می کرد غیبت ها و مشکلات ما را زیرسبیلی رد کند به من گفت: "فتنه را برانگیختی اما خودت امتحان دادی؟!" من نمی دانم، بعد دستی به پشتم زد و گفت: "حتما ماندی که الباقی را هم از درس و مشق بیندازی اما کاش بچه ها امتحان می دادند، چرا این فرصت ها را از دست می دهید؟ امتحانتان را بدهید اعتراضتان را هم بکنید، دلم برای بچه ها تنگ می شود!" و واقعیت نیز این چنین بود، بچه های سیاسی رفتار احترام آمیزی نسبت به استادان سیاسی داشتند، استادان بر حسب این سمپاتی به دو دسته خوب و بد تقسیم می شدند و برخی استادان بسیار خوب باسواد نیز در برزخ و نوسان بین خوب و بد قرار می گرفتند! جو حاکم بر دانشگاه جوی کاملا سیاسی بود، جریان چپ، عمدتا چریک های فدائی نقشی تعین کننده داشتند، همه چیز بر مدار چپ می گشت.

سینمای دانشگاه را چند دانشجوی چپی که تلاش می کردند وابستگی به جریانی نداشته باشند در دست گرفته بودند، اکثر فیلم ها فیلم هائی بودند که از انجمن فرهنگی شوروی و از طریق سینما پلازای تهران می گرفتند و یک سری فیلم های معروف مانند اسپارتاکوس، شعله های خشم، همشهری کین و برخی فیلم های دهه پنجاه ایتالیا و برخی کارگردان های مشهور منتسب به چپ، از ساتینا چیترا تا کوروساوا، فیلم ها محدود و تکراری بودند و هر سال تکرار می شدند اما اینجا دانشگاه تبریز بود و نمی شد فیلم خنده دار یا بزن بزن نشان داد! فیلم های مشهدی عباد و کوراوغلو پشت قباله سینما بودند و در عرض سال حداقل دو یا سه بار نمایش داده می شدند، در مورد این فیلم ها و برخی آهنگ ها و ترانه ها اتفاق نظر بود، کمانچه هابیل، اپرای کوراوغلو و بایاتی خوانی در این مقوله می گنجیدند، کتابخانه دانشگاه غریبترین و خلوت ترین ساختمان دانشگاه بود، به ندرت دانشجویان برای مطالعه به آن می رفتند، یک بار از خانمی که در آنجا کتابدار بود پرسیدم: "میزان مراجعه به رمان و کتاب های غیر درسی چه میزان است؟" گفت: "بسیار کم، حتی دانشجویان رشته ادبیات!"

از تاریخ صرفا سه جلد "تاریخ جهان باستان"، "اسلام در ایران" و احیانا "تاریخ مشروطیت" و "پیدایش و انتشار حیات در عالم" خوانده می شدند آن هم نه تا آخر و عمیق! مراجعه به کتاب های فلسفی نیز حال و روز بهتری نداشتند، "شناخت و مقوله های فلسفی" کتاب کوچکی که راحت بود و مد شده بود، برخی جزوه های کوچک، "جامعه شناسی" آریانپور و "در آستانه رستاخیز" مجموعه کتاب ها را تشکیل می داد، در عمومیت خود شاید بودند تک و توک کسانی که وقت بیشتری می گذاشتند اما کم بودند، از چپ و سیاسی بودن آن چه بیشتر گیرائی داشت و مد روز دانشگاه و همخوان با رؤیاهای جوانی، هیجان مبارزه، هیجان قهرمانی، همپنداری خود با چگوارا و قائل بودن نقش منجی برای ملت و شوری که از همان چند کتاب، جزوه و اعلامیه ها حاصل می شد! دنیای دانشجوئی آن روز دانشگاه تبریز دنیای پرشور و پر احساسی بود که از نوعی نوستالژی حاصل از تاریخ دانشگاه، افرادی که در آن بودند، ارتباط تنگاتنگ با سازمان چریک های فدائی و مجاهدین و فضای انقلابی آن روز جهان مایه می گرفت!

به تمام عناصر مثبت ومنفی جامعه دیدی انتقادی داشتیم! بی آن که دقیقا بررسی شود واقعا همه چیز از نوک مگسک تفنگ نگریسته می شد و جائی برای جدا کردن سره از ناسره نبود! من هیچ مورد مثبتی به یاد ندارم که حکومت شاه کرده باشد و ما آن را نه تأیید بلکه بررسی کرده باشیم! کمتر حاضر شدن در سر کلاس های درس که نوعی انقلابیگری محسوب می شد، کلاس های درس چند استاد که منسوب به چپ بودند همیشه پر بودند مانند دکتر علی اکبر ترابی ، دکتر خلیقی که بعد از انقلاب جزو رهبران حزب دموکرات کردستان شد، دکتر زرشناس و یکی دو استاد دیگر، بقیه نه از سر علاقه بلکه حضور و غیاب! در این فضای سیاسی و انقلابیگری دانشگاه مرکزی شده بود برای شناسائی و جذب دانشجویان مستعد به سازمان های انقلابی و هسته های مرتبط با آنان و مسلم بیشتر سراغ دانشجویانی می رفتند که شور و حرارت بیشتری داشتند، گزینش بر اساس مبارزه جوئی، نترسی، عشق به سازمان سنجیده می شد لذا تمام هسته های سازمان های انقلابی مشخصترین و پرشورترین بچه های دانشگاه بودند، صنفی کاری جائی در مبارزه دانشجوئی نداشت!

ترم اول سال ۱۳۵۵ اعتصاب آرامی شروع شد در اعتراض به غذای سلف سرویس، طرح نظارت بیشتر بر سلف سرویس از طرف دانشجوها تا حد نظارت بر کیفیت غذا و نحوه هزینه آن، اعتصابی فراگیر که اکثریت قریب به اتفاق دانشجویان در آن شرکت داشتند، اعتصابی طولانی که اصطلاحا به اعتصاب پلکانی معرف شد، هر روز بعد از نهار مقابل دبیرخانه دانشگاه می نشستیم، مسائل خود را طرح می کردیم، هر روز نیز بر دامنه خواسته های صنفی خود می افزودیم، اعتصاب به اندازه ای فراگیر بود که دکتر فرهادی رئیس دانشگاه با آن پبپ معروف و ید بیضا مجبور می شد هر روز با نماینده های دانشجویان دیدار کند، خبری از گارد نبود و عملا داشت خط صنفی کارها و سیاسی کارهای دانشگاه پیش می رفت و مورد تأیید دانشجوها قرار می گرفت، این برای ما که کمیته اصلی اعتصابات سیاسی و عموما در خط درگیری بودیم قابل قبول نبود! این گونه اعتصاب روح مبارزه بر علیه رژیم را کمرنگ می کرد! هیچ همخوانی با خط سازمان که ما پیش برنده آن در دانشگاه بودیم نداشت!

هفته سوم که برخی از خواسته ها داشتند مورد قبول واقع می شدند کاسه صبر لبریز و رگ های گردن متورم شدند! شبانه اعلامیه بلندبالائی نوشتیم که: ( ..... در سرزمینی که کودکان از بی غذائی می میرند، سرمایه مردم تاراج می شود، هزاران زندانی سیاسی به خاطر مبارزه برای آزادی در زندان ها شکنجه می شوند ما بر سر خواسته های حقیر چانه می زنیم! آیا شایسته است که دانشجویان به خاطر غذای بهتر اعتصاب کنند؟ آیا شرممان نمی آید که در شهر بگویند دانشجویان به پانزده ریال چلوکباب می خورند ولی باز اعتراض دارند؟ آیا این آموزشی است که ما به توده مردم می دهیم؟ این است پیام انقلابی ما به توده زحمتکش؟ شرممان باد از خون صدها شهید آزادی! شرممان باد از دست های پینه بسته و کودکان گرسنه! برافراشته باد پرچم مبارزه دانشجوئی و پرچم پرافتخار دانشجویانی که با خون خود آن را گلگون ساخته اند و پیامی جز اتحاد، مبارزه و پیروزی بر آن ننوشته اند..... )

پیامی بود پرشور، منطبق بر احساسات جوانی، شبانه صدها برگ از آن را در خانه تیمی چاپ کردیم و ظهر درست در شلوغی غذاخوری و در هماهنگی با بچه هائی که از قبل مشخص شده بودند پخش کردیم! غذاخوری به هم خورد، طبق معمول عکس شاه خرد گردید، تظاهرات به خیابان های دانشگاه و بلافاصله به شهر کشیده شد و جنگ و گریز تا میدان شهرداری، اعتصاب پلکانی پایان یافت و بحث و جدل بین سیاسی کاران، طرفداران مبارزه مسلحانه و بسته شدن یک هفته ای دانشگاه و شیشه های خرد شده تمامی دانشکده ها، در همین سال پنجاه و پنج چندین هسته دانشجوئی مرتبط با سازمان چریک های فدائی تشکیل شده بود، در ارتباطی یک طرفه با سازمان، دستگاه های استنسیل و ماشین های دستی چاپ داشتند که اعلامیه های سازمان و جزوات را به طور وسیع چاپ و توزیع می کردند، از "نبرد با دیکتاتوری شاه" جزنی تا "کاپیتال مارکس" و "تاریخ حزب کمونیست"

شیوه ای مرسوم شده بود که در خارج از شهر در جائی که دور از چشم باشد دبه های پلاستیکی چال می شد و اعلامیه و جزوه در آن می نهادند! بعد کروکی آنجا را به دانشجویانی که از قبل مشخص شده بودند می رساندند، هر وقت چیز جدیدی بود تیرهای سیمانی معینی را با گچ علامت می زدند و آن فرد به سراغ دبه می رفت! این امر هم خطر را کم کرده بود و هم در تمام مدت دانشگاه از طریق ده ها نفر لبریز از اعلامیه و جزوه بود، جالب این که در تمام این مدت که دو سال طول کشید دبه ای لو نرفت! افراد دبه ها فعالترین دانشجویان دانشگاه و اتاق های کوه بودند!

اتاق های ورزش خود داستانی دیگر داشتند و یکی از اصلیترین مراکز تجمع دانشجوئی! اکثر گروه های سیاسی فعال تلاش می کردند که این اتاق ها را در دست بگیرند و نفرات خود را در انتخابات دانشکده ای وارد این اتاق ها کنند، انتخابات اتاق ها یکی از صحنه های اصلی یار و یارکشی بود، بر اساس آراء افراد وارد این اتاق ها می شدند، وسائل ورزشی شامل لباس ورزشی، کفش و پیراهن در اختیارشان قرار می گرفت که بعدا به درد اتاق های کوه می خورد که در اختیار دانشجویانی که به کوه می رفتند قرار داده می شد، این انتخابات جدا از منافع مادی این امکان را می داد که بچه های واقعا ورزشکار را تحت پوشش قرار دهی و جذب کنی، افراد مشخص می شدند و تمام کسانی که هوادار بودند به آنها رأی می دادند، می شود گفت که در اکثر رشته ها نماینده های چپ بودند که رأی می آوردند! رشته شمشیربازی تنها رشته ای بود که کاندید نمی دادیم و آن را رشته ای بورژوائی و سوسولی می دانستیم و رأی نمی دادیم و یا برای سر به سر گذاشتن مذهبی های یُبس دانشکده به آنها رأی می دادیم! آه، دوران پرشور جوانی که در میان آن نبرد خشن خنده های شاد خود را جستجو می کردی!

داستانی بود این مذهبی های دانشگاه تبریز، گروهی تشکیل شده بود از آن مذهبی های ناب که در طبله هیچ عطاری نمی شود یافت! رهبرشان استادی بود به نام دکتر اردوبادی که پیرو مکتب اسلام مکارم شیرازی بود! هفته ای دو روز در دانشکده داروسازی جمع می شدند و صحبت می کردند، صحبت ها را ضبط می کردند، تلاش می کردند که در اختیار دانشجویان تازه وارد قرار دهند، یکیشان دانشکده ما بود، بعد از هر جلسه ضبط صوت توشیبای خود را می آورد و داخل کمدش می گذاشت، خاری شده بود در چشم یکی دو تا از بچه های تند معروف به لامذهب دانشکده! در یکی از روزها بعد از آن که ضبط خود را داخل کمد نهاده بود در کمدش را می شکنند، ضبط را برمی دارند و می نویسند: "برای بحث های شما نیازی به ضبط صوت نیست!" فردا صبح باز جنجالی بود! مذهبی ها نوشته را برداشته و پیش معاون دانشکده آقای اسماعیل رفیعیان رفتند، داد و بیداد و اسم بردن از چند نفر که باید بازجوئی شوند! رفیعیان که خود گرایشات جبهه ملی داشت و علاقه به بچه های سیاسی، تلاش کرد قضیه را بخواباند! بچه ها را صدا کرد و پرسش که کسی جوابی نداشت! به یکی از بچه ها که همشهری و آشنایش بود گفته بود: "خوب کاری کردند! می خواهند مسجد درست کنند! این اردوبادی باید آخوند می شد!" در نهایت نامه تهدیدآمیز مجدد که دانشگاه مسجد نیست، اگر دوست دارید بروید حوزه علمیه و بعد از این هم ادامه خواهیم داد! قال قضیه خوابید، تا چند سال بعد که دانشگاه مسجد شد!

این فضای آن روز بود که در غذا خوردن و لباس پوشیدن نیز نمود پیدا می کرد، آبگوشت داش ماغازالار (مغازه های سنگی) نمود توده ای داشت و پاتوق دانشجویان چپ محلی! قهوه خانه عاشق ها در درب گجیل پاتوق دانشجویان سیاسی با گرایش پان ترکی که اکثرا تسبیحی می چرخانند و در زمستان کلاه پشمی صمدی بر سر می نهادند با سیبل مرسوم! چپ های تهرانی و شهرهای شمالی و جنوبی که اندکی شیکپوش تر بودند: آبگوشتی های خیابان شهناز! کافه آذری با آن شربت آلبالوی معروف و سینما فرهنگیان روبروی آن پاتوقی عمومی، تلویزیون امری مذموم بود و کمتر دانشجوئی پای آن علی الخصوص سریال های آن می نشست، عمده ترین سرگرمی دانشجویان جمع شدن دور هم، گفتن، خندیدن و شوخی کردن بود و در نهایت بحث های سیاسی!

این امر صرفا مخصوص دانشجویان سیاسی نبود، این فضای آن روز بود در بین جوانانی که عمده ترین تفریحشان قدم زدن عصر بود در خیابان شهناز و پنهان از چشم هم دید زدن دخترها ! آن هم دانشجویان عادی نه مدعی سیاسی، به هر حال تبریز شهر بسته ای بود و زیر نگاه کنجکاو و سنتی مردم و مذهبی، این خود باعث می شد که دانشجویان بیشتر گروهی باشند و دسته جمعی، حضور دانشجویان هوادار شاه بسیار اندک بود، فضا اجازه چنین کاری را نمی داد، هر گونه گرایش حکومتی، لیبرالی و تکنوکراتی به شدت کوبیده می شد! لقب ساواکی می گرفت، تا حد کتک زدن پیش می رفت! بچه های درسخوان مظلوم ترین دانشجویان بودند و نگران از اطراف خود و در برزخ! برنامه های کوه یکی از اساسی ترین برنامه های آن روز بود که در تعطیلات به منطقه نوردی تبدیل می شد، سهند و سبلان و قلعه بابک اصلی ترین آنها بودند.

گردانندگان، بچه های چپ و مجاهدین بودند اما تلاش می شد که حالتی ورزشی به آن داده شود و جذاب برای همگان باشد اما در نهایت این برنامه ها نیز در چهارچوب بینش آن زمان سلب می شدند، ترانه ها مشخص بودند، ترانه که نه، سرود! "کوهنورد محکم باش، پائیز آمد، در میان درختی لانه کرده کبوتر" (بخشی از اپرای کوراوغلو) "ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم"، "ایندی کی اولدون دییرمانچی، چاغر گتیرسین دن کوراوغلو!" (حالا که آسیابان شدی، کوراوغلو را فرابخوان تا دانه بیاورد) و تعدای بایاتی های محلی تغییر مضمون داده: "آراز، آرازخان، آراز، دردیمیزی قان آراز، ایل سوزونه باخان یوخ، قوی توکولسون قان آراز!" (ارس، ارس خان، ارس، درد ما را بفهم ارس، هیچکس گوش بر سخن مردم نمی دهد، پس بگذار خون ریخته شود ارس!) "زامانا، آی زامانا، اوخوم گلمیر کامانا، اشکلر آرپا یی ییر، آتلار حسرت سامانا !" (زمانه، ای زمانه، تیرم در کمان نمی نشیند، خران جو می خورند، اسبان در حسرت کاه!) "عزیزیم دام باندا، خوروزون دام باندا، ایشمه آراز سویوننان، صمدین الی قاندا" (عزیزم سحرگاه نزدیک است و خروس خوان، ننوش از آب آراز، دست صمد [بهرنگی] در خون است)

کسی که کوله سنگینتر می کشید و بهتر سرود می خواند بیشتر در کار گروهی سهم می گرفت! هر چه دختر با پسر در کوه شوخی نمی کرد، کمتر می خورد، ظرافت دخترانگی نداشت افضل تر! دختران ظاهر شده در سیمای مبارزان طرفداران بیشتری داشتند، گاه فکر می کردم هیچ گاه با خودمان یگانه نیستیم! فضا اجازه بروز درون واقعی را نمی داد، نمی توانستی لب چشمه ای بنشینی، پائی در آب کنی، به شاعرانگی طبیعت بنگری، چادرت را نه بر ستیغ کوه بلکه در کنار چشمه ای برپا نمائی، رقص و پایکوبی کنی، کوه محل خودسازی بود، محلی برای قوی شدن، روحیه گرفتن و شناسائی بچه های جدید! غذا چند خرما و اکثرا کوکوی سیب زمینی بود، به اندازه کف دست، لطافت روح نه، زورمندی تن و چشم بستن بر زیبائی!

بعد از مدتی افراد ثابت با ویژگی های انتخابی آن روزها معلوم می شدند که هواداران آتی و سپس اعضای گروه های سیاسی را تشکیل می دادند، از اواسط سال پنجاه و پنج قرار شد که تظاهرات عمدتا در شهر و محلات مختلف و فقیرنشین بر گزار شوند، به صورت گروه های کوچک، در عین زمان در چندین نقطه، حداکثر سی نفر، محلات انتهای شمس تبریزی، سیلاب، انتهای بازار منتهی به سامان میدانی (میدان کاه)، مقابل کارخانه توکلی، قوش باشی، مارالان و گاه انتهای فردوسی و ورودی بازار، قبلا منطقه و مسیر و حضور پلیس و نوع کسانی که در ساعت های مختلف در آنجا حضور داشتند بررسی می شدند، شعارها معین! شعاردهنده ها مشخص! و این که چه کسی آغاز کند، در این تظاهرات یکی از بچه ها که صورتش را می بست و برای آن گروه ناشناس بود در گرماگرم تظاهرات اعلامیه های سازمان را پخش می کرد، جریان های سیاسی دیگر نیز اعلامیه های خود را پخش می کردند که عمدتا با تنگ نظری ما مواجه بود، این تنگ نظری با راه افتادن جریان خط سه و نقطه نظرات جدید آنها که مبارزه مسلحانه را به چالش می کشید تندتر شده بود!

هر ریزش روزانه از بدنه دانشجوئی طرفدار سازمان چریک های فدائی این تقابل را بیشتر می کرد و فاصله را عمیق تر! در این سال تلاش می شد که هسته های تیمی و ارتباط یک طرفه با دانشجویان زیادتر شوند، به قولی چاپ اعلامیه و تراکت تمام وقت گردد! پخش شبنامه و انداختن آنها در خانه های مردم بیشتر گردیده بود که گاه به تقابل و اعتراض مردمی که دوست نداشتند اعلامیه به داخل خانه هایشان انداخته شود منجر می گردید! سال پنجاه و شش سال پر از درگیری برای دانشگاه بود! در جریان درگیری در شمال یکی از فعالان دانشجوئی دانشگاه به نام حسن زکی زاده کشته شد و تعدادی از دانشجویان دستگیر، یک جریان کمونیستی مرتبط با کنفدراسیون خارج از کشور، که در محکومیت این کشتار و دستگیری چندین اعتصاب راه افتادند!

حادثه زلزله کرمان دانشگاه را به شدت هیجان زده کرده بود، بلافاصله کمیته های کمک به زلزله زدگان تشکیل شدند و کمک های مردم و دانشجویان و ده ها کامیون کمک های غذائی و پوشاک که به طرف کرمان راه افتادند، هر گروه و دسته ای چادرهای خود را در مناطق زلزله زده برپا کرده بودند، گروه ما در یکی از روستاهای زرند بود، خانه های گلی فروریخته، جنازه های مانده زیر آوار و روستائیان رهیده از مرگ که بر ویرانه ها نشسته و مویه می کردند، مویه برای عزیزانشان، برای گاوها و گوسفندانی که تنها سرمایه زندگیشان بودند، من هیچ گاه چهره مرگ و فقر را این گونه تلخ و از نزدیک ندیده بودم، در چه سرزمینی زندگی می کردیم؟ هیچ گاه آن دار قالیبافی را که زیر آوار بر پیکر دختر نوجوانی افتاده بود را فراموش نخواهم کرد، دست های جوانی که روزگاری هزاران نقش شکار بر قالی می انداختند حال خود شکار طبیعت شده بودند! در این روستاها تازه درمی یافتی چه فاصله عظیمی بین زندگی ما و این روستائیان وجود دارد.

طبیعت خشن، بافت های سنگی و گلی کهنه، تیرهای موریانه خورده و سیمای تلخ فقر که خود را پشت هر خانه روستائی پنهان کرده بود اما با تمام این درد و رنج مذهب به قوت تمام در هر خانه حضور داشت و در حیاط ویران شده مسجد یک ساخته بلند چوبی شبیه یک کجاوه بزرگ قرار داشت که برای مراسم مذهبی استفاده می شد به نام: "نخل" و این اولین بار بود که چنین کتل عظیمی را می دیدم، تلختر خوشحالی مردم که نخل پابرجاست! دانشجویان با چه شور وعلاقه ای کار می کردند، با بیل خاک ها را پس می زدند، جا به جا می کردند، آب می آوردند و آن چه را آورده بودند تقسیم می کردند، در عین حال هر گروه به شیوه خود تبلیغ می کردند اما نمی توانستیم با آنها جوش بخوریم، فاصله عمیقی بین ما وجود داشت به عمق یک دره! آنها با تفکری مذهبی و بسیار دور و سنتی زندگی می کردند، با ذهنیتی به شدت بسته! جریان های مذهبی زبانشان نزدیکتر بود و حتی شکل و شمایلشان، زود مسجد چادری خود را برپا کردند و آخوند جوانی هم از راه رسید که چند روز بعد از رسیدن او احساس می کردیم فاصله مردم با ما زیادتر می گردد!

کمک های دولتی نیز آرام آرام از راه می رسیدند، وجود ما زیاد ضروری نبود، ساواکی ها مرتب دور بچه ها می چرخیدند و مردم ترسان از شایعه کمونیست بودن ما که خود به خود نوعی دور و نزدیکی روستائیان را به همراه داشت! تعدادی از کارگران که در کارخانه های دور و اطرف زندگی می کردند رغبت بیشتری در مراجعه به ما داشتند که باعث بحث های جدی بین جریان های سیاسی می گردید، دانشکده های علوم و پزشکی فعالترین دانشکدهای دانشگاه در این کمک رسانی بودند، (اکثر این بچه ها بعد از روی کار آمدن خمینی و دار و دسته او اعدام گردیدند!) جریان پیکار فعالتر شده بود و به طور مرتب جزوات خود را در دانشگاه پخش می کرد، فعالیت عمده شان در دانشکده پزشکی بود، هر روز بعد از ظهر سرسرای دانشکده پزشکی مملو از جزوات می شد و دانشجویان کنجکاو در بحث های انتقادی پیرامون جنبش مسلحانه و توده ای در جدال باهم!

تظاهرات ضد شاهی شروع شده بودند و دانشگاه تبریز مرکز آن! اخبار به سرعت منعکس می گردیدند، اعتصابات زندانی ها، خانواده های زندانی و تظاهرات قم همه به صورت خبر و سپس اعتراض در دانشگاه منعکس می شدند، روز چهلم کشته شدگان قم مصادف با بیست نه بهمن شهر آبستن یک درگیری بود، ما از طریق بچه های بومی تبریزی می دانستیم که فردا شهر شلوغ خواهد شد لذا از شب قبل مناطق بین بچه های فعال تقسیم شده بودند، از صبح نیز دانشگاه مستقل از شهر دست به تظاهرات زد! دانشجویان به طرف شهر حرکت کردند، ساعت های نزدیک به ظهر بود که شهر در یک جنگ و گریز خیابانی قرار گرفت، در برخی جاها مردم شروع به آتش زدن بانک ها کردند و به درگیری با پلیس برخاستند، در تیراندازی پلیس دو دانشجو کشته شده بودند، کاخ جوانان به آتش کشیده شده بود، جنگ و گریز خیابانی که بیشتر از دانشجویان، محصلین، کارگران فرشباف، شاگرد بازاری ها، عمدتا از حاشیه نشینان اطراف تبریز و بازاریان مذهبی متشکل می شد در سرتاسر شهر جریان داشت، در اکثر این درگیری ها دانشجویان نقشی فعال داشتند.

من همراه یکی از هم تیمی های خود در منطقه بازار بودم، بازار شیشه گرخانه، پلیس با باتوم و سلاح حمله ور شده بود، درست جلوی پای ما پسری تیر خورد، پسر جوانی بود، تیر بالای کشاله ران خورده بود، قادر به بلند شدن نبود، همراه همان رفیق کشان کشان او را به یکی از کوچه های فرعی بازار کشاندیم، سخت ترسیده بود، بیشتر از پانزده سال نداشت، شاگرد کفاش بود، داخل کوچه بن بستی شدیم، در چوبی اولین خانه را زدیم، مردی میانسال در را باز کرد، گفتیم: "خواهش می کنیم به این پسر جوان کمک کنید، اجازه بدهید که داخل شود، تیر خورده، اگر در کوچه بماند دستگیر می شود، خونریزی دارد!" مرد اندکی مکث کرد، بعد در را چهارتاق باز کرد و گفت: "بیاریدش داخل!" وارد یک هشتی شدیم، بعد یک خانه بسیار قدیمی، حیاطی منتهی به یک ایوان بلند و چند اتاق، پسرک را که ابراهیم نام داشت به درون یکی از اتاق ها بردیم، برایش تشکی انداختند، دراز کشید.

