رفتن به محتوای اصلی

خاطرات زندان: پشت دیوارهای فراموشی
28.10.2010 - 14:17

- زندانی سیاسی سابق در سالهای 1362 تا 1367 در زندان دستگرد اصفهان

آذر ماه 1385- دسامبر 2006

... سلول من مابین سلول مادر ودختریست که بزودی اعدام خواهند شد. چه اندوهی، چه سرمائی وجودم را فرا گرفته است.

...

این سوی دیوار، شکنجه و مرگ. آن سو، صدای تردد ماشین ها، صدای دستفروش ها، رهگذران، عابران، صدای بچه ها، زندگی جریان دارد. صدای سوت زدن کسی که دور میشود.

با خودم فکر میکنم: اگر میدانستی اینجا چه میگذرد آیا با همین بی تفاوتی از کنار دیوارهای بازداشتگاه عبور میکردی، میرفتی و دور میشدی بی هیچ پرسش و نگاهی، و تو اگر میدانستی در همسایگی چه دژخیمانی، چه جانیانی سکنی داری، با بی تفاوتی به روزمرگی خود ادامه میدادی؟

بعد از لحظه ای درنگ با خود میگویم: هی! مگر از یاد برده ای آن سوی دیوار نیز زندانی بزرگتر است با دزخیمانی پست تر. و دوباره صداها مرا با خود می برند...

برگی از خاطرات زندان،

یادی از رقیه ومادرش در پایئز 1363 در بازداشتگاه سید علی خان اصفهان

***

آسمانت همه جا سقف یکی زندان است

روشنای سحر این شب تارانت کو؟1

شب در آسمان جولان میداد، ستارگان گوئی از وحشت می گریختند و ماه سرد و پریده رنگ، خود را زیر ابر پنهان میکرد.

تابستان را با تمام سختی اش پشت سر گذاشته بودم و پائیز فرا رسیده بود. از سلول درد و وحشت به بیرون پرتاب شدم. گزمه ای سیز پوش مرا از میان زندانیانی پریشان و منتظر با چشم بندهای سیاه عبور داد. گیج ومبهوت به سلول نمور وسردی وارد شدم، خود را در پتوی سیاهی با بوی مرگ رها کردم. بیزار، دردمند وپر از نفرت نگاهم به سقف دوخته شد. دریچه ای کوچک با شیشه های شکسته. باد سرد پائیزی میوزید. دلم پنجره ای می خواست به وسعت آسمان با خورشید سرخ و گداخته.

باورم می کنم پشت دیوارهای تلخ، نومیدی و رنج تنها نشسته ام. صدای اذان و شلاق در گوشم می پیچد، تکرار میشود و تکرار! پتوی سیاهی با بوی مرگ، هذیان، هذیان، تب، خوابهای آشفته، صدای اذان وشلاق وفریاد عزیزان، خون ودرد.

پائیز بود، چقدر پائیز را دوست داشتم. پائیز برگریز گریزان ز ماه و سال!

قندیل های یخ را چه کسی ذوب می کند،

این جام های می را چه کسی آورد به زنگ 2

بخود میایم!

چه بهتی، چه فراموشی سنگینی! نگاهم به خون های شتک زده بر دیوار می افتد. دیوار سلول پر از نوشته و پر از شعر ؛

... چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی

به شکوفه ها، به یاران برسان سلام ما را!

دیوارهای فرتوت سلول، هزاران راز پنهان، فریادها ودردها، نقش هائی از خون. ساعت هاست صدای ضجه و ناله امانم نمیدهد. پشت این دیوارها چه می گذرد؟ به سختی خود را به سمت دیوار می کشانم، به دیوار تکیه میدهم. صدای ناله می آید. با خودش حرف میزند، صدای مچاله کردن کاغذ میاید و بعد خوردن و جویدن کاغذ... می خندد، گریه می کند، کاغذ می خورد ... من، کابوس و تنهائی در هم میامیزیم.

شب از من گذشت

ستاره به دو نیم شد

فرو خفت در من، ترانه تو... ای آزادی!

زمان به کندی می گذرد، همیشه نگران و منتظرم. در سلول انفرادی همیشه باید منتظر بازجوئی باشی.

صدایش میاید. با صدایش انس گرفته ام، حرفهایش نا مفهوم است. مدتی است که بازجوئی نرفته است. نامش را نمی دانم، با قاشق آرام به دیوار ضربه میزنم، تک ضربه های دوستی! جوابم نمی دهد. حدس میزنم که فشارها او را دچار بیماری کرده است. قدم میزنم. نوشته های روی دیوار را میخوانم، میخوانم... با دسته قاشق روی دیوار نقش میزنم، می نویسم، می نویسم. احتمال میدهم که ممنوع است، ولی بادا باد.

صدای گام های نگهبان مرا بخود میاورد. انگار سالی بر من گذشته است. در باز می شود، به بیرون رانده میشوم، با چشم بند سیاه همیشگی، کف پایم تیر می کشد. مرا به کجا میبرند؟ پرده برزنتی کنار میرود، وارد اتاقی میشوم، روی صندلی نشانده میشوم. بازهم بازجوئی؟

ساعتها در سکوت مطلق می گذرد، نه کسی میاید، نه کسی میرود. اتظار و خستگی. به ناگهان با فریاد دیوانه وار بازجو یکه میخورم. " هنوز سر موضع هستی. هنوز اعتقاد داری در زندانهای جمهوری اسلامی شکنجه وجود دارد؟" خود را برای جواب آماده می کنم. اما منتظر جواب من نمی ماند و ادامه میدهد:" تعزیر حکم الهی است، دروغ بگی تعزیر میشی". فریاد میزند:" در زندانهای جمهوری اسلامی شکنجه وجود نداره". بر گه ای بدستم میدهد و میگوید:" باز هم بهت فرصت میدم که حرفهای گذشته ات رو نفی کنی، بنویسی که به اشتباهات پی بردی و با خط خوانا بنویسی که در زندانهای جمهوری اسلامی شکنجه وجود نداره...". کف پاهایم تیر میکشد، صدای اذان و شلاق و فریاد در گوشم می پیچد.

***

بار اولی که دستگیر شده بودم را بخاطر میاورم، تابستان 1362 بود. بازداشتگاه سید علی خان پر بود از زندانی، با کمبود جا روبرو شده بودند. تمام سلولهای اطراف حیاط پر بود. سلولهای آن طرف حیاط که به سلولهای پشت پرده معروف بودند هم پر شده بود. بناچار کلی از بچه ها را در حیاط با فاصله های نه چندان زیاد روی زمین و زیر آفتاب نشانده بودند. هجوم وحشیانه ای بود، دستگیری پشت دستگیری. من هم روی زمین نشسته بودم. بعضی ها با چشم بند بودند، بعضی بدون چشم بند. اگر به کسی نگاه میکردی، به جرم اینکه تماس گرفته ای به بازجوئی رهسپار میشدی. آنجا بود که برای اولین بار زندانیانی را که شکنجه شده بودند، از نزدیک میدیدم. او را بخاطر میاورم که با چشم بند از پشت پرده همراه با نگهبان به حیاط وارد میشد، با پاهای آش ولاش و ورم کرده حیاط را طی میکرد و بطرف دستشوئی برده میشد و ما در سکوت و وحشت با نگاهمان او را همراهی میکردیم. دیگری را به خاطر میاورم که برای رفتن به دستشوئی خود را روی زمین می کشاند، چون ضربات شلاق جلادان، پائی برای او نگذاشته بودند و دیگری و دیگری و دیگری... که همه از مسیر درد وشکنجه گذشته بودند. انگشت شمار بودند کسانی که ضربات کابل و شکنجه و توهین را تجربه نکرده بودند. فریاد ابلهانه بازجو در گوشم می پیچید: " در زندانهای جمهوری اسلامی شکنجه وجود نداره". چه حماقتی در این کلمات نهفته بود! چه حماقتی!

***

به دریچه چشم دوخته ام، آسمان سیاه بی هیچ ستاره ای!

