رفتن به محتوای اصلی

راز «بلوغ و قدرت خندان» عاشقان زمینی، مهاجرین چندفرهنگی
05.06.2010 - 18:12

راز «بلوغ و قدرت خندان» عاشقان و عارفان زمینی، مهاجرین چندفرهنگی

راز عمیق بلوغ بشری در این نکته نهفته است که انسان پی می‌برد، عمیقا لمس و درک می‌کند که واقعیت و حقیقت همیشه یک واقعیت سمبولیک و یا حقیقت سمبولیک است. یعنی یک واقعیت و حقیقت در چهارچوب زبان، یک روایت است واین روایت را می‌توان تحول بخشید وهیچ واقعیتی، هیچ حقیقتی، واقعیت و حقیقت نهایی نیست. ازینرو جهان مدرن و پسامدرن نیز راه نهایی و واقعیت نهایی نیست و همیشه راه دیگری ممکن است، تفاوت دیگری ممکن است.

اساس دستیابی به این قدرت و بلوغ نو همان قبول «مرگ خدای» نیچه و یا قبول عدم وجود حقیقت مطلق و متاروایت مطلق است. یا در معنای روانکاوانه دست یابی به این بلوغ است که بزعم لکان انسان پی می برد و لمس میکند که همه هستی او، همه جهان سمبولیک او بدور یک «هیچی محوری» ایجاد شده است. همانطور که کوزه بدور یک «هیچی» ایجاد میشود و ازینرو این جهان و روایات ما از زندگی مرتب قابل تحول هستند.

چه انسان سنتی و یا انسان مدرن به درجات مختلف گرفتار یک سری « چیزهای مطلق و اطمینان بخش» هستند، گرفتار یک سری « نگاه مطلق گرا» هستند. خواه این روایات مطلق، نگاههای مطلق گرا نزد انسان سنتی بیشتر یک روایت مطلق از مذهب و یا یک اخلاق مقدس و سنت مقدس باشد. خواه این «واقعیت مطلق، نگاه مطلق» نزد انسان مدرن که از این خطاهای سنتی گذشته و به نسبی بودن روایات از مذهب و اخلاق پی برده است و بدین دلیل به بخشی از قدرت بالغانه خویش دست یافته است، به شیوه گرفتاری در یک نوع برداشت از زندگی و علم، از «نسبیت» و غیره نهفته باشد. در گرفتاری در « واقعیت عینی» و غیره نهفته باشد.

زیرا با رهایی انسان از حقیقت مطلق بایستی در واقع حال به قول نیچه انسان گام بعدی را بردارد و پی ببرد که «واقعیت ظاهری» نیز یک روایت و تفسیر حاکم است، یک واقعیت و روایت سمبولیک است که می‌تواند تحول یابد. ازینرو «ابر انسان خندان نیچه» با شناخت این راز و قبول بهتر مرگ خدا وارد «نیمروز» خویش و جهان زمینی، چشم‌اندازی و همیشه قابل تحول خویش می‌شود.

لکان این تحول مهم و بلوغ را در عرصه گسترده یا دیسکورسیو با تئوری «چهار گفتمان یا چهار دیسکورس(1)» خویش بیان می‌کند. به زبان ساده اگر بخواهیم این تئوری لکان را شرح دهیم، این است که ابتدا انسان یا فرهنگها به طور عمده اسیر «گفتمان ارباب/بنده» هگلی هستند. در این گفتمان ارباب سنتی یا نیروی حاکم مدرن، انسان پولدار، معروف یا سرمایه دار مدرن خیال می‌کند که او نیازی به «دیگری» ندارد و دیگری به او احتیاج دارد. بنده نیز گرفتار همین گفتمان است، بنابراین میخواهد در حالت سنتی با تبدیل شدن به مومن خوب و یا به عاشق سنتی به این قدرت و شکوه پدرانه دست یابد ویا به یک دیکتاتور نو تبدیل شود. در حالت مدرن ازینرو انسان مدرن تلاش می‌کند مرتب به شکوه و قدرت این «دیگری معروف» دست یابد، پولدار شود، با جراحی جوان و زیبا شود، با ویاگرا به «قدرت باشکوه جنسی» خویش یا دیگری دست یابد. ( البته در نگاه لکان این گفتمان «ارباب/بنده» در واقع گفتمان اصلی و محوری است و همه سه گفتمان دیگر از او نشات می‌گیرند)

اساس روانی « تبلیغات مدرن» بر پایه این شناخت حکمفرما است که هر انسانی بدنبال دست یابی به «مطلوب گمشده و بهشت گمشده ای» است تا با بدست آوردن آن بتواند حال او نیز سعادتمند و قدرتمند مثل «دیگری» و یا بهتر از «دیگری» گردد. این مطلوب گمشده همان «ابژه کوچک غ» لکانی است که اساس جستجوی بشری است.در حالت تبلیغات مدرن اما این جستجو به شیوه بالغانه به طور عمده صورت نمی گیرد بلکه بیشتر به شیوه نارسیستی و به طور عمده به حالت «گفتمان ارباب/بنده» است. یعنی تبلیغات مرتب به انسان می‌گوید «تو حق داری لذت ببری، تمتع یا ژوئیسانس ببری» مثل دیگران یا بهتر از دیگران و اگر این «کالا» را بخری بدون زحمت و بدون نیاز به دیگری به طلب و خواست پنهانت، به تمنای مورد عشق بودن، معروف بودن و غیره دست می‌یابی. تو میتوانی به «مطلوب گمشده‌ات» با خریدن این چیز یا آن چیز دست یابی و هر بار چیزی نو به بازار عرضه میکند که بهتر از کالای قبلی به ظاهر دستیابی به تمنای عشق و قدرت بشری را ممکن می ‌سازد.

با آنکه خریداران مدرن معمولا به این بلوغ سمبولیک بالغانه دست یافته اند که هیچ کالایی کالای نهایی نیست اما در عین حال اسیر این تمتع نارسیستی هستند و میل تبدیل شدن به ارباب و آقا را دارند، پس اسیر «نگاه تبلیغات و بمباران تبلیغات» هستند. یعنی دچار دروغ و توهمی هستند و این دروغ و توهم اساس قدرت تبلیغات مدرن است، همانطور که قدرت تبلیغات در پیوند با قدرت و معضل نارسیستی انسان مدرن و جامعه سرمایه داری مدرن است. جزوی از دیسکورس مدرن است و معضل دیسکورس مدرن را در خود حمل می‌کند و نشان می‌دهد. حتی حال که حتی «کالا» هر چه بیشتر عاری از اهمیت محتوایی آن می‌شود و بیش از هر چیز به عنوان یک «نماد» و نشانه مهم است. زیرا او نشانه و نمادی است که صاحب آن با خریدن این ماشین و یا این «آی پات» کامپیوتری جدید و یا تلفن آیفون جدید، در واقع به «قدرت ارباب و پدر» دست یافته است ومانند او مورد عشق «زنان یا مردان» فراوان قرار می‌گیرد. حال هر دو جنس و جنسیت در پی تبدیل شدن به «ارباب و بی‌نیاز» به دیگری هستند.

در حالت دوم و در «گفتمان هیستریک» فرد و یا یک فرهنگ فکر میکند که «دیگری» مانع از دست یابی او به خوشبختی و سعادت میشود و خویش را «قربانی» احساس میکند. تبلور این حالت را ما در هر حرکت هیستریک و یا انقلابی می‌بینیم که میخواهد با «قتل دیگری»، با پدرکشی به قدرت و سعادت از دست رفته دست یابد و ازینرو نیز در نهایت هر آزادیخواهی به دیکتاتور تبدیل میشود. زیرا سناریو ظالم/قربانی یک توهم نارسیستی است. تبلور امروزه این گفتمان هیستریک را ما در حالات بن‌لادن و یا هر گونه «غرب ستیزی» ایرانی می‌بینیم که روی دیگرش «غرب‌شیفتگی» هیستریک و نارسیستی است.

حالت سوم «گفتمان دانشگاهی» است که نمودارش را امروز ما در تلاش برای «کلون‌زنی» و ساختن «انسان کامل» می‌بینیم. با آنکه کلون زنی و علوم تکنولوژيک جدید دارای فواید و قدرتهای سمبولیک فراوانی نیز هستند و قبل از هر چیز این علم و اختراعاتش خودبخود نظریه کلاسیک علم مدرن و نگاه مدرن به انسان به سان «سوژه مستقل» را در هم می‌شکند و این تحولی بس مهم است، اما در درون این گفتمان دانشگاهی نیز باور به توهم یک «واقعیت عینی»، «ژنهای عینی و ابتدایی» وجود دارد. زیرا دانشمندان «گفتمان دانشگاهی» خیال می‌کنند می‌توانند با شناسایی و بدست گیری این واقعیت عینی و یا جسم انسانی در واقع انسانی کامل ویا واقعیت عینی جدیدی بسازند. اما انسان همیشه چیزی بیشتر از ژنهای اوست همانطور که واقعیت عینی و رابطه سوژه/ابژه ای دانشمند با طبیعت، با «دیگری» بر پایه یک دروغ و توهم استوار است، زیرا «دیگری» نیز یک سوژه تمنامند است. به این دلیل نیز امروز طبیعت پاسخ مناسب خویش را به تجاوز انسان به طبیعت و به مادر خویش می‌دهد و ما را وادار به نواندیشدن رابطه خویش با طبیعت و یا دیگری کرده است.

گفتمان چهارم و بالغانه «گفتمان روانکاوانه» است که در اینجا «دیگری» همیشه یک «دیگری متفاوت» است، خواه این دیگری، تمنای من یا تو و یا معشوق، جهان، واقعیت، حقیقت، خدا و غیره باشد. این دیگری همیشه یک «هیچی و خلاء»دارد که نمی‌گذارد من و تو هیچگاه به روایت نهایی و معنای نهای خویش یا دیگری پیش ببریم و دارای ذات خاصی باشیم. ازینرو سوژه یا فرد در واقع یک «هیچی» است، یک «پرفورمانس» است که مرتب نقش و رلی را در یک بازی، گاه به عنوان کارمند، لحظه ای دیگر به عنوان خریدار یا معشوق، یا عالم و هنرمند و غیره بازی میکند و هیچ نقش و رلی نقش و معنای نهایی او و دیگری نیست. اینجاست که اکنون امکان هزار روایت از واقعیت و زندگی، امکان هزار روایت همیشه متحول از علم، مذهب، هنر و غیره بوجود می آید. ازینرو به قول لکان کتابت و خلاقیت بشری هیچگاه پایان نمی یابد.

همین جا نیز نظریه لکان را می‌توان با «نظریه اشتیاق» دلوز/گواتاری و یا «دیفرانس دریدایی» پیوند زد و این بحث را به شیوه دیگری نیز مطرح کرد. زیرا هر دو نظریه دیگر نیز باور به ایجاد قدرت «خلاقیت مداوم و تفاوت سازی مداوم» زندگی و انسان دارند. زیرا در نگاه دلوز «قدرت درون بودی یا ایمانسس» ماشین زندگی و هر پدیده، دقیقا «توانایی تولید مداوم و خلاقیت مداوم» است و در نگاه دریدا نیز هر پدیده در پیوند دائم با پدیده دیگری است و هر تحولی در یک پدیده به معنای تحول در معنای پدیده دیگر است. تحول در معنای «صنعت و علم» به معنای ایجاد تحول در معنای «طبیعت و جسم» است و بالعکس. همانطور که با نظریه دلوز نیز میتوان تاثیر گفتمانهای مختلف بر جسم و خلاقیت را به شیوه ای دیگر باز کرد. زیرا در تئوری دلوز/گواتاری برای مثال جامعه مدرن و گفتمان مدرن خود را به عنوان «یک بدن کامل و پر، یک روایت حاکم» به هر پدیده و تحول می‌چسباند و نمی‌گذارد به یک «بدن نو و روایت نو» تبدیل شود. همانطور که نگاه علمی مدرن و حاکم بر دانشگاهها به عنوان یک « بدن و ارگانیسم کامل و پر، یک روایت مطلق» اجازه تحول و تحقیق در چهارچوب خاصی را می‌دهد و هر تحولی در خارج از آن چهارچوب و روایت حاکم را سرکوب می‌کند.

ازینرو در نگاه دلوز هر پدیده و حتی هر بوسه همیشه در چهارچوب یک گفتمان و بدن حاکم رخ می‌دهد که می‌خواهد این بوسه و بیان احساس را به شکل خویش و به حالت هیرارشی حاکم سنتی و یا مدرن بر جسم و بدن سیاسی یا فرهنگی بیاورد. همانطور که می‌توان به کمک این نظریه به خوبی فهمید که چگونه سرمایه داری و نگاه مدرن هر پدیده نو را چون فمینیسم، موزیک نو، تحول بنیادین نو و یا حتی نظریات لکان و دلوز و غیره را به یک «کالای مدرن» و قابل خرید و در چهارچوب نظام تبدیل می‌کند. با چنین نگاهی نیز می‌تواند دید که آنچه دلوز/گواتاری در پی آن هستند چیزی شبیه گفتمان روانکاوانه و امکان خلاقیت مداوم است. در عین اینکه آنها دقیقا با نقد روانکاوی به ایجاد این خلاقیت مداوم دست می یابد و یا دریدا نیز یک نقاد لکان و یک دوستدار بزرگ دلوز است. ( زیرا برای دلوز برای مثال دقیقا روانکاوی لکان نموداری از این « روایت حاکم مدرن» در عرصه روانی است که البته این نظریه او دارای ضعفهایی نیز هست و می‌توان با شناخت قدرت و ضعفهای هر دو نظریه به پیوند بهتر آنها و استفاده از قدرتهای هر دو نظریه و یا هر سه نظریه دست یافت. یعنی به این توانایی مدرن دست یافت که پیوند شبکه‌وار و سیستماتیک این نگرشها و نیز تفاوتشان را لمس کرد، آنها را به سان سه « روایت سمبولیک، سناریو سمبولیک» دید و وارد هر سناریو شد، به کمک آن یک پدیده را بررسی کرد و سپس وارد اطاق بغلی و متن بعدی، نظم بعدی دلوزی یا دریدایی شد و اینگونه به همان پدیده نگریست و در انتها به «اطاقی نو، صحنه‌ای نو» وارد شد که از ترکیب این سه نگاه و سه چشم‌انداز به پدیده مشابه بوجود آمده است. طبیعی است که این اطاق نیز اطاق نهایی نیست و فقط یک «هایپرتکست» نوین است.)

راز قدرت « عاشق و عارف زمینی»، مهاجر چندمتنی یا دوفرهنگی

راز نگاه حالت «عاشق و عارف زمینی» یا حالت و مفهوم «مهاجر دوملیتی» من، حالت قدرت نوین و اغواگر سیستمی که من از آن سخن می‌گویم، دقیقا در این توانایی لمس عمیق «مرگ خدا» و قبول «گفتمان روانکاوانه» نهفته است و این قدرت نو به او امکان میدهد که حال به یک «بازیگر نوین» و به یک قدرت خلاق تبدیل شود، خواه در زندگی شخصی خویش و یا به عنوان یک «بدن فکری،سیاسی،اجتماعی» و غیره. در عین حال هر کس تنها بر پایه فردیت خویش و راه فردی خویش می‌تواند به این حالت «عاشق و عارف زمینی، خردمند شاد ایرانی» دست یابد، زیرا این حالت همان «دیگری همیشه متفاوت» است که هیچوقت نمی‌توانی کامل بدستش آوری و یا همیشه به زبان طنز بیشتر از او و یا کمتر از او هستی اما هیچگاه به او نمی‌رسی.

با دست یابی به چنین قدرت و نگاه نوین است که آنگاه ایجاد روایات نو و عمیق از پروتستانیسم مذهبی، چپ مدرن، فردیت بالغانه و تلفیق هر چه بیشتر امکان‌پذیر می‌شود. این تحول پایه روانی پوست‌اندازی مدرن ما است. همانطور که این تحول مدرن احتیاج به ایجاد فاکتورهای سیاسی، حقوقی، فرهنگی، اقتصادی و غیره خویش دارد و این تحولات لازم و ملزوم یکدیگر هستند. با این حال نقش انسان و حالت روانی، ضرورت دست یابی به این «قدرت نو» نقشی اساسی در این تحول چندجانبه بازی می‌کند. زیرا هر تحول عمیق ابتدا با این تغییرسناریو و ایجاد یک نگاه قدرتمند جدید، یک روایت نو و قدرت نو ایجاد میشود.

