رفتن به محتوای اصلی

هتل عمو مسعود
06.12.2010 - 17:03

بخشی از داستان بلند هتل عمو مسعود

تاریخ‌ها ممكن است دقیق نباشند. همه را از ذهنم نوشته‌ام.

خیلی از یادداشت‌ها در زندان و فرارها و جابجایی‌ها در كشورهای گوناگون گم و گور شده‌اند. خیلی‌ها را هم خودم از بین برده‌ام؛ به دلیل مسائل امنیتی! مخصوصا حالا كه همه چیز را این امریكایی‌ها گرفته‌اند!!

نام‌ها به دلیل امنیتی خلاصه شده‌اند. فقط اسم بریده‌ها و بریده مزدورها و پتیاره‌ها و كارمندان وزارت اطلاعات و ساواكی‌ها و توابین آورده شده‌اند؛ البته تا آنجا كه حافظه‌ام یاری می‌كرد!!!

مسعود

اصلش از همین جا شروع شد؛ از همین قیام ملی/مذهبی 15 خرداد كه بعدها خمینی دجال آن را دزدید و به نام خودش چاپش زد، ولی همچین ربطی هم به اون نداشت. همین بچه‌هایی كه حالا با من هستند و برای من شعار می‌دهند و برای من سینه می‌زنند و حاضرند برای به قدرت رساندن من جانشان را فدا كنند ـ و البته خیلی‌هاشان هم كردند ـ پایه‌های این قیام “ملی خط تیره مذهبی” را ریختند. راستش را بخواهید اصلا پایه و اساس دین و دنیا و مبارزه و مجاهده‌ی ما دو تا سرفصل كیفی داشت؛ اولی‌اش مال 1400 سال پیش بود؛ روز قیام امام حسین و عاشورای اصلی در دهم محرم سال 60 هجری قمری و دومی‌اش هم عاشورای ما در 15 خرداد 1342 هجری شمسی. بعدها كه من رهبر سازمان مجاهدین خلق و رهبر انقلاب نوین ایران شدم، چندین و چند عاشورای دیگر را هم به این عاشوراها اضافه كردم كه عاشوراهای قبلی‌مان را دو قبضه و چند قبضه كرده باشم؛ یكی‌اش همین عاشورای 30 خرداد 1360 بود، كه بعدا داستان آن را برایتان خواهم نوشت.

راستش این اعدام‌ها، هم برای شاه خائن خوب شد، هم برای من؛ برای شاه خوب شد، چون از دست چندتا جوانك دانشجوی پرشور بی‌كله كه “تنها ره رهایی را جنگ مسلحانه” می‌دانستند، و كوكتل مولوتف درست می‌كردند و ارتشی و امریكایی ترور می‌كردند، و تازه تو خانه‌های تیمی‌شان داشتند معجونی برای ادغام اسلام و ماركسیسم و فاشیسم اختراع می‌كردند، راحت شد، تا به خیال خودش چند صباحی بیشتر بر تخت جمشید سلطنت ایران تكیه بزند و نفس راحتی بكشد؛ كه 7 سال سیاه تكیه زد و یادش رفت كه ما آمده بودیم بساطش را جمع كنیم، حالا هر طوری كه می‌شد و با هر ایدئولوژی‌ای كه كارساز بود. اما برای من خیلی خیلی بهتر شد، چون با حذف فیزیكی این‌ شهدا از صحنه و صفحه‌ی روزگار، راه برای رهبریت خاص‌الخاص من و به قول عیال مربوطه و همردیف بعدی‌ام، مریم جانم، برای رجویسم و مسعودیسم من باز شد. اگر حوصله كنید همه‌ی این مراحل را ریز به ریز برایتان خواهم نوشت، تا یك تاریخ/جغرافیای تروتازه از سازمانم داشته باشید و این قدر مشتری دری‌وری‌های مخالفین و اضدادم نشوید!

حتما می‌دانید كه من خودم بیشتر این‌ها را در زندان شاه خائن لو دادم و گرفتارشان كردم. آن‌هایی را هم كه اطلاعاتی داشتند و هنوز همه‌ی اطلاعاتشان را به ساواكی‌ها نداده بودند، لو دادم. همه‌ی آن‌‌هایی را هم كه این طوری لو دادم، اعدامشان كردند. من البته بعدها دلیل نجات جانم را از اعدام، انداختم گردن آقا داداشم كاظم جان رجوی [با اسم مستعار میرزا] كه او هم مامور شماره‌دار ساواك در اروپا بود. لابد برای گل روی او به من ابد دادند. و من، همین من ماندم تا رهبر انقلاب نوین ایران بشوم، كه شدم.

برای این كه تعریف كنم چطور شد كه این طور شد، باید یك خورده برگردم به عقب.

من مسعود رجوی، متولد 1325در خاك پاك طبس، شماره‌ی شناسنامه 100هزار، در این تاریخ، یعنی در سرفصل اصلی و تاریخی انقلاب نوین ملت ایران، یا همان قیام پرشكوه و شكوهمند تاریخی 15 خرداد 1342، 17 سال بیشتر نداشتم. دانش آموز بودم. خانواده‌ام مذهبی بود. آقاجونم تو شهر طبس محضردار بود. دو تا داداشامو آقاجونم فرستاده بود فرنگ درس بخوانند. كاظممان را می‌گفتند برای ساواك كار می‌كند. پای آن‌هایی كه می‌گویند و اسنادش را از توی اسناد اداره‌ی ساواك پس از انقلاب شكوهمند اسلامی و ضد سلطنتی كشف كرده‌ و درآورده‌اند. كاظم ما البته بعدها شهید راه حقوق بشر شد كه جریان آن را هم برایتان خواهم نوشت. بیچاره كاظم شهید خیلی حقوق بشری بود، تا حرف می‌زدی، اشكش درمی‌آمد. این اواخر هم یك خرده خیكی شده بود. تو عالم جوانی و بچگی‌هامان خیلی دلم می‌خواست پا جای پای كاظم بگذارم. مثلا وقتی تو محله‌مان دعوامان می‌شد، همیشه همین كاظم بود كه پشت من می‌ایستاد و از من دفاع می‌كرد.

البته تو سازمان مجاهدین خلق من، كلی كتاب و جزوه و اطلاعیه و سخنرانی در رابطه با عاشوراهای سازمان من منتشر شده است كه 9/99% آن‌ها را خود من نوشته‌ام. بقیه را كه چندان هم كم نیست، بقیه نوشته‌اند. بیشتر آن‌هایی هم كه این همه پژوهش و تحقیق و نگارش و نمایش داشته‌اند، یا شهید شده‌اند، در وجه معلوم آن و خیلی‌هاشان هم شهیدانده شده‌اند، در وجه مجهول. یعنی كسی یا كسانی اسباب شهادتشان را فراهم كرده‌اند كه شهیدانده شوند. خیلی از این بریده مزدورها و مخالفین و معانقین ـ یعنی آن‌هایی كه هی نق می‌زنند ـ مرا مسئول این افعال مجهول می‌شناسند. بد هم نیست، دست كم یك كمی حساب دستشان می‌آید كه زیادی زر زر نكنند!

تا یادم نرفته همین جا بگویم و تاكید كنم؛ هم چنان كه چندین و چند بار هم در نشست‌های سازمانی‌ام در عراق سابق و تحت زعامت شیخ‌الرئیس صدام حسین سابق و در همان قرارگاه تقریبا سابق اشرف تاكید كردم كه كتاب “قیام امام حسین” را من خودم نوشته‌ام. فیلم و صدای این اعلام وضعیت را هم به تمام جهان صادر كردم. حتما تا حالا متوجه شده‌اید كه این گونه فیلم ساختن‌ها از تولیدات اصلی سازمان من در همه‌ی این‌سال‌ها و دهه‌ها بوده است. گفتم و تاكید كردم كه كتاب “راه حسین” یا “عاشورا” را كه قبلا همه جا هو انداخته بودند كه یكی از رضایی‌ها ـ احمد یا رضا رضایی ـ نوشته‌اند، خودم نوشته‌ام. این بیچاره‌ها كه نبودند تا از حقشان دفاع كنند، پس می‌شود به این سرقت ادبی و تروریستی و جعل تاریخ دست زد و همه چیز را به نام نامی شخص رهبر ثبت كرد. اصلا مگر بقیه آدمند كه بتوانند اظهار وجودی هم بكنند. همه چیز از من آغاز می‌شود و به من تمام می‌شود. اصلا پروردگار تكامل بخش همه چیز را، تمام خلقت و آفرینش را به عنوان پیش درآمد خلقت من، این موكب خجسته‌ی خلقت و آفرینش خلق كرده است. خوشبختانه ایرانی‌ها اصلا حافظه‌ی تاریخی ندارند و در ایران و برای ایرانی‌ها می‌شود همه‌ی قورباغه‌ها را رنگ كرد و جای فولكس واگن به آن‌ها انداخت. بیچاره‌ها صداشان هم درنمی‌آید. حرف هم بزنند، آدمکش می‌فرستم جلو، تا برود و حساب همه‌شان را از دم برسد!

یكی از كسانی كه تا همین امروز و از همان اولش زندانبان زندان‌های من در عراق و فرانسه و ایران بوده است و هنوز هم هست، همین سید محمد صادق سادات دربندی خودمان است، كه خوشبختانه هنوز كه هنوز است شهید و شهیدانده نشده است و دارد گر و گر به من خدمت می‌كند. این سید كه دو قبضه هم سید است، در سال 1350 در زندان اوین برای لطف‌الله میثمی تعریف كرده بود كه:

“روز 15 خرداد 1342 از خیابان بوذرجمهری راه افتادیم و به سمت پارك شهر آمدیم. در جنوب شرقی پارك شهر، خیابان بهشت، نزدیك خیابان خیام باشگاهی بود كه ساختمانش چوبی بود.

می‌گفت: “ما دیدیم این جا باشگاه و مركز فساد است. كوكتلی درست كردیم و داخل آن انداختیم. ساختمانش چوبی بود و آتش گرفت.”

همان روزها شاه خائن تبلیغات كرد كه این بروبچه‌هایی كه بعدها مجاهد و ماركسیستٍ اسلامی و عضو نهضت آزادی و عضو ارتش آزادیبخش ملی و عضو شورای ملی مقاومت و عضو كمیسیون زندانبانان نیروهای انقلابی خواهند شد، كتابخانه‌ی پارك شهر را آتش زده‌اند. در حالی كه قصد ما كتابخانه نبود ـ دست كم آن موقع نبود ـ هدف باشگاه بود، اما تعدادی كتاب هم كه آن جا بود، سوخت.

“شاه خائن چند روز بعدش گفته بود كه مرتجعین ـ یعنی خمینی دجال و طرفدارهاش ـ كتابخانه‌ها را آتش زده‌اند، تا به عصر بربریت برگردیم و گیشه‌های اتوبوس‌ها را هم سوزانده‌اند، چون فكر می‌كنند كه در عصر تسخیر فضا باید سوار قاطر و الاغ شد.

البته شاه اشتباه می‌كرد. خمینی مرتجع آن جا را آتش نزده بود، ما بودیم. یعنی همین صادق جان سادات دربندی عزیز دل و مرید دست از جان و خانه و خانمان و زن و فرزند شسته‌ی عزیز من بود كه كوكتل درست كرد و آن جا را آتش زد. بنازم ناز شستت را صادق نازنین و (كاك عادل) جان عزیزم!

همین روز باز هم همین بروبچه‌ها بودند كه باشگاه شعبان بی‌مخ را در ضلع شمالی پارك شهر آتش زدند، همین روز 15 خرداد، ولی چون متاسفانه اسكلت باشگاه یارو مثل خود شعبان بی‌مخ، قرص و محكم بود، آتیش نگرفته بود. آتیش به جونش بگیره شعبون جعفری، چه هیكلی داشت!

بعدها یعنی در تاریخ 6 مهر 1351 آن موقع كه تازه سر شركای قبلی‌ام را شاه خائن زیر آب كرده بود و من خیز برداشته بودم كه مرده‌خور میراث لت و پار این‌ بیچاره‌ها بشوم، بچه‌های سازمان من ـ برای اعلام موجودیت و برای “ایجاد وحشت” و برای “ثبات و امنیت شكنی” ـ رفتند كه همین شعبان جعفری نامرد را ترور كنند. قبل از انجام عملیات هم اطلاعیه‌های ترورش را همه جا پخش كردند، اما یارو از دستمان در رفت و اطلاعیه‌هامان باد كرد و خیطی برامان ماند! این لامصب شعبان بی‌مخ خودش داستان سوءقصد به جانش را نوشته و منتشر كرده و آبروی سازمان مرا برده است.

شعبون قضیه را این جوری تعریف كرده است:

“من هر روز یه دور دور پارك شهر می‌دویدم و ورزش می‌كردم. بعد می‌رفتم باشگاه. یه روز پنج صبح داشتم می‌رفتم كه سر حسن آباد خرابكارا منو با تیر زدن… [شب قبلش] شبنامه پخش كرده بودند كه ما شعبان را محاكمه كردیم و نعش كثیفشو انداختیم. تا آن روز اینا [یعنی بچه‌های سازمان من] سیزده نفر رو كشته بودن. چهاردهمیش من بودم كه تیرشون خطا رفت… از این خرابكارا سه تا شون كشته می‌شن، یكیشون گیر می‌افته، اون یكی [هم] اعتراف می‌كنه. آقای… [رئیس كمیته‌ی مبارزه با خرابكارا] یه روز به من گفت:

“ازش پرسیدم: چرا شعبان جعفری را زدید؟ گفت: والله ما می‌خواستیم “ایجاد وحشت” كنیم… ازش پرسیدم: چطور شد كه تیرتون خطا رفت؟ شما كه تا آن وقت سیزده نفر رو زده بودین و تیرتون خطا نمی‌رفت؟ گفته بود: برای این كه ما تا اومدیم هف تیرو دربیاریم، این اومد تو سینه‌ی ما!

“آخه اینا دو نفر از توی كوچه اومدن بیرون، گریم كرده بودن، اومدن یهو تو صورت من تیر خالی كنن، من خیال كردم دارن با من شوخی می‌كنن، گفتم: اِ اِ یهو دیدم نه [بابا] جدیه! منم دست كردم به هف تیر… بعد یكی از توی اون كوچه‌ی ممدعلی رشتی اومد از پشت یكی زد به بازوم، زد به دستم، هف تیر داشتم دیگه، سه تا تیرخالی كردم…. بالاخره بعد اون كله پز اونور خیابون اومد…”

این طوری می‌نویسم تا بدانید كه همچین هم شهر هرتی نمی‌نویسم. من كه این روزها به اسناد سازمانم دسترسی ندارم، ولی همین شعبان بی‌مخ اطلاعیه‌ی اونموقع سازمان مرا تو كتابش كلیشه كرده و سازمان مرا حسابی ضایع كرده است.

سازمان مرا خیلی‌ها دستپخت سه جریان می‌دانند: جبهه‌ی ملی و نهضت آزادی و انجمن اسلامی دانشگاه‌ها در دهه‌ی سی و چهل هجری شمسی. البته رفتن ما به عراق و همكاری و همراهی‌مان با عراقی‌ها روی بخشی از این تز خط قرمز كشید. جنگمان با خمینی دجال هم همینطور. می‌ماند نهضت آزادی كه كم كم همه‌اش را برایتان خواهم نوشت.

خیلی از كسانی كه در قیام ملی/مذهبی 15 خرداد شركت داشتند، بعدها آمدند زیر بیرق سازمان من. خیلی‌هاشان مدت‌ها با من ماندند و البته چندتا‌یی‌شان هم بریدند و به اضداد پیوستند. بعضی‌شان هم بعدها به خیل عظیم فروغ‌های جاویدان شهدای سازمان من پیوستند. یادتان هست در میدان امجدیه یا ترمینال خزانه كه می‌خواستم برای سید روح‌الله خمینی دجال رجز بخوانم، چه شعارهایی می‌دادم؟!

هر دم از این آسمان ستاره‌ای به زیر می‌كشند و باز

این آسمان غمزده غرق ستاره‌هاست!

و بعدش هم با همان حالت دخترمآبانه‌ی خودم كه خاص خودم است و هیچ‌ كس نمی‌تواند ادای مرا دربیاورد، شعار می‌دادم كه:

و من این آسمان غمزده را غرق ستاره خواهم كرد!

و كردم و دیدید چه خوب هم كردم!

دیگی كه واسه من نجوشه

سر سگ تو اون بجوشه!!

این را هم بدانید و آگاه باشید كه بر اساس تئوری مریم ـ می‌توان و باید ـ یعنی می‌تواند حتا یك رهبر ایدئولوژیك و فرمانده‌ی كل ارتش آزادی بخش ملی ایران و مسئول درجه یك سازمان مجاهدین خلق ایران و مسئول شورای ملی مقاومت فرد اعلای ایران و رهبر خاص الخاص و رهبر عقیدتی و ایدئولوژیك یك سازمان همیشه انقلابی و همیشه طرفدار جنگ مسلحانه هم استراتژی هم تاكتیك و نوك پیكان همیشگی تكامل و… باید هم بتواند خاطره نویس و داستان نویس و نوول نویس و رمان نویس و اتوبیوگرافی و حدیث نفس نویس بشود. این كارها كه كاری ندارد. شخص من هم برای این كه دیگر كسی نخواهد برای سازمانم دفتر و دستك راه بیاندازد و مبارزات و مجاهدات جانبازانه و پاكبازانه‌ی مرا یك تنه به جیب گشاد خودش بریزد، یا آن را زیر علامت سوال ببرد، تصمیم گرفته‌ام این كار مهم را هم ـ مثل همه‌ی كارهای دیگر انقلاب نوین ایران ـ خودم بر اساس شعار می‌توان و باید عیال مربوطه به انجام برسانم كه نسل‌های آینده‌ی ایران و عراق و افغانستان و چین و فرانسه و آلمان و هلند و ایتالیا و اسپانیا و… هم همچنان شتابان و دست افشان و پاكوبان به سوراخ گشاد سازمان من بپیوندند و عضو ارتش آزادی بخش ملی من بشوند و در دسته‌ها و محورها و گردان‌ها و تیپ‌ها و لشگرها و البته همه‌ی این‌ها به استعداد یك دسته و به استعداد یك گردان و به استعداد یك لشگر و به استعداد یك محور و به استعداد یك رهبر و به استعداد چند تا نقطه، برای رساندن من به قدرت با همدیگر همكاری و همیاری و همپایی و همراهی بكنند.

این كه اسم چند تا كشور دیگر را هم ردیف كردم، اصلا از سر گنده گوزی نبود. من، هم مجاهد خلق افغانی داشتم، مثل هارون هاشمی كه چون زبانش خوب بود و من در همین خارج كشور تورش زده بودم، تو بخش دیپلماسی سازمانم كار می كرد. خیلی هم كم سن و سال بود. طفلكی هارون هم تو عملیات پرفروغِ فروغ جاویدانم نفله شد و از دست رفت. بعد هم باباش كه تو آلمان دكتر بود، آمده بود و یقه‌ی اعضای سازمان مرا گرفته بود كه بچه‌ام را به كشتن دادید. مسئولین سازمان من در اروپا و مخصوصا در آلمان كلی زحمت كشیدند تا یارو دست از سر كچكلمان برداشت.

ملكه‌ی زیبایی زنان مجاهد خلقم یعنی فهمیه‌ی اروانی كه مدتی مسئول اول سازمانم شد و برای این كه زیادی خوشگل و تو دل برو بود، كنارش گذاشتم، همیشه تو آلمان و تو پایگاه نیك حسینی كه محل كار هارون قبل از شهادتش بود، ازش می‌پرسید: برادر هارون، شما را چه كار به ایرانی‌ها!!؟ و هارون نازنین من هم جواب می‌داد كه: خواهر، مگر سازمان مجاهدین فقط مال ایرانی‌هاست؟! راست می‌گفت: سازمان من و انقلاب نوین من و رهبری من برای همه‌ی زمان‌ها و همه‌ی زمین‌هاست. كل یوم كربلا و كل ارض عاشورا. من برنامه داشتم همه‌ی دنیا را كربلا و همه‌ی روزها را عاشورا بكنم كه این امریكایی‌های امپریالیست، ابتكار عمل را از دستم گرفتند و كل ارتش آزادی بخشم را خلع سلاح كردند و مرا نشاندند.

تا آن جا كه یادم می‌آید یك مجاهد خلق هلندی هم داشتم كه اسمش “لی‌ست” بود و عیالش مجاهد خلق شده بود و بر خلاف دستورات من بدون عقد شرعی و رسمی با این دخترك هلندی می‌خوابید. من اسم این دخترك را گذاشته بودم زن بلندی و یارو را مجبور كردم دخترك را عقد كند. بعد هم لچك سرش كردم و اسمش را ثریا گذاشتم. دخترك احمق خودش همه جا داستان زن بلندی عیالش را برای همه تعریف می‌كرد و برای این كه داستان بلندی بودن خودش را بهتر نشان داده باشد، یك جاسیگاری را از زمین بلند می‌كرد و می‌گفت: یعنی این جوری بلند كردن. بیچاره نمی‌دانست چه حرف بدی است این واژه‌ی زن بلندی؟!!!

سه/چهارتا مجاهد آلمانی هم داشتم كه اسم یكی‌شان “ربكا” بود، اسم یكی‌شان “گردرود”، اسم یكی‌شان هم “شارلوته” بود. شارلوته‌ی بیچاره دو تا دختر هم داشت كه اسم‌هاشون مریم و فاطمه بود. عیال اولش را تو عملیات فروغ جاویدانم به كشتن داده بودم، بعد زنك بیوه‌ی آلمانی را با دو تا بچه بستم به ناف برادر شوهرش و بعد هم این‌ها را بر اساس تئوری‌های كشف شده‌ی بعدی‌ام یعنی طلاق‌های اجباری از هم جدا كردم. بیچاره شارلوته دو تا حلقه‌ی عروسی‌اش را با هم دستش می‌كرد و عكس هر دو تا شوهرش را قاب كرده، و به دیوار اتاقش زده بود.

اسم یكی‌شان هم “ذبینه” بود كه دادمش به احمد گل افشار و بعدش هم طلاقش را گرفتم. این بابا كه اسمش را هم عوض كرده بود و به نام یكی دیگر از سربه نیست شده‌های سازمانم، خودش را “خواهر مینا” می‌شناخت، شب‌ها هم تو خوابگاه خواهرها تو عراق تا صبح بیدار می‌نشست و فارسی یاد می‌گرفت. اسم بقیه‌شان الان یادم نیست. لابد می‌دانید كه این روزها تمام اسناد و مدارك سازمان مرا این امریكایی‌های لامصب مهرو موم كرده‌اند و مرا به لابیرنت اسناد سازمانی‌ام راهی نیست و من فقط از سر بیكاری نشسته‌ام و این لیچارها را سر هم می‌كنم، چون كار دیگری ندارم كه بكنم. نه سازمانی دارم، نه می‌توانم عملیاتی بكنم، نه نشستی بگذارم، نه به كسی پست و رده بدهم، نه كسی را خلع رده بكنم، نه كسی را تحت برخورد به مهمانسرای سازمانم كه مثل یك هتل هشت ستاره امكانات داشت و دارد، برای استراحت و فكر كردن بفرستم. تازه بیچاره صدام حسین، این صاحبخانه‌ی عزیزم را هم همین آمریكایی‌های جنایتكار گیر انداخته‌اند و با او هم نمی‌توانم خلوت كنم و اطلاعات محرمانه‌ی نقاط استراتژیك و سوق‌الجیشی ایران را به او راپرت كنم. حیف، چه مرد نازنینی بود. رهبر هم این جوری‌اش خوب است!

تا آن جایی كه یادم هست یك مجاهد خلق چینی هم داشتم كه اسمش “سو” بود كه در همان عملیات فروغ شهید شد. حتا یك مجاهد خلق فرانسوی هم داشتم كه او هم در همین مرداد 1367 به رفیق اعلای من پیوست و خود رفسنجانی خائن خبر شهادتش را رسما اعلام كرد. با این كه خودم همه‌شان را راهی وطن كرده بودم كه بروند و راه را برای من و مریم مهر تابان باز كنند، بیچاره‌ها بیشترشان نفله شدند و بقیه‌شان هم چلاق و ذلیل، دست از پا درازتر عقب نشینی كردند و به جوار خاك میهن، یعنی كشور میزبانمان عراق برگشتند. ای بخشكی شانس!

همان موقع‌ها و بعد از بمبارانی كه هوانیروز شاه كه حالا مال خمینی شده بود، روی بچه‌های من انجام داد، برای این جانیان هوانیروزی پیغام و پسغام كتبی و شفاهی و علنی و مخفی فرستادم كه پدری ازشان درمی‌آورم كه ننه بزرگشان را صدا كنند. همین خائن‌ها بودند كه بچه‌های نازنین مرا كه برای هر كدامشان 100 تا شهید داده بودم، لت و پار كردند و از بالا به رگبارشان بستند. پدر همه‌شان را درمی‌آورم. مگر اتفاقی بیافتد و بمیرم و به قدرت نرسم!!

حتما خبر دارید كه این روزها یعنی درست در تاریخ 5 آوریل سال 2005 میلادی، دشمن درجه یك من یعنی جلال طالبانی خائن به ریاست جمهوری كشور عراق رسید و تمام رشته‌های مرا در این دو دهه پنبه كرد. نمی‌دانم چه می‌توانم به این امریكایی‌ها بگویم؟ آدم ضد امپریالیست باشد، سازمانش ژنرال‌های ارتش امریكا مثل پرایس و هاوكینز و… را ترور كند، در شب ورود نیكسون به ایران در تاریخ 10 خرداد 1351 ده رشته عملیات راه بیاندازد، حتا از قبر رضا شاه خائن هم نگذرد، و بعد از سی و چند سال گرفتار همان امریكایی‌ها بشود و مجبور بشود برایشان دستمال ابریشمی بردارد و امریكایی كشی را به گردن جناح كمونیست شده‌ی سازمانش بیاندازد. تازه مجبور هم بشود نیروهای ویژه‌ی خودش را در اختیار سیا و پنتاگون قرار دهد، تا از آن‌ها به عنوان خبرگیرِ نقاط سوق الجیشی و استراتژیك حكومت خمینی استفاده كنند؟!!

خیال نكنید من آدم كشكی هستم ها! درست است كه برای رسیدن به قدرت همه كاری كرده‌ام و تمام ترفندها را به كار زده‌ام و با همه زد و بند كرده‌ام، اما واقعیت این است كه من ده/بیست سال دیر به دنیا آمده‌ام. اگر استالین زنده بود، اگر دنیا یك قطبی نشده بود، اگر دیوار برلین ورنیفتاده بود. اگر به قول ولید جنبلاط دیوار برلین اسلامی در عراق خاورمیانه‌ با شركت 8 میلیون عراقی در انتخابات عراق فرو نریخته بود، من حالا كسی شده بودم مثل هیتلر، مثل استالین، مثل پل پت، و مثل ژولیوس سزار مرحوم! نمی‌دانید چه زحمتی كشیده‌ام، تا بچه‌های سازمانم در بیرون از زندان پیشتازی خودشان را به كرسی بنشانند! كنار گود نشسته بودم و هی می‌گفتم: لنگش كن!

خاك بر سر تاریخ و روند تكامل و دیالكتیك و دیالكتیك تاریخ و تضاد و تناقض و پرولتاریا و دیكتاتوری پرولتاریا و نیروی پیشتاز و پروسه‌ی جامعه‌ی بی‌طبقه‌ی توحیدی و تبیین جهان و انقلاب ایدئولوژیك و همه‌ی این مزخرفات صدتا یك غاز كه مرا بدبخت كردند!