مدتهاست با کسی حرف نزده ام. با صداهای اطرافم زندگی می کنم، حافظه ام را زیر و رو می کنم، خاطراتم مرور میشود... تنهایئ، تخیل، کابوس! ... امید از من گریخته است، برمی خیزم روی دیوار می نویسم:

زیبا تر از جهان امید ای دوست، جهانی نیست...3

روی دیوار با دسته قاشق نقاشی می کنم، دیوار پر شده از نقاشی، نوشته و خونهای شتک زده... ناگهان درب به آهستگی باز میشود. غافلگیر شده ام. نگهبان زن آهسته درب را باز می کند و توی درگاه می نشیند. من هم با قاشقی در دست روبرویش می نشینم. اشاره به نقاشی های روی دیوار می کند و می پرسد:

- این نقاشی ها رو تو کشیدی؟

- با سادگی میگم: آره! من کشیدم.

- چرا؟

- چون نقاشی رو دوست دارم.

- کلاس نقاشی میرفتی؟

- نه!

- شعرها چی، تو نوشتی؟

- آره!

با لبخندی دوستانه می ایستد، نگاهم میکند و درب را قفل می کند و میرود. مات ومبهوت نشسته ام. برخوردش عجیب بود. حتما گزارش مفصلی برایم رد می کند. نیم ساعت دیگر بر میگردد با همان برخورد ساختگی می گوید:

- بازجو گفته یا تمام دیوار رو پاک می کنی و یا تعزیر می شی. من هم پاسخش میدهم:

- پاک کن ندارم وگرنه پاکش میکردم!

میرود و من منتظر می مانم. بعد از دو- سه روز، به بازجوئی میروم. شلاق نمی خورم، اما متحمل میشوم فحش ها و توهین هائی که شایسته خودشان است.

***

اغلب نمی توانم بخوابم. آمد وشد نگهبانها، دستگیری های جدید، صدای ناله ها، ضجه ها، بازو بسته شدن درب سلولها، صدای شیون مادری که شبانه می خواهند بچه اش را از او جدا کنند و صدای گریه کودک... قابل تحمل نیست... بیتاب می شوم، مشت بر دیوار می کوبم، بر درب می کوبم، می کوبم، می کوبم، می کوبم... خسته می شوم، می نشینم، بلند میشوم، فریاد میزنم: نگهبان، نگهبان... سکوت می کنم... ناگهان صدائی از داخل راهرو مرا به نام می خواند. نفسم در سینه حبس میشود! چه کسی ست؟ نام مرا از کجا میداند؟ اعتماد نمیکنم، جواب نمی دهم. مورس (4) میزند. می فهمم که سه نفر از بچه های بند را تنبیهی به بازداشتگاه آورده اند. در دستگیری اول مدتی با هم، هم بند بودیم. برا ی اینکه اعتماد مرا جلب کند، از زیر درب به آهستگی نام مرا صدا میزند. مطمعن میشوم! با مورس از من می پرسد چرا دوباره دستگیر شدی؟ خیلی خلاصه جوابش میدهم. فرصتی نیست، ممکن است نگهبان ها متوجه شوند. برایم مهم است که بدانم در سلول جفتی من که در واقع در آشپزخانه حیاط قرار گرفته، چه کسی است؟ توضیح میدهد:

"رقیه"5 است. مدت زیادی است که در بازداشت به سر می برد و آنقدر شکنجه شده که تعادل روحی اش را از دست داده است. گاهی در سلول زنجیرش می کنند و دست وپایش را می بندند. مادرش هم در سلول سمت راست توست. شنیدیم که هردو بزودی اعدام خواهند شد...

با شنیدن صدائی مورس قطع می شود. سریعا خود را به وسط سلول کشاندم، احتمال میدادم نگهبان متوجه رد وبدل مورس شده، خودم را آماده بازجوئی کردم، اما خوشبختانه اتفاقی نیافتاد. رقیه فکرم را مشغول کرده، احساس عجیبی دارم! سلول من مابین سلول مادر ودختری ست که بزودی اعدام خواهند شد. چه اندوهی، چه سرمائی وجودم را فرا گرفته... می نویسم بر روی دیوار فراموشی:

برآ... ای خوشه خورشید

تو جوشان چشمه ای، من تشنه ای بیتاب

بر آ... سر ریز کن، تا جان شود سیراب 6

به دیوار تاریک تکیه داده ام، منتظر فاجعه نشسته ام.

http://www.soodabe.com

امشب چه کسانی را دستگیر می کنند؟ چه کسی را از شکنجه ها به این بازداشتگاه لعنتی میاورند. فکر شب و هیاهوی خفاش ها آزارم میدهد. منتظر صدایش هستم، صدای رقیه...، گوشم را به دیوار سلولش چسباندم، هیچ صدائی نمی آید، اورا به کجا برده اند؟ به دیوار سلول مادر کوبیدم، صدائی دریافت نکردم. از این سو به آن سو قدم میزنم... میان مادر و دختر سرگردانم، مدتهاست با آنها زندگی می کنم، کاش میدانستند کسی اینجا نگران لحظه، لحظه های آنهاست.

***

غروب شده، خبری از رقیه نیست، دوباره گوش میدهم، میخواهم صدایش را بشنوم. گوش سمت چپم تیر میکشد، بیچاره این گوش دائما یا به دیوارهای سرد چسبیده یا به زمین سرد، بعد از مدتها متوجه علت درد گوشم میشوم. یهو می زنم زیر خنده! بعد از مدتها با صدای بلند میخندم. چه خوب! پس هنوز میتونم بخندم، جای امیدواریست. اما خنده روی لبهام خشک میشه! ... رفت وآمد نگهبانها شروع شده، با عجله از این سو به آن سو میروند، صدای رقیه را همرا با صدای نگهبان ها میشنوم. بلاخره او را آوردند، اما وضعیت روحی رقیه خوب نیست، فریاد میزند، جیغ می کشد، صدایش قطع میشود، انگار که با دست جلوی دهانش را گرفته اند. دوباره صدایش میاید، به نگهبانها پرخاش میکند. اورا به زور به سلولش می اندازند، به درب سلول می کوبد، فریاد میزند: ای برادر های جنایتکار، آی خواهر های نگهبان، مرگ بر خمینی! مرگ بر خمینی، مرگ بر ... یک هو نگهبانهای زن وارد سلولش میشوند به او هجوم میبرند، صدای زنجیر که روی زمین کشیده میشود به گوش میرسد، اما حریفش نمی شوند. بیرون میروند، این بار با نگهبانهای مرد دوباره وارد سلولش می شوند... داد، فریاد، فحش، لگد... به هر حال دست و پای رقیه را زنجیر می کنند. حکومت زنجیر و تازیانه.

رقیه همچنان فریاد میزند، اورا تهدید می کنند:" اگه ادامه بدی همینجا تعزیرت می کنیم"... و من پشت دیوار تلخ نشسته ام، سراسر بغض! براین همه شجاعت نباید گریست، از من چه کاری ساخته است؟

با خود عهد بستم در بیدادگاههای رژیم اعلام کنم تعزیر و حکم الهی شما، چیزی جز شکنجه نیست. اعلام کنم من خود شکنجه شدم و شاهد شکنجه بسیاری از زندانیان بودم.

صدای رقیه قطع نمی شود، حرف میزند، بی تابی می کند. می خواهد که دستهایش را باز کنند. به مادرش می اندیشم، چه لحظه های دردناکی را از سر می گذراند. چقدر دوست داشتم برای لحظه ای او را ببینم، او را چنان در ذهنم پرورانده بودم که گوئی واقعا از نزدیک او را دیده بودم.

یک روز موقع برگشتن از دستشوئی، نگهبان مرا به نگهبان جدیدی سپرد که مرا به سلولم برگرداند. از حیاط گذشتیم، به سلولهای پشت پرده رسیدیم. مرا به سمت سلول مادر برد. فکر کردم بازجو سلول مرا تغییر داده و هم سلولی مادر خواهم شد، با چه خوشحالی لحظه شماری میکردم درب باز شود. درب سلول باز شد، مادر را دیدم، صبور، آرام با روسری سفید روی زمین سلول نشسته بود. مات و مبهوت به هم نگاه کردیم، لبخند زدم، یکهو با فریاد نگهبان قدیمی، نگهبان جدید با عجله و شتاب مرا بیرون کشاند. متوجه شدم که اشتباها مرا به سلول مادر برده، دوباره به سلول خود پرتاب شدم. آرام وقرار نداشتم. کاش، کاش لحظه ای، لحظه کوتاهی پیش او می می ماندم. از صحبتهای نگبان با او متوجه میشوم در اعتصاب غذا بسر میبرد، گویا چندین روز است از خوردن غذا امتناع می کند. درد هایم فراموش می شود، تمام ذهنم پر شده از رنج های او، چشمان مهربانش و تسلیم ناپذیری اش.

***

از قدم زدن خسته شد ه ام، می نشینم. این سوی دیوار، شکنجه و مرگ. آن سو، صدای تردد ماشین ها، صدای دستفروش ها، رهگذران، عابران، صدای بچه ها، زندگی جریان دارد. صدای سوت زدن کسی که دور میشود.

با خودم فکر میکنم: اگر میدانستی اینجا چه میگذرد آیا با همین بی تفاوتی از کنار دیوارهای بازداشتگاه عبور میکردی، میرفتی و دور میشدی بی هیچ پرسش و نگاهی، و تو اگر میدانستی در همسایگی چه دژخیمانی، چه جانیانی سکنی داری، با بی تفاوتی به روزمرگی خود ادامه میدادی؟

بعد از لحظه ای درنگ با خود میگویم: هی! مگر از یاد برده ای آن سوی دیوار نیز زندانی بزرگتر است با دژخیمانی پست تر. و دوباره صداها مرا با خود می برند...

وقتی ماهها در سلول تنها و بلا تکلیف بمانی، هر صدائی برایت پر از معنا می شود. صدای ضربه ای از دیوار، یعنی زندگی. هر خط وخطوطی روی دیوار، هر شعری، هر واژه ای برایت ابعاد ویژه وعجیبی پیدا میکنند. گاه دچار اوهام میشوی، صدائی ترا می خواند، روی بر میگردانی اما کسی را نمی بینی. اگر زمان طولانی شود و تهدید و شکنجه ادامه یابد، حتما دیوانه خواهی شد و چه خیل عظیمی از انسانهای خوب و جان های بی باک را در اینگونه شرایط غیر نسانی به دیوانگی کشاندند . رقیه نیز یکی از آنها بود.

هر روز تا پاسي از شب به صداي او گوش ميدادم، حرف ميزد، فرياد ميزد، از خودش ميگفت، از زندگيش، از فداکاري هايش، از مادرش، مبارزه اش، اينکه چگونه دستگير شد، در بازجويي هايش اطلاعات نميداد، از شکنجه هايي که بر سرش رفته بود. سر موضع بود، هم خودش و هم مادرش و هرگز تسليم نشدند.

صبح ها با صدايش بيدار ميشدم و شب ها با سکوتش بخواب ميرفتم. هرگز او را نديدم ولي تصويرش در ذهنم چنان واقعي بود که هنوز گاهي شک دارم و نمی دانم که واقعا او را ديده بودم يا نه؟

هنوز دلم براي دلتنگي هايش ميسوزد. دلتنگي هايش، کابوسهايش، گاهي حرفهايش پر از اوهام بود، پر از تاريکي. تشويش و دلهره همة وجودش را فراگرفته بود، به معناي واقعي زنده به گورش کرده بودند.

ياد جملاتي از بوف کور صادق هدايت مي افتادم (ترس هايم از سر نو جان ميگرفت، اينکه پرهاي متکا تيغة خنجر بشود، دلواپسي اينکه اگر خوابم ببرد، روغن پيه سوز به زمين بريزد و شهر آتش بگيرد، ترس اينکه کِرم توي پاشوية حوض خانه مان مار هندي بشود، ترس اينکه رختخوابم قبر بشود ...). آري او را زنده بگور کرده بودند و مادرش شاهد تمام رنجهاي او بود و در اين شبهاي بيقراري، چه بسا پيشاپيش بر مرگ او شيون کرده بود.

همیشه با خود فکر ميکردم بلاخره روزي ميرسه که کسي از اين کوير وحشت ميگذره، بيرون ميره و فجایعی را که بر سر اين مادر و دختر آمده با صداي بلند فرياد ميزنه.

***

ساعت از چهار بعدازظهر گذشته است، زنداني هاي سلولهاي پشت پرده، مرتب بر در ميکوبند، اما از نگهبان خبري نيست. صدايشان را ميشنوم که با شتاب از اين سو به آن سو ميروند، يکديگر را صدا ميکنند، حتما عده اي را جديدأ دستگير کرده اند و سرشان گرم است.

رقيه مرتب بر در ميکوبد و من نيز مدت زيادي است بر در ميکوبم اما بي نتيجه است. بلاخره صداي نگهبان را شنيدم که با فرياد به رقيه ميگويد: بسه ديگه! اينقدر در نزن، سريع بيا بيرون و برو دستشويي! رقيه جواب داد: نه! نگهبان با حالتي از تعجب پرسيد: نه؟ پس ... رقيه حرف نگهبان را قطع کرد و گفت: اول اونو ببر بعد من رو. نگهبان: چه کسي رو؟ رقيه: سلول جفتی من خيلي وقته که داره در ميزنه ....

باورم نميشد! خشکم زده بود، يعني رقيه با اين حال و روزش متوجه در زدن من بوده؟ رقيه ميخواست نوبتش را به من بده؟

چقدر خوشحال شدم از اينکه ميدانست کسي اين نزديکي هاست، درکنارش. قطره قطره هاي اشک و شادي، تک ضربه هاي دو ستي بر ديوار، حضور يکديگر را حس کردن از پشت ديوارهاي فراموشي، يعني اميد، يعني بودن!

خاموشي و مرگ آينة يک سرودند

بودن يعني هميشه سرودن

بودن، سرودن، سرودن

زنگ سکوت را زدودن7

* * *

بلاخره پس از گذشت زماني طولاني، روانه بيدادگاه شديم. پشت در اتاق محاکمه به انتظار نشسته بوديم، همراه نگهبان و بدون چشم بند. بعد از مدتها خواهرم را ميديدم، نيم نگاهي به يکديگر بي کلام و بي لبخندي حتي، هر حرکتي جرم محسوب ميشد، عواطف و رفتارهاي انساني ممنوعه بود. مادر(8) را همزمان با ما به آنجا آوردند. با همان چهرة آرام و صبور هميشگي به اتاق محاکمه خوانده شد و ما پشت در منتظر، که چه خواهد شد؟ ناگهان فريادي به گوش رسيد و سپس سکوت! من و خواهرم بهت زده به يکديگر نگاه کرديم. (اينجا دادگاه است يا شکنجه گاه؟ چرا مادر فرياد زد؟ چه بر سرش آوردند؟ شايد خبر اعدام دخترش را به او داده اند؟)

بعد از چند دقيقه با صورتي گُر گرفته از اتاق بيرون آمد و نگهبان با عجله و شتاب او را برد. چرا فرياد زد؟ در آن لحظه او را به کجا بردند؟ هيچگاه نفهميديم.

محاکمه هاي چند دقيقه اي ادامه داشت و حاکمان جنايتکار همچنان حکم ميدادند.

مادر و رقيه را به قربانگاه بردند. به جرم دوست داشتن! ... و در کنار هزاران قرباني ديگر، در خنکاي صبح و سپيده، هنگامي که زندگي دوباره آغاز ميشد، آرزوها همه بردار شدند... و شهر، در سکوتي سنگين، گويي بخواب رفته بود، سرد، بي خيال و پر از رخوت، ميان هذيان و تب، خواب هاي آشفته مادري با چشماني نجيب و دختري با زخم هاي خونين و فرياد رهايي، خوشا رهائي!

اواخر زمستان 63 است وارد بند شده ام، با خود مي انديشم، تازه آغاز راه است. بايد خود را آماده کرد، آمادة حوادث بس هولناک تر! اما هرگز فکر نمي کرديم که در انتها با چه فاجعة سهمگين و وحشتناکي روبرو خواهيم شد، فاجعة تلخ کشتار سراسري زندانيان سياسي در تابستان 67.

.........................................................................

1ـ از شفيعي کدکني

2- از سياوش کسرايي

3ـ از احسان طبري

4- مورس: شیوه ارتباطی زندانیان با یکدیگر از طریق زدن ضربه به دیوار

5- رقیه: هیچگاه اورا ندیدم. بعدها متوجه شدم که نام خانوادگی اش نادری و کاندیدای سازمان مجاهدین خلق برای مجلس درشهر کرد بوده است. به قرار گفته ها او مجرد بود و آنطور که من از حرف زدن های خودش در زندان متوجه شده بودم، گویا معلم یا دبیر بود.

6ـ از سياوش کسرايي

7ـ از شفيعي کدکني

8- مادر ِ رقيه: او نیز از هواداران سازمان مجاهدین خلق بود.

http://www.soodabe.com

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ایران گلوبال
برگرفته از:
http://www.if-id.de

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.