بحث پرچم و نشان آن این روزها باز، بحثی داغ شدهاست. شاهزاده رضا بیانیه داد که مردم در کنار رنگ سبز، پرچم شیروخورشیدنشان و سرود مرز پرگهر را به مثابه نمادهای ارزشمند تاریخ چند هزارساله ارج نهند. این بیانیه در زمانی بیرون آمد که چند گیجسر با پرچم شیروخورشیدنشان و شعار «مرگ بر موسوی» به تظاهرات سبز لوسآنجلس حمله کرده بودند و بنا بر این، سخت نابجا و غیردموکراتیک بود؛ و شماری از فعالین سیاسی ایرانی نیز، با تکیه و تأکید بر سنتهای آزادیخواهانۀ کشورهای میزبان و ضرورت چند صدائی بودن جنبش، خواهان آزاد گذاشتن پرچمها و نشانههائی هستند که هممیهنان با خود به تظاهرات شاخۀ برونمرزی جنبش سبزمیبرند و اما، اکبر گنجی که متأسفانه نشان دادهاست تا کنون که شیوههای گروگانگیرانۀ امام راحل به خوبی آموختهاست (یعنی گروهی را میکشاند پای ماجرائی مورد توافق، تا به نامشان ماجراهای دیگری را علم کند)، اعلام کرد که جز سبز چیزی با خود به تجمعاتی که ایشان سازمانده آنها هستند، نباید برد. پرچم ملی ایرانیان پرچم سهرنگ است: سبز، سفید و سرخ. نشان این پرچم به گمان من، جزو لایتجزای این نماد ملی نیست و دست کم پذرفتگی (Legitimation) آن در حال حاضر از جانب بسیاری از ایرانیان زیر پرسش است. میگویند این نشان از دوران نادرشاه نشان پرچم ایران بودهاست، میگویند این نشان یکی از نشانهای مغولها بودهاست. میگویند این یک نماد باستانی ایران است (گرچه تاکنون یک مورد در نقَشبرجستههای دوران هخامنشی یا ماد، چنین نشانی نجستهاند – یا من ندیدهام) و باری، ضد و نقیضها در بارۀ این نشان زیاد گفته میشود. من اما، حرف دل خودم را میزنم: این نشان شیروخورشید نماد هرکه و هر جای تاریخ که بودهاست، نمادیست سخت خشن و دشمنخویانه است: شیری که شمشیری آخته در دست دارد؛ بگذریم از این که آن شیر کنون به گربهای مفلوک و سخت زخمی کاهش یافتهاست و تنها در دوران قاجار از پیکر آن شیر که لابد همهاش هم ایران نام داشتهاست، نزدیک به دوملیون و پانصد هزار کیلومتر مربع کاسته شدهاست و در بسیاری موارد نیز، مردمان آن بخشها (که لابد همه هم ایرانی بودهاند)، داوخواهانه و برای گریز از شکنجههای ملی ومذهبی و همچنین فضاحت حاکم بر مرکزیت ایران دررفتهاند که آن خواجۀ پلید پایه گذاشت، با چشم از چشمخانه برکندن 60 هزار کرمانی و تجاوز دژخویانۀ جنسی به شاه قانونی نه چندان جوان ایران، لطفعلیخان زند (شاید از همین روست که دژخیمان حاکم بر ایران کنونی نام عملیات تجاوز جنسی به دختران و پسران ایران را فتحالمبین نهادهاند، چرا که به فرمان آغا محمد بیمار، مشتی نرهآدمیزاد در برابر چشمان همۀ کرمانیان و لشکریان، از پس هم، به آن شاهپهلوان بسته دست درسپوختند: فتحالمبین: فتح آشکار و علنی.) و باری، پس اگر این نشان علامت ملی بودهاست از زمان نادر، آن شمشیر، در کف آن شیر به روی خود مردمان تحت