صاحبخانه گفت: "نگران نباشید، اینجا امن است، خدا خواست که این بچه جلوی خانه من تیر بخورد و به خانه من پناه بیاورد، باید برایش دکتر بیاوریم!" دوست همراه من گفت: "یکی از دوستان ما پزشک است، اگر اجازه بدهید من می روم و می آورم!" گفت: "هر چه زودتر!" دوستم برای آوردن دکتر رفت، من با دست محکم جلوی زخم را گرفته بودم، از کار و بارش پرسیدم، گفت: "شاگرد کفاش است در راسته کفاشان!" خانه شان در بهمن آباد بود، نزدیک کشتارگاه حاشیه شهر، صاحبخانه پرسید: "خوب، پسرم تو چکاره ای؟" گفتم: "دانشجو هستم!" به شوخی خندید و گفت: "تمام این آتش ها را شما دانشجوها افروختید! خدا رحم کرده که شما گلوله نخوردید! نترسیدید این بچه را کشان کشان آوردید خانه من؟" گفتم: "نه! اینجا تبریز است، این محله هم یکی از مراکز اصلی مشروطه خواهان، محله ای که ستارخان و ثقة الاسلام از آن گذشته اند، هیچ خانه اصیل تبریزی نیست که در خانه اش را بزنی و او جواب نه بدهد!" هیجان زده شد، خنده ای کرد: "خوب آمدید!"

دوستم همراه یکی از انترن های پزشکی از راه رسید، گلوله زیاد عمیق نبود و به راحتی خارج شد، بخیه و پانسمانش کرد، گفت: "حتما باید چند روزی تکان نخورد و استراحت کند!" صاحبخانه گفت: "نگران نباشید، من به خانواده اش اطلاع می دهم و تا خوب شدنش همین جا می ماند!" بعد دست ما را گرفت، گفت: "نهار همین جا هستید!" و ما را به تالار بزرگی برد، مهمان داشت و یکی یکی از راه می رسیدند، بازاری های تبریز با کلی اخبار شهر و درگیری، تلویحا گفت: "دوستان خاص هستند که دور هم جمع می شوند!" بحث داغ بود! تعریف از دانشجویان، با احترامی خاص به ما ! به خوبی احساس می شد که مخالف حکومت هستند، پذیرائی مفصلی کردند، موقع خروج صاحبخانه گفت: "من عطری هستم، در همان شیشه گرخانه دکان دارم، عطرفروشی می کنم، هر وقت مشکلی داشتی بیا مغازه، این رژیم دیر یا زود رفتنی است، شما مواظب خودتان باشید!" بعد آرام دهانش را در گوش من آورد و گفت: "نگفتی چه چیزی را زیر کتت پنهان کردی؟!" و لبخند معنی داری زد: "اگر کاری داشتی بیا، پسر منی!" این حال و هوای آن روز تبریز و برخورد مردم با دانشجویان بود.

بعد از سرکوب خونین تظاهرت بیست نه بهمن چهلم ها تداوم یافتند، دیگر دانشگاه در تظاهرات دائمی و جنگ و گریز بود، کلاس ها تق و لق، اکثریت دانشجویان به مبارزه کشیده شده بودند، بحث و جدل تئوریک فروکش کرده بود، جریان انقلاب و حضور روزانه مردم و برخوردهای روزانه جائی برای بحث نمی گذاشتند، دور، دور ما بود! دور طرفداران مبارزه مسلحانه، در همه جا دانشجویان حضور داشتند، از مسجد تا دستجات عزاداری! اوایل مردم به خوبی این جوانان پرشور را می پذیرفتند و دانشجویان در سازماندهی و درگیری نقشی اساسی داشتند اما با رشد جنبش و پر رنگتر شدن نقش خمینی و مذهبی ها و شکل گرفتن دستجات سازمان یافته مساجد و بازار، حضور لات ها، بیکارها، حاشیه نشینان و هیأت های عزاداری نوحه خوان ها تقابل با دانشجویان چپ نیز شدت گرفت و شعار: "مرگ بر کمونیست" رایج گردید! حتی دستجات معینی از لات ها برای برهم زدن تظاهرات چپ ها راه افتادند! البته این امر صرفا در خارج از دانشگاه بود، در دانشگاه قدرت به تمامی دست چپ ها بود و بلامنازع! (امری که تا انقلاب و دو سال بعد از آن ادامه داشت، با انقلاب فرهنگی سال پنجاه و نه دانشگاه تبریز از دست نیروهای چپ خارج گردید!)

جنبش اوج گرفته بود و حاکمیت رژیم شاه داشت نفس های آخر را می کشید، حال شرایط طوری بود که می شد پلاکارد برداشت! آرم سازمان فدائی را حمل کرد! هر چند که گاه باعث درگیری با مذهبی های متعصب می شد، چند ماهی از باز شدن دانشگاه در سال پنجاه و هفت نمی گذشت که یکی از درگیری های بزرگ دانشگاه با گارد صورت گرفت! شدت برخوردها به اندازه ای بود که گارد ویژه از تهران آوردند! تظاهرات از ساعت دو شروع شده بود، جنگ و گریز تا چند ساعت! نزدیک دانشکده ادبیات یک ماشین جیپ گارد را که از تهران آمده بود گیر انداخته بودیم، چند پاسبان داخلش بودند، می خواستیم جیپ را چپه کنیم، به شدت تکان می دادیم و یک طرف جیپ بلند شده بود، یکی از پاسبان های داخل آن که لهجه اردبیلی داشت مرتب داد می زد: "یا ابوالفضل به دادمان برس!" من شوخیم گرفته بود، می گفتم: "من ابوالفضل هستم، نترس!" همان موقع آجر بزرگی به سر من خورد و خون فوران کرد! طوری که بچه ها ماشین را ول کردند و مرا که افتاده بودم گرفتند!

پاسبان های داخل ماشین بیرون ریختند، یک پاسبان قوی هیکل با باتومش جلوی پاسبان ها ایستاده بود، می گفت: "نام یکی از اینها ابوالفضل است، من صدایش زدم و آنها ماشین را ول کردند، نمی گذارم به اینها حمله کنید!" بچه ها به سرعت مرا از دانشگاه خارج کردند، یکی از بچه های دانشکده علوم که بچه خلخال بود مرتب سر و صورتم را می بوسید، اشک در چشمش جمع شده بود، مرا به بیمارستان پهلوی بردند، سرم به شدت زخمی شده بود، چند بخیه و قرار شد که چند روزی استراحت کنم.

چند ماهی از انقلاب گذشته بود، من در دفتر ستاد سازمان که داخل دانشگاه بود نشسته بودم که همان پسر خلخالی که اسمش جعفر بود و حالا با خط سه کار می کرد به داخل آمد، قوی هیکل و بلندبالا، می خندید، گفت: "دارم می روم کردستان، نمی دانم چه اتفاقی خواهد افتاد؟ آمدم عذرخواهی کنم، ابول جان، آن شب که آن آجر بر سرت خورد از دست من در رفت، می خواستم بزنم شیشه جیپ، زدم سر تو، از آن روز تا حالا این عذاب وجدان رهایم نکرده است! دارم می روم، می ترسم شاید دیگر همدیگر را نبینیم و این عذاب با من بماند!" دست در گردنم انداخت، اشک مجالش نمی داد، من نیز همراه او! آه که چه لحظات شیرین و همراه آن اندوهناکی را پشت سر نهادیم، لحظاتی که جز عشق، دوستی، شهامت و پایداری به حقیقتی که باور داشتیم چیز دیگری نبودند، سال ها مبارزه در کنار هم و در همگامی باهم حسی عمیق و انسانی را در ما نسبت به یکدیگر به وجود آورده بود، حسی که قابل توصیف نیست! حس لحظات نادری که در زندگی به ندرت اتفاق می افتند، خاطره می شوند، به یادشان می آوری، در میان خنده گریه می کنی، چهره های زیبائی که در مقابل دیدگانت صف می کشند، قلبت ماغ می کشد، بویشان را، حضورشان را حس می کنی، حضور سر شار زندگی، با آن که می دانی بسیاری از آنها رفته اند و دیگر بازنمی گردند، تو مانده ای با یادها، دردها و آرزوهائی بزرگ که انقلاب بر بادشان داد! دالان های بی پایان خاطره!

سال پنجاه و هفت تماما در تظاهرات گذشت، اواسط ترم اول بود که باز درگیری بزرگی با گارد دانشگاه و گاردی که از تهران آمده بود درگرفت، در جریان این درگیری دانشجوی تازه وارد شده ای به نام داود میرزائی کشته شد! پسر ریزنقشی بود با صورتی سبزه، بدنی تر و فرز و حرکاتی چابک، از یک خانواده زحمتکش زنجانی، پدرش فراش یک مدرسه بود، او با سختی بزرگ شده و به دانشگاه آمده بود، بسیار پرشور و خطاطی خوب، زمانی بود که دیگر پلاکارد نیز نوشته می شد و او عملا پلاکاردنویس شعارهای ما شده بود! قرار بود در یکی از هسته های مرتبط با سازمان قرار گیرد، دو روز قبل از کشته شدنش او را عصر در خیابان شهناز دیدم، با چند نفر از بچه های دانشکده گفت: "بلیت سینما گرفته ایم، زیاد است، شما هم می آئید؟" گفتم: "چرا که نه!" سینما فیلم سوته دلان ساخته علی حاتمی را نشان می داد، پریسا در آن آوازی می خواند: "که ای صوفی شراب آن گه شود صاف / که در کوزه بماند اربعینی" گفتم: "داود، کی صاف خواهی شد؟ آیا اربعینت تمام شده؟" خندید و گفت: "در این دانشگاه احتیاج به اربعین نیست، همان هفته اول آدم صاف می شود!"

از من راجع به فدائیان پرسید، راجع به علی میرابیون از اعضای سازمان فدائیان خلق که زنجانی بود، چندی قبل (چهارم فروردین) در اصفهان در گاراژ ایران پیما محاصره شد و با کشیدن نارنجک خودکشی کرد! گفت از نزدیک می شناخته، دلش می خواست در موردش بیشتر بداند، این که چطور شهید شد؟ سمپاتی زیادی داشت، درست دو روز بعد در تظاهرات دانشگاه مقابل در ورودی دانشکده علوم تربیتی گلوله ای وسط پیشانیش خورد! یکی از بچه های کرد، عنایت مودتی همراه با چند نفر دیگر روی دست به بیمارستان پهلوی می برندش اما دیگر تمام شده بود! پسری که تازه اربعین صافیش پایان یافته بود و در جستجوی پیر فرزانه آن روز بود! همان شب به خانواده اش خبر دادند، پدری پیر، زحمتکش و درآمده از پای! صبح بر در سردخانه بیمارستان پهلوی بود، قرار شد جنازه به زنجان حمل شود و همان جا دفن گردد، این در تاریخ زنجان بعد از جریان فرقه دموکرات بزرگترین راهپیمائی و تظاهرات بود! صدها دانشجو از سراسر ایران به خصوص دانشگاه تبریز، دانشجویان دانشکده کشاورزی زنجان، دانشسرا و چند مرکز آموزشی و دبیرستان به استقبال آمده بودند!

جنازه از بیمارستان شفیعیه تا قبرستان که مسافتی طولانی بود پیاده حمل می گردید، صدها دسته گل، پلاکارد و هزاران جوان دختر و پسر پرشور از شهرهای مختلف کشور سیمای شهر را تغیر داده بود، تمامی دکان های مسیر به احترام می بستند و به دنبال جنازه حرکت می کردند، زنجان در تاریخ خود شاهد چنین تشیع جنازه ای نبود! پلیس مطلقا دخالتی نمی کرد! نمی خواست آرامش آن شهر که هنوز بوی انقلاب به مشامش نخورده بود را برهم زند! تنها در قبرستان در اواخر مراسم بود که درگیری کوچکی اتفاق افتاد، شعارهای تند در قبرستان و در نهایت: "مرگ بر شاه!" اعلامیه های مختلف از دانشگاه ها خوانده شدند، اعلامیه ای از طرف سازمان که یکی از بچه های پزشکی تبریز خواند، حمله پلیس ها و تظاهراتی که نخستین سنگ بنای تظاهرات بعدی زنجان شد، اکثر برگزار کنندگان آن تظاهرات در سال های بعد از انقلاب کشته شدند! تعدادی در دادگاه های بعد از انقلاب به دست سیدحسین موسوی تبریزی رئیس دادگاه انقلاب اسلامی تبریز! رضا یمینی، فریدون آبرومند آذر، باقر زرنگار، اسماعیل یگانه دوست از دانشکده علوم تبریز، کریم جاویدی، لادن بیانی، حمیدرضا مقدسی از دانشجویان دانشکده پزشکی و تعداد زیاد دیگری که نامشان را به خاطرنمی آورم و اکثریتی نیز آواره غربت!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

بخش دو

تظاهرات هجدهم اردیبهشت ۱٣۵۷ منجر به شهادت دو دانشجوی دانشگاه تبریز گردید، علاوه بر داود میرزائی دانشجوی دیگری نیز از دانشکده علوم به شهادت رسید (محمد غلامی)، جو دانشگاه به شدت متشنج بود، حضور پر رنگ گارد و فضای نا آرام جامعه که خبر از طوفان می داد بر این نا آرامی می افزود و طیف وسیعتری را به میدان می کشید، روز بیست و سوم اردیبهشت در پی اعلامیه تعدادی از استادان که سرکوب و کشتار دانشجویان را در دانشگاه محکوم می کردند راهپیمائی بسیار وسیعی در دانشگاه برگزار شد، تعداد زیادی از استادان نیز شرکت داشتند، نخستین حرکت استادان دانشگاه که با ترس و لرز به جریان تظاهرات می پیوستند! رئیس دانشگاه یکی از شریفترین کسانی که من در جامعه دانشگاهی دیدم، (دکتر مرتضوی) در اعتراض به این کشتار استعفا کرد!

