بخشی از رمان "دهکده زنان"
کدخدا تپانچه را از دست مرد معلول قاپید، دستمال پیچیده شده دور آن را روی زمین انداخت و اهانتآمیز غرید:
«دستمال کثیفت را بردار!»
مرد معلول بار دیگر با مشقت خم شد، دستمالش را از روی زمین برداشت، دو دفعه آن را در هوا تکاند و در حینی که آن را در جیب شلوارش فرومیبرد، گفت:
«خدا را شکر که تو هنوز زندهای، کدخدا! اما راستی چرا میخواست تو را بکشد؟»
«من چه میدانم؟ از خودش بپرس!»
مرد معلول نگاه کوتاهی به پدر وامانده انداخت، اما دوباره به سوی کدخدا برگشت و ریشخندکنان پرسید:
«شاید چون تو خواستی تمام پساندازش را ازش بقاپی؟»
«چی گفتی؟ من و پساندازش؟ خفه شو، مردیکه چلاق!»
«آفرین، کدخدا! آفرین! هر کسی را که توی خارج پولی درآورده، سرکیسه میکنی، و اگر طرف به اندازهیی که تو ازش باج خواستی بهت نداد، سعی میکنی با اسلحه بکشیش، یا که تحویلش بدهی به پاسگاه ژاندارمری؟»
«افتراست. من هرگز نه از او و نه از هیچکس دیگری اصلن باج نگرفتم. چلاق بیحیا، از حیاط خانهم گورت را گم کن و دیگر هرگز جلوی چشمم ظاهر نشو!»
«آفرین! آفرین کدخدا! اما به اندازهی کافی هستند کسانی که میتوانند شهادت بدهند، چند بار تو به دلایل متفاوت آنها را سرکیسه کردی!»
کدخدا لحظهی کوتاهی چهرهی حاضران در حیاط خانهاش را از نظر گذراند. وقتی که در بین آنها، بجز پدر وامانده، کس دیگری از همولایتیهای برگشته از خارج را نیافت، مطمئن گفت:
«چلاق لعنتی، تو فقط یک نفر را بهم نشان بده که ادعا کند من ازش باج گرفتم! آنوقت پست کدخداییم را میگذارم کنار، و تو میتوانی کدخدا بشوی!»
«آره. تا حدودی حق داری. اینجا بجز این آدم بیچاره دیگر کسی نیست که باجگیریت را ثابت کند. بقیه همه دارند توی خارج جان میکنند. من از خودم میپرسم که ما را اصلن چه نیاز به کدخدا؟»
«مردیکه ضد خدا! افترازن! بیهمهچیز! هر دهی به یک خانهی خدا احتیاج دارد، همین طور هم به یک کدخدا. کی اینجا مبارزه کرد تا ده ما برق سراسری داشته باشد؟ کی هر دفعه موقع انتخابات برای شماها برنج و غله و حبوبات و گوشت و ساندیس مجانی از شهر میآورد؟ و کی حالا شب و روز تلاش میکند تا دکل گیرندهی تلفن موبایل بالای کوه نصب بشود تا شماها بتوانید با همدیگر و با تمام دنیا صحبت کنید؟ حالا برو گم شو! زود حیاط خانهم را ترک کن و دیگر نگذار شکل بدترکیبت را ببینم!»
«آفرین! آفرین! حیاطت را ترک میکنم، بیخیال! آهای... مردم! کدخدا را بگردید و ببینید یک اسکناس پنجاه دلاری توی جیبش نیست! اگر بود، آن را از چنگ این جوان بیچاره، که چهار سال آزگار عمرش را توی غربت برای چند دلار هدر داده، درآورده. اگر نبود، پس من به شما دروغ گفتم و شما میتوانید از این ده بیرونم کنید!»
اگرچه مرد معلول نسبت دوری با او داشت، کدخدا اما هرگز علاقه و اعتمادی به او نداشت. بعد از وقوع تصادفش در خارج به کلی تلخزبان و پررو و بدگمان شده بود، چرا که غرامتی برای معلولیتاش به او نپرداخته بودند. به همین خاطر دایم به سرپیچی و عناد برمیخاست، و به عبث تلاش داشت نظم تمام دنیا را تغییر دهد. این بار اما پرروتر و شورشیتر از همیشه شده بود. کدخدا با خود فکرکرد:
«مثل اینکه برایم تله گذاشتهند. آره، همهش از اول تله بود. داستان تیراندازی توی کوچه، تهدید زنها، گمشدن پسرک، و از ترس زود زاییدن یک زن حامله. همهش دروغ بود. دروغ. تا رسوایم کنند. واقعن حملهی تروریستی در کار نبود. فقط یک اسلحهی اسباببازی. ژاندارمها همین حالا از راه میرسند. خاک بر سرم! به فرماندهی پاسگاه چی بگویم؟ و این مردم ناشکر؟ حالا میآیند...»
از ترس آنکه مبادا بهزودی اهالی به بازرسی بدنیاش بپردازند، کدخدا پیشدستی کرد، کیفش را از جیب درآورد و غرید:
«صبر کن، ببینم، مردیکه چلاق! این هم پول کثیف خارجیش! خودش این را به من داد. بیا پول لعنتیات را پس بگیر، مردیکهی اختشاشگر!»
پدر وامانده با سکوت پول خود را پس گرفت. مرد معلول با سربلندی ادامه داد:
«آفرین! آفرین! مردم میبینید؟ کدخدا اقرار میکند که باج گرفته! خب، باشد. حالا که تو اینقدر صداقت داری کدخدا، برای ما توضیح بده بیزحمت که چرا این پول خارجی را ازش قبول کردی؟ اصلن برای چی؟ برای کدام خدمت؟»
برای خواندن متن کامل رمان به لینک زیر مراجعه کنید:
این رمان به زبان آلمانی در انترنت:
Das Dorf der Frauen
y.k.shali
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید