رفتن به محتوای اصلی

استفتائی سرگشاده از آقای آیت‌الله سیستانی
26.08.2009 - 15:27

با سلام

آقای آیت‌الله‌العظما سیستانی

من چند پرسش مهم از شما دارم. اما پیش از طرح پرسشهایم، مقدمه‌وار ماجراهائی را که بر سر مسائل ایمانی با مادر و بجه‌هایم و به ویژه با دخترم داشته‌ام، به کوتاهی شرح می‌دهم چرا که به گمان من این معضلات فقط مربوط به آنها نبوده و نیستند و یک جامعه از آنان در رنج‌اند.

من از یک خانوادۀ شیعه اثنی‌عشری هستم. مادرم زنی بود بسیار معتقد. هر سال، در عاشورای حسینی بساط روضه و نیز خیرات او در روستای کوچک ما سورچه، در استان کردستان برقرار بود. آب‌گوشت نذری یا حلیم و سه روزی بساط روضۀ شیخ ابراهیم در مسجدی کاه‌گلی که نیروی کار لازم برای ساخت آن را مردم ده تأمین کردند و هزینه‌های ساخت و حصیرپوش و بعد هم گلیم‌پوش کردنش را مادر و خواهرم. مادرم سال 64 درگذشت. یک سال پس از آن که من ناگزیر از ترک میهنم شدم. دریکی از آخرین دیدارهائی که با او داشتم، دریافتم که از تزلزل ایمانش سخت در رنج است؛ تزلزل ایمان آن زن هدیۀ امام و انقلاب به او بود که در هفتاد سالگی، روزهای انقلاب در خیابان‌های تهران جوان‌ها را به تلاش تشویق کرده‌بود؛ آن شب، دریافتم که او نگران آن دنیایش شده‌است؛ مادرم از خلف وعدۀ مردی که او وی را پیشوای مذهبی خود کرده‌بود، در شگفت و در رنج بود.

آقای سیستانی!

جنبش شیعه که رویکردی ضد دستگاه ستم خلافت اموی و بعد عباسی داشت؛ در برهه‌ای که شاهان تحت امر خلفا به جستن و کشتن قرمطی و رافضی انگشت درمی‌کردند در همۀ جهان اسلام آن روز، زیرزمینی شد و بر شیعیان روا داشته شد که مرام خود را پنهان کنند تا کشته نشوند: تقیه اینچنین در این مذهب بدل به یک شیوۀ مبارزاتی شد. اما، نزد شیعیان بسیاری و به ویژه، نزد روحانیون شیعه تقیه معنای بسیار بدخیمی یافت: نهان کردن مقصود اصلی خود و فریب دادن مردم. حتی فریب دادن اهل شیعه برای پیش بردن امر خود: مادر من که آقای خمینی را مرجع تقلید خود کرده بود، از همین بود که به آخرت خویش بیمناک شده بود: «آقا تا در پاریس بود حرفهایش چیز دیگری بود: او همۀ وعده‌های پاریسش را زیر پا گذاشت. پس من از یک دروغ‌گو پیروی کرده‌ام.» تردید او حالی این بود: «آیا خدائی که من پرستیدم و مذهبی که من از پدر و مادرم آموختم، خدا و مذهب حق هستند؟»

آن شب تا دیر وقت با او سخن گفتم. به او گفتم: مادر! تو مسئول کارهای دیگران نیستی. تو عمری با حق زندگی کرده‌ای. حتی اگرنام واقعی خدا الله نباشد و حتی اگر آقای خمینی و آقاشیخ ابراهیم خودمان را شیطان مأمور کرده باشد و نه خدای حق و حقیقت و حتی اگر پیامبر اسلام هم دروغ گفته باشد، خدای حقیقی که شاید پس نامش را هیچ کس نداند، تو را خواهد آمرزید. به یادش آوردم که او هر گناهی را بر ما فرزندانش می‌بخشید، الا دروغ گفتن را؛ و گفتمش به یاد ندارم که خودش هم، هیچگاه، دانسته حقیقتی را کتمان کرده باشد. به او گفتم دین خدای حقیقی که شاید هیچ کس نام واقعی‌اش را نداند، قطعاً، جز حقیقت نیست؛ نمی‌تواند باشد وگرنه این هستی پدید نمی‌آمد. به او توضیح دادم که هیچ چیز را با دروغ نمی‌توان خلق کرد. نمی‌توان در تنوری که به دروغ روشن است نان پخت. نمی‌شود از مزرعه‌ای که به دروغ کاشته شده‌است گندم چید؛ نمی‌شود از کاریزی که به دروغ حفر شده‌است آب برداشت. بنا بر این اگر خدائی این هستی را خلق کرده‌است، خدای دروغ و دین او هم دین دروغ نیست؛ او خدای حقیقت است و گفتمش: «پس تو که هیچگاه دروغ را تحمل نکرده و دروغ نگفته‌ای، بر دین خدای حقیقت بوده‌ای و زیسته‌ای؛ گو آداب ظاهری‌ای که انجام داده‌ای باطل بوده‌باشند. و به او گفتم: اگر تو را به بهشت نبرند، یقین بدان که بهشت خالی از سکنه است.

آیا توانستم آرامش کنم؟

نمی‌دانستم. تا......

روزی که پاداشم را از دخترم، در بستر یک بیماری بسیار سخت گرفتم. ذات‌الریه‌ای سخت عارض شده‌بود؛ ناگهانی و تب 41 درجه بود. به سختی توانستم شمارۀ هندی دخترم را بگیرم. خودت را برسان. او کلید آپارتمانم را داشت. قدرت برخاستن و باز کردن در را نداشتم دیگر. آمد و تا آمبولانس برسد، پاشویه‌ام کرد؛ همان وقت در چند جمله وصیت کردم: ثروتی که ندارم. نشانی فایل‌های نوشته‌ها‌ و شعرهایم را دادم و گفتم جسدم را بسوزانید و خاکسترم را هر وقت توانستید بفرستید ایران و به آب چشمه‌های سورچه‌اش بدهید و گفتم هم: دخترم! من خیلی خطاها هم کرده‌ام، اما ندانسته، گفتم: با همۀ خطاهای نادانسته‌ام، من حرمت انسان و حرمت عشق و حرمت کلمه را رعایت کرده‌ام.

داشتم باز می‌گفتم که دستم را گرفت: «بابا! تو بهشتی هستی. مطمئنم.»

دخترم که مسیحی شده‌است، یکی دو روز بعدش که حالم کمی بهتر شده‌بود، در بیمارستان، به من گفت: «بابا! بین کسانی که من در زندگی‌ام شناخته‌ام، هیچ کس به خدا از تو نزدیک‌تر نیست؛ چرا تو به خدا اعتقاد نداری؟»

گفتمش: «عزیز بابا! من به خدای اسپینوزا اعتقاد دارم و به حقیقت هم که خدای زردشت است.» و به او توضیح دادم که اسپینوزا می‌گوید جهان مادی جسم است و خدا روح این جسم؛ در بینش زردشت هم نام دیگر انگره‌مینو یعنی سپهر یا قلمرو شیطان یا اهریمن «دروج» است که در کردی و فارسی امروز به «درو» و «دروغ» بدل شده‌است و نام دیگرسپهر یا قلمرو اهورا مزدا هم که سپنتامینو باشد، اشا یعنی هماهنگی میان اجزای هستی و راستی‌ست. زردشت جهان هست را به دو سپهر تقسیم می‌کند: سپهر زندگی یا سپهر اشاوند و سپهر نازندگی یا سپهر دروند.

جناب سیستانی!

من فکر نمی‌کنم در همۀ زندگی‌ام هدیه‌ای بالاتر گرفته‌باشم از آنچه دخترم با آن کلام ساده وآن پرسش به من داد و از همین اطمینان یافتم که توانسته‌ام پس، آن شب به مادرم آرامش بدهم. اطمینان یافتم که آنچه آن شب من به مادرم گفتم هم، بزرگترین هدیه‌ای بود که او در زندگی‌اش دریافت کرد؛ و شنیدم از خواهرم که تا دم مرگ از دعای خیر در حق من کوتاهی نکرده‌است. خدایش بیامرزد.

مادر دختر من نیز از یک خانوادۀ شیعه و سید طباطبائی‌ست؛ من هیچگاه دخترم را برای رویگردانی از دین اسلام که دین آبا و اجدادی خانوادۀ پدری و مادری اوست، ترغیب و یا به مسیحیت دعوت نکرده‌بودم؛ او را در یافتن راه ایمانی و اعتقادی‌اش آزاد گذاشتم. فقط از او و پسرم خواستم دروغ نگویند و اعتقاداتشان را پنهان نکنند. ریا نورزند و کسی را گول نزنند. همین.

با او و پسرم بحث‌هائی داشتم بر سر مسائل و مشکلات جهان اسلام و میهنشان. کوشیدم به آنها بباورانم که هم‌میهنانشان انسان‌های پلیدی نیستند. از حافظ برایشان مثال آوردم و از شاعران کرد. از تعبیر عرفانی از اسلام و مولانا و حتی با دخترم بر سر کاریکاتورهائی که در دانمارک از پیامبر اسلام چاپ شده بودند بحثی داشتم بر سر مرز آزادی بیان:

او بر مبنای آزادی بی حصر و استثنای بیان و قلم و با تأکید بر این که من به عنوان عضو کانون نویسندگان، به دفاع از این آزادی‌ها تعهد دارم، کوشید مرا مجاب کند که علیه کاریکاتوریست‌ها ننویسم. منطق من در برابر او این بود که موعظۀ نفرت را در شمول آزادی بیان نمی‌دانم و معتقدم که توهین به پیامبر یک دین که بیش از یک ملیارد پیرو دارد، توهین به آن مردم است و برایش از مادربزرگ خودش مثال آوردم که توهین به مقدسات مذهبی‌اش را توهین به خودش می‌دانست. او مادربزرگش را تا حدودی به یاد داشت و از مهربانی او بهره برده بود. راضی‌اش کردم که توهین به مادربزرگ مهربانش را نپذیرد. برایش از خانم دکتر پیر آلمانی‌ای هم گفتم که سالهاست پزشک من است. او یک بار با نگرانی از من پرسید که آیا من به مسیح دشنام هم می‌دهم؟ پرسیدم: «چرا باید به او دشنام بدهم؟» گفت: «آخر به او اعتقاد ندارید.» گفتم:« خانم دکتر مسیح برای دو ملیارد انسان، سمبلی از انسانیت و مهربانی و عشق به هم‌نوع است. من به دو ملیارد انسان دشنام نمی‌دهم.» به دخترم توضیح دادم که نمی‌توان انتظار داشت که مردم یک‌باره دین عوض کنند و بدون خدا زندگی کردن هم خیلی سخت است. به او توضیح دادم که برای بدون خدا زندگی کردن، آدمی باید به معرفتی نزدیک به معرفت شوپنهاور و خیام برسد تا بتواند به رغم بی‌باوری به خدا، از راستی رویگردان نشود و به هم‌نوع‌خواری نرسد. به او توضیح دادم که به گمان من حاکمان کنونی ایران دچار نوعی نیهلیسم‌اند. آنها اعتقاد به حقیقت یعنی اعتقاد به خدا را از دست داده‌اند، بی این که به معرفتی دیگر نایل شده‌باشند. جنایتهائی که می‌کنند از این نیهلیسم ناشی می‌شود. به او توضیح دادم که بسیاری از آدم‌های آئینی بی‌دین‌هائی خرافی‌اند؛ آنها بر سر خواستگاری از یک دختر برای پسرشان استخاره می‌کنند؛ اما، بی هیچ تردیدی فرمان قتل و تجاوز می‌دهند؛ و نگرانی‌ام را با او در میان گذاشتم: بی‌دینی توده‌های وسیع مردم، اگر بی جایگزین معنوی فرهنگی و اخلاقی باشد، می‌تواند برآمدهای بسیار بدخیمی داشته باشد؛ و به او توضیح دادم که اما، توهین به پیامبر و دیگر مقدسات دینی مسلمانان جلوی روشنگری در بارۀ مسائل و مشکلات جهان اسلام را هم می‌گیرد. دخترم متقاعد شد. اما اگر نمی‌شد هم، باز من می‌نوشتم؛ باری، جناب سیستانی، تا آنجا که خبر دارم، من نخستین نویسندۀ غیرمذهبی یا سکولار ایرانی هستم که به آن کاریکاتوریست‌ها اعتراض کردم و از هم‌میهنان سکولارم خواستم از دفاع از کار آنها خودداری کنند.

با دختر و پسرم بسیار بحث‌های دیگر هم داشته‌ام. آنها در غربت به دنبال کشف میهنشان بودند و هم‌میهنانشان. به آنها توضیح دادم که در هر دینی می‌توان مواد لازم برای بنیادگرائی کور یافت. هر چند در اسلام به دلایلی این امکان بیشتر است: چرا که پیامبرش حکومت‌گر شده‌است و به رغم این که با «لااکراه فی‌الدین» حق‌الله را به حوزۀ فردی و وجدان شخصی ارجاع داده‌است، اما، در دوران حکومت‌گری نظامی‌اش، برای هم‌سان کردن آحاد جامعه، حق‌الله را بر حق‌الناس ترجیح نهاده است و رسیده‌است به «اشداءالاکفار و رحمائهم بینهم‌.» و چون هر نحله‌ای این کفار را جوری تعبیر می‌کند، کار بنیادگرائی در اسلام به آنجا می‌رسد که حتی تردید در رهبری کفر به حساب می‌آید و مردد باغی محسوب می‌شود که به زعم پیروان رهبری اگر نیم‌کش شده باشد باید تمام‌کشش کرد. به آنها توضیح دادم که تعبیر تنگ‌نظرانۀ امثال مصباح یزدی که رهبری را منبعث از خدا می‌داند، اشداءالالکفار را حتی به شیعیانی که تنها مرجع تقلید دیگری غیر از رهبر دارند، سرایت می‌دهد. و این امید را با آنها در میان گذاردم که شاید روزی مراجع دینی اسلام متوجه شوند که عقب‌ماندگی دردبار جهان اسلام ریشه‌های عمیق در خود این دین دارد، به آنها توضیح دادم که تمدن صنعتی با این باورها و این خشونت نهادینه شده علیه دگراندیشان و به ویژه زنان نمی‌تواند در جهان اسلام مستقر شود و از آنجا که تمدن زراعی مبتنی بر تولید محدود برآمده از انرژی عضلانی و در نتیجه سفرۀ مشترک نیمه‌معیشتی زایل شده‌است، اگر موانع نظری و فرهنگی استقرار تمدن صنعتی از میان برداشته نشوند، جهان اسلام با خطر اضمحلال تمدن روبرو خواهد شد که به نوبۀ خود گرایشهای رادیکال را دامن خواهد زد. افغانستان را مثال زدم که زمانی در دوران تمدن زراعی، سرزمینی بود که مردمانی با زبانها و باورهای مختلف دینی در آنجا کنار هم می‌زیستند. اما، اکنون به سلاخ‌خانۀ دگراندیش و دگرباش تبدیل شده‌است؛ و روزی هم با خوشحالی به دخترم خبر دادم که آیت‌الله منتظری فتوا داده‌است که همۀ احکام اسلام غیر از عبادات محضه قابل بحث‌اند.

با این همه، نتوانستم دخترم را مجاب کنم که بر دین آبا و اجدادی‌اش بماند. او مسیحی شد. پسرم هنوز دینی اختیار نکرده‌است. ولی می‌گوید دین او حقیقت و عدالت است.

جناب سیستانی. من حکایت سه نسل از یک خانوادۀ شیعۀ ایرانی را از آن برای شما برنمی‌شمرم که سرگرمتان کنم. می‌خواهم خطری بزرگ را به شما گوشزد کنم: ایران و اسلام شیعه در ناراستی و دروغ دارند می‌سوزند و تباه می‌شوند. آنانی که چاه جمکران را وسیلۀ تحمیق مردم ایران کرده‌اند، پیش از هر چیز باید باور به مهدی صاحب‌زمان را در خود کشته باشند. آنان که به نام خدا و ولایت از سوی او فرمان تجاوز به دختران و حتی پسران می‌دهند که فقط از مردانی با گرایش‌های تباه جنسی برمی‌آید، پیش از هر چیز باید باور به خدا را در خود کشته باشند؛ خود را فریب ندهید: بسیج شماری از منحرفین جنسی برای انجام آنچه فتح‌المبین‌اش نامیدند، جز با نقشه و برنامۀ از پیش‌اندیشیده شده و موافقت کلی شخص خامنه‌ای که فرماندۀ کل نیروهای نظامی و انتظامی و نظام قضائی کشور است، میسر نمی‌شده است. هرچند تجاوز به زنان نیز جز از بیماران جنسی برنمی‌آید، اما به هر رو، بسیاری از مردانی که می‌توانند به زن تجاوز کنند، توان تجاوز به مرد را ندارند. دستگاهی که برای چنین پلیدی‌هائی خود را آماده کرده‌است و با برنامه‌ریزی به جمع‌آوری هم‌جنس‌بازان متجاوز پرداخته است، پیش از هر چیز و به گونه‌ای سیستماتیک باید باور به حقیقت و خدای حقانیت را در خود کشته باشد.

تردیدی ندارم که اکنون پیرزنان و پیرمردان بسیاری در ایران چو بید بر سر ایمان خویش می‌لرزند و همان تردیدی را در دل دارند که مادر من داشت و دختران و پسران بسیاری، که شانس آن را ندارند که همچون دختر و پسر من به کمک پدری دردآشنا و نگران و اندگی آگاه و مادری دلسوز راهی ایمانی و ایقانی برای خویش بجویند، گرفتار نیهیلیسم دردبار جاهلانه‌ای خواهند شد و به انواع روان‌نژندی‌ها گرفتار.

می‌پرسم از شما که آیا برای یک عالم دینی مصلحتی بالاتر از مصالح مردمان حوزۀ دیانتش وجود دارد؟ شنیده‌ام که شما مهم‌ترین مرجع تقلید شیعیان جهان هستید. بنابراین باید مسئول‌ترین نیز باشید و پس امیدوارم به این پرسش‌ها پاسخ دهید.

1 - آیا تقیه جز برای در بردن جان از دست شیعه‌ستیزان رواست؟ یعنی آیا رواست که یک روحانی شیعه و یا هر شیعه‌ای، دیگران را با پنهان کردن مقصود اصلی و مرام خویش، به نام تقیه بفریبد و با آنها سست‌پیمانی و تدلیس کند؟

2 – آیا سکوت یک روحانی شیعه و اصولا هر شیعه‌ای در برابر ظلم فاحش و آشکار به حق‌الناس به نام تقیه رواست؟

3 – اگر نه، جنابعالی سکوت خود را در برابر مظالمی که به امر آقای سید علی خامنه‌ای بر مردم ایران می‌رود به چه تأویل می‌فرمائید؟ بهتر از من می‌دانید که در اسلام امر به معروف و نهی از منکر، آنجا که پای حق‌الناس در میان است واجب عینی‌ست و با توجه به این که جنابعالی در نجف زندگی می‌کنید، با وصف این که عمال جمهوری اسلامی در عراق نیز فعال هستند، اما، نسبت به امثال آقایان کروبی و موسوی و خاتمی که در ایران زندگی می‌کنند، مصونیت بسیار بیشتری دارید.

4 – اگر پاسخ پرسش‌های شمارۀ یک و دوی من مثبت هستند، یعنی اگر جنابعالی تقیه را نه فقط برای حفظ جان در برابر پی‌گرد عقیدتی، بلکه و در هر حال و حتی برای مصالحی از قبیل حفظ موقعیت یا گریز از درگیری‌های احتمالی و نیز به مثابه یک اهرم مجاز در جهت فریب مردم و تدلیس آنان روا می‌دارید، بفرمائید که مرز میان حق و باطل در مذهبی که جنابعالی مرجع عالیقدر آن هستید، چیست؟ به عبارت روشن‌تر، مرز میان خدا و شیطان در مذهبی که شما روحانی آن هستید کجاست؟

5 - در صورتی که پاسخ پرسش‌های یک و دو را مثبت می‌دانید، بفرمائید که دین در قاموس جنابعالی چه معنائی دارد؟ آیا دین صرفا پای‌بندی به انجام برخی آئین‌ها‌ برای نشان دادن التزام به حق‌الله است یا اوجب واجبات آن ایجاد زمینۀ عاطفی، معنوی و فرهنگی رعایت حق‌الناس برای بهبود شرائط زندگی اجتماعی؟

6 – در صورتی که معنا و مقصود دین را تنها پای‌بندی به انجام آن آئین‌ها، با وصف عدم رعایت حق‌الناس می‌دانید، تفاوت دین شما با دین شیطان‌پرستان یا زاتانیست‌ها در چیست؟

با درود به حقیقت و رهروان راه حق

شاعر، نویسنده و روزنامه‌نگار تبعیدی ایرانی

کیومرث نویدی.

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ایران گلوبال

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.