رفتن به محتوای اصلی

در ستایش «خویشتن دوستی»
19.01.2011 - 17:10

این آفوریسمی از کتاب دوجلدی جدید من «اسرار مگو» است . جلد اول این کتاب دوجلدی در چندهفته آینده در اینترنت منتشر می شود. این کتاب دو جلدی برای «برگزیدگان و نخستزادگان» نوشته شده است تا آنها هر چه بیشتر بتوانند پا بدرون سعادت و جهان زمینی خویش بگذارند و قادر به تغییر جهان و واقعیت خویش باشند.

جلد اول کتاب «اسرار مگو» از مجموعه آفوریسمها یا « گزینه گوییهایی» تشکیل می شود که به خواننده جهانی نو و زمینی را نشان می دهند و به او یاد می دهند که چگونه با تمناها و جسم خویش، با دیگری وارد ارتباط نوین و خلاقی شود و هر چه بیشتر به حالات قوی جسم خندان و عارف زمینی، عاشق زمینی دست یابد؛ هرچه بیشتر به سعادت دنیوی، فردی یا جمعی خویش دست یابد. سعادتی نو که هم «تنانه» است و هم مرتب قادر به ایجاد حالات و روایتهای نو از این «تنانگی سمبولیک» و از این سعادت و قدرت زمینی است.

جلد دوم کتاب «اسرار مگو» آنگاه با نگاهی نو به «نقد بیماریهای روانی» و معضلات روانی می پردازد و همچنین به آسیب شناسی برخی معضلات فرهنگی، هنری و فردی جامعه ایرانی می پردازد تا خواننده با این «ابزار نوین نقد روانشناختی» و همزمان چندفاکتوری، با کمک این «خرد شاد و خندان» هر چه بهتر قادر به نقد معضلات خویش و جامعه خویش باشد و به راههای نو برای تحول دست یابد. تا خواننده در انتها به کمک این نگاه زمینی و خرد شاد، هر چه بهتر بتواند به « روشنفکر و هنرمند مدرن و چندلایه» ایرانی، به عاشقان و خردمندان زمینی و به روان درمانگران نوین و قادر به نگرشی چندچشم اندازی دگردیسی یابد.

حال برای آشنایی اولیه علاقه مندان به این کتابهای جدید، یک آفوریسم یا «گزینه گویی» آن را برای دوستان علاقه مند اینجا منتشر کنم. برای همه کسانی که در خویش این «قدرت نو» را احساس می کنند و یا بدنبال او می جویند. زیرا آنچه در این دو کتاب مطرح می شود همزمان قدرت و تحولی است که در واقع پروسه ی مشترک ما می طلبد، دیسکورس و ضمیر ناآگاه فردی و جمعی ما می طلبد و یکایک ما تنها می تواند حالت و روایت خاص خویش از این پروسه مشترک و از این «جسم وروایت هزارگستره» را بیافریند. ما در لحظه گذار به جهان و جسم نوین و مدرن ایرانی هستیم، در مرحله رنسانس جسم و گیتی گرایی ایرانی هستیم و این دو کتاب و نگاه نگارنده از اولین «نخستزادان» این جهان نو و رنسانس عشق، خرد و قدرت است و می خواهد حال یاران دیگر خویش را به سوی این جهان و قدرت نو اغوا و کنجکاو کند.

در ستایش « خویشتن دوستی»

بر ما انسانها راه خویشتن دوستی را با کلماتی چون عشق به دیگری، عشق به جامعه یا اخلاق بسته اند، تا بتوانند بهتر از ما بردگانی در خدمت این یا آن آرمان، در خدمت این یا آن شور و قدرتی از خویش ایجاد کنند. در حالیکه طبیعی ترین و زیباترین راه دست یابی به عشق به دیگری یا به خدا، عشق به خویشتن است. خویشتن دوستی سخت ترین کار است و توانایی به خویشتن دوستی یکی از مهم ترین وظایف انسان نو و یا شاید بزبانی دیگر زیربنای جهان نوی این انسان زمینی می باشد.« و براستی، آموختن خویشتن دوستی فرمانی بهر امروز و یا فردا نیست، بل این هنری ست ظریف تر از همه ی هنرها و زیرکانه تر و واپسین تر و شکیباتر.

زیرا همه گنج های آن از گنجور آن سخت پنهان است و گنج خویشتن از همه گنجها دیرتر بر کشیده می شود؛ جان سنگینی چنین بنا نهاده است.(4)». بدون خویشتن دوستی و میل دست یابی به سعادت و لذت فردی چگونه می توان جهانی نو و انسانی ساخت. اساس هر عشق واقعی به دیگری، چه به معشوقی یا به آرمانی،به خدایی، عشق به خویشتن است. خودخواهی این مادر همه نجایب و فضیلتها که در تاریخ فرهنگی ما اینگونه بدنام شده است، آن قدرتی است که باید دیگر بار زیبا و بزرگ خوانده شود، تا دیگر بار ما به خویش ایمان آوریم و در پی سعادت فردی خویش و ایجاد جهان خویش باشیم.

خویشتن دوستی این فضیلت زیبا زیربنای نگاه انسان زمینی و عاشق زمینی می باشد، زیرا هر عاشق واقعی می داند که در عشق خودخواهی فراوان است و اینگونه نیز عاشق معشوق را تنها برای خویش می خواهد و چون به خودخواهی معشوق خویش واقف است، قلبش و وجودش را نیز تنها برای او می خواهد. انسانهای عاشق و خویشتن دوست که از مسیر لمس تمنا و عشق فردیشان به عشق به دیگری می رسند، راحت تر نیز به یکدیگر فضایی برای فردیت و استقلال می دهند، زیرا خود نیز به این فضا احتیاج دارند. این را خویشتن دوستی شان می طلبد، تا با فردیت و استقلالشان مرتب به دگردیسی و قدرتی نو دست یابند. آنها همزمان خواهان تحول و دگردیسی عشق و روابطشان می باشند، تا مرتب با معشوقشان، یارشان و خدایشان به درجه جدیدی از لذت رابطه و عشق دست یابند. خویشتن دوستیشان اینگونه می خواهد.