من معتقدم كه پروردگار تكامل بخش آدم‌ها را در دو دسته‌ی كاملا متمایز آفریده است، كه من آن‌ها را این گونه دسته بندی كرده‌ام: پادوها و رهبرها. یك دسته رهبران خاص‌الخاص هستند كه فقط و فقط برای این آفریده شده‌اند كه خیز بردارند و به قدرت برسند؛ این‌ها اگر حتا زمانی هم كاملا اتفاقی به زندان بیافتند و چندتایی را لو بدهند، باز هم می‌توانند و باید حتا همین لودادن‌ها را سرمایه‌ی پاكبازی‌ها و جانفشانی‌های خودشان بكنند، عینهو خود من!

یك دسته هم پادوها هستند، پادوهایی كه اساسا آفریده شده‌اند تا رهبران را به قدرت برسانند و خودشان كنار بروند. با این كه تعداد باشعورها و فهمیده‌ها و آگاهان به تمام شم و خم‌های سیاسی و همه گونه زدوبندهای دیپلماتیك در هر دوره‌ از دوران‌های قانونمند تكامل یكی یا حداكثر در تمام پهنه‌ی جهان هستی و برای ادیان گوناگون دو/سه تا بیشتر نیست، تعداد پادوها و نوكرها والاغ‌ها تا دلتان بخواهد فراوان است. مهم هم نیست كه درس خوانده باشند، یا نه، كار سیاسی كرده باشند، یا نكرده باشند، تحقیق و پژوهش داشته باشند، یا نداشته باشند. همگی‌شان دربست پادوهای انقلابند و اگر هم روزی/روزگاری خودشان را لوس كردند و جفتك انداختند، باید حسابشان را از دم رسید و ترتیبشان را داد.

حتما شما هم مثل من قبول دارید كه این حذف‌های سیاسی و فیزیكی دو خاصیت مهم دارد: یكی این كه جفتك اندازان و آن‌هایی را كه سد راه تكامل می‌شوند ـ یعنی همان‌هایی را كه برای رهبری رهبری چون من گربه رقصانی می‌كنند و سوسه می‌دوانند ـ مثل خار و خسك از سر راه انقلاب و انقلاب نوین سازمان من به كناری می‌زند، یكی هم این كه بقیه حساب كار خودشان را می‌كنند. من در این بیش از چهل سالی كه از سابقه‌ی كار سیاسی و رهبری‌ام بر سازمان پر افتخار مجاهدین خلقم می‌گذرد، بارها و بارها مجبور شده‌ام، علیرغم میل باطنی و ظاهری خودم، بعضی‌ از همین‌‌ خار و خسك‌ها را از صفحه و صحنه‌ی روزگار حذف بكنم. بعدها در سیر همین اتوبیوگرافی نویسی به زمانش كه رسیدم، شرح این مسئولیت‌های خطیر و خطرناك تشكیلاتی/انقلابی/ایدئولوژیك را هم برایتان خواهم نوشت. بگذارید فعلا بپردازم به برخی از پادوهایی كه در انقلاب كبیر و قیام پرشكوه 15 خرداد 1342 نقش برجسته‌ای داشته‌اند، سال‌ها هم پادوی من و گوش به فرمان من بوده‌اند، اما هر كدامشان بعدها مثل ماهی از دستم لیز خوردند و دررفتند و هر كدام هم برای خودشان داعیه‌دار رهبری شدند. در تمام این چهل و چند سال از این خائنین بالفطره زیاد بوده‌اند، اما چندتایی‌شان كه در قیام شكوهمند 15 خرداد 1342 شركت داشتند، این‌ها بودند:

پرویز یعقوبی [با اسم تشكیلاتی ایوب] از آن بچه‌های خوب و ناز سازمان من بود. خیلی هم به من اعتقاد و ارادت داشت. آنقدر به من اعتقاد داشت كه من خواهر زن اولم ـ اشرف رجوی ـ را به نافش بستم. حتما او را می‌شناسید. سركار علیه خانم مینا ربیعی خواهر بزرگتر اشرفِ رهایی و بالندگی و مادر ایدئولوژیك مریم رجوی. البته این عنوان‌ها، سال‌ها بعد از شهادت جانگداز اشرف زنان مجاهد خلق، یعنی عیال اولم به دم اسمش بسته شد. اشرف با این كه قبلا دو تا شوهر كرده بود و گوشش هم كر بود، ولی بنا به اصرار پدر طالقانی عزیز و نازنین، زنم شد، زن منی كه تا زمان انقلاب، یعنی از سال 1325 تا 1357 پسر پسر بودم. خطبه‌ی عقد را هم خود پدر طالقانی خواند و ما را به حجله‌ی سازمانی، یعنی یكی از خانه‌های تیمی‌مان كه توی آن كلی اطلاعیه و اسلحه و آدم و “چك لیست” و “یاداشت‌های خونین” قایم كرده بودیم، روانه كرد. به هر حال اشرف ربیعی اولین همسر رهبر كبیر انقلاب نوین خلق‌های ایران و فرمانده‌ی كل ارتش آزادیبخش ملی ایران و مسئول شورای ملی مقاومت ایران و نوك پیكان تكامل ایران و جهان شد و یك پسر كاكل زری هم برای این نوك پیكان تكامل به دنیا آورد كه تا قبل از این كه این امریكایی‌های لعنتی سازمان مرا خلع سلاح كنند و مرا هم تحت‌الحفظ به زندان بیاندازند، ولیعهدم بود و كلی روش سرمایه گزاری كرده بودم! واقعا نمی‌دانم سرنوشت سازمانم و ارتش آزادیبخشم و عیالم و ولیعهدم و حكومت آینده‌ی ایران و انقلاب نوین خلق‌های ایران و دولت موقت جمهوری دموكراتیك اسلامی ایران و جهان، پس از این بلیه‌ی امریكایی در عراق به كجا خواهد كشید؟! خداوند تكامل بخش آخر و عاقبت من و زن و بچه‌ام را بخیر كند! آمین، یا رب‌العالمین!!!

داشتم از باجناق آن زمانم حرف می‌زدم كه تو زندان شاه خائن هم با من بود. در دیماه 1357 كه مردم انقلاب ضد سلطنتی را راه انداختند و منتظر بودند كه ما از زندان‌های شاه خائن آزاد بشویم و با آتش زدن بانك‌ها و اتوبوس‌ها و مغازه‌ها و كلانتری‌ها و… به انقلابشان ـ كه حتا شاه خائن هم صدایش را شنیده بود ـ سرعتی انقلابی‌تر ببخشیم، این پرویز خان با من بود. با هم از زندان شاه جنایتگر جلاد آزاد شدیم، با هم كلی سرعت انقلاب را بالا بردیم. در كلاس‌های تبیین جهان و رشته تظاهرات و عملیات فاز سیاسی من ـ یعنی در فاصله‌ی 22 بهمن 1357 تا 30 خرداد 1360 ـ هم همیشه بغل دستم بود و با من همراه با رئیس جمهور معزول و معتاد خمینی سید ابوالحسن بنی صدر از ایران فرار كرد، و در همان ساختمان “اور سوراوآز” در حومه‌ی شهر پاریس ساكن شد و تا سال 1363 و 1364 هم با من و تحت رهبری شخص شخیص من به پادویی من و انقلاب نوین من مشغول بود. بعد یك دفعه شیطان رفت زیر پوستش و یادش رفت كه از اولش هم پادوی انقلاب بوده است و شروع كرد به جفتك انداختن. من هم چندین و چند ساعت ازش نوار ویدئویی گرفتم و از سازمانم بیرونش كردم. چه كار باید می‌كردم؟ آدم تو فرانسه كه نمی‌تواند باجناقش را سر به نیست كند! جالب این كه این باجناق سابق من خیال می‌كند مرا با ارتش آزادی‌بخشم و شورای ملی مقاومتم و سازمان مجاهدینم و همه‌ی اعضا و هواداران و كادرها و مسئولین و سمپات‌ها و فرمانده دسته‌ها و فرمانده گردان‌ها و فرمانده لشگرها و فرمانده محورها و روسای ستادهای چندگانه‌ی ارتشم، از سازمانم اخراج كرده است. شما باشید به بی‌كله‌گی این بابا نمی‌خندید كه هنوز هم خودش را سازمان مجاهدین راستین می‌داند و با این عنوان هنوز كه هنوز است و پس از بیست و یك سال تا این تاریخ ـ یعنی بهار 1384 خورشیدی كه من دارم این چرندیات را می‌بافم ـ برای خودش اطلاعیه و بیانیه صادر و وارد می‌كند؟!!!

تا یادم نرفته كمی هم از این پدر طالقانی عزیز و نازنین بگویم كه علت این همه عزتش پیش من این بود كه همان 17 شهریور 1358 ریق رحمت را سركشید و به دیارباقی شتافت. می‌گویند بهشتی و رفسنجانی چیزخورش كردند. گردن خودشان. من البته زیاد هم ازش خوشم نمی‌آمد. پسر همین پدر طالقانی بود كه بعدها در سال 1354 رفت و كمونیست شد و همراه تقی شهرام و بهرام آرام و تراب حق شناس و محمدحسین روحانی و خیلی‌های دیگر، دسته جمعی ریدند به سازمان من و از اسلامِ چپ‌تر و بالاتر از ماركسیسم، رسیدند به ماركسیسمِ راست‌تر و پائین‌تر از اسلام، و دست مرا كه تو زندان كلی برای به حكومت رسیدنم سرمایه‌گزاری كرده بودم، تو پوست گردو گذاشتند. داستان آن را هم بعدا برایتان خواهم نوشت. فعلا همینش را نقد داشته باشید، تا به نسیه‌اش برسم. همینقدر بگویم كه همین پدر طالقانی مرحوم، مرحوم نواب صفوی را در روزهایی كه تحت تعقیب بود، در خانه‌اش پناه داده بود. می‌گویند در خانه‌ی تیمی همین پدر طالقانی زیاد به نواب خوش نمی‌گذشت. گویا نواب یك روز استخاره می‌كند، بد می‌آید و از خانه‌ی تیمی پدر طالقانی می‌رود. بعد هم لابد در یك خانه‌ی تیمی دیگر دستگیر می‌شود. از قرائن انگار كه دستگاه استخاره‌ی پروردگار تكامل‌بخش آن روزها عیب و ایرادی پیدا كرده بود. شاید هم بعضی‌ها ناشی بودند و از استخاره چیزهایی عوضی استنباط می‌كردند؛ درست مثل ما كه هر چه دلمان می‌خواست و هر چه اقتضای كار مشخص روزمان بود، از توی قرآن استخراج می‌كردیم. از دست دوم بودن زنان و سنگسار و كتك زدن زنان، رهبری ایدئولوژیك آن‌ها را كشف می‌كردیم و آن‌ها را در خانواده‌هاشان به شورش وا می‌داشتیم. یكی از برگ‌های برجسته‌ی هنر تشكیلاتی سازمان من به هم ریختن كانون خانواده‌ها و كشاندن زن‌ها به خانه‌های تیمی و ازدواجاندنشان با عناصر سازمانی‌ام بود. داستان چند تا از این زنان مبارز و مجاهد و شهید و غیرشهید و بعدها بریده و غیربریده و حتا پتیاره را برایتان در همین صفحات خواهم نوشت. حالا بگذارید بروم سر داستان نواب صفوی:

می‌گویند این فقط ما نبودیم كه پدر طالقانی را تشكیلاتا دوست داشتیم. فدائیان اسلام هم به پدر طالقانی خیلی علاقه داشتند. این كه می‌گویند پدرخوانده‌ی سازمان من فدائیان اسلام هستند كه هم مسلمان و هم قشری و هم تروریست بودند، پر بیراه هم نیست. پدرطالقانی هم كه موسس نهضت آزادی بود، همین طور بود. اصلا ما همه‌مان چنان به هم گره خورده بودیم كه بعدها كه من تشخیص دادم باید خرجم را از امثال بنی‌صدر و بازرگان و خمینی و بقیه و حتا توده‌ای‌ها و اكثریتی‌هایی كه بچه‌های مرا به پاسداران خمینی لو می‌دادند، جدا كنم، كلی مشكل داشتم. فاصله گرفتن از همه‌ی این‌ها خیلی سخت بود. ما سال‌ها با هم در دوران شاه خائن كار تروریستی كرده بودیم، تو زندان با هم ملی كشی كرده بودیم و دسته جمعی شاه خائن را سرنگون كرده بودیم. آره خیلی سخت بود. باید پته‌ی همه‌شان را یكی یكی روی آب می‌ریختم، اگر هم بیچاره‌ها پته‌ای برای روی آب ریختن نداشتند، باید یك چیزی به نافشان می‌بستم. كار از محكم‌كاری عیب نمی‌كند. حیف، چه دوران پرشكوهی بود!

بالاخره همه‌مان با هم دست به یكی كردیم و شاه خائن را سرنگون كردیم، اما لاكردار این دجال یعنی سید روح‌الله خمینی انقلاب مرا دزدید و سر مرا بی‌كلاه گذاشت، والا چه دلیلی داشت كه من پس از پیروزی انقلاب شكوهمند اسلامی ضد سلطنتی آواره‌ی این كشور و آن كشور بشوم و به این همه بیچارگی و دریوزگی بیافتم؟! انقلاب فرزند نازنینش را خورد، یك پیك عرق هم روش!

این یارو تراب حق شناس دیگه از اون نمك به حروم‌هاست. می‌دانید چرا، برای این كه اولا همراه با تقی شهرام و بهرام آرام و محمد حسین روحانی رفت و كمونیست شد و از سازمان من انشعاب كرد ـ سال 1354 ـ درست همان موقعی كه ما تو زندان شاه خائن بودیم و دستمان به جایی بند نبود، بعدش هم رفت پاریس و از همه مهم‌تر ناموس بنیانگزار سازمان مرا یعنی محمد حنیف نژاد را غر زد و باهاش عروسی كرد. حالا هم هر دوتاشان سل و مل و گنده تو پاریس نشسته‌اند و صفا می‌كنند. من نمی‌دانم وقتی محمد آقا فهمید كه عیالش پوران بازرگان كمونیست شده و بعد هم با تراب حق شناس كمونیست‌تر از خودش “رفیق” شده، توی آن دنیا چه خاكی به سرش ریخت؟! تازه تراب بچه آخوند هم بود. درست مثل محمد حسین روحانی كه اونم بچه آخوند بود. این دو تا همان دوتایی بودند كه سال 1349 و 1350 از طرف محمد آقا برای دستبوس و پابوس خمینی دجال به نجف اشرف اعزام شدند. داستان آن را هم به این‌سال‌ها كه رسیدم، برایتان خواهم نوشت. ای بخشكی شانس، دست به هر كجای سازمانم كه می‌زنم، خون دلم است كه فواره می‌زند

برگردم سر تفاوت‌های كیفی رهبران و پادها!

از تیپ رهبران، یكی‌اش محمد حنیف نژاد بود. محمد آقا تبریزی بود و فارسی را با همان لهجه‌‌ی تركی/آذری حرف می‌زد. بلند قد و خوش هیكل بود. مخصوصا وقتی با هم كوه می‌رفتیم، از پشت سر كه نگاهش می‌كردم، از قد و قواره‌ی كوتوله و ریزه/میزه‌ی خودم خجالت می‌كشیدم. آخر من همیشه معتقد بودم كه برای شغل ما هیكلی هم لازم است كه متاسفانه پروردگار تكامل بخش مرا از آن محروم كرده بود. با این همه در سازمانم خیلی زحمت كشیدم كه با همین قد كوتوله‌ام، از هیئت پادوها به حلقه‌ی رهبران وارد بشوم و خودم را تا اون بالا/مالاها بكشانم كه داشتم می‌كشیدم كه این پادوی اصلی انقلاب یعنی خمینی دجال آمد و همه را زد و برد. ‌بیچاره محمد حنیف هم كلی برنامه ریزی كرده بود كه به جایی برسد. او هم دلش می‌خواست رهبر باشد، دلش می‌خواست عكسش را همه جا بزنند، اسمش همه جا باشد، رئیس باشد، رهبر باشد، شاه باشد، رئیس جمهور باشد و… و از این كه بعضی‌ حرف‌ها پشت سرش بزنند، حسابی شكار بود. برای همین هم تو دادگاه تجدید نظر، به روایتی لنگه كفش و به روایتی دیگر كتاب قانون را به سمت عكس شاه پرتاب كرد، تا حتما اعدامش كنند و بدنام نشود. منِ بیچاره اما ماندم، بدنام هم ماندم، تا همه‌ی آرزوهای او را جامعه‌ی عمل ـ برای هیكل خودم ـ بپوشانم، كه فقط چند قدم تا خود قدرت فاصله داشتم كه… ای امان از این بدشانسی!

من وقتی دنبال نفر می‌گشتم كه سازمانم را تبدیل به یك سازمان مسلحانه‌ی انقلابی بكنم، دنبال آدمی مثل خاقانی می‌گشتم. خاقانی قهرمان در قیام تاریخی 15 خرداد، به طرفداری از خمینی دجال 26 تا پاسبان را چاقو زده بود. این عنصر مادرزاد “موحد مجاهد خلق” آن زمان طرفدار حزب ملت ایران و داریوش فروهر بود، در چاقوكشی هم خیلی مهارت داشت. خودش گفته بود كه: ما به طرفداری از دكتر مصدق، با توده‌ای‌ها درمی‌افتادیم و آن‌ها را چاقو می‌زدیم. بعد از شنیدن شاهكارش به همین لطف‌الله میثمی پادوی انقلاب گفتم: نشانی‌اش را پیدا كن، امثال خاقانی برای جنگ مسلحانه خیلی مناسب هستند. حالا كه كمی از فضای آن زمان و در واقع “نقطه عزیمت” تشكیل سازمان مجاهدین خلقم برایتان نوشتم، بروم سر اصل مطلب و كمی هم از سال 1344 بنویسم.

راستی تا یادم نرفته همین جا از یك پادوی دیگر هم یاد كنم كه خیلی ماتحت مباركم را سوزانده است. این جانور كسی است به نام ك... این اواخر یعنی اواخر دهه‌ی شصت آدم كش خوبی شده بود. میلیشیا [یعنی بچه‌] بود كه آمد تو سازمان من. همان اول انقلاب هم به خاطر عربده كشی‌هاش گرفته بودند و انداخته بودندنش تو زندان عادی پیش این قاتل‌ها و آدمكش‌های واقعی.

دوره‌ی شاه با خود من هم همین كار را كردند. در بندهای سیاسی جا كم بود. بعد هم خیلی از این “معانقین” برام حرف درآوردند كه چون خوشگل و تو دل برو بوده‌ام ـ خوشبختانه هنوز هم هستم ـ زندانی‌های نامرد عادی ترتیبم را داده‌اند. حتا گفته‌اند ـ یعنی تهمت زده‌اند ـ كه من داستان طلاق‌های اجباری را تو سازمانم راه انداخته‌ام، چون این اتفاق نامیمون برام افتاده است. بی‌ناموس‌ها چه چیز‌ها كه به ناف رهبر انقلاب نوین نمی‌بندند؟!!

داشتم از ك... حرف می‌زدم. پادوی خوبی شده بود. می‌فرستادمش ایران، می‌رفت چند را نفر را می‌كشت و سالم به جوار خاك میهن، یعنی كشور دوست و برادر عراق برمی‌گشت. نامرد بعدها كه شاشش كف كرد، هوا ورش داشت كه خودش هم می‌تواند دم و دستگاهی راه بیاندازد. بدبخت تو یك مصاحبه‌ كه چندتا دیگه از این بریده/مزدورها راه انداخته بودند و سازمان عفو بین‌الملل یا امنستی را از انگلستان كشانده بودند به فرانكفورت آلمان، به نمایندگان عفو بین‌الملل گفته بود كه: بعله… این مسعود رجوی خیلی جنایتكار بود. مرا می‌فرستاد عملیات آدم كشی و من بارها آدم كشتم و حتا یك بار یارو حزب‌اللهی را جلو چشم پسرش كشتم. احمق نمی‌فهمید كه این جا اروپاست و آنجا هم امریكا و این حرف‌ها اعتراف به جنایت است. بیخود نیست كه بیشتر این بریده/مزدورها خاطراتشان را نوشته‌اند، اما این نامرد ننوشته است. بدبخت كونش مثل كون رهبر سابقش گهی است دیگر! این هم یك دلیل استراتژیك دیگر برای تفاوت بین پادوها و رهبرها!!!

یكی دیگر هم بود كه به او لقب محمد كردكش داده‌اند. خودشان، یعنی همین جدا شده‌ها و كوفی‌ها و نامردها بهش لقب محمدكردكش داده‌اند، چرا؟ گوش كنید:

در زمستان 1370 و پس از حمله‌ی جورج بوش پدر و متفقین به خاك عراق برای وادار كردن صدام حسین به خروج از كشور كویت، عیال مربوطه یعنی مریم مهر تابان رئیس جمهوری مادام العمر مقاومت من دستور داد كه نیروهای سازمان من یعنی اعضای ارتش آزادیخش ملی من بروند و برای جلوگیری از گسترش شورش كردهای شمال عراق و شیعه‌های جنوب عراق، و برای حفاظت از حكومت صدام حسین نازنین من، كردها و شیعه‌ها را بكشند!

مریم مهر تابان دستور اكید داده بود كه: فشنگ‌هاتان را حرام كردها نكنید و آن را برای عملیات بعدی و برای پاسدارها ذخیره كنید، اما كردها را زیر چرخ‌ زرهپوش‌ها و تانك‌هاتان له كنید!

محمد كردكش تو مقاله‌اش نوشته بود كه: بعله… ما به دستور خواهر مجاهد مریم رجوی، رفتیم كردها را كشتیم و نه این كه با اسلحه و تیراندازی، با زرهپوش‌هامان می‌رفتیم روی كرد‌ها و صدای تركیدن جمجمه‌های این‌ها را زیر چرخ تانك‌هامان می‌شنیدیم. احمق بیچاره، او هم نمی‌داند خارجه یعنی چه؟! و حالا رئیس همان كردها كه من آن سال‌ها دمار از دماغش برای دفاع از صدام حسین عزیزم درآوردم، شده است رئیس جمهوری كرد تمام كشور عرب عراق. اصلا از اول حمله‌ی جورج بوش پسر به عراق، در منطقه‌ی كردستان عراق، نه یك بار عملیات تروریستی شد، نه ناآرامی‌ای روی داد و نه هیچی. همه‌شان هم خیلی شیك و پیك توانسته‌اند منطقه‌شان را بسازند. می‌گویند طالبانی روابط خوبی هم با اسرائیل دارد، پای همان‌ها كه می‌گویند! من باید مواظب حرف زدنم باشم، تا قبر، آ…آ…آ…آ!!!

راستش من خودم هم اولش نمی‌دانستم خارجه یعنی چه و خیال می‌كردم چون غرب و شرق ـ با هم ـ كلی امكانات و پول در اختیار كنفدراسیون جهانی دانشجویان و محصلین ایرانی و اعضای نهضت آزادی خارج كشور و كمونیست‌ها و مائوئیست‌ها و آخوندهای مخالف شاه گذاشته‌اند، تا شاه خائن را سرنگون كنند، پس همین روال برای من هم تكرار خواهد شد. همین‌ها بودند كه بعدها همین خمینی دجال را با عزت و احترام تمام به پاریس بردند و از آنجا هم پس از سه ماه پذیرایی اساسی تبلیغاتی و چاخان بافی در رابطه با جنایات شاه خائن، با سلام و صلوات با هواپیمای “ارفرانس” به حكومتش رساندند. چه خیال‌ها كه نداشتم. خیال می‌كردم حالا كه من و سازمانم به پاریس می‌رویم، همین ریل را هم برای من تكرار خواهند كرد و من می‌توانم در كوتاه مدت، حداكثر یك تا سه سال به پادشاهی یا ریاست جمهوری ایران برسم ـ چه فرقی می‌‌كند ـ و ترتیب آخوندهارا بدهم. تا مدت‌ها بعد هم همینطور خیال می‌كردم و در گزارشی به نام جمع‌بندی یك ساله‌ی مقاومت در تابستان 1361 كلی عر و تیز كردم. باید بودید و می‌دیدید كه چه جنجالی راه انداخته بودم! هر روز ترور، گاه روزی چند تا ترور، چند عملیات انتحاری، چندتا بمب‌گذاری، و از همان ناف اروپا دستور آتش می‌دادم، غافل از این كه این‌ آزادی‌ عمل‌ها نقشه‌ی كشورهای غربی بود كه از من و سازمانم آتو بگیرند و هر وقت منافعشان ایجاب كرد، بر علیه من و سازمانم از این فرمان‌های آتش استفاده كنند و نامردها كردند و در اردیبهشت 1365 مجبورم كردند خاك كشور فرانسه را ترك كنم. به این می‌گویند خیطی! البته من در تبلیغاتم اسم این اخراج را گذاشتم “پرواز تاریخساز صلح و آزادی” و صاف هم رفتم به كشور عراق كه شش سال بود در جنگ خمینی با صدام حسین، با آخوندها می‌جنگید. دوران خوبی بود. تا رسیدم، مثل رهبر یك كشور فاتح در فرودگاه پذیرایی شدم. چند تا از كله گنده‌هاشان به دیدنم آمدند. قبلش تو پاریس همین طارق عزیز كه معاون صدام حسین بود، یواشكی به دیدنم آمد كه حتا رئیس جمهور و معتاد خمینی و پدر زن آن زمانم نفهمید. یارو بعدها از طریق مطبوعات خبردار شد و با چه افتضاحی از شورای ملی مقاومت من كه خودم تنهایی رئیس و مسئولش بودم، خودش را كنار كشید. تازه دختر نمكی‌اش را كه توانسته بود مدتی برام جای عیال قبلی‌ام را پر كند، از من جدا كرد! حتما یادتان هست كه یك رقیب بالقوه‌ام یعنی موسی خیابانی هم، همراه با عیال آن زمانم اشرف زنان مجاهد در تاریخ 19 بهمن 1360 خوراك خمینی دجال شد و بچه‌ام در سن یك سالگی دستگیر شد و در بازار شام آن زمان خمینی دجال، یعنی تو تلویزیون و سیمای جمهوری اسلامی، تو بغل جلاد اوین یعنی سید اسدالله لاجوردی، به نمایش گذاشته شد. یكی از همبندهای دوران شاه جلاد اوین نوشته بود: كی باور می‌كرد كه سیداسدالله لاجوردی كه با ما در زندان شاه هم بند بود و آن همه هم پرشور بود، چنین جانی‌ای از آب در بیاید؟! راست می‌گوید. كی باور می‌كرد كه خمینی دجال كه حتا حاضر نبود مگسی را با مگس كش بكشد، چنین آدمكشی از آب در بیاید؟!

البته برای من هم چیزی شبیه به همین مضمون كوك كرده‌اند. یك وقتی تو كوه‌های كردستان سال‌های 1360/1361 ما مجاهدین یك الاغی داشتیم كه بساط رادیو مجاهد روی كولش بود. الاغ بیچاره را هی اینور می‌كشیدیم، هی آنور می‌كشیدیم. این كاك صالح مرحوم [ابراهیم ذاكری نازنینم] كه مسئول آن زمان این الاغه بود، برای پیدا كردن جای خوبی كه بشود رادیو را با كمترین پارازیت به داخل ایران فرستاد، هی الاغه را از این تپه به آن تپه می‌كشید. تا این كه بالاخره الاغ بیچاره شهید راه مجاهدین شد. در واقع این الاغ هم یكی از شهدای فدا و صداقت سازمان من شد ـ عین بقیه‌ی همرزم‌هاش ـ كه به فرمان من هر باری را برمی‌داشت و حتا جانش را هم در راه به قدرت رساندن من می‌داد. در یك نشست ویژه كه بعدها به نام نشست “شهادت الاغ” معروف شد، من با شدت تمام این مرحوم كاك صالح نازنینم را به چهارمیخ كشیدم كه چرا به جان این الاغ عزیزم توجه نكرده و بیخودی او را به كشتن داده است. باید الاغه می‌ماند و بیشتر بار انقلاب را برمی‌داشت. البته من از این الاغ‌ها خیلی داشتم. این كه كونم از این بریده/مزدورها این همه می‌سوزد، برای این است كه این الاغ‌ها خودشان را داخل آدم حساب می‌كنند و نمی‌دانند از وقتی كه یوغ رهبری مرا به گردن گرفته‌اند، برای من با این الاغ شهید یا هر الاغ دیگری هیچ فرقی نداشته‌اند و هیچ فرقی هم ندارند.

من البته خیلی حرف‌ها دارم كه از این دوران برایتان بنویسیم. فقط كمی دندان رو جگر بگذارید، به همه‌اش خواهم رسید. دست كم این كار از سماق مكیدن و صبر ایوب [اسم مستعار پادوی سابقم پرویز یعقوبی] داشتن كه بهتر است!!

بعله… جونم براتون بگه كه دختر نمكی رئیس جمهور معزول خمینی دجال هم طلاقش را گرفت و به باباش پیوست. من هم كه از همان اول اعلام كرده بودم كه این ازدواج، فقط یك ازدواج سیاسی است، جلوش را نگرفتم؛ هر چند كه طبق دستور اسلام، عیالم باید از من كه شوهر رسمی و قانونی‌اش بودم، اطاعت می‌كرد. اطاعت از پدر مربوط به دوران دوشیزگی یا بیوگی زن‌هاست، ولی چه می‌شود كرد، معتاد خمینی یعنی همان پدر زن آن زمانم، خودش مدعی اسلام و انقلاب اسلامی بود و هست و خواهد بود. لابد خبر دارید كه یارو “انقلاب اسلامی” را گذاشت تو چمدانش و با من از ایران در رفت ـ البته بعد از عزل از ریاست جمهوری خمینی ـ و حالا درست یك ربع قرن است كه در ناف پاریس “انقلاب اسلامی در هجرت” را منتشر می‌كند و هنوز كه هنوز است خودش را “منتخب شما” می‌داند. نسل عوض شده است و یارو ول كن معامله نیست!

بگذریم، این بار هم من دستورات اسلامی را بر خلاف میل ظاهری و باطنی‌ام كنار گذاشتم و دختر رئیس جمهوری شورا را طلاق دارم. آخر داشتم آماده می‌شدم كه زن رفیق فرد اعلای خود، مریم قجر عضدانلو را غر بزنم. بابای دخترك، یعنی همین رئیس جمهوری آن زمان شورای ملی مقاومت من ـ با آن همه ایثاری كه پادوهای من برای آوردنش به پاریس كرده بودند ـ برام دبه در آورده بود كه چرا با دشمن مذاكره كرده‌ام، چرا می‌خواهم به جوار خاك میهن یعنی كشور صدام حسین عفلقی تكریتی كافر بروم؟!!

بگذارید تا یادم نرفته، همین جا بنویسم كه من به دلیل همین اتهامی كه معتاد خمینی یعنی بنی‌صدر به من می‌زد، خودم تمام دم و دستگاه حزب دموكرات كردستان و رهبرش عبدالرحمان قاسملو را از شورای ملی مقاومتم بیرون كردم. آخر خبردار شده بودم كه قاسملو با دجال جماران پای میز مذاكره رفته است ـ عینهو خودم ـ من هم بر علیه هر دوتاشان دوتا كتاب كت و كلفت منتشر كردم كه هر كدامش بیشتر از 1000 صفحه در قطع وزیری با حروف ریز بود. یكی هم همین سال‌ها بر علیه جریانی به نام “میانه بازها” اسم اختراعی‌ای كه به جریان‌های “ملی خط تیره مذهبی” از سنخ نهضت آزادی مهدی بازرگان داده بودم، منتشر كردم، آن هم به همین قطع و با همین قطر. تازه همین سال‌ها یك كتاب هم بر علیه چپ‌‌ها و فدائیان خلق منتشر كردم كه به این جماعت هم لقب “باند تبهكار” داده بودم، كه البته بعدها به دلیل كلی “گاف” كه تو این كتاب‌ها بود، دستور دادم همه‌ی این كتاب‌ها را دانه به دانه، از خانه به خانه‌ی خریدارها به قیمت 500 دلار و بیشتر بخرند و آتششان بزنند كه این معانقین ـ یعنی نق نقوها ـ بیشتر از این نتوانند برام مضمون كوك كنند!! چه جانبازی‌ها و پاكباختگی‌هایی كه نوك پیكان تكامل برای رسیدن به قدرت ارثی مادام‌العمر مجبور نیست بكند؟!!!

راستش اگر من آن زمان‌ها یعنی سال 1344 به تور این محمدحسین روحانی و محسن نجات حسینی در شهر مشهد نمی‌خوردم، با استعداد زدوبندی‌ كه داشتم، حتما وزیری، وكیلی، شاهی، رئیس جمهوری چیزی می‌شدم. از خاصیت‌های این جور پست و مقام‌ها یكی هم این است كه آدم هر كه را كه مخالفش باشد، سر به نیست می‌كند، یا می‌گذارد كه سر به نیستش بكنند! من اصلا ذاتا و مادرزاد رهبر و رئیس جمهور و بنیانگزار و رهبر عقیدتی و بالای سر همه به دنیا آمده‌ام. آن‌هایی كه به خاطر قد كوتاهم مرا جدی نمی‌گیرند، یادشان باشد كه امام علی هم قدش كوتاه بود و به همین دلیل مجبور شد 25 سال برای رسیدن به قدرت نوبت بایستد. در همه‌ی این سال‌ها هم با هزار و یك دیلاق و از خودش گنده‌تر، مثل عمر ابن خطاب مواجه شد و بالاخره هم جانش را سر همین قد كوتاهش گذاشت، چرا كه هیچ كس جدی‌اش نمی‌گرفت. مرا هم هیچ كس جدی نمی‌گرفت. من هم با این كه تنها بازمانده‌ی كمیته‌ی مركزی سازمانم بودم، بعد از اعدام تمامی كله‌گنده‌های سازمانم كه حتا دولت شوروی هم برای این كه اعدام نشوم، پادرمیانی كرده بود، بازهم از سوی خیلی‌ها جدی گرفته نمی‌شدم. كلی زحمت كشیدم تا توانستم خودم را به بقیه تحمیل كنم. لامصب‌ها دلشان می‌خواست مرا هم پل پیروزی به قدرت رسیدن خودشان كنند، غافل از این كه من از این خمینی دجال خیلی زیرك‌تر بودم، منتها بدشانسی آوردم. یادتان نرود كه در روزنامه‌های شاه دجال در همان خرداد سال 1351 نوشتند كه همه را اعدام كرده‌اند و من به دلیل همكاری‌هایی كه با ساواك كرده‌ام، حكم حبس ابد گرفته‌ام. این خبر برای من خیلی سخت بود. رهبرها لو دادن‌هاشان هم باید یواشكی باشد، و عمومی نشود. یعنی این لامصب‌ها اصلا فكر نكردند كه با این خبر تمام آینده‌ی مرا لكه‌دار می‌كنند. برای همین هم تصمیم گرفتم خودكشی كنم. این عباس داوری عزیز دلم و پادوی جاودانی‌ام توی زندان قزل قلعه سیانورها را از زیر زبانم بیرون كشید و نجاتم داد و در واقع ایران را و انقلاب نوین ملت ایران و خاورمیانه را نجات داد. بعد از این خودكشی خوشبختانه ناموفق سیگاری شدم و روزی دوبسته سیگار زر می‌كشیدم. در سال‌های آخر زندانم هم روزی دو بسته سیگار وینستون می‌كشیدم. آخر “موند”م خیلی بالا رفته بود. این پادوی كور لعنتی یعنی لطف‌الله میثمی مرا موقع بازجویی و لو دادن تو زندان دید. برای همین هم حاضر نشد زیر بیرقم و بیرق سازمان مجاهدین خلقم بیاید و یك كاره رفت برای خودش “راه مجاهد” و “نهضت مجاهدین” اختراع كرد و هنوز كه هنوز است به دستور جلادها و شاگرد جلادها خاطره‌هایش را منتشر می‌كند كه آبروی مرا ببرد.

شما نمی‌دانید چه دردی دارد كه آدم رهبر پاكباز و جانباز سازمانی به عرض و طول سازمان مجاهدین خلق من و ملتی به پرجمعیتی ملت ایران و انقلاب نوینی مثل انقلاب نوین من و رئیس دولت موقت جمهوری دموكراتیك اسلامی كشوری به گنده‌گی ایران من باشد، بعد عدل بزند و یك كور عطینا آدم را لو بدهد كه تو زندان بچه‌ها را لو می‌دادی و كروكی خانه‌های تیمی بچه‌ها را می‌كشیدی. البته این را هم بگویم كه بنیانگزار سازمانم را هم اولش اعدام نكردند. ساواك شاه توطئه كرده بود كه نفرات كله گنده را زنده بگذارد و پائینی‌ها را اعدام كند. آن وقت محمد حنیف نژاد برای این كه حتما حكم اعدام بگیرد ـ رد تئوری بقاء ـ تو دادگاه لنگه كفشش را به سمت عكس شاه خائن پرتاب كرد كه فبه المراد اعدام هم شد. من البته كون این خلبازی‌ها را هم نداشتم. اصلا كون شلاق خوردن هم نداشتم. بیچاره من، برای این كه یك شبه رئیس جمهوری و رئیس شورای ملی مقاومت و فرمانده‌ی كل ارتش آزادیبخش ملی و رئیس ستاد ارتش و مسئول اول سازمان و شاه و ملكه و وزیر و نخست وزیر بشوم، رفتم تو این دم و دستگاه. ولی برای رسیدن به این مقامات عالیه متاسفانه باید از صافی زندان‌ هم می‌گذشتم كه گذشتم و ناصافی‌ام بدجوری كار دستم داد كه هنوز كه هنوز است، معانقین ـ یعنی همان نق نقوها و زر زروها ـ برام مضمون كوك می‌كنند و سوسه می‌دوانند. مگر به قدرت نرسم، والا خدمت همه‌شان از دم می‌رسم.

راستی ای خلق‌های جهان دیدید پاپ جدید كه بعد از مرگ پاپ ژان پل دوم انتخاب شد، همه‌ی اداهای مرا در آن بالكن در می‌آورد؟ همه معروف می‌شوند و این طوری دست‌هاشان را به هم می‌مالند و من بدبخت باید این جا در این گوشه‌ی عراق اشغال شده و با این رئیس جمهوری امریكایی كردش گیر كنم و دست كم نتوانم پیش مریم جانم به پاریس بروم. خاك بر سر آخوندها و ملت احمق ایران كه قدر مرا نشناخت و رفت به خاتمی رای داد!

حتما شما هم خبر دارید كه مدتی است سازمان “بریده/مزدور” دیده‌بان حقوق بشر بر شكنجه‌ی اعضای معانق [یعنی نق نقوی] من در سازمانم گواهی داده‌ است. چند تا از این ماموران رسمی وزارت اطلاعات رژیم هم بامبول درآورده‌اند و خودشان را ننر كرده‌اند كه بعله… خود برادر ما را كتك زده و حبیب نازنینم ـ یعنی آخرین بازمانده‌ی نسل برترین تروریست‌های خانواده‌ی رضایی‌ها ـ محسن رضایی عزیزم آن‌ها را به تخته شلاق بسته است. این مزدورها همان‌هایی هستند كه از همان قرارگاه اشرف با وزارت اطلاعات رژیم در ارتباط بودند و هستند و برای آن‌ها جاسوسی و خبرچینی می‌كردند و می‌كنند و مزد می‌گرفتند و می‌گیرند و مزدهاشان به حساب من ـ یعنی سازمان من ـ در عراق واریز می‌شد، یعنی هنوز هم می‌شود؛ چون كه هیچ كدامشان در عراق شهروند نبودند كه بتوانند حساب بانكی داشته باشند. اصلا نمی‌دانم چرا دست به این كار احمقانه زدم و دارم از وضعیت گذشته و حال و آینده‌ام رونویس برمی‌دارم. چه خاكی باید به سرم بریزم؟! اگر خفقان بگیرم كه این جانورهای مزدور می‌زنند و می‌برند. اگر هم صدایم در بیاید، یك كاره تف سربالاست. برمی‌گردد به خودم و خودم و سازمانم و انقلاب نوینم و شهادت‌ها و پاكبازی‌ها و از جان گذشتگی‌هایم را زیر علامت سوال می‌برد. اگر هم ننویسم كه از بیكاری بدجوری حوصله‌ام سر می‌رود. حتما این خبر را هم شنیده‌اید كه یك عده راه افتاده‌اند دنبال من كه پیدام كنند. یكی می‌گوید مثل امام زمان مرحوم تو چاهم، یكی دنبال مستراح ته چاه برام می‌گردد، یكی مرا توی ماه می‌برد، آن یكی مرا با خمینی دجال مقایسه می‌كند و خلاصه بدجوری تو دست این امریكایی‌ها گیر كرده‌ام. كسی نیست به این‌ها بگوید كه آخر پدر آمرزیده‌ها، وقتی من دولت موقت دارم، رئیس جمهور مادام‌العمر دارم، شورای ملی مقاومت، یا پارلمان سایه با هفتصد/هشتصدتا عضو دارم، ارتش دارم ـ ببخشید داشتم ـ فرمانده و ستاد بزرگ ارتشتاران و سازمان جاسوسی و ضد تروریسم و امنیت ملی و فراملی دارم، پس چرا نباید زندان داشته باشم؟! من كه مثل آخوندها نیستم كه زن‌هاشونو تو صدتا سوراخ قایم می‌كنند. از این نظر خیلی هم شبیه به شاه خائن هستم كه عكس‌های قدی و نیم تنه‌ی شیك و پیك از خودش و عیالاتش چاپ می‌كرد و به در و دیوار همه جا آویزان می‌كرد، یا اجبار می‌كرد كه آویزان كنند. شما بگویید: من چه چیزم از شاه خائن و خمینی دجال و صدام حسین عفلقی كمتر است كه نباید زندان داشته باشم و این بریده/مزدورها و خائن‌ها و سازمان فروش‌ها را زندان و شكنجه كنم؟ چطور وقتی این‌ها دارند خوب است، به من كه می‌رسد، اخ می‌شود؟

یك چیز دیگر، خمینی دجال از ناف تهرون تبعید شد و رفت عراق و پانزده سال هم در عراق ساكن شد. بعد هم با سلام و صلوات بردندش پاریس و از آن جا هم با كالسكه‌ی سلطنتی “ارفرانس” راهی تهرونش كردند. من هم همین ریل را رفتم. منتهی برای این كه راه را كوتاه كرده باشم، یك راست رفتم پاریس. بعد كه دیدم این غربی‌ها دیگر خیال ندارند تاریخ را تكرار كنند، برگشتم به عراق و جوار خاك میهن تا مثل رفوزه‌ها دوباره “ادس سر” از اول شروع كنم و پامو جا پای خمینی دجال بگذارم. همون اندازه هم كه اون نوكر و پادو و حمال دور و برش داشت، منم از اعضای سازمانم نوكر و پادو و حمال درست كردم. ولی بخشكی شانس كه هر چه بیشتر صبر كردم، كمتر چیزی نصیبم شد و حالا هم این امریكایی‌های لامصب گرفتارم كرده‌اند و صدایم به هیچ جا نمی‌رسد. یكی از این القاعده‌ای‌ها هم پیدا نمی‌شود كه یك فیلم ویدیوئی از من تو زندان‌ امریكایی‌ها بگیرد و تو تلویزیون الجزیره نشان بدهد. حتا حاضرم ـ نه با تنكه مثل صدام حسین ـ كه حتا بدون تنكه و كون برهنه هم نشانم بدهند كه عیالم، رئیس جمهوری مادام‌العمر و بقیه‌ی هواداران و پشتیبانان و اعضا و كادرها و مسئولان و فرماندهان و زندانبانانم مطمئن بشوند كه زنده‌ام و نفسی می‌رود و می‌آید، فقط مثل امام موسی صدر بدبخت غیب شده‌ام. ای خاك بر سر این امریكایی‌ها! باز هم گلی به جمال بیل كلینتون كه با این كه دختر باز بود، ولی اقلا یك كمی هوای منو داشت. به هر حال باید به دیده‌بان حقوق بشر و بریده/مزدورها و كارمندان وزارت اطلاعات بگویم كه آره، دارم، دارم، خوبشو دارم ـ ببخشید ـ داشتم، داشتم خوبشم داشتم. هم تو قرارگاه اشرف زندان داشتم، هم زندان انفرادی داشتم، هم زندان “اچ” داشتم، هم تو دبس زندان داشتم، هم تو اتوبانم زندان داشتم، هم تو دانشكده زندان داشتم، هم خیلی جاهای دیگه كه شماها روحتان هم خبردار نشد. این جا را نمی‌توانید بگویید كه از خمینی دجال كم آورده‌ام!! حالا این قدر عربده بزنید، تا جان از هر چه نابدترتان است درآید!

ای داد بیداد، هر چه می‌خواهم فقط حدیث نفس نازنین خودم یا اتوبیوگرافی‌ام را بنویسم، نمی‌شود. اصلا مگر این حیوانات می‌گذارند؟! ای خاك بر سر همه‌شان كه هر چه می‌كشم از دست همین‌هاست. حیف، اگر این شعار تغییر دموكراتیك رژیم مد نشده بود، چه برنامه‌ها كه برای سربه‌نیست كردن این لامصب‌ها نداشتم.

حالا بگذارید چند چشمه از به هم ریختن خانواده‌های مجاهدین و شورایی‌ها و پشتیبانان و هواداران و سمپات‌ها و اعضا و مسئولین سازمان مجاهدین خلقم برایتان تعریف كنم، تا به عمق فداكاری‌ها و مبارزات قهرمانانه‌ی من و سازمانم بهتر و بیشتر پی ببرید!

این زر زرها همچنان ادامه دارد

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ایران گلوبال

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.