استیلای نادر جهانگشا کشیده بودهاست که همۀ سرزمینهای تحت فرمان خود را به خاک سیاه نشاند؛ چرا که از کشورداری تنها مالیات نقدی ستاندن را بلد بود و این داستانیست پر آب چشم: در همان دورانی که بورژوازی اروپا به سرعت به انباشت اولیۀ سرمایه نائل میشد، سیاست مالیاتی نادر، سرزمینهای تحت استیلای او را نخست از پول نقد و بعد از آدم تهی کرد: چرا که مأموران او با پهن کردن بساط داغ و درفش، از مردمانی که از شدت بیپولی، دوباره به ماقبل تاریخ مبادلۀ پایاپای بازگشته بودند، مالیات را باز هم، نقدی مطالبه میکردند. آن جهانگشا که آن شمشیر به کف آن شیر داده بود، فرصت نکرد یک بار سیر دل آن همه نقدینگی را در کلات بشمارد و آن همه کوه و دریا و تپه و دریاچۀ نور و بلور غارت کرده از هندوستان بیآزار را سیر دل نگاه کند؛ تا آخر کوتوال کلات دروازه بر سر بریدهاش گشود. آغا محمدخان اما، که ارضای پولی-جواهری را در کنار زجر دادن زنانی که با چنگ و دندان به جانشان میافتاد، جایگزین ارضای جنسی کرده بود، از صدقۀ سر آن شیر و آن شمشیر نادری فرصت یافت که بر آن خرمن سکه و جواهر خرغلط زند و اما، آخر سر بر سر نیم خربزهای ناقابل جان داد، با همۀ برائی شمشیری که به کف شیرش بود. طنز تاریخ بین که انگار امام راحل از همین داستان عبرت گرفت و پس از به کار زدن گروگانگیریای که گنجی کنون شیوۀ رایج سکولاریسم دموکراتیکش کردهاست، اعلام کرد: «ما برای خربزه انقلاب نکردهایم.» اندیشیده بود لابد که سرنوشت تلخ سلفش آقامحمدخان پلید از آن رو رخ دادهاست که آن نیامرزیده برای خربزه آن انقلاب را برکرمانیان و بعد همۀ ایرانیان کرده بودهاست و از انقلاب نوع آغامحمدخانی خربزهاش را برداشت و از شیروخورشید نوع نادری شیرش را و اما، شمشیرش را چندگانه کرد و به همراه دو سه تائی گزلیک دستهبسته فرمود و فرو کرد به هرچه نهبدتر ملتی که آن شیر و آن شمشیر را انگار، تنها به جان خویش تیر و تیز کردهاست:
جنگش نه با انیران؛ کز خصم عاجز است:
جز در مصاف ایران، او را بخار هیچ.
در جنگ هشتساله، دیدیم با عراق:
ملیون به کشت داد و غیر از فرار هیچ.
سرکوب خلق را او تسلیح گشته است:
جز با وطن ندارد پیکار و کار هیچ.
و حاصل: خانمها و اقایان سلطنتطلب! آن نشان شیروخورشید که شما به جان تظاهراتهای جنبش سبز برونمرز میاندازیدش تا رژیم هار بتواند نوجوانان زندانی در پادگانها را خرتر کند و بباوراندشان که جنگشان هنوز با شاه است، نشان زیبائی نیست. حتی اگر نشان باستانی ایران بوده باشد و حتی اگر مجلس موسسان بعد از این جنون حاکم (به فرض زوالش)، آن را نشان پرچم ملی کند، من یکی ضمن احترام به آن مجلس شریف و تصمیماتش، اگر زنده بمانم، برای تغییرش خواهم نوشت و خواهم سرود. این نشان خشن نمیتواند از آن گربههه شیرامپراطوری بیمار نادری و آغامحمدخانی بسازد. یک خشونت بیهوده و غیر مدرن در آن نشان هست.
و دیگر،
سرود مرزپرگهر نیز سرودی خشن است. ریتمی نظامی دارد. به کار سان و رژۀ نظامی بیشتر میآید تا سرودی که کودکان و جوانان یک میهن برای مهرورزیدن به میهن و به هممیهن زمزمهاش کنند؛ بدجوری به گوهر آلودهاست. چیزی شبیه اغراق نه چندان زیبای «هنر نزد ایرانیان است و بس» در آن هست. (هادی خرسندی میگوید: هنر نزد ایرانیان اس دوبست – راست و دروغش پای او). سرود ای مرز پرگهر به دشمنخوئی آلوده است: «دشمن ار تو سنگ خارهای من آهنم.» را ما خطاب به که باید بغریم؟ کیست این دشمن؟ نکند آقای خامنهای در دل هر ایرانی یک شعبه دارد؟ پس این او تنها نیست که یک بند، دشمندشمن میکند. دشمنجوئی و لاجرم دشمنخوئی باید در نهاد و نهفت روح و جان ما ایرانیان نهادینه باشد پس، که سرود ملیمان یک مارش نظامی و حتی جنگیست؛ جهان مدرن رو به سوی دموکراسی دارد، یک دموکراسی جهانی و ایران یک عضو سازمان ملل متحد است و حق ندارد علیه دیگر اعضای این سازمان شمشیر بکشد؛ امیدوارم این ملتها روزی واقعا متحد شوندو تا دیر نشدهاست، یعنی تا کرۀ خاک نوع بشر را جواب نکردهاست، به تأسیس نهاد نمایندگی انسانی نائل گردند و سازمان مللشان به پارلمان جهانی و دولت جهانی استحاله یابد. جهان مدرن رو به سوی صلح دارد؛ جهان مدرن دارد به آن سمت میرود که پذرفتگی (Legitimation) ملی را با پذرفتگی جهانی یکسان گیرد. به آن سمت که دیگر هیچ حکومت کودتائی و غیر دموکراتیکی را به رسمیت نشناسد. و این سرود مرز پرگهر ضد این رویکرد جهانیست. این سرود همگان را فدای خاک میخواهد: آیا میخواهیم از پس این همه تجربۀ تاریخی دردبار، باز ایرانیگی (ایرانیت) را نه در فرهنگ و معنویت ایرانی، بل، در گرایشی نوستالوژیک به خاک واجوئیم؟ یعنی میخواهیم مصداق بارز آنانی باشیم که نه از گذشت روزگار میآموزند و نه از هیچ آموزگار؟! باید بپذیریم دیگر این را که این سخن فردوسی: «چو ایران نباشد تن من مباد – بدین بوم و بر زنده یک تن مباد!» یک ناسازوارۀ غیرمنطقیست: ناسازواره است چرا که اگر بدان بوم و بر یک تن زنده نماند، آنجا نیز دیگر، نه کشور ایرانیان که کشور انیرانیان (ضدایرانیان) خواهد شد.
و اما، برسیم به پرسمانی بسیار با اهمیت: آیا باید به سوی «همه با هم» برویم و اگر برویم، این رویکرد آیا به همان سرنوشت همه با هم خمینی برنخواهد روئید؟
نخست بگویم این را که با همۀ آنچه نوشتم، من با برافراختن پرچم شیر و خورشید و یا داس و چکش مخالفتی نمیداشتم، اگر ملاحظۀ درونمرز نمیبود؛ هرچند گاه، در این برافراختنها گونهای مصادره یا خیلی که با حسن نیت قضاوت کنیم مصادرۀ به مطلوب وجود دارد. قرار میگذارند که راهپیمائی کنند، بدون پرچم. توافق هم میکنند؛ اما یکباره پرچمهایشان را علم میکنند. خب غیر سلطنتطلبی که این توافق را پذیرفته و پرچمش را همراه نیاوردهاست، گر میگیرد از کلاهی که سرش گذاشتهاند؛ میبیند سیاهی لشکرش کردهاند که لابد با نشان دادن یک جمعیت انبوه زیر بلیط سلطنتطبلها، به دیگران بگویند ما بسیاریم. این مصادره است. مصادرۀ به مطلوب هم وقتیست که نه برای به رخ دیگران کشیدن، بل، برای باوراندن به خود این کار را میکنند: دیدید آخر قبولمان کردید!