عشق ورزی میان انسانها همیشه حداقل نیاز به دو نفر و دو فردیت دارد، نیاز به «من» و به «تو» دارد و اینکه این دو به چالش و دیالوگ عاشقانه با یکدیگر بورزند، گاه با هم بیامیزند و برای لحظه ای، دمی یگانگی و عبور از مرزهای فردی و جسمانی خویش را احساس کنند، لحظه ای بدنی نو و یا مشترک و در هم آمیخته را تجربه کنند و سپس از یکدیگر فاصله بگیرند، دوباره به «من» و «تو» تبدیل شوند و حال با یکدیگر به گفتگو نشینند و از تجربه هایشان و تمناهایشان با یکدیگر سخن گویند. در هر یگانگی و بازگشتی در نهایت تحولی در حالت و مرز بدن و خویشتن دوستی صورت می گیرد، زیرا این دو حالت با یکدیگر هم پیوندند.

ازینرو خودخواهی و دیگردوستی، میل یگانگی و فردیت دو حالت و نقش مداوم و همزاد بازی عشق و قدرت انسانی است. حتی می توان این بازی و تلاقی جسمها و بدنها را بنا به رشد قدرت فردی یا عاشقانه به مراحل و شدتهای احساسی نوین رساند. در حالت والاتر این بازی عاشقانه یا قدرتمندانه، در چنین دیدار والاتر و قویتری میان «فرد و دیگری»، میان عاشق و معشوق»، میان دو بدن سیاسی یا اجتماعی، میان اندیشمند و پدیده ها، میان مومن و خدا، یک بازی و دیالوگ پارادوکس و قدرتمند بوجود می آید و هر دو طرف، دو «سوژه تمنامند»، دو قدرت نیازمند به یکدیگر هستند و از تلاقی تمناها و بدنهای آنها، آنگاه بدنها و تمناهای نو، امکانات و حالات نوین از فردیت، از عشق، اروتیسم و رقابت، از اندیشه و ایمان بوجود می آید. در هر دیداری آنها از طریق بیان تمنا و چالش با دیگری از مرز و حالت قبلی خویش عبور می کنند و به بدنهای نو، به روایات نو از انسان و زندگی، عشق و ایمان دگردیسی می یابند و این چالش و دیالوگ و دگردیسی را پایانی نیست. اینگونه در این حالت دیالکتیکی انسان با رفتن به درون تنهایی خویش و از طریق دیالوگ با خویش، از طریق دست یابی به خویشتن دوستی والاتر خویش، حال آماده ارتباط با دیگری و ایجاد عشق و بدنی والاتر و واقعیتی پرشورتر می گردد.

خویشتن دوستی بنابراین می تواند بنا به حالت انسان و جسم، بنا به درجه بلوغ انسان حالات و اشکال مختلف یابد و یا به حالت بیمارگونه و بحران زا باشد. خویشتن دوستی نیز مثل هر تمنای دیگر انسانی و مانند جسم انسانی یک «خویشتن دوستی سمبولیک»، یک «ماشین و بدن نوین» است و می توان هزار حالت از آن را آفرید و با هر تحول در حالت خویشتن دوستی به ناچار حالت دیگردوستی نیز تحول می یابد و سناریویی جدید آفریده می شود، زیرا خویشتن دوستی و دیگردوستی چون کودکان سیامی همزاد و همپیوند هستند و هر دو در چهارچوب یک سناریو و دیسکورس قرار دارند و همدیگر را بازتولید می کنند.

ازینرو خویشتن دوستی نارسیستی که در آن انسان یا عاشق خویش و دیگری و یا متنفر از خویش و دیگری است، به ناچار نوعی مشابه و همپیوند از حالت دیگردوستی و عشق نارسیستی را می آفریند که در آن انسان مرید دیگری و یا مراد دیگری است و این بازی نارسیستی محکوم به تکرار است و کمتر می تواند تن به دیالوگ و ایجاد حالات نو از فردیت و دیگردوستی بدهد.

این خودخواهی نارسیستی و نابالغانه گاه به حالت خودخواهی زهرآگین بروز می کند که همیشه با ضعیف کردن و تحقیر دیگران در پی بزرگی خویش است و یا خودخواهیش از نوک دماغش جلوتر نمی رود و نمی بیند که بدون قدرت مشابه یا کامجویی متفاوت اما پرشور معشوق و یارش و جهانش، بدون قدرت و شور والای «دیگری» که با او در دیاوگ و چالش است، تمنایش، کامجویی و عشق اش ناکامل و نیمه تمام باقی می ماند. یا محکوم به تکرار و تشنگی دائمی است. زیرا انسان «تمنایش، تمنای دیگری» است و برای دستیابی به اوج بازی عشق و قدرت زندگی، احتیاج به یار و حریفی قدرتمند و با فردیت خاص خویش دارد. همانطور که برای دستیابی به فردیت خاص خویش و خلاقیت خویش، احتیاج به یک «دیگری بزرگ سمبولیک»، یعنی به دیدار و چالش با قانون سمبولیک، خدای سمبولیک و متن سمبولیکی دارد که مرتب قادر به تحول هستند، تمنامند هستند و هر دیدار با او یا آنها به ناچار باعث تحول در فردیت انسان می شود. همانطور که این دیدار روایت و چهره دیگری را تغییر می دهد. زیرا تحول تمنا، قانون و فردیت به یکدیگر وابسته است. تحول فرد و دیگری به یکدیگر وابسته است.

مشکل عمیق و نارسیستی «خودخواهان کوچک» این است که آنها هراس از لمس تمنا و نیاز خویش به دیگری دارند و اینکه دیگری نیز موجودی «تمنامند و متفاوت» است. زیرا پذیرش این حالات انسانی به معنای ورود به عرصه ی پارادوکس تمنا/دلهره و ترس است و درگیری دائمی انسان با این سوال که «دیگری از من چه می خواهد و آیا او مرا دوست دارد». انسان نارسیست و یا گرفتار «گره حقارت» می خواهد از این دلهره ها و نیازمندیهای انسانی فرار کند تا ضربه نخورد. او می خواهد بهشت گمشده ای باشد که دیگران به آن نیاز دارند اما نمی خواهد به نیاز خویش به دیگری تن بدهد و اینکه تمنایش، تمنای دیگری است.

ثمره این دروغ نارسیستی، دقیقا حالت تراژیک/کمیک این خودخواهان کوچک نارسیستی است. در بسیاری موارد این خودخواهان کوچک ابتدا به عنوان مومنان و مسحوران آرمان یا نگرشی، به خودخواهی و فردیت با نفرت و خشم می نگریستند و نمی خواستند «خودخواه» باشند. اما با شکست «آرمان و حقیقتشان»، با شکست «دیگری بزرگ» و لمس مرگ او، حال آنها می خواهند تقاص عمر و زمان از دست رفته را پس بگیرند و از «سرباز جان برکف» سابق حال یکدفعه به « خودمدار بی مرز» نوین تبدیل می شوند و حاضر هستند از روی لاشه ی دیگران عبور بکنند، همانطور که دیروز به اسم آرمان و دیگری بزرگ حاضر به سرکوب تمناهای فردی خویش یا دیگری بودند.

در چنین حالتی آنگاه خویشتن دوستی به حالت «خودمداری مطلق گرایانه و بحران زا» بروز می کند. این چنین خودمداری نابالغانه به ویژه در حالت فروپاشی جوامع اخلاقی و معنوی مثل جامعه وفرهنگ ما رخ می دهد. زیرا فرزندان این جامعه مطلق گرای معنوی و اخلاقی، که اکنون به «مرگ و دروغ این دیگری بزرگ اخلاقی» و اخلاق حاکم پی برده اند، حال یکدفعه از« دیگردوست» جان بر کف سابق به «خودخواه جان برکف نو» تبدیل می شوند. همانطور که یک جامعه معنوی با لمس شکست خویش ابتدا به یک «جامعه مدرن و میان مایه» تبدیل نمی شود بلکه از اوج معنویات مطلق گرای دروغین به درون « مادی گرایی دروغین» می افتد و ابتدا به یک جامعه و فرهنگ بشدت «مادی و مصرفی» دگردیسی می یابد. در واقع اولین حالات فردیت در چنین دوران گذاری به حالت رشد همین حالات خودمداری و رشوه خواری رشد می کند. اما این حالات گذار حالات بیمارگونه ای هستند. زیرا به قول نیچه «وقتی سد می شکند، ابتدا گل و لای می آید». زمان و تغییر فرهنگی و فردی، تحول ساختار حقوقی و سیاسی می طلبد تا کم کم این خودمداری نو که روی دیگر همان دیگرمداری دروغین است، به «خویشتن دوستی بالغانه» و به روایت و حالتی از هزار روایت این خویشتن دوستی نوین تبدیل شود.

کاهن و عارف اخلاقی یا خراباتی قدیم ابتدا با لمس شکست معبودش و با دیدار اولیه با «ساحت هیچی و پوچی» می خواهد حال تقاص گذشته را پس بگیرد و حال می خواهد یکدفعه «پوچ گرا و لذت طلب» شود، خودخواه شود اما چون حالت اصلی سناریو او هنوز همان حالت نارسیستی و مرید/مرادی سابق است، پس حال نیز می خواهد به جای خدای سابق، خود به خدایان کوچک و نوین تبدیل شود و حرمسرای خویش بیافریند. به جای اینکه از مسیر درک و شناخت «مرگ خدا و مرگ دیگری بزرگ»، از مسیر دیدار با «هیچی و پوچی» این تقدسات و متاروایتها، حال قادر به لمس «خدا و جهان سمبولیک و هزارحالت» و «جسم هزارگستره» گردد. تا از مسیر دیدار با این «دیگری سمبولیک»، به خویشتن دوستی و عشق و قدرت بالغانه و سمبولیک خویش دست یابد.این خودمداران بی مرز و تشنه ی نو تنها زجر خویش را و تشنگی روحی و جسمی خویش را طولانی می سازند اگر از بحران خویش عبور نکنند و به روایتی نو از خویش و دیگری دست نیابند، به جهان و عشق سمبولیک خویش دست نیابند، به عرصه هزارگستره از خویشتن دوستی و هزار حالت از دیدار با دیگری دست نیابند.

زیرا خویشتن دوستی واقعی خواهان دگردوستی نیز می باشد و به خنده یاران و بزرگی معشوقان خویش نیاز دارد، تا از طریق دیالوگ و چالش با یار و معشوق خویش به اوج نوینی از کامجویی و عشق دست یابد. مرد مغرور و خویشتن دوست در پی زنی مغرور و خویشتن دوست می گردد، زیرا با معشوقی کوچک و دون مایه قادر به پرواز عشق و هماغوشی بزرگ عاشقانه نیست و قادر به دگردیسی جاودانه نیست؛ تا گاه سرور معشوق خویش باشد و یا لحظه ای دیگر مسحور و بنده نگاه او و هردو «سوژه ای تمنامند» در یک بازی و دیالوگ عاشقانه باشند. دیالوگ و بازی عاشقانه ای که همیشه پارادوکس و مالامال از احساسات چندلایه عشق/دلهره/ترس و امید است و هر احساسی گذرگاهی به سوی احساس و تمنای دیگری است. هر چه لمس عشق والاتر، همان اندازه دلهره و ترس و لمس نیازمندی به دیگری نیز اوج می گیرد و هر دو حالات پارادوکس می توانند همزمان به عشق خندان و دلهره شیرین عشق دگردیسی یابند و با هر تغییر ی در حالت این تمناها همزمان بدن و جهان انسان عاشق و معشوق دگردیسی می یابد.

خودخواهی تمنامند و قادر به لمس نیاز خویش به دیگری، برای بازی عاشقانه زمینی خویش احتیاج به معشوقی تمنامند و اغواگر دارد . همانطور که عاشق زمینی، این خدای فانی و زمینی، برای بازی عاشقانه خویش احتیاج به الهه ای و ساحره ای مغرور، عاشق پیشه و زیبا دارد. در هر عشقی، در هر دوستی جنگ قدرتی و نیز بازی سروری و بنده ای نیز وجود دارد و نیز بازیهای زیبا و فراوان دیگر. ازینرو خویشتن دوست، معشوقی، دوستی هم تبار و توانا به این بازی عشق و قدرت می خواهد، تا با او به اوج بازی همیشه ناتمام عشق و قدرت نایل آید و با او تکمیل شود. اینرا خویشتن دوستی زمینی و سالم او و شور عشق و قدرت زمینی اش می طلبد. اینگونه نیز او در دوست خویش در پی بهترین دشمن و نقاد خویش می گردد، تا با چنین دوستی و همراهی، چون گیلمگش و انکیدو به جنگ خدایان و «دیگری بزرگ جبار» برود و هم از مسیر دیالوگ رندانه و کامجویانه با نگاه نقادانه این دوست و یار به تحول و ترمیم خویش و نگاهش بپردازد.