ازینرو نیز به هیچ تعارف و تواضع دروغینی باور دارم که این حالت نو و این «قدرت نو»ی عارفان و عاشقان زمینی، این سیستم و قدرت نویی که من به تشریح آن پرداخته ام ، حالت و قدرتی که زندگی را برای انسان ایرانی به یک «بازی» و او را به «بازیگر خندان» این بازی عشق و قدرت تبدیل می‌کند، به هیچ وجه قبل از طرح آن توسط سیستم فکری من به این شکل وجود نداشته است، در عین اینکه بر پیوند نگاه خویش با نسلهای قبل و هم‌نسلانم تاکید میکند. زیرا یکایک ما جزوی از یک پروسه مشابه هستیم، یکایک ما ضرورت هستیم، انتخاب شده ایم تا با تن دادن به سرنوشت خویش و راه شخصی خویش به این جهان نو و همیشه متحول دست یابیم و از طریق ایجاد جهان و روایت فردی خویش، چه در زندگی شخصی یا در هنر و علم به یاران یکدیگر و بازیگران پرشور و خندان بازی پارادکس زندگی تبدیل شویم. به یارانی با قلبی گرم و مغزی سرد که قادر به آنند در کنار یکدیگر به وحدت در کثرت مدرن یا کثرت در وحدت چندصدایی پسامدرن دست یابند.

نکته مهم و نهایی برای لمس عمیق این «قدرت و بلوغ نو» این است که وقتی پی ببریم واقعیت و حقیقت یک روایت سمبولیک است. وقتی پی ببریم که واقعیت و حقیقت یک «واقعیت و حقیقت عینی/ذهنی یا سمبولیک» است آنگاه هم ‌میتوانیم قادر به تحول در آن و ایجاد روایات مختلف باشیم و هم همزمان بدانیم که این واقعیت و حقیقت یک سناریو و یک «نظم سمبولیک» است، دارای قانون و چهارچوب است. او همان «دیگری همیشه متفاوت» است که در واقع یک «سوژه تمنامند» است و به قول لکان «تمنای من همیشه تمنای این «دیگری» است. پس نمی‌توان دچار این توهم شد که حال هر کاری می‌توانم انجام دهم و هر بلایی می‌توانم سر خودم یا دیگری در بیاورم.

زیرا این توهم روی دیگر توهم «حقیقت مطلق، واقعیت عینی مطلق» و غیره است که انسان سنتی یا مدرن به آن دچار است. زیرا اگر نفر اولی به خاطر باور به یک سری چیزهای مطلق قادر نمیشود به جهان اطراف خویش دقیق بنگرد و در همین واقعیت مادی در اطراف خویش، یک سناریو و جهان سمبولیک نیز ببینید که قادر به تحول است؛ یعنی پی ببرد که اصولا ما به واقعیت مادی نهایی دسترسی نداریم اگر که چنین چیزی اصلا وجود داشته باشد بلکه همیشه در یک واقعیت سمبولیک و نمادین هستیم، در یک سناریو و روایت هستیم که می‌توان از چشم‌اندازهای مختلف به آن نگریست و به آن تحول بخشید، حال نفر دوم که به «سناریو بودن واقعیت و حقیقت» پی ببرده است، خیال می‌کند که این واقعیت و حقیقت فقط یک چیز خیالی و ذهنی است، یک توهم است که می‌توان براحتی بر آن چیره شد. این حالت دقیقا حالت «منحرف جنسی» است که نمی‌خواهد دارای محدودیت جنسی باشد، می‌خواهد «هر جنسیتی» باشد، زیرا خیال میکند که جنسیت فقط یک « جنسیت ویرتوال و انتزاعی» است و متوجه نیست که جنسیت و هویت جنسی یا جنسیتی با آنکه یک دیسکورس و سناریو است اما یک سناریو عمیق و چندفاکتوری روانی، بیولوژیک، فرهنگی و غیره است. (البته لکان فقط آن را پدیده ای روانی یا ناشی از دیسکورس پدر می داند که من با آن کامل موافق نیستم). بنابراین منحرف جنسی بهای توهم خویش را با شکست در زندگی جنسی و جنسیتی سمبولیک یا واقعیت روزمره سمبولیک می‌پردازد. همانطور که کسی که فکر میکند واقعیت فقط یک چیز ذهنی است و از پنجره بیرون می‌پرد تا پرواز کند، قوانین و محدودیت این واقعیت را با شکستن دست و پا یا مرگ می‌پردازد.

ابتدا با لمس عمیق «سمبولیک بودن واقعیت و حقیقت» هم امکان ساختن روایات نو وجود دارد و هم توجه به دیگری و قوانین سناریو و نظم سمبولیک در زندگی و در هر پدیده. تنها با شناخت این حالات عمیق «روایت سازی و تحول سمبولیک» است که انسان می‌تواند هم مرتب روایاتی نو از عشق، اروتیک و علم بیافریند و هم به دیگری و خواست او، چه جسم و تمنای خویش یا معشوق و یار، چه رقیب فکری توجه کند و با آنها وارد چالش و دیالوگ شود.« جسم خندان»، «عاشق خندان و خرمند شاد» شود.

زیرا «دیگری» نیز یک سوژه تمنامند است و ابتدا در چالش و دیالوگ میان فرد و دیگری، میان فرد و تمنایش، میان عاشق و معشوق، میان اندیشه و رقیب، میان فرد و جامعه است که امکان تحول واقعی در رابطه یا جامعه بوجود می‌آید. ابتدا وقتی قوانین و اصول رابطه و نظم سمبولیک را درک کردی و به آن تن دادی، به ناممکنی جاودانه بودن، بی‌مرز و قدرتمند بودن پی بردی، نیازت به دیگری و به قانون را درک کردی،آنگاه میتوانی حال روایتی نو و فردی از زندگی و اجزای آن بوجود آوری و مرتب تحول یابی. یعنی هر چه بیشتر به «گفتمان روانکاوانه» دست یابی، به بلوغ بیشتر و یا در حالت ایرانی آن به « روایت خندان» عاشقان زمینی، عارفان زمینی و خردمندان شاد دست یابی.

با چنین توانایی است که در حالت قوی آن و در اوج توانایی به این «مهارت سمبولیک» آنگاه می‌توانی گاه با نگاهی و لبخندی یک سناریو و واقعیت را عوض کنی و یا با تغییر جایت در یک سناریو به تحول در واقعیت رابطه و زندگی روزمره کمک رسانی. زیرا برای مثال وقتی همگان در یک «سناریو دیکتاتور/ مظلوم » قرار دارند و هر قتل و یا سرکوب جدید این دیکتاتور را علامت حضور واقعی «واقعیت ظالم/مظلومی» می‌بینند، تو قادری که سناریو و ماتریکس این بازی را ببینی و با رهایی از «سناریو ظالم/مظلومی» و با تغییر جایت از« قربانی معترض و خشمگین» به «شهروند بالغ و مدنی و صدمه دیده» اصلا به دیگری اجازه ندهی که به لذت دیکتاتور بودن و قوی بودن دست یابد و حال با تغییر سناریو و دیدن «فضاهای جدید و امکانات جدید» به رشد «بدنهای سیاسی و اجتماعی نو، خلاقیتهای مدرن نو» و تحول هر چه بیشتر واقعیت روزمره به یک واقعیت مدرن و ساختار مدرن کمک رسانی.

همانطور که وقتی به عنوان روانکاو، مشاور خانواده یا مددکار اجتماعی با خانواده و یا فردی کار می‌کنی، با چنین شناخت و مهارت قوی، پی می‌بری که چگونه همان لحظه که با او آشنا می‌شوی و سلام می‌گویی، وارد یک سناریو و نظم شده‌ای، سریع پی می‌بری که کجای نظم وسناریوی او دچار اشکال است، جای چه چیزی کم است که این نظم خانوادگی و یا فردی دچار بیماری شده است و خواهان تحول است. پس می‌توانی اینگونه ابتدا هم «جای خالی» «دیگری گمشده» را به شیوه سمبولیک برای بیمار یا خانواده لحظه ای پر کنی، لحظه ای به شیوه نمادین جای خالی « سوژه قوی» درون بیمار، یا جای خالی «پدر یا یار گمشده» را در گفتگوی روانکاوانه یا مشاورانه پر کنی تا بیمار به کمبودش پی ببرد و به راز خویش و عمق معضلش نایل آید و حال نظمی نو بیافریند تا دیگر بار به عنوان فرد یا خانواده خویش را قوی و سالم و قادر به تحول احساس کند.

همانطور که با چنین «قدرت و توانایی» نو، قدرت انسان مهاجر دومتنی، دو یا چندفرهنگی بوجود میآید. زیرا به قول ژیژک انسان مهاجر (2) در واقع بهترین تبلور ذات انسان است که یک «کمبود» است. زیرا انسان مهاجر دیگر نه با فرهنگ مادری خویش و نه با فرهنگ نو می‌تواند کامل «یکی و یگانه» شود. او همیشه همان «دیگری متفاوت» است که در عین حال بهترین پل را میان دو فرهنگ ایجاد میکند و در خویش قدرتهای هر دو فرهنگ را می‌تواند تلفیق کند، البته پس از عبور از بحران مهاجرت، پس از طی کردن پروسه عبور از بی‌زبانی، به حالات شترمرغی و سپس دست یابی به جهان دوزبانه یا چندزبانه نویسنده و هنرمند پسامدرنی چون ناباکوف، جیمز جویس و یا دریدا. یا همانطور که امروزه می‌بینیم، این نسل مهاجران دوملیتی و بویژه فرزندان آنها در همه عرصه‌های ورزش، سیاست، علم و هنر در حال قدرت‌گیری و تاثیر‌گذاری هستند و آینده اروپا و آمریکا در واقع به این نسلهای تلفیقی و قدرت تلفیقی آنها تعلق دارد. جهان تلفیقی و هویت تلفیقی مهاجران دوملیتی که هم اکنون این جهان نو و پلورالیستی و اهمیتش شروع و مطرح شده است و هر روز قویتر و مهمتر می‌شود.

با چنین قدرت و بلوغی است که آنگاه عاشق خندان و خردمند خندان ایرانی یا مهاجر ایرانی بوجود می آید که هر چه بیشتر قادر به تلفیق قدرتهای دو فرهنگ خویش بر بستر فرهنگی خویش و ایجاد روایاتی نو از عشق، اروتیسم، کازانوا، دن‌کیشوت، خردمندی و غیره است. روندی که در بهترین کارهای یکایک ما مهاجران و یا روشنفکران و هنرمندان چندمتنی درون ایران حضورش قابل مشاهده است و شرایط ایجاد امکان حضور بهتر او و دستیابی به این قدرت نو و تلفیقی، وظیفه و سرنوشت یکایک ماست. زیرا او در واقع همان «غریبه آشنا» است که به قول فروید حضورش نماد حضور «ضمیر ناآگاه» است و به قول لکان حضورش به معنای حضور قدرتهای سمبولیک انسان است. زیرا انسان موجودی تمنامند است.

در اوج این مهارت و توانایی سمبولیک آنگاه قدرت خندان ابر انسان نیچه ای و یا خردمند شاد ایرانی می‌تواند بوجود آید که به قول نیچه حال هر وقت می‌خواهد عروج کند و به اوج جدیدی، به مرحله نوینی از بازی عشق و قدرت یا رابطه دست یابد، به لمس حالت نوینی از واقعیت جادویی، چندلایه و سمبولیک دست یابد، بر خلاف دیگران که در چنین لحظه ای به بالا می‌نگرند و آرزوی پرواز و عروج دارند، او این «انسان نو و خندان»، این «قدرت پارادوکس و خندان» به پایین می‌نگرد، زیرا او درهمان لحظه که تمناورزیده است، عروج کرده است. زیرا او پی برده است که واقعیت و هستی یک روایت سمبولیک است، پس می‌تواند با تغییر نگاهی و حالتش پا به واقعیتی نو، حالت و سناریویی نو از واقعیت و زندگی یا عشق بگذارد و همزمان به خواست دیگری، به خواست جسمش و نظم سمبولیک جامعه احترام بگذارد و چیزی ناممکن نطلبد.

او می‌تواند در معنای شاعرانه با نگاهش، با غلط‌خوانی و کژخوانی در واقع «آشنازدایی» از هر پدیده و واقعیت کند و سپس با این قدرت نوینش، با شور عاشقانه و خردمندش سناریو و واقعیت نوینی را بیافریند و پا به درون آن بگذارد. باری او آنگاه قادر است با نگاهش، با سخنش، با گفتارش، با لبخندش جهانی را به رقص بیاورد زیرا قادر به رقصیدن با سخن، نگاه، اندیشه و گفتار است. اما برای دست‌یابی به این قدرت بزرگ بایستی ابتدا تواناییهای اولیه در زندگی فردی و کاری را بدست آورد زیرا هیچکس پرواز را با پرواز آغاز نمی‌کند.

ادبیات:

واژگان لکان. ژان_پیر کلرو. ترجمه دکتر موللی. ص.77 1/

البته دکتر موللی گرامی این چهار دیسکورس لکانی را «چهار گفتار لکان» ترجمه کرده است. من «چهار گفتمان» را ترجمه بهتری میدانم.

2/ Zizek: Ein Plädoyer für die Intoleranz

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ایران گلوبال

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.