اما، غیر این میشود پذیرفت که همگان آزاد باشند، در یک تظاهرات مسالمتآمیز، با پرچم و نشان سازمانی و حزبیشان بیایند. به شرط آن که آن نشان و پرچم را به جای نشان و پرچم ملی حقنه نکنند. بپذیرند که دیگری هم حق دارد پرچم سهرنگ بدون نشان یا با نوشتۀ (IRAN) همراهش بردارد؛ یا نشان و پرچمی ضد مارکسیستی؛ مثلا یک داس و چکش ضربدر قرمز خورده؛ نه که ملت گل و بلبلیم؟ باید به جهانیان هم نشانش دهیم دیگر.
اما ماجرای این دادگاهها و این هزینۀ سنگینی که این رژیم برای این اعترافگیریهای رسوا میپردازد را اگر با دقت بررسی کنیم به این نتیجه میرسیم که دقیقاً محاسبه شده و با مقصود دارند تن به این فضاحت میدهند: این نمایشها مصرف درونپادگانی دارند. نامردمان حاکم مشتی نوجوان خیابانی را بردهاند توی پادگانها سگ هارشان کردهاند که بیندازند جان مردم ایران. اما، برای همانها که زندانی آن پادگانها هستند و مطلقاً جز از طریق صدا و سیما نه به اخباری دسترسی دارند و نه سخنی میشنوند، باید جوری جا بیندازند این جنگ مقدسشان با مردم ایران را: اینها ضدانقلاباند که میریزند توی خیابانها. سلطنتطلند. کمونیستاند. عامل خارجیاند. جاسوس اسرائیلاند و.....
ما هم که نمیتوانیم اینجا در برونمرز انقلاب کنیم. این را بپذیریم که حداکثر هنرمان بازتاب دادن صدای آن جوانان جان و تن در معرض تیر و تجاوز است که دیگر دارند به گمان من از مرز شجاعت میگذرند و بیباکی میکنند. باز بدون نقاب تظاهرات کردن اشتباه است: شناسائی میشوید و میگیرند نابودتان میکنند.
از این که بگذریم. «همه با هم» خمینی یک معنا داشت: «همه خفه شید!» همه با هم خمینی در هدفی که پیش رو داشت خودش را معنی کرد که همانا «همه با من» بود.
همه با همی که رویکردش رسیدن به دموکراسی و آزادی اندیشه و بیان و قلم باشد و رسیدن به تعبیر و تأویل پذرفتگی حکومت به پذرفتاری ملت و آن هم با حکمیت آرای افراد ملت، نمیتواند سر از جهنم توتالیتاریسم درآورد. این همه با هم، در پویسویش خودش را تعریف میکند. دارد میرود که بنیان اقتدار سنتی را در ایران برای همیشه بروبد.
ملت سیاسی ایران باید به سمت یک توافق همهخلقی یا همهملی برود: یعنی توافقی که اکثریت قریب به اتفاق را در خود داشته باشد نه پنجاه درصد به علاوۀ یک از مردم را.
خود را فریب ندهیم؛ دیدیم که در سالروز ترور دکتر عبدالرحمان قاسملو، در استان کردستان و بخشی از آذربایجان غربی یکپارچه، دکان و بازار به رغم همۀ تهدیدها تعطیل شد؛ هر چند این نوزدهمین سالگرد ترور مافیائی آن بزرگمرد بود نه بیستمین و معمولا در دههگردهاست که پرو پیمان برگزار میکنند؛ وباری پس، چنین تعطیلی گستردهای به خاطر همدلی با مرکز نشینان بود قطعاً. اما، به رغم انتظارات همگان، کردستان چندان کوشش دیگری نکرد. آذربایجان تقریباً نظارهگر ماند. ترکمن صحرا و خوزستان نیز: بذر نفرتی که از یک سو شووینیستهای آریاگرا و از سوی دیگر برخی هویتکوشان مشکوک ملیتهای غیرفارس کاشتهاند، تا حدی توانستهاست دلهای ملیتهای ایرانی را از هم دور کند. یک هویتکوش ترک نوشت (نقل به مضمون): «برای ملیتهای غیر فارس همان بهتر که منفوری همچون احمدینژاد حکومت کند و نه محبوبی همچون نوریزاده. آن یک حمایت جهانی ندارد، این یک دارد؛ و اما هر دو میکشندمان. وقتی هم کشته شوی کشته شدهای؛ فرق ندارد کهات کشته است.» نوریزاده گفته بود انگار: چند ملیون آذربایجانی تحت انقیاد خاندان علیاف طمع بلعیدن 27 ملیون آذربایجان ایران را دارند.