خودمداران مریض و کوچک خود هنوز زخمیان و بیماران آن فرهنگ ضدخودخواهی اخلاقی کهن هستند و یا آنچنان کوچک و آدمک شده اند که خودخواهیشان فقط قادر به دیدن منافع خویش است و لذت آن خویشتن دوستی را نمی شناسد که از پی دست یابی به هنری والا، علمی و اکتشافی برای خویش و عموم دست به ماجراجویی و خطری بزرگ می زند. این خودخواه کوچک ، یا این «واپسین انسان» مدرن، چون موجود خسیسی می باشد که می خواهد احساساتش را در یخچال یخ فریز کند، به جای آنکه آنها را به دیگران نشان دهد. او خیال می کند اینگونه می تواند احساساتش را برای روز و «دیگری بهتری» حفظ و آماده نگه دارد. این توهم آدمک مدرن یا واپسین انسان است که خیال می کند می تواند تمناهایش را کوچک و بی خطر سازد و یا بتواند تن به رابطه با دیگری بدهد، بدون آنکه تن به عشق عمیق و بناچار تن به ترس و دلهره عمیق بدهد. بدون آنکه تن به تمناهای عمیق و پرشور خویش بدهد که همیشه تمنای دیگری هستند و بدون اینکه تن به این حالت پارادوکس و دلهره پارادکس عشق و زندگی بشری بدهد که در آن انسان از خویش مرتب سوال می کند که «دیگری از او چه می خواهد و اینکه آیا دیگری او را دوست دارد یا ندارد». خواه این دیگری معشوق یا زندگی و یا حتی یک ندای درونی، یا خدا باشد.

یا این خودخواه کوچک مبتلا به گره حقارتیست، از این رو یاری و معشوقی کهتر و ضعیف می طلبد تا بر او حکمرانی کند و بدینوسیله خویش را بزرگ احساس کند. در این مسیر اما او نه تنها هر روز کوچکتر می شود، بلکه جهانش، توانایی عشق ورزی و کامجویش نیز کوچکتر می شود. زیرا انسان با نوع نگاهش به «دیگری» در واقع خویش و جهانش را سامان دهی می کند، به تمناهایش شدت و حالت می بخشد. باری انسان کم مایه پاداش خساست خویش را با دست یافتن به جهانی کم مایه، عشق و دوستی ایی کم مایه و بیمارگونه می گیرد. همانطور که انسان اخلاقی سنتی بهای سرکوب خودخواهی خویش را به حالت گرفتاری در یک رابطه مرید/مرادی با دیگری و محکومیت به قربانی کردن سعادتش و جسمش برای باورهای خودمدارش می پردازد. همانطور که انسان مدرن خواهان حاکمیت بر تمنا و جسم خویش و هراسان از روابط و عشق عمیق، ازینرو محکوم به ناتوانی از لمس عمیق عشق و دیگری و محکوم به «کسالت و سبکی غیر قابل تحمل زندگی» است. زیرا همانطور که گفتم، ما با نوع نگاهمان به دیگری، خویش را و جهانمان را سامان می دهیم و می سازیم. زیرا حالت خویشتن دوستی و دگردوستی انسانها دو روی یک سکه و یا دوبخش یک نوار مویبوس هستند که در نقطه ای به هم تبدیل می شوند و همزاد یکدیگرند. گذرگاهی به سوی یکدیگرند.

به باور من دو نوع و یا دو مرحله از خویشتن دوستی وجود دارد. در مرحله اول خویشتن دوستی، انسان در برابر نگاه عمومی و اخلاق عمومی به دفاع از خواست فردی خویش می پردازد، به اخلاق مقدس نه می گوید و بار اخلاقهای کهن را بدور می اندازد. به قول نیچه او از «شتر بارکش» اخلاقیات کهن و انسان نیک به « شیر و انسان عصیانگر» تبدیل می شود و می گوید:« من میخواهم. من این یا آن را می خواهم». او بر «ما خواستن» و «بایدهای عمومی» غلبه می کند، تفاوت خویش می جوید و تفاوت خویش را دوست می دارد و آن را بیان می کند. او سپس در گام بعدی این مرحله اول حتی به « متاروایت از من و فردیت»، بر روایت همگانی از « تفاوت و فردیت مدرن» چیره می شود، به آن نه می گوید و «تفاوط» خویش می جوید. یعنی او حال هر چه بیشتر قادر به لمس «تفاوتها و قانونهای متن» خویش و جسم خویش است و اینگونه قادر می شود حالاتی نو از فردیط همیشه متفاوت مدرن و حالاتی نو از «جسم هزارگستره و همیشه متفاوت» را لمس کند و یا بیافریند. حالات و بدنهایی نو از فردیت و خویشتن دوستی که ناشی از ضرورت تن و شرایط او و بسترهای فرهنگی و فردی او هستند. او اینگونه با «تنانه اندیشیدن» اول به فردیت مدرن خویش دست می یابد که همیشه یک فردیت جسمانی و یک «من نفسانی» است و در گام بعدی هر چه بیشتر به حالتهای خاص خویش از «تنانگی» تن می دهد و آن می شود، «تن متفاوت یا مرتب در حال تفاوت سازی» می گردد. چون تن و جسم همیشه یک «تن سمبولیک» و بر بستر گفتمان و شرایطی ویژه است. مثل «تن و فردیت انسان مهاجر» که ابتدا با نه گفتن به جهان نیاکانش به لمس این «فردیت جسمانی» خویش و تمناهای تنانه خویش نائل می آید و در گام بعدی هر چه بیشتر به «تن خاص و متفاوت خویش» که حامل و نماد چند بستر فرهنگی یا دیسکورس ست، دگردیسی می یابد و یا برای دست یابی به آن دیگر بار به درون «کویر» خویش می رود و به متاروایتهای مدرن نه می گوید. یا به زبان دلوز/گواتاری از تلاقی «بدن و ماشین اشتیاقات کهن و نوی» او حال امکانات ایجاد بدنهای نو و گذار از هر دو فرهنگ و روایت بوجود می آید.

حال فرد می تواند با خویشتن دوستی خویش پا به عرصه «جهان و جسم هزارگستره» و یا به عرصه «جهان و جسم سمبولیک هزار روایتی» بگذارد و روایت و جهان خویش بیافریند، به شرطی که بتواند هم با کمک نیروی هیچی و پوچی کویر خویش و شیر درون خویش بر روایات کهن چیره شود و هم اکنون بتواند از شیر درونش بگذرد و به کودک خندان و جسم هزارگستره تحول یابد. بدبختانه اینجاست که اکثر جانهای شیفته ناتوان از عبور از کویر می گردند و در نیمه راه گرفتار می مانند.

زیرا مرحله دوم خویشتن دوستی آنموقع است که حال با عبور از کویر و بحران خویش و با لمس این «جهان و جسم هزارگستره»، با عبور از آخرین بقایای «کین توزی و خشم به خویش و به دیگری»، حال بتوانی وارد دیالوگی نوین با «دیگری»، چه با « دیگری کوچک» چون یار و معشوق و چه با «دیگری بزرگ» خواه فرهنگ یا خدا و زندگی شوی و بتوانی در چالش و دیالوگی خندان و رندانه با « دیگری و غیر»، به حالات و بدنهای متفاوت از این خویشتن دوستی نوین و خندان دست یابی. یا اکنون بتوانی هر چه بیشتر به تلاقی بدنها و تمناها تن دهی و مرتب بتوانی روایت و بدنی نو، حالتی نو از هزار حالت و گستره خویشتن دوستی و دگردوستی بیافرینی.

اگر در مرحله اول باید چو شیر اراده می کردی و می خواستی، اکنون به عنوان کودک و به عنوان خدای روی زمین، بی عمل می گردی و تن به خویش می دهی، بی اراده می گردی. در یک کلام کودک می شوی و «جسم خندان یا سمبولیک». اینگونه این خویشتن دوست نو باید در مرحله دوم بر اراده خویش چیره شود، بر قهرمان خویش و به «ابرقهرمانی خندان، به کودکی خندان و بی تهوع» دگردیسی یابد.« او باید اراده ی قهرمانانه خود را نیز از یاد ببرد. او باید نه تنها مردی برجسته که مردی بر کشیده باشد. اثیر باید او را بالا بکشد. این فارغ از اراده!. او دیوها را در بند کرده است و معماها را گشوده است. اما هنوز باید از دیوها معماهای خویش بند بگشاید و آنان را به کودکان اسمانی خویش بدل کند.(5)». آری این قهرمان و شیر اکنون باید گذشته را به فراموشی سپارد، به کودک و شیرخندان تبدیل شود و به جسم خویش و زندگی هزارگستره آری گوید و به عنوان جسم خندان سوار بر بالهای تمناهای خویش، بر بالهای فرشتگان و کاهن خندان خویش بسوی جهان زمینی و جسمی خویش، بسوی خوشبختی زمینی و شخصی خویش پرواز کند. این خویشتن دوستی دوم است و سرآغاز خدای جهان خویش شدن وخالق جهان شخصی خویش گشتن.

اینگونه بایستی در خویشتن دوستی دوم با اعتماد به خویش و به زندگی، با اعتماد به آنکه خدای آسمان و مادرت زمین و یارانت تو را در آغوش خواهند گرفت و از تو مواظبت خواهند کرد، با اعتماد به اینکه شورهایت که فرشتگانت می باشند و نیروهای دفاعیت که همان شور سروری و کاهن خندان وسبکبال جدیدت می باشد، به تو و راهت ایمان دارند و در آن مسیر تلاش و حرکت می کنند، اکنون بی اراده و بی عمل، به خویش و به بازی زندگی،به حالات وشورهایت تن بدهی و بگذاری آنها تو را بسوی خوشبختی و جهانت هدایت و راهبری کنند. اکنون تو به سان این خویشتن دوست نوین به آری گوی بزرگ زندگی، به سوژه خندان و انسان بی تهوع تبدیل می شوی و می گذاری بربالهای زمین و آسمان به جهانت دست یابی.

این خویشتن دوستی دوم را تنها فرزندان خدا و غولان زمینی می توانند بدست آورند، زیرا آنها به کودکان زندگی و به « سوژه جسمانی خندان» تبدیل می شوند و به خویش و زندگی ایمان می آورند و دیگر نیازی به قهرمان و شیر درون خویش ندارند. زیرا برای لمس این خویشتن دوستی بزرگ آنها بایستی به «دیالکتیک تنهایی» خویش تن می دادند، به تنهایی و کویر خویش وارد می شدند، «مرگ خدا و دیگری بزرگ» را می دیدند، مرگ و توهم نهفته در هر روایت و تمنا یا حقیقت انسانی را می دیدند و آنگاه از این کویر عبور می کردند و به یک سبکبالی نوین و به یک دیدار نوین به سان «جسم هزارگستره» با «دیگری و غیر بزرگ» دست می یافتند. زیرا ابتدا با لمس توهم تراژیک/کمدی نهفته در هر عشق و حقیقت انسانی، با لمس کمبود خدا و دیگری و ناتوانی آنها از اینکه واقعا جوابی نهایی به مشکلات و سوالهای انسانی بدهند، حال این «جسم نو» می تواند وارد دیالوگی شاد وخندان با قدرتها و حالات دیگر خویش شود، وارد دیالوگی شاد و پارادوکس با خدا و زندگی، با معشوق و رقیب گردد و مرتب جهانی نو، روایتی نو بیافریند.

زیرا ابتدا با عبور از کویر خویش و آشتی با ساحت «هیچی و پوچی» خویش است که متوجه می شوی که «مرگ دیگری بزرگ» به معنای مرگ نهایی «دیگری بزرگ» یا به معنای مرگ خدا و عشق و ایمان نیست بلکه به معنای ورود به «جهان و جسم هزارگستره و هزار روایت» است. زیرا با مرگ خدا و دیگری بزرگ، حال امکان هزار دیدار با عشق و دیگری بزرگ، با خدا و زندگی بوجود می آید و هر دیداری با خویش «حالت و نظمی متفاوت» و همزمان «قانونی متفاوت» بوجود می آورد. مرگ «دیگری بزرگ» به معنای حاکمیت هرج و مرج نیست بلکه به معنای تبدیل دیگری بزرگ به «قانون سمبولیک و قادر به تحول است. حال به جای عشق مطلق شرقی و یا به جای متاروایت عشق نسبی مدرن می توان مرتب روایات نو از عشق و ایمان و علم و زندگی آفرید و هر سیستم و نگرشی با خویش حالت و نظمی میان تمنا، قانون و فردیت بوجود می آورد. نظم و قانونی نوین و متفاوت برای دیدار با دیگری بوجود می آورد. همانطور که با مرگ «دیگری بزرگ و جبار» حال دوران «دیگری بزرگ سمبولیک» و همیشه متفاوت فرامی رسد. با مرگ قانون جبار و مطلق، زمان قبول تفاوتها و «قانون یا نام پدر همیشه متفاوت» فرامی رسد، همانطور نیز با مرگ خویشتن دوستی و دگردوستی نابالغانه و یا خودمدارانه گذشته، حال زمان حضور «خویشتن دوستی و دگردوستی نوین و هزار حالت» فرا می رسد.

ازینرو این خویشتن دوستان نو به عنوان قهرمان می میرند،تا بسان کودکی خندان و خودچرخان متولد شوند که مانند قهرمان ایمان کیرکه گارد قادر است با شور پوچی بگوید:« من در همین لحظه به خواستهایم دست می یابم، چون می دانم که زندگی و خدا خواست مرا برآورده می سازد». زیرا عرصه پوچی و جسم عرصه هزار امکان و حالت است و در عین حال در درون این هرج و مرج نظم و منطقی عمیق حاکم است زیرا همه ذرات دنیا و جسم با عصاره عشق و قدرت مملو هستند و بنابراین راهی جز آن ندارند که به حالتی والاتر از عشق و قدرت دست یابند. یا با نگاه لکانی می توان گفت که این جسم و تمناهای ناآگاه یک «جسم سمبولیک و دیسکورس سمبولیک» هستند و آنها راهی جز آن ندارند که بخواهند به جهان و قانونی نوین و سبمولیک، به بازی نوین و سمبولیک عشق و قدرت دگردیسی یابند. در همه حالت آنها جسم هزارگستره دلوز/گواتاری هستند و راهی جز آن ندارند که مرتب تمناها و حالات نوین از خویشتن دوستی و دگردوستی را بیافرینند. زیرا تولید میل و اشتیاق خصلت درون بودی و بنیادین آنهاست.

این ایمان پارادوکس به جسم و زندگی، به «دیگری» و این شادی کودکانه این خویشتن دوستان نوین را نه مردم عادی و نه خردمندان عادی و واقع گرا قادر به حس و لمس آن هستند. آنها ناتوان از تحمل و تجربه این تمناهای پرشور و چندلایه هستند و از این «بی ارادگی و بی عملی» از این «اعتماد پارادوکس به دیگری»، با وجود آگاهی بر مرگ دیگری و بر مرگ آگاهی، بشدت هراس دارند. آنها از این ایمان و اعتماد و شادی پارادوکس چون مرگ می گریزند و هزاربار از ترس بر خویش صلیب می کشند، به دور خویش فوت می کنند. یا با خشمی عمیق به این حماقت و سادگی پارادوکس می نگرند و از آن دوری می جویند. اما کمی دقت لازم است تا براحتی دید که خشم آنها از روی ترس است و در آن حسادتی عمیق نهفته است. حسادت به این عارفان و عاشقان زمینی، به این خردمندان شاد و خشم پنهان به خویش، برای اینکه مثل این خویشتن دوستان نو قادر به این جسارت خندان و بازیگوشانه نیستند که خود را به آغوش دیگری بیاندازند، یا با خنده و شور تن به «اغواگری متقابل و پرشور» بدهند. با آنکه این عاشق و خویشتن دوست خندان می داند که این دیگری می تواند جاخالی بدهد و یا به او خنجر بزند و یا اصلا حضور نداشته باشد، اما با این حال اینکار را می کند زیرا می داند که خواست او خواست لحظه و زندگی است و دیگری نیز مثل او تحت تاثیر این ضرورت و خواست است.

کافیست در چشمان این مردمان عادی یا خردمندان واقع گرا یا پراگماتیک دقیق نگاه کنید، تا استیصالی را ببینید که از ناتوانی تن دادن به این سادگی پارادوکس و کودکانه، از ناتوانی تن دادن به «جسم خندان خویش» و به تمنایشان به دیگری، از ناتوانی تن دادن به ایمان زمینی و بازی زمینی و سبکبال نشات می گیرد. آری این کودک زیبا و خندان و سبکبال رشک و خشم آنها را برمی انگیزد زیرا آنچه این کودک می طلبد و انجام می دهد، تمنای عمیق درون آنها نیز هست. تمنایی که از آن بشدت هراس دارند. زیرا آنها نیز حالتی از جسم و بدن هزارگستره هستند، تنها حالتی شرمگین و هراسان از خویش و تمنای خویش. آنها روایت و بدنی خشکیده، هراسان و تشنه هستند.

اما حتی شیر قهرمان نیز نمی تواند بدون چیرگی بر قهرمان درون خویش به این کودک سبکبال و ضد قهرمان تبدیل شود. در درون خویشتن دوستی اولیه این قهرمان زیبا و عصیانگر، یاد گذشته و مبارزات گذشته و زخمهای گذشته، تلفات گذشته باقیست. او به قول نیچه نمی تواند بر این گذشته و < چنان بود> پیروز شود. آه این قهرمان چقدر دوست دارد که بر گذشته چیره شود و عشقی، عزیزی و یا قدرتی از خویش را بازگرداند. عزیزی که توسط دشمنش «جان سنگینی اخلاقی» و یا نظامهای استبدادی و به خاطر ناتوانیش در آن دوران کشته شده است یا از دست رفته است. یاد این عزیزان و عشقهای از دست رفته و صدمات و زخمهای بجامانده بر روح و جانش او را عذاب می دهد و نمی تواند سراپا لحظه و بی ارادگی، بی عملی شود و با ایمان به پیروزی جهانش و خواستش تن به لذت کودکی دوباره بدهد. این قهرمان زیبای ما نمی تواند آن شکستها و عزیزان از دست رفته را به بهای این پیروزی فراموش کند و زخمهای بر چهره و روانش او رابه یاد آنچه می اندازد که نمی تواند تغییر دهد. اینگونه در پیروزیش غمی نهفته است.

اما دوستان من! همه ی آن شکستها و پیروزیها بدون یکدیگر ممکن نبودند. بدون آن خطاها، عزیزان از دست رفته و زخمهای بر چهره و روان این پیروزی اکنون ممکن نبود. امروز این خویشتن دوست نو و قهرمان می داند که همه ی آن گذشته جز خلاقیتهای او و چرکنویسهای او بیش نبوده است و این او را زجر میدهد که چرا از دیرزمانی پیش زیبا ننوشته است و در این مسیر به ناحق خویش را داغان کرده است و یا عزیزی را ازدست داده است. باری دوستان! بدون آن چرکنویسیها و خطاها این شاهکار نو و توانایی ساختن جهان فردی و شخصی خویش غیرممکن بود. هرچه یک تحول عمیقتر، میزان خطاها و عمق دردها گسترده ترو عمیقتر است. همانطور که دستیابی به این شادی نو وقتی ممکن است که بر توهم «خودبزرگ بینانه» خویش چیره شوی و ببینی که هر حالت و یا خطایت حاصل یک دوران و زمانه و سناریو و فاکتورهای فراوانی بوده است که تو هیچ کنترلی بر آنها نداشته ای و نخواهی داشت. قدرت و آزادی من و تو در این است که ما به سان «سوژه خندان» می توانیم شرایط و ضرورت جسم و دورانمان را لمس بکنیم و در یک «حالت بازتابشی» به این لحظه و شرایط معنا و روایتی نو ببخشیم. انسان و سوژه دقیقا توانایی این « روایت سازی» و برداشتن گام نهایی برای ایجاد یک بدن نو و جسم نو، روایت نو از واقعیت و زندگی است. هر روایت نو، بدن نو، واقعیت نو یک ضرورت جسم و زندگی و خود تولیدی توسط ماشینهای زندگی و جسمانی است اما برای اینکه این ضرورت به یک « بدن نو و واقعیت نو» تحول یابد و نظمی نوین بوجود آید، به وجود ما این سوژه خندان نیازمند است که حال تن به ضرورت و جسم خویش دهد و روایتی نوین ، بدنی نوین و نظمی نوین بیافریند. همانطور که شما و من جا و مکان و رابطه مان و شرایطمان را می توانیم عوض سازیم اما تا به سان سوژه به این تغییر معنا و روایتی نبخشیم و گام آخر در این پروسه «دگردیسی» را برنداریم و پا به درون جهان نوی خویش نگذاریم، آنگاه باز هم اسیر چندپارگی و بحران یک انسان مهاجر و یا بیمار و یک فرهنگ بیمار باقی خواهیم ماند.

پس دوست من، قهرمان من! برای چیرگی بر آن دردها و صدمات و برای چیرگی بر مرگ عزیران بایستی بر خویش چیره شوی و آن مرگها را به سان پیش شرطی به این جهانی نو بپذیری. تو بایستی به سان «قهرمان» بمیری تا بتوانی به عنوان «کودک خندان و ضد قهرمان» دوباره متولد شوی و اینگونه با مرگ خویش به سان قهرمان، مرگ نهایی «جان سنگینی» را فراهم سازی که آن دردها را آفریده بود. زیرا در قهرمان و در دلخوریش از گذشته هنوز یادی و نگاهی از آن «جان سنگینی» و وظایف بی چون و چرای ما به عنوان انسان و قهرمان وجود دارد. هنوز توهمی به سان انسان اراده مندی وجود دارد که می خواهد حاکم بر زندگی و حوادث باشد. وظایف و حوادثی که گویی اگر از پس آنها بر نیاییم، بزرگ و زیبا نیستیم.

همانطور که این قهرمان هنوز کامل از درون کویر خویش عبور نکرده است و به لمس عمیق نیمه دیگر خویش، یعنی «ساحت هیچی و پوچی» دست نیافته است تا به کمک این آبشار هیچی و پوچی دیگر بار سبکبال شود و همزمان نظم نهفته در درون این هرج و مرج را حس و لمس کند و ببینید که چگونه به سان جسم و زمین و از مسیر دیدار با قدرت هیچی و پوچی خویش حال به جهان سمبولیک و هزار روایت خویش، به جهان جسم هزارگستره خویش وارد می شود و نظم عمیق نهفته در جهان و خلاقیت بشری را حس و لمس می کند. تا حال با چنین شناخت والایی هم بتواند هر لحظه تن به لحظه و زندگی بدهد، تن به تمنای خویش بدهد، زیرا لحظه و زندگی و تمنا صاحب خرد و اخلاق است و همزمان او می تواند به هزار حالت و روایت همیشه متفاوت دگردیسی یابد و این دگردیسی را پایانی نیست. ازینرو ما انسانها از «غزل غزلهای سلیمان» تا کنون در باب عشق سخن می گوییم و می سراییم و این «غریبه ی آشنا» را یکایکمان می شناسیم و همزمان او همیشه غریبه و متفاوت باقی خواهد ماند و مرتب روایتی نو و سرودی نو می طلبد و یا می آفریند.

باری دوستان! بر این آخرین دل آزردگی خویش، بر این آخرین بازمانده آن جهان سنگین و متاروایتهای بزرگ و الواح کهن، بر این «چگونه باید بود و چه باید کردنها» چیره شویم و با قبول زخم و درد خویش و با خاک سپاری گذشته خویش، سوار بر بالهای فرشتگان شورهای خویش، بدرون جهان شخصی خویش، بدرون جهان واقعی/ جادویی پشت هیچستان خویش وارد شویم. ما باید با خنده کودکانه و بی هیچ اراده یا عملی به زندگی و خویش تن دهیم و بگوییم که هر آنچه گذشت، آن بود که می خواستیم تا حال بتوانیم این گذشته را به فراموشی سپاریم و جهانی نو بیافرینیم. تا بتوانیم با این تغییر نگاه و حالت به گذشته در واقع این گذشته را از باری سنگین و تراژیک به یک جاده طلایی و دردهای طلایی تبدیل سازیم. زیرا گذشته و آینده همیشه در زمان حال جاری هستند و شما با دگردیسی به کودک خندان و با آری گویی به لحظه و به همین زندگی و واقعیت، همزمان گذشته و هر آنچه گذشت را شفا می بخشید. زیرا آنها ضرورتی خندان، دردی خندان و پیش شرطی برای این تحول نوین بوده اند.

به زبان نیچه « گذشته ها را نجات بخشیدن و هر <چنان-بود> را به صورت < من آن را چنین خواستم!> بازآفریدن: این است آنچه من نجات می نامم!.(6)». اینگونه می توانیم با خنده بر آخرین دردهای خویش چیره شویم و بر درد آن <چنان بود> قهرمان درون خویش چیره شویم . یاران! با زرین ساختن گذشته خویش و سبکبال کردن آن، با قبول کردن آنها بسان سرنوشت خویش و خواست خویش، زخمهای خویش را ضرورتی سبکبال و زیبا سازید که با نقش هایشان بر تنتان و قلبتان، زییاییتان را ژرفایی شرورانه و خدایی می بخشند، چون زیبایی شرور گیلگمش یا انکیدویی، لیلی یا مجنونی. آنگاه با گفتن این جمله طلایی که « آنچه بود، آن بود که می خواستم»، بر طلسم آخرین تلخی درون خویش چیره شوید و به عنوان قهرمان بمیرید، تا چون کودکی نو و سبکبال دیگر بار زنده شوید و حال قادر به ایجاد هزارگستره و هزار روایت از خویش و جهانتان باشید. باری با این تغییر حالت و با دگریسی به این «عاشق و عارف زمینی خندان و سبکبال»، شما نه تنها گذشته را نجات می بخشید بلکه به آینده نیز حالت و معنایی نو اعطا می کنید. زیرا حال شما در سرزمین و جهان زمینی، سمبولیک و هزارگستره این غولان زمینی هستید و حال می توانید به هزار حالت با تمامی جهان خویش، با دیگری و حتی با این عزیزان گذشته خویش ارتباط بگیرید و وارد دیالوگی نوین و خندان با آنها بشوید. زیرا در این لحظه زمینی همیشه هم کل گذشته و حال و همچنین آینده جاریست و شما به سان این غول زمینی هم چون جسم و زندگی کهن و پیر هستید، به شکل زمان حال جوان هستید و به شکل آینده در واقع کودکی در راه هستید. همانطور که می توانید همیشه در چند عرصه و زمانه حضور داشته باشید و با دوستان و یارانتان نرد عشق و قدرت ببازید، مردگانتان را زنده سازید و با آنها به دیالوگی نو تن دهید.

اینجا محل جسم و زمین و بازی جاودانه و بدون تکرار عشق و قدرت، دیالوگ و شوخ چشمی با دیگری است. حال این «جسم و سوژه خندان و خویشتن دوست» در مرکز جهانش قرار دارد، با پاهایش و تنش با زمین و دیگری در ارتباط است و در هر لحظه و در هر دیداری با دیگری، چه با معشوق یا با رقیب، چه با اندیشه یا با خدا، احساس می کند که چگونه تمناها و حالات مختلف، نواهای مختلف در اطراف او و در درونش وجود دارد. او می تواند این رنگها و حالات را حس و لمس بکند و مرتب برای لمس عمیقتر تمنای خویش و دیگری به رنگ و حالتی از این تمناها تن دهد. لحظه ای این جسم عاشق و خویشتن دوست را در دیدار با معشوق بنگرید و اینکه او چگونه در تلاقی هر نگاه شاهد آفرینش تمناها و بازیهای نو در درون خویش و در میان و اطراف خویش و دیگری است و او می تواند با کمک این تمناهای مختلف، از اشتیاق تا دلهره، از خنده مسحورانه تا لبخند شرورانه، از پارانوییا تا تمناهای اروتیکی که در لحظه و صحنه حضور دارند، مرتب به حالت و دیالوگی نو با یار دست یابد، به اغوای نوی یار و خویش دست یابد و یا تن به اغوای یار و دیگری بدهد و اینگونه این دیدار به یک رقص و بازی خندان تبدیل شود. به یک دگردیسی مداوم به بدنها و حالات مختلف تا بتوان مرتب به اوج جدیدی از بازی عشق و دوستی دست یافت. همین حالت را این جسم خندان و خویشتن دوست در همه دیدارهای دیگر با «دیگری» دارد، در هر عرصه سیاسی، اقتصادی و فرهنگی و به سان بدنهای فرهنگی، تولیدی یا سرمایه داری و یا بدنهای انقلابی و غیره. او مرتب می تواند هم تن به لحظه و شرایط دهد و هم این شرایط و دیدار را به کمک این امکانات و تمناهای نو یا نهفته در این دیدار بازآفریند و به شیوه ای نو آفریند. همانطور که در حالات والای این خویشتن دوستی او قادر است، بر مرزهای جسم خویش چیره شود و اصولا خویش را چون بخشی از یک «لحظه و حالت و سناریو» احساس بکند و اینگونه همان گونه که می گذارد حتی هر المان دیگر این صحنه، از آفتاب زیبای بهاری تا صدای قطار در دورست، بر او و صحنه یا دیدار تاثیر بگذارد، همانطور او می تواند این صحنه و حتی آفتاب را تغییر دهد و صحنه ای نو و تمنایی نو بیافریند و این حالات والا و نوین جسم و خویشتن دوستی را پایانی نیست و ما تازه در ابتدای این جهان نو و زمینی هستیم، ما نخستزادگان این «جسم و جهان هزارگستره و هزار روایت سمبولیک» هستیم.

همانطور که ورود به این جهان زمینی، به معنای ورود به همین واقعیت هر روزه است که انسانها همه از آن بنوعی فرار می کنند. در حالیکه دقیقا همین لحظه، همین دم، همین شرایط و همین واقعیت، محل و عرصه «جسم هزارگستره» و «هزار روایت سمبولیک» است و این واقعیت تنها واقعیت جادویی است و من و شما در واقع ساحران و جادوگران این واقعیت در واقعیت نوین و هزارچهره هستیم. باری با این کودک خندان، با این غول زمینی و سبکبال، با این خویشتن دوستی نوین سرانجام شما به خانه خویش می رسید و همزمان قادر به لمس این خانه و دیدار به هزار حالت و نقش می گردید.

باری زمان، زمان این خویشتن دوستی نوین و دگردوستی نوین است. اکنون زمان این بازی خندان نو و هزارگستره میان «فرد و دیگری» و زمان هزار حالت از خودخواهی و دگردوستی خندان فرارسیده است. عاشقان و عارفان زمینی، اغواگران به سوی این جهان نو و آفرینندگان این خویشتن دوستی نوین هستند.

ادبیات:

4/5/6. چنین گفت زرتشت. فریدریش نیچه. ترجمه اشوری.چاپ جدید.ص 205/129/151

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ایران گلوبال

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.