رفتن به محتوای اصلی

توز قاتلاری - لایه های غبار ( قسمت اول : یار و دیار- یار و ؤلکه)
01.12.2014 - 01:26

برای خاطره ی جاودانه ی 21 آذر

"من چینارام، چینار ایئلمز، ایئلسه سینار".
من چنارم ، چنار خم نمی شود، خم بشود می شکند.

محمد امین آزاد وطن

Missing media item.

 

یار و ؤلکه

 

 

چارشنبه گونویدی و چارشنبه بازار.

شهر میدانیندا چوخلو کندلی-شهرلی یئغیشمیشدی. و بیر کیشی  نیطق ادیردی. بو بیر تزه شئی ایدی که گئچمیش ده گورمه میش دیلر.

بیرپارا آداملار دیئردیلر "ایندی آذربایجانین چوخلو شهرلرینده  بئله بیر متینگ لر اولور".

 متینگ یئنی بیر سؤز ایدی کی قولاقلارینا دیئیردی:

"اربابلار اللرین آغدان-قره یه ورمورلار،یالنیز ایشین سونوندا گلیب حاصیلی تای-تای آپاریرلار. بئچارا اکینچی، ائو -اوشاغی آج قالیرلار. بو عدالت دییل؛ گؤز قاباغیندا ظولوم دی... یئر او آدامین دی کی اونو اکیر-بیچیر؛ حاصیل بئجریر..."
علی جماعات ایچینده گولزارا دئدی:

«گل گئده ک آی -نویونو آلاق قایئداق کنده؛ گئجه قالاریق.»

گلزار دئدی :« اونون حقی وار، دوز دیئیر.»

علی نین آتاسینا دئدیگی سوزو یادینا دوشدو:
« او منیم سوزومو دییر، اوندا کی ارباب گلدی تای-تای بوغدانی آپاردی دئدیم " دده بس بیز، بیز نه ییجکیک؟" دئدی : "بالا، بیزه ده الله کریم دی...
بو کیشی دوز دئییر، یئر بیزیم اولما سا آجلیقدان قورتولاجاغیمیز یوخدو.گئده ک گولزار گئده ک، من آتامنان دانیشمالییام؛ بلکه راضی اولدو خدمته گئتدیم."

یولدا گولزار دئدی:
« توتاق گئددین، الله ائلمه سین قایتمادین بیلیرسن کی من بدبخت اولارام؟"

«بیز کی هله ائولنمه میشیک،قورخما، قایئدارام، ایه قایتماسام بیر آیری سینان ائولنه رسن.»

« بیلیره م سن بئله سن. امما من سنین کیمی دییلم. بلکه هامی کیشی لر بئله دی. دوغوردان بیزیم سئوگی میز سنین اوچون بیربئله  ده یری وار؟»

« گولزار ترسه آنلاما، منه ده بئله دییل. منده ایستیره م سئوگی میز یاشاسین، ائو-اوشاق صاحابی اولاق. امما سوراسی نه اولاجاق؟ گنه ده اربابلارا قوللوق ائده جگیک؛ گنه ده بیز اکه جگیک اونلار آپاراجاق لار؟ یوخ! گئدره م یا اؤللم یا بو پیس گوندن قورتولاریق.»

ایندی بو دانیشیقدان دوز دوققوز آی گئچیر. کتدی لرین بیری کنده خبر گتیردی کی" علی دیریدی، گلیر، کند یولوندادیر."

و گولزار خبری ائشیتدی. حس ائلدی  اولموشدو تزه دن دیریلدی. بیل میردی نه ائله سین. آخشام چاغی ایدی و هوا توزانلیق. قاشدی چیخدی داملارا، ائولرین پاجاسیندان باغریدی:

« موشتولوق،موشتولوق ، علی دیریدی، گلیری، موشتولوق...»

«قیز اوتانمیرسان؟ اوتان خجالت چک!»
ندن اوتان سین گره ک،سئوگی دن؟ سئویره م باغیرتی سیندان، کی دوققوز آیدی بوغازیندا اونو بوغور و ایندی بیردن بیره پاتلاییبدی؟یوخ، گلزار سئوگینین قوغاسیندان هئچ اوتانمیردی و اونو گویلر گنیشی باغیرردی.

بیرجه باریت دییل که پالایا بیلر، بعضاً سئوگی ده باریت کمی پاتلار و بوتون بندلری قیرار. 

ایل ، 1325. آذر آینین سون هفته سیدی. هاوا سویوقدو و بیر یونگول قار یئری آغاردیب دی.علی کندین یولوندادیر. او قوشا چایدان تبریزه و مرنده گلیب و اوردان دا قیرخلارا. گاه ماشین لا گاهدا  پیادا. و ایندی ده زنجیره کندینین یولوندا دیر. فیکیره جوموب. سینمایا فیکیر ائلیر و یولداشلارینا . و  دار آغاجلارینا و  اعداملارا. کتابلارین یاندیریلماسینا. و اربابلارین یئنی دن قدرت تاپماغینا. فیکیری گئدیر سوزلرینین یانینا کی متینگ ده  عسگر یولداشلارینا دئمیشدی:
« ایستیریک اؤزوموزه ایشلییک، اؤزوموزه یاشییاق. اؤزوموز اکک-  اؤزوموز بیچک. ایستیریک یازیب اوخوماق اؤرگشک ایستمیریک اوشاقلاریمیز بیزیم کمی سوادسیز اولسون لار. ایستریک اؤز دیلیمزه یازاق اوخویاق...  »

و ایندی سینما ، سلاح تحویل ورمه ، اعداملار و قان توکولمه لر...
آغیر بیر قم-قصه جییارین پوشلیردی. نه بیر چیخا جاق یولو گوروردو ، نه ده بیر دلدار. گولزارا فیکیر وردی. اؤزوندن سوروشدو:
«ایندی گولزار نه ائلیر؟ اولنیب دیر؟...او نا نه دییجکم؟ ...بلکه ایندی او منه دایاقدیر. یالنیز اونا گوونه بیلره م ...یالنیز...»

او گئجه گولزاری گوردو :

« الله ها شوکور کی ساغ -سلامت گلدین چاتدین. اوره یین آچ! اولان اولوب-گئچن گئچیب
داریخما، اوشاقلاریمیزی بویودوب سالاریق جانلارینا... اوشاقلاریمزی...»

علی دئدی:«  فیکیرین ائله، بیز بوردان گئتمه لییک ...» 

***

دالیسی وار

 Missing media item.

روستای زنجیره

 

یار و دیار 

 

روز جهارشنبه بود و چهارشنبه بازار.

در میدان شهر جمعیت زیادی از روستایی و شهری جمع شده بودند. و مردی سخنرانی میکرد. پدیده ی تازه ای بود که در گذشته ندیده بودند. بعضی ها میگفتنند "  در بیشتر شهرهای آذربایجان این متینگها برگزار میشود". متینگ کلمه ی جدیدی بود که تازه به گوششان میخورد:
« اربابها دست به سیاه و سفید نمی زنند، تنها آخر کار میایند و محصول را گونی-گونی می برند. کشاورز بیچاره ، زن و بچه اش ، گرسنه می مانند. این عدالت نیست، ظلم آشکار است. زمین مال کسی ست که رویش کار میکند؛ محصول به بار میاورد...»

علی در میان جمعیت به گلزار گفت:
«بیا بریم خرت-پرتمان را بخریم برگردیم به ده ، دیرمان میشود.»
گلزار گفت :« حق با اوست، درست میگوید.»
علی یاد حرفی افتاد که به پدرش زده بود و گفت:
« او حرف منو میزنه. وقتی ارباب آمد گونی-گونی گندمها را برد به پدرم گفتم : "پدر پس ما چه؟ ما چه باید بخوریم؟" پدر جواب داد : "پسرم برای ماهم خدا کریم است"! ...این مرد راست میگوید تا زمین مال خودمان نباشه از گرسنگی نجات پیدا نمی کنیم.بریم گلزار بریم ، من باید با پدرم حرف بزنم. شاید راضی شد رفتم به خدمت سربازی.»
در راه گلزار گفت : « اگر رفتی و خدای نکرده برنگشتی، میدونی که منهم بدبخت میشم؟»
«نه نترس برمیگردم. اگر هم برنگشتم ، میری با یکی دیگر ازدواج میکنی. ما که هنوز ازدواج نکرده ایم .»
« میدانم تو اینجوری هستی . اما من مثل تو نیستم. شاید مرد ها همه اینجوری هستند. واقعاً عشق ما این قدر برایت اهمیت دارد؟ »
« گلزار اشتباه درک نکن. برای من هم اینجوری نیست. من هم میخواهم با هم باشیم، ازدواج کنیم و بچه و خانواده داشته باشیم. اما بعد چه؟ باز باید مثل برده برای این اربایها کشت کنیم و محصول بدیم؟ نه، میریم، یا می میریم یا از این بدبختی رها مشیم...»


اکنون درست نه ماه از این صحبت میگذرد. یکی از روستایی ها به ده خبر آورد که " علی زنده است. دارد میاید. او تو راه روستاست."
و گلزار خبر را شنید. احساس کرد " مرده بود و حالا زنده شده است". نمی دانست چکار باید بکند. آغاز شب بود و هوا گرگ و میش. دوید روی بامها و سنگ دریچه آنها را کنار زد و فریاد کرد:
« مژدگانی، مژدگانی، علی زنده است. علی آمد...مژدگانی...»
« دختر خجالت نمی کشی! خجالت بکش؟...»
از چی باید خجالت میکشید، از عشق؟ از فریاد دوستت دارم، که نه ماه بود در گلویش خفه شده بود و اکنون منفجر میشد؟ نه، گلزار از غوغای عشق هیچ خجالتی نمی کشید و آنرا به وسعت آسمانها فریاد میزد. 
این تنها باروت نیست که قابل انفجار است، گاهی عشق هم مثل باروت منفجر میشود. و همه ی قید و بندها را می شکند.

آخرین هفته ی آذر ماه 1325 است. و هوا سرد ؛ برف سبکی روی زمین نشسته است. علی در راه روستاست. او از میاندواب به تبریز و مرند و از آنجا به "قیرخلار" رسیده. گاهی با ماشین و گاهی پای پیاده راه سپرده است. و اکنون در راه روستای «زنجیره " است.
و غرق در افکار خود. به شکست میاندیشد و اعدامها و دارزدن همرزمانش. و قدرت گیری دوباره ی اربابها و خانها. به سخنانی که در یکی از متینگهای سربازان زده بود فکر میکند:
«...میخواهیم برای خودمان زندگی و کار کنیم. برای خودمان کشت و درو کنیم. میخواهیم خواندن و نوشتن یاد بگیریم. نمی خواهیم کودکانمان مانند ما بیسواد بار بیایند. میخواهیم مدرسه داشته باشیم. به زبان خودمان بنویسیم و بخوانیم...»
و حالا شکست و تحویل اسلحه و اعدامها و خونریزیها...
غم جانگذاری بر دلش سنگینی میکند . نه دلداری هست و نه راهی . به گلزار اندیشید و از خود پرسید: " گلزار چه میکند؟ ازدواج کرده؟... به او چه خواهم گفت؟ ...شاید اکنون تنها به او میتوانم تکیه کنم. افتخار کنم...تنها ...»

آن شب گلزار را دید:

«خدارا شکر که ساغ و سلامت برگشتی. غصه نخور ، گذشته هرچه بود گذشته است. دل تنگ مباش! بچه هایمان را بزرگ میکنیم و به جانشان میاندازیم...بچه هایمان را...»
علی گفت:« فکرت را بکن، ما باید از اینجا برویم...»

 ***
ادامه دارد

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

آ. ائلیار

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.