من سیمای مهربان و شریف او را هرگز فراموش نمی کنم، ادیبی خوش قلم و خوش نیت که هر بار به او مراجعه می کردیم با سیمای باز ما را می پذیرفت و وقت می گذاشت، به شوخی می گفت: "بچه های عزیز من، به جای این که به کتاب های کتابخانه اتاق من نزدیک بایستید به من نزدیکتر شوید که بیشتر دوستتان دارم!" (گویا در جریان این ملاقات ها چند کتاب ایشان ناپدید شده بودند!) استعفای او بسیار تأثیرگذار بود، خبر راهپیمائی وسیع دانشگاه تبریز همراه استادان موجب پیوستن تعدادی از اهالی شهر به این راهپیمائی گردید، به نظرم جریان مذهبی فعال شده در این پیوستن نقش داشت چرا که استادان مذهبی نیز از سازمان دهندگان این راهپیمائی بودند و تلاش می کردند که رنگ و بوی مذهبی به آن بدهند! تظاهرات به خشونت کشیده شد! جنگ و گریز خیابانی تا مرکز شهر و محلات اطراف دانشگاه ادامه یافت، این نخستین روز وحدت مردم با دانشگاه بود هرچند عمده کسانی که به تظاهرات پیوستند از بخش تحصیل کرده های جامعه و کاسب های محلی بودند.

سال ۱٣۵۷ سال درگیری های گسترده و باز و بسته شدن متعدد دانشگاه بود! دیگر دانشگاه تبریز مرکزی برای تجمع و راه افتادن دسته های تظاهرات شده بود! بخشی از کارگران آگاه کارخانجات، محصلین و جوان های شهری دانشگاه را پاتوق خود کرده بودند، گروه های سیاسی فعالتر شده بودند، هر دانشجوئی بسته به تعلق گروهی خود تلاش می کرد بخشی از این افراد را جمع کند، در هر گوشه بساطی برپا بود، مبلغان در حال تبلیغ و زدن زیر آب همدیگر! امری که متأسفانه مرض جنبش روشنفکری آن زمان و این زمان روشنفکران ایرانی است! جنبش خارج از محدوده نیز وسیعتر گردیده بود و کشیده شدن حاشیه نشینان به مرکز شهر و شرکت کردن در تظاهراتی که داشت روزانه می شد، هر چهلمی مبنای یک تظاهرات و جنگ و گریز خیابانی دیگر! مرکز تظاهرات از دانشگاه به محلات منتقل شده بود، هر گروه کوچکی نیز تلاش می کرد که به نوبه خود سهم بگیرد.

در بین توده های مردم خمینی داشت عملا بر رهبری خود مهر تأیید می زد! بازار نگران آینده و عمدتا طرفدار آقای سیدکاظم شریعتمداری که موضعی لیبرال و محافظه کارانه داشت، موضعی امام حسنی که در شور و هیجان آن روزها تاب مقاومت در برابر امام حسین را نمی آورد! هیچ جریان دانشجوئی در پشت سر این تفکر قرار نمی گرفت، جریان طرفداران خمینی تلاش می کردند با تکیه به چهلم ها و مراسم مذهبی، توده مردم را به مساجد و هیأت ها بکشانند، بازار ملایان گرم شده بود، توده بی سر به دنبال کربلای حسینی سینه چاک می کردند و قبای امامت خمینی در حال دوخته شدن بود! چپ ها در رؤیای جامعه سوسیالستی خود با تعاریفی که هر گروه به شیوه خود از آن داشت، راه کارگر اعلامیه های روشنفکرپسندی می داد، با ادبیاتی تازه و ملهم از نثر مارکس و نقد جنبش چریکی و تأکید بر مبارزه سیاسی! خط سه جنبش چریکی را نقد می کرد و رفتن به محافل کارگری و کار سیاسی را تبلیغ می کرد.

به هر میزان که بر وسعت جنبش توده ای افزوده می شد گروه های دانشجوئی نیز تلاش می کردند بر حضور خود در این تظاهرات بیافزایند اما در عمل این همراهی برای جریان های چپ بسیار مشکل بود! علاوه بر نیروهای حزب اللهی خمینی نیروهای مذهبی معتدل و بخشی از جریان های ملی نیز که به قولی (ترسان از انقلاب و لرزان از حکومت) بودند و به ناچار دنبال خمینی کشیده می شدند وقتی به جریان چپ می رسیدند مشترکا در مقابلمان به عنوان: "کمونیست ها !" جبهه می گرفتند و مانع از حضور ما در دستجات می گردیدند! البته ما نیز شعارهای مذهبی را برنمی تافتیم، تنها شعار مشترک ما شعار: "مرگ بر شاه" بود! در این دوره بحث های نظری نیز در فضای آزاد دانشگاه بسیار گسترده شده بودند، بحث بر سر صف مستقل طبقه کارگر، انقلاب و مضمون آن، رد مبارزه مسلحانه، جنبش توده ای و شرایط انقلاب اما این بحث ها در فضای ملتهب و هر دم متغیر آن روزها کمرنگ تر می شدند! کتاب های جزنی: (نبرد با دیکتاتوری شاه) و (چگونه مبارزه مسلحانه توده ای می شود؟) در بورس!

تظاهرات در محلات گسترده شده بود، دانشجویان هوادار گروه های مختلف پلاکاردها و نشان های خود را داشتند، ما با پرچم و پلاکارد سازمان چریک های فدائی خلق، برای آرم سازمان شرحنامه مفصلی تهیه شده بود که به محض ایستادن تظاهرات پرچم سازمان را به دیواری می کوبیدند و یا سر دست بلند می کردند و توضیح می دادند، در آن روزها چه شور و هیجانی در آن دست بلند شده با اسلحه، در آن داس و چکش و ستاره سرخ خوابیده بود! (زحمتکش انسانا من فدائیم) سرودی که بعدا یکی از عاشق های تبریز برای این آرم خواند، رابطه بین دانشگاه ها گسترده تر شده بود، خبرهای اعتصابات زندان ها، تغییر و تحول در دستگاه حکومتی به چالش فکری تمام جریان های فعال در دانشگاه ها مبدل گردیده بود، بچه های فعال گروه های سیاسی بسته به نقطه نظرهای خود در کارخانه ها، در محلات کارگرنشین و کم درآمد و عموما مهاجرت کرده از روستا فعال شده بودند، در این دوره هر گروه سیاسی فعال که اکثرا نیز در دانشگاه ها بودند هسته های کوچک انتشاراتی به وجود آورده و مرتب در کار دادن اعلامیه و تراکت بودند.

دیگر خبری از درس و مشق نبود! دانشگاه داشت به یکی از مراکز اصلی انقلاب بدل می شد، تحصن استادان دانشگاه ها در تهران، کشته شدن استاد نجات الهی همراه با آزادی دسته دسته از زندانیان سیاسی، اعتصابات کارگری که داشت آرام آرام شکل می گرفت همه و همه خبر از نزدیکی قریب الوقوع انقلاب می داد، خمینی به رهبر بلامنازع انقلاب بدل شده بود، رادیو بی - بی - سی عملا نقش خط دهنده روزانه حرکات سیاسی مردم را پیدا کرده بود، حتی بیشتر خبرهای ما نیز به نقل از این رسانه بود! رسانه ای که با چهره های مختلف اپوزسیون مصاحبه می کرد، خبرهای تظاهرات، درگیری ها، شعارها و اعلامیه های خمینی را به گوش مردم می رساند، به یاد دارم در بحث های دانشگاه با دانشجویان مذهبی که وقتی درباره این همه محبت انگلیس به خمینی سؤال می شد با من و من می گفتند: "انگلیسی ها مجبورند که چنین سیاستی را داشته باشند چون می دانند که شاه رفتنی است و این از قدرت خمینی است که می تواند از رسانه های غربی استفاده کند!" و آن وقت بحث و جدل آخوندهای فراماسونی و این که چرا غرب چنین پشت عبای خمینی رفته است؟ درمی گرفت! بحث هائی که در همان محدوده دانشگاه می ماندند!

در خارج از دانشگاه خمینی حکم می راند، توده عامی برآمده از اعماق جامعه، برآمده از دل روستا با عقب ماندگی قرون و اعصار در نشئه یک همدلی همگانی و قدرت حضور در میدان حرف آخر را می زد! توده عامی به حساب نیامده که دستش در شهر بود و ذهن خمودش در روستا حال میدانداری می کرد! بازاریان، کسبه، بخش های سنتی شهری، دانشجویان مذهبی، هیأت ها، نان به نرخ روزخورها، لات ها و لمپن ها حکومت خود را می دیدند و خود را در حکومت! در سیمای خمینی احتیاج به هیچ استدلالی نداشتند! ذهن بسته، مذهبی و فرصت طلب آنها آبشخور خمینی بود! در شعارهای ساده ولو نامفهوم او خواسته های خود را می دیدند! دیگر هر روز مسأله ای بود که جو جامعه را به هیجان بیاورد.

استقبال دانشگاه از زندانیان سیاسی تبریز به همراه صفرخان قدیمی ترین زندانی سیاسی روزی پرشور بود، آنها بر سر دست مردم و دانشجویان به شهر آمدند، حضورشان اعتبار بیشتری به دانشجویان علی الخصوص جریان چپ می داد، اکثر آزاد شدگان وابسته به جریان های سیاسی چپ بودند! ده شب شعر در تهران در انستیتوی گوته شروع شده بود، خبرهای آن به دانشگاه تبریز نیز می رسید، دانشجوهای توده ای هرچند اندک نیز به صحنه آمده بودند و در بحث های سیاسی شرکت می کردند، حضور پر رنگ شاعران و نویسندگان توده ای در این شب های شعر و مقالاتی که منتشر می شدند بحث های فراوانی را به دنبال داشتند.

حضور سعید سلطانپور، آن شعرخوانی و سخن های آتشین: "با کشورم چه رفته است؟ که زندان ها / از شبنم و شقایق سرشارند / و بازماندگان شهیدان / انبوه ابرهای پریشان سوگوار؟ / گلو بسته است / ای دست انقلاب / مشت درشت مردم / گلمشت آفتاب / با کشورم چه رفته است؟" باعث راهپیمائی وسیع دانشجویان! درگیری در خیابان ها عملا دانشگاه تبریز را هم به شور آورده بود، چنین تندروی ها قابل پذیرش دانشجوهای توده ای نبود! آنها این شیوه نگرش را باعث ایجاد جو سرکوب می دانستند و پیشرس، دانشجوهای چپ رادیکال آنها را متهم به بی عملی و دنباله روی از خمینی و مخدوش کردن صفوف! تقی چاوشی یکی از چهره های فعال و خوش برخورد توده ای بود که عموما در بحث ها شرکت می کرد و سیاست های حزب توده را پیش می برد، پرطاقت بود و سلیم النفس، او بعد از انقلاب در جریان جنگ در جنوب کشته شد، یادش به خیر.

دولت ها یکی بعد از دیگری عوض می شدند، حکومت نظامی جواب نمی داد، بختیار برای سر و سامان دادن به اوضاع قبول مسئولیت کرده بود اما خمینی و جریان های چپ به چیزی جز سرنگونی حکومت شاه راضی نبودند! جائی هم که خمینی شعار کم می آورد چپ رادیکال شعار در دهان او می نهاد: "بختیار، نوکر بی اختیار!" موج های بلند انقلاب خود را بر دیواره های رژیم شاه می کوبیدند، سیل بنیان کن راه افتاده بود، همه چیز را در مسیر خود ویران می ساخت، افسوس که در غرش این سیل و طوفان هشدارهای بختیار گم می شدند! ما "صدای دیکتاتوری نعلینی" را که در راه بود نمی شنیدیم! برای ما "مرغ طوفان" کسی بود که باید ویران می کرد! سرود انقلاب زیباترین سرود بود، حتی اگر خمینی رهبر ارکستر می بود! خمینی را قبول نداشتیم اما به دنبال توده مردم کشیده می شدیم، حال دانشجویان نه در پیشاپیش توده مردم بل در صفوف مسقل خود حرکت می کردند چرا که تمایزها از همان زمان که شامه تیز خمینی بوی قدرت را احساس کرد آشکار می شدند!

هر جا، هر تظاهراتی که پرچم جنبش دانشجوئی که پرچم سازمان های سیاسی چپ بود بالا می رفت بلافاصله با عکس العمل گردانندگان مذهبی تظاهرکنندگان مواجه می شد! زیر عنوان: "وحدت صفوف" به خارج از صف رانده می شدند! از این رو دانشگاه تبریز عملا به مرکز اصلی نیروهای چپ بدل شده بود، بخشی از رهبری مخفی سازمان های سیاسی نیز حاضر در آن! در این ماه های پایانی منتهی به انقلاب دانشگاه عملا ستادهای سازمان های سیاسی برای سازماندهی نیروهای دانشجوئی بود، جلسات مداوم، سخنرانی، بحث و جدل در صحن دانشگاه، حضور گارد کمرنگ تر و جوادی رئیس گارد در سایه! پای مردم شهر و نوجوان ها به دانشگاه گشوده شده بود، هر جریان سیاسی بسته به وسع خود تلاش می کرد که دانش آموزان و محصلین دانشسراها و هنرستان ها را به دانشگاه بکشاند و به اصطلاح یارگیری کند!

روز رفتن شاه جزو معدود روزهائی بود که تظاهرات برآمده از دانشگاه در شور و هیجان عمومی شهر با مردم درآمیخت و شعار: "بعد از شاه نوبت آمریکاست" را سر داد! روز عجیبی بود، از بچه ده ساله تا پیرمرد هفتاد ساله شادی می کردند و مرگ بر شاه می گفتند، تمام سال های گذشته، سال های قدرقدرتی شاه از مقابل چشمانم می گذشتند، دهلیزهای تنگ و تار کمیته مشترک، اتاق شکنجه با تخت سربازی و کابل بلند با رشته های سیم گشوده سر آن که به دور پایت می پیچید، دردی که تا اعماق جانت می نشست و مجبور به اعترافت می کرد، فریاد و فحش های رکیک هوشنگ فهامی و عضدی که شلاق را دور سر می چرخاند و می گفت: "صدای سگ دربیار! چهار دست و پا راه برو! عوعو کن!" چه روزهای دردآوری بودند، سلول های کوچک، پاهای زخمی، احساس بی پناهی و قدرت نمائی حکومت ابدی شاه! اعدام ها، دادگاه های فرمایشی، سرلشکر خواجه نوری، جرم: یک کتاب خواندن، قرار گرفتن در یک محفل سیاسی، اقدام علیه امنیت کشور و اهانت به مقام سلطنت! دادگاه، زندان و شکنجه!