خدمت دوست گرامیام علیرضا نوریزاده که این نگرانی را دارد و هویتجویانی که خیال پیوند دادن دو آذربایجان را دارند این را عرض کنم: نه خاندان علیاف و نه حاکمان کردستان عراق حاضر نخواهند شد ثروت هنگفت نفتی خزر و کرکوک را با چندین ملیون ترک و کرد پابرهنۀ ایرانی قسمت کنند که بسیار هم به لحاظ سیاسی فضولاند.
سرنوشت ایران و همۀ ملیتهای فرهنگی و اتنیکیاش دو گونه میتواند رقم خورد: با خشوت و نفرت و لاجرم پاکسازی قومی یعنی جنگ خانه به خانه، یا با مهر و دوستی و همگامی و پذرفتاری که گامی بالاتر از رواداری (تولرانس) است.
در این مورد باز خواهم نوشت.
......................
چند نکته به عنوان پینوشت:
1 - دکتر کاوه اردلان (کردزاد) مقالهای به ایران گلوبال داد به نام «میهنپرستی رمانتیک و میهندوستی مدرن» یک کار فوقالعاده بود این مقاله. متأسفانه این مقاله آرشیو نشدهاست. او مقالۀ دومش را به نام احتمالا (توزش کویر) فرستاد با این خواهش که ویرایشش کنم. کردم و درج شد. سپاسنامهای نوشت با این خواهش که پس از او ویرایش مجموعۀ کارهایش را به عهده بگیرم. نوشت که 82 ساله است و سخت بیمار: نیاز حیاتی به عمل آئورت دارد و قند خون بسیار بالا اجازۀ عمل نمیدهد. نوشت که به زودی نوهاش با من تماس خواهد گرفت؛ پاسخ چند ای میلی را که در آنها حال او را پرسیدهبودم، دیگر دریافت نکردم و خبری هم از نوۀ ایشان نشد. آیا دکتر اردلان دیگر نیست؟ کاش نوهشان این یادداشت را بخواند و با من تماس بگیرد. در عین حال، از هر آن کس که رد آثار او و به ویژه آن دومقالۀ ارزشمند را دارد، درخواست دارم اطلاع دهد.
2 – دکتر سروش به درستی از این سخن گفت که واژۀ مشروعیت که با شرع پیوند دارد دردسرزاست و نمیتواند معادل درستی برای لگیتیماسیون باشد. من پذرفتگی را پیشنهاد میدهم. زبان فارسی ظرفیتهای بسیار بالائی دارد که بخشیش بلااستفاده ماندهاست به خاطر وامگیری زائد از عربی و زبانهای اروپائی. در برابر پذرفتگی میتوانیم پذرفتاری را هم داشتهباشیم: پذرفتاران که مردم باشند به حکومتها پذرفتگی عنایت میکنند و نه بر عکس: کار و کردار حضرت خامنهای یادآور آن طنز برشت است: یکی از وزیران دولت آلمان شرقی گفته بود: «دولت اعتمادش را به ملت از دست دادهاست» برشت نوشت: «پس بهتر است این دولت ملت را منحل کند و ملت دیگری برگزیند.» و انگار، آقای خامنهای و همدستان قصد دارند ملت ایران را منحل کنند. اما، ایا خواهند توانست ملت دیگری برگزینند؟:
مصباح راه عقل زدهستت خدامنه!
کردت خدای گلۀ گاوان. چه میکنی؟
این نیز راهیست.
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید