رفتن به محتوای اصلی

باید عقب‌نشینی تاکتیکی را یاد بگیریم
26.06.2009 - 14:45

آقائی در یک کامنت نوشت: بهتر است کسانی که انتخابات را تحریم کردند دیگر ساکت بنشینند. می‌پرسم از ایشان و همۀ کسانی که با حمایت از هریک از کاندیدها به تأیید رژیم ولائی برآمدند: آیا آنچه روی داد پیش‌بینی شما بود؟ آیا شما تا به این حد دریدگی و درندگی رهبر را حدس زده بودید؟ نمرود تیرش بدجوری به سوی خودش کمانه کرد. اگر درست پیش برویم، نخواهد توانست از این زخم جان به در ببرد. ولی، در مجموع نگاه کنیم، یک بار کلاهتان را قاضی کنید: در این سی سال، حق با کسانی نبوده‌است آیا که با عدم شرکت در انتخابات، عدم مشروعیت دموکراتیک سامانۀ سیاسی جمهوری اسلای را آوازه داده‌اند؟ و تأکید می‌کنم «عدم مشروعیت دموکراتیک نظام» را. جمهوری اسلامی هیچگاه و حتی از ابتدای کار، جز رژیم کودتا، دروغ، تقلب و فریب نبوده‌است؛ نگاهی بیندازید به اعلامیۀ پنجم آقای موسوی: آمده‌بودم که دوران تابناک حضرت امام را تکرار کنم.

من تا زمستان سال 63 در ایران بودم. یعنی پنج سال از دوران تابناکی را که آقای موسوی از آن یاد می‌کنند درزیسته‌ام، نه دورادور که در بطن. و شهادت می‌دهم که در همۀ آن سال‌ها شاهد تراکم تدریجی دروغ، ریا، تقلب، زورگوئی و رذالت در همۀ ابعاد زندگی اجتماعی و سیاسی و فرهنگی و اقتصادی جامعۀ ایران بوده‌ام. آنچه به نام «پاک‌سازی» در ایران به اجرا گذاشته شد را همانگاه مردم «پاک‌رانی» نامیدند و به حق هم. کارمندهای درستکار و شریف از همۀ ادارات رانده شدند. شعبده جای علم را گرفت. هنر خوار شد جادوئی ارجمند. چندی پیش، دفتر آقای بنی‌صدر در چند ای‌میل بخش‌هائی از کتاب اقتصاد اسلامی ایشان را در یک میل قطعاً گروهی برای من نیز فرستادند. شنیده‌بودم از یکی از هوادارنشان پیشتر، که گفته‌اند ایشان در مجلسی، که آنگاه خواستیم در برابر کمونیستها و تئوری‌های اقتصادی‌شان چیزی بنویسیم؛ و یعنی پس دیگر دست کم، پس از این همه سال، ایشان آن کتاب را قبول ندارند. اما،شگفت زده شدم از این که ایشان همان‌ پریشان‌سخنی‌ها را با این تأویل که «مارکسیسم شکست خورده‌است و لیبرالیسم درگل مانده است»، دارند بازپخش می‌کنند؛ نوشتم خطاب به ایشان که آقا من شما را آدم شریفی می‌دانم. به هر حال در قدرت بودید و در برابر هجوم آن همه ابتذال و نامردمی ایستادید. اما خرابی خانۀ همسایگان خانۀ شما را آباد نمی‌کند؛ من شکنجۀ تدریس کتاب اقتصاد اسلامی شما را دو سال، در دبیرستان‌های همدان، تحمل کردم. دیگر برای من یکی نفرستیدش. باری، کتاب آقای بنی‌صدر را جایگزن اقتصاد خرد کرده ‌بودند. حسابش را بکنید که دانش‌آموزی در رشتۀ اقتصاد دیپلم بگیرد. اما، مطلقا، نداند چکونه هزینۀ تمام شدۀ یک کالا را در یک کارخانه حساب می‌کنند. نداند ارزش افزوده یعنی چه و در عوض آیۀ «الحاکمُ‌التکاثر» را حفظ کند و به راستی می‌پرسم که آیا عواملی که جمهوری اسلامی را بنیاد نهادند، سر آن ندارند که سر سوزنی به انتقاد از خویش بپردازند و عملکرد خویش را به عنوان عاملان بدبختی یک ملت و دستیاران ایجاد سیستمی که امروز فاش و آشکار تقلب و تزویر را بدل به پرچم خود کرده‌است، نقد کنند، «حتی زُرُتُم‌المقابر»؟

آن زمان که من شکنجۀ تدریس اقتصاد اسلامی آقای بنی‌صدر را به جای اقتصاد خرد تحمل کردم، یک پرسش داشتم: آقای بنی‌صدر به هر حال در حدی علم اقتصاد خوانده‌اند. خود ایشان چگونه حاضر شده‌اند تدریس انشای اخلاقی ایشان جایگزین تدریس علم اقتصاد خرد در مدارس ایران شود؟ آیا نمی‌دانند که این خیانت به علم است؟! و بی‌افزایم که جای اقتصاد کلان (محاسبات و ملاحظات مرتبط با درآمد ملی) را هم در رشتۀ اقتصاد، اقتصاد مقایسه‌ای گرفته بود که مزخرفاتی بود در مقایسه میان چرت و پرت‌های صدر اسلامی اقتصاد نیم‌زراعی-نیم شتربانی آن عهد عربستان، با سخنانی تحریف شده و سراپا غلط به نام اقتصاد مارکسیستی و جعلیاتی به نام اقتصاد سرمایه‌داری. تا ثابت کنند که اسلام دارای یک سیستم اقتصادی به کل متفاوت از هر سیستم اقتصادی دیگر و برتر از همه است.

و حساب کنید وضع کشوری را که جوانان اقتصاد خوانده‌اش چند آیه و نصیحت اخلاقی را به جای اقتصاد خرد و چند مقایسۀ سراپا تحریف را به جای اقتصاد کلان یاد گرفته باشند و نه یک کلمه از اقتصاد خرد بلد باشند و نه از اقتصاد کلان. رهبر عظیم‌الشأن چنین کشوری حق دارد بفرماید: «زیربنای خر هم اقتصاده!»

خودخواهی بنی‌صدر مرزی داشت. لابد نمی‌توانست بگوید: «بابا! ما حالا چیزی نوشتیم. ول کنید. مغز بچه‌های مردم را سرویس نسازید.» او جان و شرف به در برد و دررفت. نماند که دستیار کشتارها و اعدام‌های صد تا دویست نفره در هر پگاه تابستان 60 به بعد و آنگاه پاک‌کشی هزارانۀ تابستان 67 شود.

«آخر آنها مجاهد و فدائی بودند.»

آنان که چنین می‌گویند یادشان رفته است که گرچه اعدامیان آن روزگار دارای گرایشات ایدئولوژیک بودند، اما، شریف‌ترین بچه‌های آن آب و خاک هم بودند: آرمان‌خواهانی عاشق که سر در راه میهنشان گذاشته بودند. بسیاری از ‌آنها اگر زنده می‌ماندند، ای بسا که از تب‌زدگی‌های ایدئولوژیک شفا می‌یافتند. و ای بسا امروز ما سایه‌هائی می‌داشتیم از سروهائی که از بار غم آزاد شده‌ می‌بودند؛ اما بار تجربه و عشق و دانش یعنی شور و شعور را تنیده در هم، در خویش، گرد آورده بوده هم.

و می‌شنویم: «موسوی نخست وزیر بود و آن اعدام‌ها به او ربطی نداشت.»

نداشت؛ باشد! اما اعتراض هم نکرد. اما، کناره هم نگرفت. اما، نق هم نزد و امروز هم، چنان از دوران با عظمت و درخشان و شفاف حضرت امام سخن می‌گوید. چنان اعلام نوستالوژی نسبت به آن دوران می‌کند که انگار مردم ایران بهشتی را گم کرده‌اند. جوانان ما باید بدانند که دوران حضرت امام، یعنی دهۀ 60، نه تنها پلیدترین و دهشتبارترین برهه‌های عمر ننگین جمهوری اسلامی‌ بوده، بلکه درخود بنیادگذاری هر آن پلیدی‌ای را داشته‌ که متراکم شده است و شده است تا در قالب کوتوله‌ای به نام احمدی‌نژاد و مضحکه‌ای به نام رهبر ترکمان بزند. از انصاف به دور است اگر نگوئیم که سرگیجه‌ای را که حضرت امام بهمن‌وار بر جامعۀ ایران آوار کرد، دیگرانی، چه در دورۀ خود او و چه پس از او، اندکی توانستند در حیطه‌هائی مهار کنند. به ناچار خواندند و یاد گرفتند. رضائی دکترای اقتصاد گرفته است. نمی‌دانم از کجا ولی به هر رو، از مناظره‌هایش پیدا بود که چیزهائی سرش می‌شود. یعنی اقتصاد اسلامی آقای بنی‌صدر و آن اقتصاد مقایسه‌ای که شکنجۀ تدریسش در زمان نورانی حضرت امام بر من و امثال من تحمیل شد، به جای دانش خرد و کلان اقتصاد دیگر به خورد امثال آقای رضائی داده نشده‌است.

امروز آقای میرحسین موسوی پرچم‌دار حرکتی شده‌است که شاید بتواند به زوال جمهوری اسلامی و جراحی غدۀ بدخیم ولایت فقیه از پیکر هستی ملی ما برروید. آیا او حاضر خواهد شد تا به آخر خط برود و پرچمدار این جنبش بماند و اگر نه پیشاپیش مردم، که پساپشت آنها و صرفا به عنوان یک مرجع بیان خواستهایشان عمل کند؟ اگر بتواند، من یکی به عنوان یک شهروند ایرانی از نسل قربانی شده، هیچ تردیدی در گذشت کردن نسبت به او و سهمی که او داشته‌است، در آن مراسم مشئوم کشاندن یک ملت به قربانگاه ولایت فقیه، نخواهم داشت. انسان موجودیست روان‌تنی: عوض می‌شود. استحاله پیدا می‌کند. قبول! اما، آیا لازم بوده‌است که ایشان در آن بیانیه، با فریب و دروغی بزرگتر از فریب و دروغ باند تبهکار خامنه‌ای-احمدی‌نژاد، با درخشان و بری از پلیدی جلوه دادن حضرت امام و روزگار او به جنگ فریب و دروغ آن باند برود. آیا این هم از ملزومات مبارزۀ مسالمت‌آمیز مدنی در ایران به گند کشیده شده است؟

جراحی غدۀ هماره بدخیم و دیگر اما ترکمان‌زدۀ ولایت فقیه از پیکر هستی ملی ایرانیان، با انقلاب مخملی میسر نیست. متأسفانه میسر نیست. انقلاب مخملی یعنی اصلاحات مداوم. یعنی پذیرفتن خطاپذیر بودن انسان و لزوم تجدید نظر مداوم او در کار و کردارش. یعنی نقد گذشته و آن چه شده است برای رسیدن به راه‌کارهای مناسب‌تر برای آینده؛ هر چهار کاندیدی که در این انتصخابات مضحکه شده شرکت داده شدند، سرسپردگی خویش به ولایت مطلقۀ فقیه و حکم حکومتی را اعلام کرده‌بودند. باند تبهکار خامنه‌ای-احمدی‌نژاد در پی دستیابی مجدد به مشروعیت دموکراتیک ناگزیر بود بازی را در این حد بپذیرد. یک دو ماهی جوانان ایرانی فرصت و امکان یافتند در خیابانهای تهران شبهایشان را با جشن و شادمانی سبز سر کنند، میرحسین سرود آفتابکاران را، که به احتمال بسیار بالا سعید سلطانپور آن را سروده بود، چاشنی ویدیوکلیپ تبلیغاتی‌اش کرد. این اشارت ابروئی بود به تبری‌جوئی از اعدام سعید و سعیدها در دوران صدارت او؛ در برابر، احمدی‌نژاد هم اما، به سرقت و تحریف سرود «ای یار دبستانی من» اقدام عاجل کرد که معمولا در گردهمائی‌هائی که علیه او و رژیمش بر پا می‌شود می‌خوانندش. چه روزگار غریبی‌ست نازنین؟! و این همه برای چه؟ برای آن که جوانان دربدر آن مرز پرگهر را با شور و نشاط بکشانند پای صندوق‌های رأی و سرآخر با نشان دادن بیلاخی به سترگی البرز آنها را به تمکین از «قانون» فرابخوانند که همانا عبارت باشد از یک جابجائی فراده ملیونی در نتیجۀ همان انتصخابات، توسط مجریان قانون ولایت مطلقۀ فقیه؟ و به راستی مگر دروغ می‌گویند؟ در سرزمینی که حکم حکومتی در آن حرف آخر را می‌زند و میزان و فصل‌الخطاب است، چه فرق می‌کند که رهبر عیان و آشکار به حذف قبای جمهوریت از تن ولایت فرمان دهد یا زیرزیرکی و در خفا: حرف اوست که قانون است. مگر بنیان‌گذار همین نظام نفرمود «اگر سی‌ملیون بگویند آری من می‌گویم نه!»؟

و اما،

فرج سرکوهی نکته‌ای را بسیار خوب دیده است: در آن بیانیه، موسوی همه جا از ماضی بعید استفاده کرده‌است: من آمده‌ بودم که بگویم......

و مردم را باز فراخوانده است که به تظاهرات و اعتراضات مسالمت‌آمیز خود ادامه دهند. آیا این بهره‌گیری از ماضی بعید به این معنی است که او به این نتیجه رسیده است که بر خلاف سخن حضرت امام، انگار راستی راستی ولایت فقیه و جمهوریت با هم سازگاری ندارند و می‌خواهد از عنصر دیگر ذبح شدۀ جمهوریت در برابر ولایت دفاع کند.

این کار متأسفانه با یک انقلاب مخملی ممکن نیست. این حقیقت را شاید بسیارانی دریافته‌باشند از کسانی که هر روز جانشان را کف دستشان می‌گیرند و خود را آماج گلولۀ تک‌تیراندازهای بسیجی و سپاهی یا کیسه بکس مزدوران پیراهن سفید می‌کنند؛ منصور حکمت اگر یک حرف درست زده باشد، همان حرفی بود که پس از انتخابات دوم خرداد معروف بر زبان آورد: بخش عمده‌ای از رأیی که به خاتمی داده شد، اگر آزادی وجود می‌داشت، تقسیم می‌شد میان چندین کاندید از کمونیست و مجاهد گرفته تا لیبرال و سلطنت‌طلب و....

همین حرف را می‌توان در مورد آرائی زد که به موسوی و کروبی داده شده است. و حتی در مورد بخشی از آرائی هم که به احمدی‌نژاد داده شده است: این استدلال را از خانمی که در آلمان رفته بود به او رأی داده بود، شنیدم: «بهتر است او باشد که گند بزند. اینطوری زودتر از شرشان نجات پیدا می‌کنیم. موسوی یا کروبی هم می‌توانند مدتی دیگر رژیم را سرپا نگاه دارند». بر دارندگان چنین درک و دیدی می‌توان کسانی را نیز افزود که به خاطر پاداشی نقدی به احمدی‌نژاد رأی داده‌اند و نیز کسانی را که از قِبَل دلارهای نفتی چیزی سر سفره‌شان برده شده بود، هرچند موقت. می‌خواهم بگویم که نمی‌توان همۀ آرائی را که به احمدی‌نژاد تعلق گرفته است به حساب طرفداری از او و رهبر گذاشت. اما، در مورد آرای رضائی چنین نیست و می‌شود همۀ آرای او را به حساب نیروهای راست و و ابستگان رژیم گذاشت. بنا براین، اگر به انقراض عالم هم نزدیک شویم و جای خامنه‌ای خود حضرت ابلیس (با احراز هویت) به ولایت مطلق مسلمین جهان برسد، در آن محنت‌کده، باز سه چار پنج شش ملیونی طرفدار خواهد داشت. در آن سامانۀ تمدن‌شکسته تا ابد (ابد نفتی و گازی البته) در می‌تواند بر همین پاشنه بچرخد. اسلحه هم که هست؛ از اروپا نشد، از روسیه و کره شمالی و چین. از میان همان ده درصد هوادار باز می‌شود یک ملیون بسیجی را نان داد و مثل سگ هار به جان مردم انداخت. آنها هم نباشند، از فلسطین و لبنان و آفریقا و ونزوئلای پیشوای مادام‌العمر چاوز می‌آورند. کم نخواهند آورد. این را باور کنیم. به مردم نباید دروغ گفت: کارزار سختی در پیش دارید، در نهایت این سلاح خواهد بود که میان شما و رژیم حکمیت نهائی خواهد کرد. اما، کنون به هیچ رو نباید به سمت خشونت بروید. به هیچ رو نباید حتی به سمت برخورد با نیروی انتظامی بروید. باید عقب‌نشینی تاکتیکی را یاد بگیرید. شیوه‌هائی را می‌توانید به کار بندید که نخست رژیم و دستگاه سرکوب آن را در هم ریزد و آنگاه در نهایت با خلع سلاح بخش‌هائی از سگان زنجیری رژیم و احتمالا پیوستن بخش‌هائی از پائینی‌های نیروهای نظامی و انتظامی، کار را یکسره خواهید کرد: هدف شما هم روشن است: نه سوسیالیسم روسی، نه جامعۀ بی‌طبقۀ توحیدی، نه نظام شاهنشاهی، بلکه احترام گذاشته شدن به همان یک ورقه رأیی‌ست که می‌روید در صف‌ها، زیر آفتاب داغ، ساعتها صبورانه منتظر می‌مانید تا بیندازیدش توی صندوق‌های رأی و فقط می‌خواهید مطمئن باشید که عوضش نخواهند کرد. این بزرگترین عامل رستگاری نسبی ملتهاست. هیچ راه دیگری جز این وجود ندارد: اهرم انتخابات آزاد به عنوان تنها سنجۀ بدون آقا بالاسر سپهر سیاست عبارت است از برتری بخشیدن به خرد منطقی در برابر خرد کسبی یا معیشتی در مدیریت کلان اجتماعی که همۀ عرصه‌های دیگر را نیز شامل می‌شود‌. اینجا جایش نیست، قبلا در این باره چیزهائی نوشته‌ام. در مقالۀ دیگری به طور مشروح به این چرائی و چگونگی خواهم پرداخت؛ با دمکراسی لیبرال نامیدنش سرگیجه ایجاد می‌کنند. در دوران ما تنها یک گونه دموکراسی توانسته است به طور نسبی حاکم شود. آن هم دموکراسی پارلمانی‌ست.

و

جنبش شما منهای آن که سازمان‌دهی ندارد، رهبری ندارد، خودجوش است و..... یک جنبش انقلابی‌ست و دل‌های عاملانش را یک فصل مشترک به هم پیوند می‌دهد: گذر از تباهی چندش‌انگیز و پلشت حاکمیت عقل کسبی بر عرصۀ مدیریت کلان جامعه. شما در شعار «مرک بر دیکتاتور» همین را می‌گوئید. آیا آقای موسوی و کروبی هم دلشان از این همه تباهی به هم خورده بود که کاندید انتخابات شدند؟ خدا کند چنین باشد.

دعوای دو طرف اصلی جنگ قدرت در بدنۀ حکومت به مراحلی رسیده‌است که آشتی میانشان ممکن نیست؛ هیچ کس توجه نکرد که رفسنجانی با اعلام موذیانۀ این نکته که خامنه‌ای در مجلس خبرگان اول با ولایت فقیه مخالف بوده‌است، جنگ با او را به اوجی بی‌سابقه بررویاند. و اکنون دیگر، رهبر راهی را طی کرده است که بازگشت از آن برای او ممکن نیست و موسوی و حامی اصلی‌اش رفسنجانی اگر کوتاه بیایند، بعید نیست که یا ترور شوند و یا بکشندشان به دادگاه‌های فرمایشی و همان بلائی را سرشان بیارند که سر قطب‌زاده و اداره کنندگان دفتر منتظری آوردند. رئیس مجلس از شفاف‌سازی‌های زائد در مصاحبه‌ها سخن گفت. چنین است. این بازی که تنها برای داغ‌تر کردن تنور انتخابات و رسیدن به مشروعیت دموکراتیک تمام‌خلقی راه انداخته شد، بیش از آن به سر و روی همۀ طرف‌های درگیر پلشتی پاشیده است که بدون قربانی کردن طرف مقابل بتوانند خود را بشویند؛ و شناعت تقلبی که صورت گرفته است آنقدر عظیم است که جز با شطی از خون نخواهند توانست بروبندش.

و اما، گرچه این بسیار مهم است که موسوی و کروبی تا آخر با مردم بمانند؛ اما شما جوانان ایرانی باید یاد بگیرید که بدون آنها هم به راهتان ادامه دهید. شما باید به سمت آن بروید که خرگاه این جنبش را بیرون حیاط تنگ جمهوری اسلامی و یادگارهای حضرت امام بر پا کنید. خدا کند آنها هم بمانند. این درست است که خمینی با کشتار 67 دست همۀ دست‌اندرکاران آنگاهی رژیم را تا مرفق در خون کرده است. اما، همین که موسوی به گونه‌ای در سخنرانی‌های انتخاباتی از آن تبری جست و با دزدیدن سرود قربانیان همان کشتار کوشید دل‌های هواداران آنها را به خویش جلب کند و همین که کروبی نشان داد که شهامت آن را دارد که اشتباه خود را پس بگیرد (دعوت به شرکت با جامۀ سیاه در نماز جمعه را) فعلا باید کافی باشد. ما باید این را تکرار کنیم که قصدمان انتقام‌گیری نیست. آن جوان‌ها با هر تعبیر و تفسیر و تب و تابی در یک چیز مشترک بودند: سر در راه آبادی و آزادی میهن و مهر به میهن گذاشتند. هر گونه‌ای ازانتقام‌گیری خلاف هدف‌های متعالی و عرفانی آنهاست. ما یاد گرفته‌ایم که از خشونت تنها خشونت می‌زاید؛ و می‌بینیم که جوانهای شورشی‌مان پلیس‌های مجروح را هم تیمار می‌کنند.

نه!

دست به اسلحه نباید برد. اما، باید تاکتیک‌هائی را جست و یافت که فلجشان کند. به زانویشان درآورد. آنوقت، وتش که رسید، اسلحه را خود نیروهای مسلح رژیم بین جوانان تقسیم می‌کنند.

نخست این که پیشنهادی به خود رژیم بدهیم که اگر قبول کند آبرویش هزار بار برود و اگر نکند صدهزار بار:

کروبی هم این پیشنهاد را تکرار کرده‌است: رژیم اجازه و تضمین دهد که رأی دهندگان به احمدی‌نژاد یک روز و روز دیگر رأی دهندگان به سه کاندید دیگر راه‌‌پیمائی کنند. امیدوارم که دیگران نیز این پیشنهاد را به نام خود آوازه دهند و بدلش کنند به خواست همگانی. به جای دو روز می‌تواند هر دو راه‌پیمائی در یک روز صورت گیرد: هشت صبح تا ظهر. رأی دهندگان به موسوی و کروبی و رضائی (به تفکیک صفوف) و 4 بعد از ظهر تا 8 شب، رأی دهندگان به احمدی‌نژاد. بر این تقدم و تأخر از آن پافشاری می‌کنم که اگر رأی دهندگان به احمدی‌نژاد صبح راه‌پیمائی کنند و حضورشان آبروبرانه باشد، شلوغش خواهند کرد و نخواهند گذاشت دیگر رأی‌دهندگان به خیابان بیایند. در همۀ مراکز شهرستانها و استانها، در مسیری مشخص، شناسنامۀ مهر شده در دست. یک روز جمعه که کسی هم از کار و کاسبی نیفتد که رهبر معظم دلش بسوزد و فرمان کشتار بدهد. به شرط آن که همۀ خبرنگاران ایرانی و خارجی برای فیلم‌برداری و گزارش این راه‌پیمائی‌ها آزاد گذاشته شوند. تا سیه‌روی‌تر شود هر که در او غش باشد.

و من دو پیشنهاد دیگرم را هم تکرار می‌کنم: ما نیاز به شهید نداریم. جوانهایمان سرمایه‌های آن سرزمین هستند. تظاهرات را پراکنده و سرتاسری کنید. به جای شال یا پوشش سبز یک شاخه گل یا یک سرشاخه در دست بگیرید. با نیروی نظامی و انتظامی درگیر نشوید. به محض این که سر می‌رسند پراکنده شوید و، البته، قرار تجمع بعدی را قبل از هر کاری بگذارید. نقاطی را انتخاب کنید که درروهای متعدد داشته باشند. نگهبان بگذارید که خبرتان کنند. ده دقیقه شعار دهیِ چند ده یا چند صد نفره و بعد پراکنده شدن و تجمع در نقطه‌ای دیگر. به جای یک تظاهرات چند هزار نفرۀ متمرکز، صدها جا تظاهرات مواج برپا کنید. کم کم استعدادهای رهبری را خواهید شناخت. در یک تظاهرات چند ده هزار نفره اصلا استعدادهای رهبری گم می‌شوند؛ در گروه‌های کوچک اما، خودشان را فورا نشان می‌دهند. بدون حسادت، بر مبنای استعدادها و توانائی‌ها تقسیم کار کنید: هسته‌های سه تا پنج نفره تشکیل دهید؛ گروهان‌های نه تا پانزده نفره، گردان‌های 90 و هنگ‌های 900 نفره، اما فعلا بالاتر از این نروید. با هم شور کنید؛ بحث کنید. عقلهاتان را روی هم بگذارید؛ ولی فرماندهی عملیاتی را به یک نفر بدهید. به آن کس که از همه بهتر می‌تواند کار کند. از میان همانها، بعداً رهبران نظامی انقلاب سر برخواهند کرد. آنهائی که در این بخش عقب می‌مانند، نگران نباشند؛ ای بسا که آنها بعدها فرماندهان اقتصادی جامعه شوند.

از اللهُ‌‌اکبر و مرگ بر دیکتاتور گفتن شبانه کوتاه نیائید. این «الله‌ُاکبر» هم یعنی مرگ بر دیکتاتور: درست هم هست، اگر خدائی، گو خدای اسپینوزا، این جهان را هستی و روح بخشیده، پس او از همه بزرگتر است. حتی از آقای خدامنه‌ای و سوگلی زیبارو و زیباخویش احمدی‌نژاد. اگر خانه‌ها را نشان‌گذاری می‌کنند، راهش این است که همۀ خانه‌ها را نشان بگذارید، سرتاسری؛ بگذارید این افتخار نصیب همۀ خانه‌ها شود.

و از همه مهمتر: روزهای جمعه، درست همانند شرکت کنندگان در نماز جمعه، لباس بپوشید و بروید به تماشای نماز جمعه، به احترام نمازگزاران کاملا ساکت باشید که آنها بتوانند در سکوت و با تمرکز پشت سر امام‌جمعه‌های حتما عادلشان که منصوبین ولی فقیه باآبروی مسلمین جهان‌اند، با خدا راز و نیاز گروهی کنند. شما صبور و آرام، بدون هیچ شعاردهی و تظاهراتی کنارشان بایستید و سیر دل تماشایشان کنید؛ فقط حرکات رکوع و سجود را با آنها تکرار نکنید. زن‌ها در کنار صفوف نمازگزاران زن و مردها کنار نمازگزاران مرد؛ حساب کنید که چه می‌شود اگر در ازای هر نمازگزار هزار تماشاچی جمع شده باشد. چه زیبا خواهد شد! بعد از نماز جمعه هم قاطی نمازگزاران محوطه را ترک کنید و بروید سرکارهای دیگرتان؛ یعنی تظاهرات مواج سبز با سرشاخه‌های سبز در دستانتان، در هزار گوشۀ شهر.

غیر از این پیشنهاد بسیار زیبائی هم در همین ایران‌گلوبال خوانده‌ام که تکرارش می‌کنم: همان هنگام که جوانها به تظاهرات مواج سرگرمند؛ برای آن که حواس مأموران سرکوب از آنها منحرف شود، بزرگترها به همراه بچه‌ها هجوم ببرند به بازار شهر، مثلا دارند می‌روند خرید کنند.

بزرگترها!

بروید. سبد هم یادتان نرود. بروید و با هم خوش و بش کنان توی بازار بایستید. نه شعار بدهید نه پارچۀ سبز دست بگیرید (سبزی خوردن اشکال ندارد؛ نان برشته هم بد نیست؛ چند تربچه نقلی هم چاشنی‌اش کنید.) علامت پیروزی هم ندهید. بازار را بلوکه کنید. بایستید و غیر از سبزی‌خوردن و نان چیزی نخرید. می‌توانید خرت و پرتی هم در سبد بگذارید که حضورتان طبیعی‌تر جلوه کند. بازارها قفل خواهند شد. ناچار خواهند شد ببندند. هیچ کارتان هم نمی‌توانند بکنند. چون شما کاری نمی‌کنید. رفته‌اید خرید.

و حرف هیچ کس از جمله حرف این نویسندۀ خارج نشستۀ پرحرف را هم سرسری قبول نکنید. زیر و بالایش را بسنجید. فقط به یاد داشته باشید که میهن به زندۀ شما بیشتر از مرده‌تان نیاز دارد. وگرنه به تجربه می‌گویم، سرنوشت‌های خیلی بدتری از مرگ با گلوله هم وجود دارد. هیچ کداممان هم که نیامده‌ایم اجاره‌نشین ابدی این سرای سپنج باشیم: «ز مادر همه مرگ را زاده‌ایم.». و پس بهتر است آزاده و آزاد بمیریم.

و بنا بر این،

زنده باد آزادی.

بعدالتحریر:

یکی از رفقا که سخت از غیرطبقاتی بودن جنبش در خشم است و پیروزی هر یک از دو جناح را به گونه‌ای بدبختی مردم خوانده و البته زده است زیر امید طبقاتی شدن جنبش هم، یادش نرفته است اما، که سناریوی وزارت اطلاعات را در بارۀ ماجرای قتل ندا به موذیانه‌ترین شکلی زمینه‌سازی منطقی کند. پشت این نام مستعار، به گمان من یک مأمور کارکشتۀ وزارت اطلاعات می‌تواند خپیده باشد. اگر هم نیست احمق است که بدون مواجب دارد خدمت می‌کند. این سخن که ندا نه سر پیاز و نه ته پیاز بوده، نه مبارز بوده‌ و نه در تظاهرات بوده‌است و تازه در یک کوچۀ فرعی کشته شده‌ و آنگاه ظرح موذیانۀ این پرسش که آن دوربین ‌به دست از کجا سر بزنگاه پیدایش شد؟ و......

ببین نارفیق!

یک گروه چند نفره که می‌روند برای شرکت در یک تظاهرات، ابتدا به ساکن که وارد جمعیت تظاهر کننده نمی‌شوند. ماشینشان را باید جائی پارک ‌کنند. قبل از آن دوری می‌زنند. بالا و پائین را نگاهی می‌اندازند. حتما یک دوربین ویدیوئی هم یکیشان با خودش برداشته است؛ آماده به کار. فیلم را یک بار دیگر نگاه کنید؛ فیلم از لحظۀ تیرخوردن ندا آغاز نمی‌شود. از فریاد سوختم ندا که در گزارش‌ها به عنوان آخرین جملۀ او گزارش شده است، خبری نیست. فیلم از لحظه‌ای آغاز می‌شود که ندا دارد به پشت می‌افتد و دو نفر بازوهایش را می‌گیرند و آرام روی زمین می‌خوابانندش. این باید حدود پنج تا ده ثانیه پس از اصابت تیر بوده‌باشد و پنج ثانیه برای آن کس که دوربینی همراه دارد، برای راه‌انداختن و نشانه رفتنش کافی کافیست.

ندا «رفیق» نبود. اصلاً «مبارز» هم نبود. اصلاً «سیاسی» هم نبود. اما در تمامیت وجودش، حکم مرگ جمهوری اسلامی بود. ندا زن بود و یک زن آزاده و شاد هم بود. با همان کفش اسپورت و شلوار جین و پیراهن کوتاه و روسری کوتاه‌ترش. در زنانگی آزادش. ندا دشمن خونی جمهوری اسلامی بود و جمهوری اسلامی هم تا هست دشمن خونی هر ندا. من قبلا این را در یک کامنت نوشتم: ندا را به خاطر شرکت در تظاهرات نزدند به خاطر بدحجابی‌اش زدند و این هم قطعا یا به فرمان رهبر بوده‌است یا اقا مجتبی پسر منتظرالرهبری‌اش: «از زنان بد حجاب زهر چشم بگیرید!» و این آقا مجتبی ثروت و مکنت و سطوت و قدرت را با نکبت یکجا جمع کرده دارند و یکجا می‌خواهند. مبارکشان باد: مرد یک ملیارد و ششصد ملیون دلاری. این است نتیجه و نتاج ولایت مطلقۀ فقیه و البته تا ایشان بتواند پس از پدر بزرگوارش رهبر شود، ندا و نداها باید یا برگردند زیر حجاب یا در خون خود بغلطند. و شعار این زنان این است: «می‌میریم. ذلت نمی‌پذیریم!»

این را هم بی‌افزایم: اندکی کمک‌های اولیه یاد بگیرید. ندا را باید فوراً به سه‌رخ دمر می‌خواباندند. طوری که دهان و بینی‌اش مایل به زیر قرار بگیرد. به احتمال زیاد تیر نه به قلب که به ریه‌اش اصابت کرده بود یا معده‌اش. آن فوران خون از دهان و بینی یا از ریه است یا معده. در اینجور مواقع پیش از هر چیز، باید مجروح را به کنار (نیم دمر) خواباند که خون یا اخلاط از دهان و بینی‌‌اش بیرون بریزند و خفه‌اش نکنند. اینها را می‌شود از اینترنت هم یاد گرفت.

یاد بگیرید که چگونه می‌شود یک شاهرک پاره شده را پانسمان کرد. چطور می‌شود استخوان شکسته را موقتا بست. یک خونریزی شدید را با فشردن نقطه‌ای در کشالۀ ران یا زیر بقل متوقف کرد و... من به اکراه رفتم یک دوره دیدم به خاطر بازپس گرفتن گواهینامۀ رانندگی‌ام. اما دیدم وای! چقدر ما در اینجور مواقع نابلدیم.

کاش متخصصین کمک‌های اولیه که تصویرهای لازم را هم در اختیار دارند. در سایتهای اینترنتی همۀ آموزش‌های لازم را ارائه دهند.

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ایران گلوبال

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.