اشک می ریختم از یادآوری آنچه که بر نسل ما گذشت، حال شاه سایه خدا رفته بود و روح خدا بی هیچ احساسی نسبت به این همه جانفشانی و شوق آزادی در راه! شب که به خانه آمدم سکینه خانم صاحبخانه پرسید: "ابول آقا شاه رفت حالا چطور خواهد شد؟" گفتم: "همه چیز درست خواهد شد! دیگر مشدی احمد مجبور نیست برای ترابی فرش ببافد! او مدرسه خواهد رفت، تو حقوق بازنشستگی خواهی گرفت، دولت از مردم زحمتکش و محروم حمایت خواهد کرد!" لبخند کمرنگی زد، گفت: "ببینیم!" مشدی احمد که من او را بزرگمرد کوچک صدا می کردم و با هر دیدن او یاد شعر: "آی ساری کوینک ایلمکچی*" علیرضا نابدل می افتادم خنده ای کرد و گفت: "آیا مثل شما دانشگاه خواهم رفت؟" گفتم: "تو یکی حتما !" منش بزرگ ها را داشت، ریزنقش بود با اندکی گوژ بر پشت، هدیه سال ها نشستن بر دار قالی و گره زدن! یازده سال داشت با عینکی ته استکانی و چشمانی که مرتب آب می ریختند! عینکش هدیه بچه های پزشکی دانشگاه بود.

سال قبل یک روز او را با خود به دانشگاه بردم، از قبل با بچه های پزشکی صحبت کرده بودم، در چشم به هم زدنی دورش حلقه زدند، کارگر کوچولو را با آن منش مردانه و کم حرف (فقر کمروئی و کم حرفی می آورد!) به بیمارستان بردند، معاینه شد، عینک برایش نوشتند و قطره چشم، نهار مهمان دانشگاه بود، چه فضای انسانی و مهربانی بر آن دانشگاه حاکم بود، هاشم زاده می گفت: "ببین چه زود عینکی شده؟ برای این پدرسوخته ها باید فرش ببافد، ما تکاب از این بچه ها زیاد داریم، خب، حالا چه بیاوریم که بخورد؟" محمد واریانی به شوخی می گفت: "چلو کباب!" آخ که چقدر دلم برای آن فضای پرشور انسانی تنگ شده! در نهایت میزی پرغذا که اکثر بچه ها دور آن جمع شده بودند، بزرگمرد کوچک من با مناعت یک سردار غذا می خورد! او حریص هیچ چیز نبود، بعد از غذا به سینمای دانشگاه بردیم، وقت بازگشت گفت: "شما دانشجوها خیلی خوشبخت هستید!" کلمه ای که تا امروز در گوشم طنین انداز است! به راستی سرنوشت او و هزاران کودک فرشباف تبریزی چه شد؟ اکثریت دانشجویان دانشگاه تبریز هیجانی برای آمدن خمینی نداشتند، حضور چپ بسیار پر رنگ بود و ترس از پا گرفتن مذهبی ها بسیار، هنوز در گرماگرم حادثه بودیم و بی خبر از ابعاد فاجعه!

* شعری از علیرضا نابدل، چریک فدائی خلق در وصف رنج کودکان فرشباف: "آی فرشباف زردپیراهن"

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

بخش سه

زمان به سرعت سپری می شد، روزهای التهاب، سرمستی، احساس نزدیک بودن آزادی، امری که برایش بسیار رنج ها کشیده بودیم! تبریز حال و هوای روزهای انقلاب مشروطیت را داشت، شهر در غلیان بود، اخبار در چشم برهم زدنی پخش می شدند، دهان به دهان می گشتند، دانشگاه یکی از اصلیترین مراکز انقلاب بود، هیچ دانشجوی بی طرفی نبود، هر روز دستجات کم یا زیاد از دانشگاه به طرف شهر راه می افتادند، مردم در مسیر راه از آنها استقبال می کردند، این دوره کوتاه که تا آمدن خمینی طول کشید شاید جزو نادر مواردی بود که چنین توده مردم با دانشجویان درهم می آمیختند و تذکر خمینی چی ها نمی توانست مانع از این نزدیکی شود، علی الخصوص که سخنان مزورانه خمینی در پاریس در لوای تقیه که آزادی عمل برای کمونیست ها را نیز قبول می کرد این امکان را می داد که نیروهای چپ به آن استناد کنند و به توده مردم نزدیک شوند!

خمینی بوی انقلاب و قدرت را بیشتر از هر کس و هر جریانی حس می کرد و در آن مقطع خواهان صفوف یکپارچه برای سرنگونی رژیم سلطنتی بود، من اطمینان دارم که حتی در آن دوره نیز در خفا به افراد نزدیک خود کینه و نفرت خود نسبت به نیروهای غیر خودی را پنهان نمی کرده و از همان موقع برنامه سرکوب بعد از به قدرت رسیدن را داشت، او دوران مدینه و مکه را بهتر از هر کس آموخته بود! سالن پزشکی، کشاورزی، آمفی تئاتر، مقابل سلف سرویس مراکز تجمع روزانه و بحث های بی پایان دانشجوئی و مجادله بین گروه های مختلف بودند، زندانیان آزاد شده سخنرانی می کردند، برخی عناصر مخفی سازمان های سیاسی نیز پای این بحث ها بودند، تصور روشنی بعد از فرو ریختن حکومت شاه نداشتیم، همه چیز در شور، هیجان و فروپاشی خلاصه می شد! حداکثر نمائی از انقلاب اکتبر، انقلاب کوبا و ویتنام! نوع حکومت، حکومت خلق، مفهومی گنگ که بعدها هم دامنه تولرانس آن معلوم نشد! ملی کردن کارخانجات، اصلاحات ارضی عمیقتر، ایجاد ارتش خلق، آموزش رایگان، بهداشت رایگان، برابری زن و مرد، خلاصه هر چیز انسانی و مردمی که فکر می کردیم در این برنامه می گنجید، به همین راحتی!

در تمام بحث ها و گفتگوها این مسائل تکرار می شدند، انقلاب را بسیار ساده گرفته بودیم! همان طور که بسیاری مواقع هر امر پیچیده را بسیار ساده می کردیم و با شور جوانی به آن حمله می نمودیم، هنوز نمی دانستیم که پس پرده چه فتنه ها می روند؟ سیاست پیشگان و در آب نمک خوابیدگان چگونه در کار بند و بست هستند؟ بده بستان های سیاسی در نوفل لوشاتو در جریان بودند! رفت و آمدهای مکرر زعمای قوم، قرار و مدارها، بازی های سیاسی ظریفی که پیش می رفتند و جامعه جوان، پرشور و انقلابی دانشگاه ها در رؤیاهای خود بی آن که بداند یاری رسان جادوگر پیر! آن زمان که ما در کوچه و خیابان آزادی را فریاد می زدیم و توده به هیجان آمده سینه در برابر گلوله می گشود خمینی با تکیه بر افراد و عناصر خود در فکر درانداختن حکومت اسلامی بود!

انقلاب فرا رسید! (دیو چو بیرون رود فرشته درآید) شعار پیشوازی خمینی بود! شعاری که دانشگاه تبریز هیچ گاه بر زبان نیاورد! چه حس غریبی در آن چپ مسلط بر دانشگاه بود که در سیمای خمینی فرشته نمی دید! مردی که هیچ حسی نسبت به وطن نداشت! امت سیاهی لشکر او بود برای حکومتی خونریز و جبار که بیعتش در گورستان بود! خمینی آمده بود اما آمدنش آن بازتاب وسیع را در دانشگاه نداشت! نه او با دانشگاه و دانشگاهیان بود و نه دانشگاهیان با او! ما ساز خود را می زدیم! جنبش دانشجوئی تلاش می کرد با جنبش کارگری که دیرتر از دیگر بخش های جامعه به انقلاب پیوسته بودند ارتباط برقرار کند، تلاش می کرد به بخش های دهقانی، به بخش های زحمتکش اجتماعی نزدیکتر گردد چرا که خود را بازگو کننده خواسته ها و تمایلات کارگران و دهقانان می دانست! ما حتی حضور پر رنگ خمینی و طرفداران او را نیز زیاد حس نمی کردیم! ما جغرافیا و محدوده حکومتی خود در دانشگاه را داشتیم، هیچ جریان جدی غیر چپ در دانشگاه تبریز نبود!

دانشگاه به تمامی در قرق نیروهای چپ بود و اندک حضوری که مجاهدین داشتند آرام آرام پیدا می کردند، گارد رفته بود! می شود گفت که تمامی امور دانشگاه به دست دانشجویان افتاده بود، فضا انباشته از شور بود، شور رهائی، شور حضور میلیونی مردم همراه با حس غریب همبستگی، عشق، فداکاری و شجاعت، نوعی برابری و برادری بر جامعه حاکم گردیده بود، گوئی هیچ فاصله طبقاتی وجود ندارد! دارا و ندار در خیابان بودند! محصل با معلمش، مدیر کارخانه با کارگرش، پزشک با پرستارش، رئیس با مرئوسش و حتی سرباز با افسرش! چه لحظات غریبی را تجربه کردیم، آزاد شدن چه انرژی عظیم اجتماعی را شاهد بودیم، در آن روزها چه شادی های عمیقی را در وجودمان احساس می کردیم، سخن از آینده و آن چه که بر سر این ملت آمد نیست، سخن از خروش یک ملت است، سخن از روح های بزرگ تاریخ این سرزمین است که قرن ها و قرن ها برای آزادی جنگیده اند، برای برپا کردن یک جامعه انسانی، روح های بزرگی که در هر خیزش اجتماعی حضور می یابند و به یاریمان می شتابند.

تصاویر مبهمشان جان می گیرند، در سیمای انقلابیون جوان ظاهر می شوند، سیمای ده ها دانشجوی شهید دانشگاه تبریز در مقابل چشمانم صف می کشند! این یل همایون کتیرائی است، آن که در پیشاپش سینه سپر کرده اکبر مؤید است، چهره بهروز ارمغانی با صدها دانشجوی جوان درهم می آمیزد، همایون در سیمای بیژن مجلد نوبری ظاهر می شود، در سیمای تقی عباسی، رضا یمینی، اسماعیل یگانه دوست، کریم جاویدی، باقر زرنگار، چهره بهروز با چهره یوسف کیشی زاده درهم می تند، مرضیه احمدی اسکوئی با ده ها دختر انقلابی درهم آمیخته اند، این لادن است و این لیلی است و این مریم! نمی توانم تشخیص دهم، سیماهائی که ظاهر می شوند و محو می گردند، سخن از شور و هیجان آن لحظه های فراموش نشدنی است که داشتیم تجربه می کردیم، لحظات نابی که پرندگانش به منقار می بردند، سخن از شهامت، دلیری و عشق ملتی است که برای آزادی می جنگید.

در آن روزها تاریخ از قرون و اعصار سر برآورده بود، از روح خود در کالبد این ملت، این سرزمین می دمید: (نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد / عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد / ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد / چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد / این همه جور کشید از غم هجران بلبل / تا سراپرده گل نعره زنان خواهد شد) ما فریاد می زدیم، ملتی در میدان نعره می زد! چشم نرگس مادران نگران شهیدان بود، ما در انتظار به بر گرفتن سرخ گل! هر چه که بر سر این انقلاب آمد جای خود دارد، جای آن که خون در دل لعل موج زند اما هیچ چیز نمی تواند غرور بزرگ آن لحظه ها، آن یاری ها، آن پایکوبی ها و هزاران هزار آرزوهای تاریخی یک ملت را از خاطر بزداید، درست است که درد می کشیم از آن چه که بر سر این انقلاب، بر سر این ملت و سرزمین آمد اما ما لحظات ناب خیزش یک ملت را تجربه کردیم، ما در آن لحظات همراه قافله ای بودیم به درازای تاریخ، ما سیمای تمام مبارزان و آزادیخواهان را می دیدیم، نور می نوشیدیم، شور می خوردیم، چنان مست که گوئی جام از بابک و مزدک گرفته ایم!

این شوری همگانی بود، هر کس عکس شهیدان خود را بر سر دست گرفته بود، آنان زندگان دوباره تاریخ بودند، چه تاریخ پرشور اما غمناکی! تاریخی که دوباره اوج گرفته بود، بی خبر از سقوط دردناکش! بی خبر از سرنوشت تلخی که در انتظارش بود، بی خبر از گورکنی که بر دوش مردم پای در این سرزمین نهاده بود! التهاب جامعه به حداکثر خود رسیده بود، رژیم سلطنت در حال فرو ریختن کامل! تنها یک تکان، تکانی که نیروهای انقلابی حاضر در خیابان ها خواهان آن بودند، چیزی که خمینی آن را با دست پیش می کشید و با پا پس می زد! از یک طرف بند و بست می کرد و از طرف دیگر بدش نمی آمد که سرنگونی کامل رژیم را با دست خود رقم زند! او خواهان سیلی بود که نیروی او شمرده می شد، نیروی کور و تهدیدگری مرکب از هیأت ها و توده عامی که به قول کسروی در جهل و نا آگاهی گرفتار بودند، آلوده به مذهب، به دستگاه های آخوندی! بازرگان باران می خواست! نیروهای لیبرال نیز، نیروی چپ خواهان سیل بود و طوفان، خواهان برچیده شدن تمام دستگاه سرکوب رژیم!

دانشگاه به تبع گرایش های سیاسی خود به جریان های چپ و رادیکال نیروی اصلی حمله به پادگان ها و مراکز قدرت رژیم بودند و بیست دوم بهمن برآمد این نیروها بود، خبر حمله به پادگان ها در تهران همه جا پیچید، چریک ها به پادگان ها حمله کرده اند، دانشگاه تبریز غلغله بود، دسته دسته دانشجویان به مراکز ساواک، به کلانتری ها هجوم می آوردند، دسته های دانشجوئی همراه با محصلین و تعدادی از جوانان پرشور محلات نیروی اصلی این حملات، تمام هسته های مخفی و جنبی سازمان چریک های فدائی نیز همراه آنان! (من تصاویر آن روز را در نوشته دیگر منتشر خواهم کرد) شب فرا رسید، ارتش خلع سلاح شده بود، هر بخش ساواک به تصرف نیروئی درآمده بود، هنوز تمامی نیروی در میدان در اختیار خمینی نبود! شب دیگر خانه مفهومی نداشت: "منزل تو در کجاست؟ ای نفس صبحدم / خانه مرا گم شده است / در شب شیدائیم!" (رضا مقصدی)

دانشگاه تبریز به ستاد انقلابیون چپ بدل گردیده بود، ساختمان گارد مرکز در تصرف سازمان چریک های فدائی خلق و مملو از صدها دانشجو که ستاد سازمان چریک های فدائی خلق را برپا کردند، شب با تمام زیبائی فرا می رسید اما هیجان روز فروکش نکرده بود، از بلندگوهائی که در محوطه دانشگاه نصب کرده بودیم مرتب پیام های انقلابی به گوش می رسیدند، پادگان ها در تهران یکی بعد از دیگری سقوط کرده بودند، صحن دانشگاه چون روز مملو از مردم بود، صدای گرم گوینده رادیو شنیده می شد، اکنون پیام سازمان چریک های فدائی خلق، سکوتی همراه با شادی فضا را پر کرد، حال این صدای رادیو ایران بود که پیام انقلابی یک سازمان چپ را پخش می کرد! زانوانم می لرزیدند، هیچ گاه آن لحظه را فراموش نخواهم کرد، لحظه ای که یک بار دیگر تمام چهره هائی که دوستشان داشتم چه آنها که رفته بودند و چه آنها که جان به در برده بودند در مقابل چشمانم صف کشیدند و طنین سرود: "بهاران خجسته باد!"

یاد آخرین شب اعدام کرامت الله دانشیان و خسرو گلسرخی در زندان جمشیدیه، آن چراغ های توری، آن باز و بسته شدن سلول ها و قدم هائی که به سوی مرگ می رفتند، آن سلول که در آن شب آخر گلسرخی با ناخن بر دیوار آن کنده بود: "خون ما می چکد / بر سر ماه اسفند / تا شود رخت آزادی دهقانان، تا شود پیرهن کارگران!" خواب آن شب را به یاد ندارم و صبحدم دانشگاه تبریز در سیمای دیگر متولد شد، سیمائی متفاوت که تا دو سال تجربه دیگری را تجربه کرد!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

بخش چهار

انقلاب اسلامی به پیروزی رسیده بود و هر کس و هر جریان سیاسی تلاش می کرد سهمی از این انقلاب را برای خود بگیرد، از همان فردای انقلاب جبهه بندی دوست و دشمن جدید، خودی و ناخودی آغاز شده بود! هر جریانی سعی در جمع آوری و سازماندهی نیروهای خود داشت! خمینی از قبل از انقلاب می دانست که مدینه فاضله او جز از طریق راندن و تاراندن دیگر نیروهای سیاسی ممکن نخواهد شد! برای او حکومت اسلامی نه یک کلمه کم، نه یک کلمه بیش معنای دیگری نداشت! تمامیت خواهی بود مستبد و متعصب! برای پی انداختن آن چه که سال ها در رؤیایش بود از هیچ حیله بند و بست و جنایتی دریغ نمی کرد! از همین رو هر کس که فرمان او می پذیرفت در جمع لشکریانش جایگاهی می داد، لشکری از معتقدترین انسان ها تا کثیفترین آدم ها ! بسیاری دل در گرو مبارزه جوئی و عدالت طلبی او نهاده بودند و چهره پنهان او را نمی دیدند! چهره ای که به تناسب افزایش نیرو، سرکوب و گرفتن اهرم های قدرت خود را بیشتر نشان می داد!

از فردای انقلاب، کاسه لیسان، نان به نرخ روزخوران، قوادان، لات های پنهان شده در اعماق جامعه و لشکر عظیم حاشیه نشینان شهری، روستائی، هیأت ها و پامنبری ها به جامه حزب الله درآمدند تا تاریخ تلخ و دردناک یک انقلاب خونبار را رقم زنند! جادوگر پیر در کار خود بود و خوب می دانست که هنوز هجوم به دانشگاه ها امکان پذیر نیست، هنوز عرق جبین صدها هزار دانشجو، محصل، روشنفکران، بخش های متوسط و کارمندی جامعه خشک نشده بود، هنوز التهاب اجتماعی و سیاسی فروکش نکرده بود، نیروها و سازمان های سیاسی در صحنه بودند، زمان لازم بود تا یک یک آنها را سرکوب کند و برای سرکوبشان حضور ماشاء الله قصاب ها ضروری بود، به قول خود خمینی زمان می خواست تا باغبان حساب یک یک درآمدگان به باغش را برسد! این دوره دو ساله تا سرکوب دانشگاه آزادترین زمانی بود که جنبش دانشجوئی تجربه می کرد، دانشگاه به مرکزی کاملا سیاسی تبدیل شده بود، ستاد سازمان چریک های فدائی خلق در ساختمان گارد سابق دانشگاه مستقر گردیده بود.

دانشجویان نسبت به گرایشات سیاسی خود و میزان دانشجویانی که از آنها حمایت می کردند اتاقی، بخشی از دانشکده ای و ویترینی را به خود اختصاص داده بودند، حضور دانشجویان مذهبی بسیار کمرنگ شده بود چرا که عمدتا جذب نهادهای تازه پا گرفته جمهوری اسلامی شده بودند و در خارج از دانشگاه در ستادهای خمینی مشغول فعالیت، (بعدها بسیاری از عناصر کلیدی و مقامات جمهوری اسلامی را همین دانشجویان تشکیل دادند!) در یک انتخابات عمومی شورای دانشجویان دانشگاه تبریز تشکیل شد، سی و دو دانشجو از جریان های مختلف سیاسی، نوزده نفر دانشجویان هوادار سازمان چریک های فدائی خلق، اگر درست بیاد داشته باشم نه نفر از مجاهدین، چند نفر آزاد و بقیه از نیروهای سیاسی چپ دیگر گروه ها، مذهبی های طرفدار خمینی در شورا حضور نداشتند و یا حداقل من به خاطر نمی آورم! وظایفی که برای شورا تعریف شده بود بسیار عریض و طویل بود، همه چیز را در بر می گرفت، از انتخاب رئیس دانشگاه تا استادان و نظارت بر امور مالی، تحصیلی، معیشتی، انتشارات و برگزاری جلسات و تمام مسائل صنفی، آش درهم جوشی با تعدادی دانشجوی انقلابی لبریز از احساسات و رؤیا !

دبیرخانه و دفتر مرکزی دانشگاه در اختیار این شورا بود، در همه چیز دخالت می کرد، روزهای بی نظم و بی در و پیکری که کر فرمان کور را نمی خواند! شورای دانشگاه همه جا حاضر بود و عمده دانشجویان حاضر در آن در تلاش این که بر امکانات گروهی خود اضافه کنند، به استادان امر و نهی می شد، برخی ها که عنوان طرفداران رژیم گرفته بودند از دانشگاه رفته بودند و تعدادی در شکل و شمائل هواداران خمینی در آمده بودند، مانند رجائی خراسانی که بعدا نماینده جمهوری اسلامی در سازمان ملل گردید! (ریشی گذاشته بود با یک کلاه کاسک آهنی که بر سرش بزرگ بود و لق می زد و تا مقابل چشمانش پائین آمده بود، به اشاره او شب دوم انقلاب من را در منطقه مارالان دستگیر کردند، دستگیری که بیشتر از ده ساعت طول نکشید!) یا مقیمی آذر که در هیأت کمیته امام در آمده بود و یا دکتر خلیقی که به حزب دموکرات کردستان پیوست، بخشی از استادان به جبهه ملی و برخی نیز به سازمان های چپ پیوستند.

دفتر سرهنگ شهابی رئیس امنیت دانشگاه مرکز ارتباطات سازمان چریک ها شده بود، برای مدتی اتاق رئیس دانشگاه به اشغال شورا درآمد، سالن بزرگ دبیرخانه مرکزی محلی برای جمع شدن های گروهی و اجلاس شورا، دانشگاه دربست در اختیار نیروهای چپ و مخالف خمینی درآمده بود! هر روز سالن بزرگ دانشکده کشاورزی، پزشکی، سالن تربیت بدنی و حتی نهارخوری شاهد جلسات و سخنرانی های افراد سرشناس گروه های مختلف سیاسی و یا هنرمندان و نویسندگان بود، دکتر براهنی جزو اولین سخنران های دانشگاه بود، رهبران اکثر جریان های سیاسی برای سخنرانی می آمدند، عملا دانشگاه تبریز برای خود جزیره ای شده بود در وسط شهر که بیشتر مخالفان خمینی در آن فعال بودند و نیروهای خمینی در بیرون سرگرم سازماندهی کمیته ها و شناسائی فعالان سیاسی! این دوره یکی از فعالترین دوره های دانشجوئی دانشگاه تبریز است، دو سالی که درس ها تق و لق، فضا آکنده از شور، هیجان، امید، خوشبینی و آنارشیسم دانشجوئی، لذا جای همه چیز را سیاست و بحث های بی پایان گرفته بودند!

تمام طول روز گروه گروه دانشجویان و محصلین در جای جای دانشگاه در حال بحث و گفتگو بودند و تمامی این بحث ها از طریق سازمان های سیاسی و مبلغان آنها سازماندهی می شدند، هر سازمان سیاسی و گروهی مبلغین ویژه خود را داشتند که در این بحث ها شرکت می کردند، بحث هائی که بخشی از آنها پاسخ به سؤالاتی بود که جنبش در حال جوش و خروش در مقابل سازمان ها و جنبش دانشجوئی می نهاد، بخشی مسائل تئوریک و روشنفکری که جریان های سیاسی مطرح می کردند، اکثریت نیروهای چپ و با اندکی تفاوت سازمان مجاهدین مرکزیتش را دانشجویان سال های قبل، از زندان آزاد شدگان و احیانا چند مهندس و دکتر و شغل آزاد تشکیل می دادند و بدنه نیز قریب به اتفاق نیروهای جوان دانشجوئی، محصلین و برخی تکنسین ها و تکنوکرات های مخالف خمینی، از همین رو دانشگاه ها و تا حدودی دبیرستان ها مرکز ثقل و فعالیت تمامی این گروه های سیاسی بودند، درس و تحصیل تحت الشعاع هیجان روزهای انقلاب و مسائل آن بودند.

هرج و مرج ناشی از انقلاب و جایگزین نشدن کامل قدرت در اختیار جمهوری اسلامی فضای بازی را به وجود آورده بود که متأسفانه صرف بحث و جدل های روشنفکری و تا حدودی تئوریک گردید، امروز وقتی به آن سال ها برمی گردم بر روزها و انرژی های تلف شده تأسف می خورم، زمان در روزمرگی سیاسی می گذشت و جریان اسلامی و خمینی سرگرم جا انداختن ارگان ها، اعدام بازماندگان رژیم شاه، تسویه و ارعابی که آرام آرام همپای قدرت گرفتن رژیم شکل می گرفت، جمهوری اسلامی نیروهای لازم را از میان توده میلیونی بر حسب نیاز و چشم اندازی که داشت یارگیری می کرد، هادی غفاری ها میدانداری می کردند، تشنج و درگیری در سطح جریان داشت اما طراحان اصلی سرگرم کوبیدن میخ های جمهوری و ولایت فقیه! دانشگاه دیگر عملا از یک مرکز تحصیلی به مرکزی کاملا سیاسی و تشکیلاتی مبدل شده بود و سازماندهی تظاهرات و جلسات سیاسی، یارگیری ها و حتی بخشی از کار تشکیلاتی سازمان ها، درس و مشق به امری فراموش شده مبدل گردیده بود، مسأله ای که متأسفانه در قبل از انقلاب نیز تحت الشعاع فعالیت های سیاسی دانشگاه ها بود!

ممنوعیت احزاب و سازمان های سیاسی و حتی صنفی عملا دانشگاه ها را به مراکز سیاسی مبدل ساخته بود، امری که از تمرکز هزاران نیروی جوان و روشنفکری و تاریخچه دانشگاه و عوامل دیگر نشأت می گرفت، سیمای دانشگاه تبریز تا انقلاب فرهنگی خمینی تلفیقی از نیروها و چهره های متفاوت بود، کارگران کارخانجات، کارگران محلات، فرشبافان، کفاشان و برخی اصناف و پیشه وران و زحمتکشان، همیشه تعدادی از این افراد در گوشه کنار دانشگاه حضور داشتند، حال یا جلسات کارگری یا بحث های سرپائی و یا به گونه ای گشت و گذار در محیط روشنفکری دانشگاه، استادان اکثرا بلاتکلیف شده بودند، هر جریان سیاسی به دید خود آنها را دسته بندی می کرد، دسته بندی ناپخته ای که همه را از دریچه انقلاب و سیاست می دید، دریچه ای که در آن متأسفانه جائی برای استادان عالم و بی طرف نبود! (قبل از انقلاب فرهنگی خمینی نوعی انقلاب فرهنگی چینی بر اساس دوری و نزدیکی استادان به رژیم سابق، انگ زدن به استادان لیبرال و تکنوکرات و گاه حتی برخوردهای شخصی از طرف ما صورت گرفته بود که عرصه را بر بسیاری از استادان تنگ می کرد!)

به نظرم سخت ترین روزها برای استادان بود، قربانیانی که بعدا بسیار تلختر توسط رژیم پاکسازی شدند، حداقل در همان اوائل انقلاب سه استاد توسط رژیم خمینی در دانشگاه تبریز به جرم بهائی بودن اعدام شدند، دکتر سمندری رئیس بخش گوش و حلق و بینی بیمارستان پهلوی که استادی به تمام معنی و انسان بود و دیگری استاد روانشناسی که اگر نامش به درستی به خاطرم مانده باشد دکتر ربانی بود، استاد واحد کودکان عقب مانده ما و استاد دیگری که نامش را به خاطر نمی آورم، برخی که اندک گرایش مذهبی داشتند به مصلحت تلاش می کردند جائی برای خود در جمهوری اسلامی پیدا کنند اما فضای دانشگاه تبریز هنوز برای جریان حاکم امکان حضور قدرتمند نمی داد، لذا بخشی از استادان به شهرهای خود بازگشته و انتظار برگشت داشتند، برخی در یکی به دو خارج شدن از ایرانی که آینده آن را حس می کردند، بخشی نیز به جریان های ملی - مذهبی آن روز و تعدادی نیز به چپ پیوسته بودند.

این ترکیب به گونه ای نیز در مراکز کارمندی و اداری عمل می کرد، دانشگاه تبریز مرکز تجمع تمامی این نیروها گردیده بود، صحنه های جالبی را هر روز می دیدی، از افرادی که امکان درآمدن و دیدن دانشگاه را یافته بودند، تعدادی می آمدند چرخی می زدند، پای صحبت این یا آن فرد می ایستادند و می رفتند، حالتی مانند یک پارک بزرگ را یافته بود که بسیار خوشایند دانشجویان انقلابی و پرشور آن روز بود، برخی آن را نشانی از پیوند دانشگاه با مردم می دیدند، نخستین میتینگ بزرگ بعد از انقلاب در سالن تربیت بدنی دانشگاه برپا شد، سالن با پلاکاردها و پرچم های عموما سرخ تزئین شده بود، با عکس ده ها شهید قبل از انقلاب و سنی در انتهای سالن!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

بخش پنج

آن روز شاید نخستین بار بود که دانشگاه تبریز چنین جماعت عظیمی را به خود می دید، از هر طبقه و صنفی، بخشی از سر علاقه و بخشی از سر کنجکاوی! فضای شهر فضای پیروزی بعد از انقلاب بود، هنوز صف بندی ها و حصارکشی ها انجام نگرفته بودند، مردم به گونه ای آزاد و رها به همه جا سر می کشیدند، با چشمانی که هنوز باور خود را نیافته بودند، هنوز در بهت چیزی بودند که باور نمی کردند و نمی دانستند که چه خواهد شد و اصلا این انقلاب برای چه انجام گرفته است؟ من در آن روزها با بسیاری صحبت می کردم، به عنوان یکی از فعالین دانشجوئی و مبلغان سازمان فدائی بحث می نمودم، شعار می دادم، محکوم می کردم اما خود عمیقا درکی از ابعاد مسأله نداشتم! واقعیت این است که هیچ تصویر روشنی از آن چه که برایش جنگیده بودیم و می خواستیم نداشتیم، یکی از بحث های اصلی بر سر حکومت خلقی بود، برخی از سوسیالستی پائین نمی آمدند! برخی پی مجلس مؤسسان بودند، برخی انحلال ارتش ضد خلقی و ایجاد ارتش خلقی را می خواستند، همه در کتاب ها، تاریخ جنبش ها و تئوری ها به دنبال مترادف این وضعیت می گشتند تا جایگزین کنند.

اکثر سؤال ها این بود: "چه خواهد شد؟" مساجد و خانه های روحانیون به مراکز اصلی بحث و گفتگو تبدیل شده بودند، هر روحانی و ملائی بسته به درک خود رهنمود می داد، بخشی از بازار و اهالی در خانه قاضی نماینده خمینی که کانون اصلی قدرت بود و بخشی در کمیته نمایندگان آقای شریعتمداری،

نخستین میتینگ دانشگاه تبریز نیز در چنین فضائی برگزار می شد، ملقمه ای و مجموعه ای درهم و پراکنده ای از این خواست های متعدد و ردیف شده، شعارها بیشتر احساسی و در ستایش از قهرمانی شهیدان بودند، تأکید بر ادامه انقلاب که حس می شد در حال قبضه شدن و بیراهه رفتن است، نخستین میتینگ خواندن پیام ها بود و ساز و آواز عاشق ها، از قدیمی ترین عاشق آذربایجان تا جوانترینشان! آن روزها عاشق حسن بود با حال و هوای انقلابی، من آن روز نخستین بار آن سرود و خواندن زیبای او را شنیدم: "زحمتکش انسانا من فدائیم!" تمامی جمعیت در شور وصف ناپذیری تکرار می کردند، شوری که ما را از واقعیت آن چه که داشت بر سر انقلاب می آمد دور می کرد، قدرتی فوق العاده می بخشید بی آن که در واقع چنین باشد!

حال و هوای هزاران جوان و نوجوان غرق شده در رؤیای قهرمانی، رؤیای جامعه سوسیالستی که از آن هم تصویری کتابی، مبهم و آرمانی ساخته بودیم، این ویژگی جوانی است، آن چه که اراده می کند جای واقعیت می نشاند و با تکیه بر نیروی لایزال جوانی به سوی آن می رود حتی اگر به قیمت جان باشد! در آن همایش نخستین فضا چنان آکنده از عشق، امید، آرزو و اراده بود که حس می کردی می توان تمامی کوه ها را به حرکت در آورد! یک نشئگی جمعی که با هر پیام انقلابی از طرف کارگران، اصناف، نمایندگان دانشجوئی، محصلین و افراد قدرت آن ده چندان می شد، پایان آن همایش اعلام راهپیمائی از دانشگاه به طرف مرکز شهر بود که دو روز بعد انجام می گرفت، در حمایت از حقوق زنان!

خمینی در حال بر هم زدن دیگ انقلاب بود و داشت آش درهم جوش خود را قوام می داد، ما نیز هنوز در فکر بسیج و تهییج مردم، بعد از شاه نوبت آمریکاست! نه به بار بود و نه به دار، نیروی جوان معترض که هنوز نه تنها نبض جامعه را نداشت بلکه لمس هم نمی کرد در همان غلاف روشنفکری و انقلابی خود پیچیده بود و تمامی تحولات را از دریچه خوانده ها، هیجانات و عمدتا محیط روشنفکری خود و نیم نگاهی به سازمان ها و کشور های انقلابی ارزیابی می کرد، عاشق بودیم، عاشق انقلاب، عاشق تحول برای زندگی بهتر کارگران، دهقانان و زحمتکشان، سال ها با این رؤیا زندگی کرده و جنگیده بودیم: "زحمتکش انسانا من فدائیم!" ما در رؤیا و شعارهایمان زندگی می کردیم، هر گردهمائی، هر حمایت ما را به هیجان می آورد و هنوز جوشش انقلاب به گونه ای بود که ما را تب می داد، بی خبر از لرز بعدی! تظاهرات روزهای اول بعد از انقلاب عمدتا نمایش قدرت و شعار استقلال، آزادی و برابری بود، تمامی دانشگاه تبریز مملو از هزاران دانشجو و محصل، کارمند، سیاسیون قدیمی و روشنفکران خارج از دانشگاه و اندکی نیز از کارگران چند کارخانه و فرشبافان و دیگر صنوف.

هنوز چندی از انقلاب نگذشته بود اما دستجات لات ها، عربده کش ها و چاقو به دستان در کمیته ها جا خوش کرده بودند! لاشخورانی طفیلی که هر کجا بوی لاشه ای می بینند در آنجا جمع می شوند، آنها به درستی ماهیت حکومتی که داشت شکل می گرفت را دریافته بودند، در چشم به هم زدنی ریششان بلند شد، انگشترهای عقیق بر انگشتانشان ظاهر و پیشانیشان یک شبه دمل بست! (آخ که در فرایند انقلاب نقش این پارازیت ها چه میزان افزایش یافت و تن ملت را به رنجوری و الم کشید!) آن روز نیز این دستجات تازه شکل یافته درهای دانشگاه را با زنجیر بسته بودند و اجازه نمی دادند که صف تظاهرکنندگان خارج شوند! مقصد نهائی باغ گلستان بود، قرار شد که من به عنوان نماینده دانشجویان دانشگاه تبریز پیش آقای قاضی نماینده خمینی بروم و با او صحبت کنم تا مانع از درگیری شود!

خانه قاضی ساختمان آجری بود با یک ایوان که چند پله می خورد و به یک اتاق نسبتا بزرگ منتهی می شد، قاضی در بالای اتاق نشسته و بر متکائی تکیه داده بود، با تعداد زیادی از افراد و چند همافر، با عینک ته استکانی که چشم های بی فروغش پشت آن خبر از خستگی می دادند، دو نفر از همافران مرا می شناختند، با آنها از زندان جمشیدیه آشنا بودم، جرمشان توهین به مافوق بود، در نصفه دیگر بند بودند اما هر وقت که فرصتی پیدا می کردند گریزی به بند ما که بند سیاسی بود می زدند، به قاضی گفتند که نماینده سازمان فدائی آمده! نگاهی عمیق به من کرد، گفت: "چرا نماینده بچه سال فرستاده اند؟!" گفتم: "من نماینده دانشجویان دانشگاه تبریز هستم، سازمان فدائیان یک سازمان زیرزمینی است!" نگاه غریبی به من و اطراف کرد و گفت: "چه طور زیرزمین که تمام اعلامیه شان در شهر پخش می شود؟ زیرزمین جای شیاطین است!" در نهایت قبول کرد و آخوندی به نام گلسرخی را همراه من کرد که با حزب الله تازه شکل داده شده صحبت کند.

در تمام مسیر راه من با آن دو همافر و گلسرخی به فارسی صحبت می کردم، وقتی به دانشگاه درآمد با نعره کشان و زنجیر به دستان صحبت کرد و گفت: "اینها در انقلاب مبارزه کرده اند، خون داده اند، هر کس جلوی اینها را بگیرد ساواکی است! اجازه بدهید که از دانشگاه خارج شوند و تظاهرات کنند!" درها باز شدند و صفوف تظاهر کنندگان به آرامی خارج شدند، حزب اللهی ها به شدت ناراحت و برافروخته شده بودند، پیش گلسرخی آمدند، گفتند: "آقا، اینها کمونیست ها هستند، خدا را نمی شناسند و آن وقت شما به ما می گوئید ساواکی؟" گلسرخی نگاهی به اطراف، به من و دو همافری که اندکی دورتر ایستاده بودیم انداخت و به زبان ترکی گفت: "عزیزانم، برادرانم، شما هنوز جوان هستید، آمدید لانه زنبور! اینجا مرکز قدرت کمونیست هاست، می زنند داغونتان می کنند! من گفتم راه را باز کنید تا بروند بیرون، دورتر که شدند بزنید ماتحتشان پاره شود!"

این نخستین سالوسی عملی آخوندی بود که من از نزدیک شاهد بودم، هنوز نمی توانستم به آنچه که شنیده ام باور کنم، دروغ، نیرنگ که سال ها بعد به سیاست رسمی بدل شد و خود خمینی پایه گذار آن بود! امروز در تنهائی به آن روزها، آن شنیده ها، آن دیده ها، اعدام ها و این تبعید ناخواسته می نگرم، از خود می پرسم: "پس چطور شد؟" این همه را ندیده گرفتیم و حیثیت و اعتبار خود را در طبق اخلاص نهادیم و در پای جنایتکارانی قربانی کردیم که چنین سرنوشت تلخ و مختومی را بر این مملکت و مردمان آن نازل کردند! آنهائی که تمام گفتار و کردارشان در راستای برقراری استبداد بود و ما توجیه گر آن! اصولا مگر حکومت دینی می تواند آزاداندیش باشد؟ می تواند مستبد و خونریز نباشد؟ و به دیگرانی که مثل او فکر نمی کنند حق حیات دهد؟ امری که در قاموس هیچ حکومت ایدئولوژیک نیست!

آن روز یکی از شدیدترین روزهای درگیری خیابانی ما با حزب الله تازه پا گرفته خمینی بود، شروع تیغ کشی به دختران، جرح و ضرب با چاقو و زنجیر که منجر به زخمی شدن تعداد زیادی از تظاهرات کنندگان گردید، باعث شد که بیشتر گردهمائی ها به دانشگاه منتهی شود، دانشگاه تبریز مرکز اصلی جلسات و میتینگ های سازمان های سیاسی مختلف و جلسات مرتب کارگری گردید، می شود گفت تا انقلاب فرهنگی، تمامی سازمان های سیاسی میتینگ های خود را در دانشگاه ترتیب می دادند و بخش عظیم فعالیت سازمان فدائی به دانشگاه منتقل شده بود، خارج از دانشگاه مساجد و تکیه ها دست حکومت بود و تنها دانشگاه به طور علنی در اختیار نیروهای چپ! در نخستین انتخابات مجلس شورای اسلامی من که هنوز دانشجو بودم از طرف سازمان چریک های فدائی همراه یک کارگر (نعمت محمدی گلهین) کاندیدای نمایندگی مجلس شدیم، تصور آن روزها برایم امکان پذیر نیست، حس جدیدی را تجربه می کردم، حسی که گوئی مرا در فضائی سکرآور پرواز می داد.

از اعتماد سازمانی که به آن عشق می ورزیدم، از غروری که محصول جوانی و این اعتماد بود ناخواسته برای خود نقشی فراتر قائل می شدی، زمانی که می دیدی هزاران هوادار سازمان که عمدتا نیز دانشجو بودند کاندیدائی تو را تبلیغ می کنند، هیچ چیز خاصی نبود اما غروری را به همراه می آورد که اگر مهار نمی شد گم گشته ات می کرد و جایت را عوضی می گرفتی و امر بر خود مشتبه می کردی، بسیج آن روزهای سازمان عمدتا از طریق دانشگاه صورت می گرفت، چند میتینگ بزرگ در سالن تربیت بدنی و میتینگ بزرگتر در باغشمال که جماعتی متجاوز از پنجاه هزار نفر را در خود جای داده بود، کاندید شده بودم نه به خاطر این که خوب و عمیق می دانستم، نه به به خاطر ویژگی خاص بل تنها به خاطر مبلغ بودن و شناخته شدن در محیط دانشگاه تبریز و توان یکی به دو کردن با طرفداران جمهوری اسلامی، درست به خاطر دارم که برای سخنرانی میتینگ ها چه میزان در کتابخانه دانشگاه دنبال نخستین سخنرانی نمایندگان تبریز بعد از انقلاب مشروطه گشتم.

به نوشته های لنین درباره وظایف نمایندگان سوسیال - دموکرات ها در دوما، به کمون پاریس نگاه می کردم و دنبال کلمات زیبا و تهییجی می گردیدم بی آن که واقعا خط و برنامه معین داشته باشیم! هنوز ابعاد آن چیزی که از انقلاب می خواستیم مشخص نبود، در نهایت با وجود تمام تقلبی که حکومت تازه از راه رسیده انجام داد متجاوز از سی و شش هزار رأی به من را اعلام کرد! امری که برای جمهوری اسلامی خوشایند نبود! همان شب در جلسه ای که در شهرداری تبریز برپا گردید سیدابوالفضل موسوی تبریزی کاندید جمهوری اسلامی گفت: "تمام تبریز هم که به تو رأی بدهند ما اجازه ورود شما و مجاهدین را به مجلس نمی دهیم!" زمان به سرعت سپری می شد، طی این مدت نیروهای سیاسی در حد بضاعت خود سازماندهی شده بودند و کردستان به عنوان یکی از مراکز اصلی تجمع نیروهای سیاسی درآمده بود، تعداد زیادی از دانشجویان سیاسی طرفدار سازمان های سیاسی بنا به صوابدید سازمان های خود به نقاط مختلف رفته بودند، حضور دانشجویان قدیمی کمرنگ تر گردیده بود! دانشجویان دوره های بعدی جای آنها را گرفته بودند.

آخرین راهپیمائی که بعد از آن من از دانشگاه تبریز به تهران منقل شدم راهپیمائی بزرگی بود که از دانشگاه به طرف مرکز شهر برگزار گردید، ترکیب وسیعی از صنف های مختلف، از همان شروع تظاهرات درگیری با طرفداران عمدتا لات و چاقوکش خمینی شروع شد! کمیته های محلات مختلف در کنار صف حرکت می کردند و علیه تظاهرکنندگان شعار می دادند و هر چندی حمله! تظاهرات تا مرکز شهر ادامه یافت و هنوز اندکی از میدان شهرداری فاصله نگرفته بود که تیراندازی شروع شد و دانش آموزی به نام داود امیراحمدی کشته شد! ضارب، راننده ماشین موسوی تبریزی رئیس دادگاه انقلاب وقت بود، کسی به نام آتام رسول از لات های به نام تبریز که موقع شلیک، یکی از دانشجویان عکس او را گرفته بود! تظاهرات به درگیری بسیار خشن و در نهایت به اعتصاب و تحصن دانشجویان در دانشگاه کشید!

هنوز خون ده ها محصل و دانشجو بر کف خیابان ها خشک نشده بود، هنوز فضا آکنده از سرود هزاران جان شیفته ای بود که آزادی را فریاد می زدند، دریغ! کرکس پیر در آشیانه خود بر بیضه فاجعه ای تلخ و دردناک به انتظار نشسته بود تا این انقلاب خانمانسوز جوجه های ویرانگر خود را به دنیا بیاورد و آن همه شور، عشق، امید و از جان گذشتگی را در فرازی نه چندان دور به خاک و خون کشاند! باورکردنی نبود اما جنازه جوان امیراحمدی خبر از استبداد مذهبی تلخی می داد که با نعلین و چکمه پوشان جدید نزدیک می شد، در چند جای دانشگاه دانشجویان آتش افروخته بودند، میزان عصبیت به اندازه ای بود که قابل تصور نیست! دکتر مرتضوی رئیس وقت دانشگاه که مورد احترام دانشجویان بود به شدت متأثر شده بود از موسوی تبریزی خواست که به شورای دانشگاه بیاید و به دانشجویان توضیح دهد، در فضائی آکنده از خشم و بیتابی شورا تشکیل شد، اعضای شورای دانشجوئی، رئیس دانشگاه، تنی از اعضای علمی و موسوی تبریزی با محافظان خود!

تمام بحث های داخل سالن از طریق بلندگو به محوطه مقابل دبیرخانه که هزاران دانشجو و محصل در آنجا گرد آمده بودند منتقل می شدند، موسوی تیراندازی توسط نیروهای کمیته را قبول نمی کرد و می گفت: "دارید بزرگنمائی می کنید و اصلا این در گیری ها ربطی به حزب الله ندارند! دانشجویان باید درسشان را بخوانند، دانشگاه تبریز شده یک مرکز سیاسی! ما به پزشک احتیاج داریم نه به این تظاهرات و سیاست بازی، بگذارید کارمان را انجام دهیم!" یکی از دانشجویان پزشکی گفت: "طوری وحشیانه یکی از دختران دانشجو را زده اند که تاندون های دستش پاره شده، آقای موسوی شما اصلا می دانید تاندون چیست؟" گفت: "من تانول پانول نمی دانم اما می دانم چطور از پس ضد انقلاب دربیایم!" جلسه متشنج شد، قبول نمی کرد که تیراندازی شده، همان موقع عکس چاپ شده راننده اش را روی میز نهادند، فریاد زد: "هنوز چیزی نشده برای افراد مؤمن انقلاب پرونده می سازید؟ از کجا معلوم که به تظاهرات شلیک می کرده؟"

من که کنار او نشسته بودم گفتم: "یعنی همه اینها دروغ است؟ و این معلوم الحال درب گجیل شلیک نکرده و دانش آموزی کشته نشده؟" داد کشید: "به راننده من معلوم الحال می گوئید؟" از جا بلند شد و مشتی به طرف من انداخت که متقابلا من نیز سیلی به طرف او! گفت: "گذر پوست به دباغ خانه می افتد آقای محققی!" محافظان حمله کردند، جلسه بهم خورد، درگیری و کتک کاری! بیرون صدای کف و هورای شدید، مرگ بر موسوی و مرگ بر جمهوری اسلامی بلند شده بود! با خواهش دکتر مرتضوی و این که موسوی به دعوت او به جلسه آمده او را به اتاق خود برد و در نهایت از دانشگاه خارج شد، اعتصابی که چند روز طول کشید و در یک راهپیمائی بسیار عظیم که تندترین شعارها داده می شدند جنازه داود امیراحمدی نخستین شهید دانش آموز بعد از انقلاب به خاک سپرده شد!

دو روز بعد من با تصمیم سازمان که وضعیت را برای من خطرناک ارزیابی کرد برای همیشه از تبریز خارج شدم و به دفتر مرکزی سازمان دانشجویان پیشگام در تهران منتقل گردیدم، چندی بعد قتل عام بسیاری از دانشجویان وابسته به سازمان های سیاسی در تبریز به دست سید حسین موسوی تبریزی شروع گردید! عزیزترین دوستانم که زیباترین خاطرات دوران دانشجوئی من با آنها گره خورده بود در این قتل عام وحشیانه جمهوری اسلامی که شروع سازمان یافته اعدام های بعدی بود به قتل رسیدند، رضا یمینی، کریم جاویدی، فریدون آبرومند آذر و ..... عزیزانی که هنوز بعد از گذشت سی و اندی سال هر زمان که به خاطرشان می آورم قلبم به درد می آید، ای قلب دردمند، در جای خود آرام گیر، چرا که اندوه جانفرسا را تحمل باید کرد! من لیست کامل ده ها دانشجوی دانشگاه تبریز را که به دست جمهوری اسلامی به قتل رسیدند ندارم، این وظیفه تک تک سازمان های سیاسی و افراد است که نام آنها را جمع آوری کنند و در تاریخ خونین و پرافتخار جنبش دانشجوئی ثبت نمایند تا نگویند که از یاد فراموشانند!

این بود گوشه ای از تاریخچه دانشگاهی که زیباترین روزهای زندگیم را در آنجا گذرندم، هر آجرش، هر درختش، هر کلاس و نیمکتش، هر سیمای انسانی آن از صدها دانشجو که باهم زندگی کردیم تا استادان خوب تا باغبانش تا آشپزهای سلف سرویسش تا دربان دانشکده مان آقاباقر و شهر رؤیاهای جوانی و انقلابیم تبریز (قوجامان بویونا، الیمین تبریز!) برایم عزیزند و عزیز خواهند ماند، این نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر، که این سابقه پیشین تا روز پسین باشد! این نه تاریخچه نه حتی خاطره بل چشم دید من بود از دانشگاه تبریز، مسلم که چشم دید آن روزی من که با دید گروهی و محدود آن روز دیده ام نمی تواند بازگو کننده عمیق و همه جانبه از دانشگاه تبریز و حوادث آن روزها باشد، من تلاش کردم آن چه که در خاطرم مانده بنویسم تا دیگران بهتر و عمیق تر آن را تدقیق نمایند قبل از آن که نسل ما که پا به شصت و اندی سال نهاده نسیان پیری را تجربه کند، هنوز که قد کمانیمان توان کشیدن و نشاندن تیر بر چشم دشمنان دارد بایستی که کمانداری کنیم و حداقل دین خود در مقابل آن قلب های پرشور و انسانی ادا نمائیم، یادشان گرامی باد و گرامی باد نام دانشگاه تبریز!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

تبریزی: چند نکته درباره این نوشتار ◄◄◄

یک - این نوشتار پر از نادرست نویسی های دستور زبانی بود که تا آنجا که این نوشتار از ریخت نخستین نیفتد ویراسته شد اما گذشته از نادرست نویسی های دستور زبانی در این نوشتار لغزش های دیگری نیز بودند که آن چنان که در پی می آید ویراسته شدند.

دو - نویسنده نام "اسماعیل یگانه دوست" را به نادرست "اسماعیل یگانه پرست" نوشته است که ویراسته شد.

سه - نویسنده نام "فریدون آبرومند آذر" را به نادرست "قهرمان آبرومند آذر" نوشته است که ویراسته شد.

چهار - نویسنده پست سیدحسین موسوی تبریزی را به نادرست دادستان انقلاب اسلامی نوشته است اما پست سیدحسین موسوی تبریزی در آن زمان ریاست بیدادگاه انقلاب اسلامی تبریز بود که ویراسته شد و دادستان انقلاب اسلامی در آن زمان محمدحسن نوری نام داشت که در روز یازدهم مردادماه سال ۱۳۶۰ در تبریز به رگبار بسته و کشته شد، درباره آخوند خونخوار و آدمکش سیدحسین موسوی تبریزی نگاه کردن به دو لینک زیر سودمند است:

لینک یک:

http://iranglobal.info/node/17830

لینک دو:

http://iranglobal.info/node/30389

پنج - نویسنده با آن که ترک است اما چون زنجانی است تبریز را خوب نمی شناسد از این روی "درب گجیل" را به نادرست "درب گجیر" نوشته است که ویراسته شد.

شش - نویسنده از هتلی به نام "کنتینانتال" و سپس "اینترکنتینانتال" نام برده است! این هتل در زمان رژیم پادشاهی هتل "اینترنشنال" نام داشت که میان چهارراه آبرسانی و میدان دانشگاه ساخته شده بود و نویسنده نام آن را نادرست نوشته است که ویراسته شد، اکنون نام این هتل، "هتل تبریز" است و چهارراه آبرسانی، "چهارراه آزادی" نام دارد و نام میدان دانشگاه "میدان جانبازان" است.

هفت - نویسنده چند چامه ترکی را جز آن که با نگارش نادرست نوشته است آنها را هم نادرست چم کرده است! برای نمونه چم چامه ترکی: "آراز، آرازخان، آراز، دردیمیزی قان آراز" چنین می شود: "ارس، ارس خان، ارس، درد ما را بفهم ارس" اما نویسنده واژه ترکی "قان" را برابر با واژه پارسی "خون" دانسته است که نادرست است! "قان" در زبان ترکی دو چم دارد که یک چم آن "خون" و چم دیگر آن "بفهم" است! این نادرست نویسی ها نیز برابر دستور زبان ترکی ویراسته شدند.

هشت - در پیوند با این نوشتار نگاه کردن به نوشتار دیگری در لینک زیر نیز سودمند است:

http://iranglobal.info/node/54341

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

چام، چامه = شعر، نظم

چان، چانه = نثر

چم = ترجمه، معنی

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

تبریزی
برگرفته از:
بخش های گوناگون تارنمای "اخبار روز" پس از بازنویسی و ویرایش

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.