رفتن به محتوای اصلی

همراه سال های بلوا با عشق و اراده و شور بهار
11.03.2014 - 08:13

دلنوشته های همبندی های بهاره هدایت در زندان اوین 

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

 سال های سخت بلوا در کنار بهاره - مهدیه گلرو

روزهاست دارم فكر می كنم، بارها و بارها از بهار نوشتم اما حالا از روزی كه گفتند از بهار بنویس خزان ذهنم فرا رسیده، بهار دربند! خیلی گذشت از اسفند ۸۸ و آماده شدن برای بهار ۸۹ تا اسفند ۹۲ و ..... تازه به بند عمومی زندان زنان اوین منتقل شده و در شكلی از بهت و دلهره و بلاتكلیفی بودیم، بند عمومی تلفن داشت و با هر تلاشی با هزار چونه در اولین لحظات سال تحویل با همسرانمون حرف زدیم، این دومین نوروز بود كه باید در خانه می بود و اما! یكدیگر را در آغوش گرفتیم و بی پروا گریستیم، گوئی تعلیقی ابدی در انتظار ما بود! سال ۸۹ اما از سخت ترین سال هابود، تصویر چشمان غمبار "بهار" بعد از حكمی عجیب و بعد انتقال ما به قرنطینه و قطعی تلفن و در نهایت ممنوع الملاقاتی تنها چشم های درشت و غم دلتنگی و تلاش برای نگه داشتن نام تحكیم را برای من به جا می گذارد، می خواهم تنها به عنوان همبندی بنویسم اما دلم نمی آید از بهار بگویم و نگویم شجاع ترین تحكیمی ده سال اخیر است، مجبورم از بهار دانشجو هم بگویم وقتی برای دیدن "امین" گزینه روی میز دادستان، استعفای از تحكیم یا اعلام برائت از تحكیم بود و بهار اشك می ریخت از دلتنگی و حاضر به گذشتن از نام تحكیم نبود! باز اسفند شد و حالا همه سال ۸۹ را بی وقفه در زندان مانده بودیم، روزهائی عجیب و .....

سال سختی گذشته بود سال بلوا، حالا ما تجربه تبعید و اعدام هم نفس ها و همبندهایمان را داشتیم و فراقی به وسعت همه وجودمان، حالا سال ۹۰ تحویل می شد، همه كنار هم و به طور فشرده روبروی تلویزیون كوچك قرنطینه و كنار سفره هفت سین! نشسته بودیم، لحظه ای فریاد زدیم و همه مثل سال قبل برای هم آرزوی آزادی در سال جدید را كردیم، به بهار گفتم: "متأسفم كه باز هم مجبوریم به هم تبریك بگیم! و جای شوهرامون قیافه نحس همدیگرو ببینیم!" خنده و گریه مون قاطی شد و گفت: "امیدوارم سال دیگه خونه باشیم!" و من در ادامه گفتم: "سرهمی كه بافتی رو تن پسرت كنی!" بهار عاشق بچه است و به خاطر بیماری زنانه ای كه داره باید مدت طولانی قبل از باردار شدن تحت درمان باشه اما كی قراره این مدت طولانی شروع بشه؟ كلی لباس و كفش بچه گونه بافته و فرستاده بیرون! بهار خوب آواز می خونه و خوب می بافه، دعوای راست و چپ هم برامون به تفریحی تبدیل شده بود، دیگه بعد از مدت ها چشم تو چشم بودن خوب همدیگه رو می شناختیم و بحثی نمونده بود! اما هر از چند گاهی باز هم بعد از یه خبر تلویزیون به هم یه گیری می دادیم!

میگن تا سه نشه بازی نشه! سال ۹۰ هم تموم می شد، حالا ما در بند زنان سیاسی بودیم و كلی امكانات داشتیم، سال اول كه لباسی در كار نبود، سال دوم بدك نبود و حالا هر ۳ ماه می شد لباس گرفت و همیشه یه دست لباس برای عید نگه می داشتیم، سفره هفت سین مون به سفره های آزاد نزدیكتر بود و اما امیدمون!!! بعضی می گفتند بیائیم به هم نگیم سال دیگه كنار بچه هات باشی و خونه باشی و ..... شاید اوضاع بهتر شد! اما ما باز هم گفتیم، حكم من در حال تموم شدن بود، برای سومین نوروز بهار رو بغل كردم، بهار گفت: "بازم باید تورو بغل كنم؟ چه بدبختی گیر كردیم؟ چرا هیچ چی عوض نمی شه؟" گفتم: "چرا، امسال خیلی فرق می كنه، من اگه آزاد هم بودم تنها بودم چون وحید هم این وره اما كاش تو كنار امین بودی!" و باز اولین اشك های بهاریمون جاری شد، همه یكی یكی همدیگرو بغل می كردن و تبریك می گفتن، بعضی برامون بلند دعا می خوندن، بهار اومد كنار گوشم و گفت: "اگه غلط اضافی نكنی سال دیگه هر دو خونه اید!" اون راست می گفت، حكم من به نوروز ۹۲ نمی رسید اما با نگاهی به اطرافم فهمیدم كه .....

چند ماه بعد من آزاد شدم، بهار برای من تصویر زنی محكم و در عین حال اهل تساهل و تسامح هست، برای مجاب كردن بازجو، دادستان و زندانبان همه تلاشش رو می كنه اما از چیزی كه بهش اعتقاد داره كوتاه نمی آد! (چه خوشایند همه باشه چه فقط خودش) بهار از خیلی از تفكرات بیزار بود اما همسفره و هم نمك اون ها می شد، بهار تازه عروسی ۲۸ ساله بود كه برای چندمین بار روانه اوین شد و حالا زنی عاشق در آستانه ۳۳ سالگی است، ارزش روزهای زندان بهار به عاشق پیشگی اوست، عشقی نشأت گرفته از همه وجودش، وقتی از ملاقات برمی گرده و از امین می گه گوئی تا لحظه ای بعد چشمان و قلبش از جا در خواهند آمد، زمستان گذشته بهار به مرخصی آمد وهر بار كه یكدیگر را می دیدیم آرزو می كردم نوروز خانه باشد.

سال ۹۲ تحویل شد، ما در خانه بودیم، اشك های خوشحالی من و وحید متوقف نمی شد، صدای زنگ گوشی اومد، نوشته بود: "بهار!" جواب دادم: "خوشحالم قیافه نحستو نمی بینم دیوونه" با صدای غرق در بهت، شادی و بغض گفت: "ما خونه ایم." گفتم: "خوشحالم حداقل غصه تورو نمی خورم، ما برگشتیم خونه" خیلی نگذشت، هنوز بهار تموم نشده بود كه بهار رفت! بهار بیا تا بهار بیاد، بیا خونه كنار امین، بیا تا جای جمله: "ایشالا سال دیگه خونه خودت باشی" بگیم: "كاش بقیه بچه ها هم خونه هاشون بودن!" ما منتظریم، خونه ات، سفره هفت سین و امین از ما منتظرتر، بیا با بهار، كاش بیای تا تلافی اشك های این چند دقیقه نوشتن رو سرت دربیارم!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

 بهاره، خنده ته دل و عمیق - نازنین رضاقلی

به ژیلا جان قول دادم كه تا شب براى بهار چند خط بنویسم، دنبال واژه ها و كلمه هام، جورى كه كلیشه اى و تكرارى نباشن اما از بهاره نوشتن و براى بهاره نوشتن خیلى سخته! از صبح ذهنم درگیرشه، توى تاكسى نشستم و به حرفاى بقیه همشهری هاى هم مسیرم كه دارن از خرید شب عید و از گرونى هاى امسال می گن گوش می دم، مثل همیشه غر پشت غر، كلافه می شم از دست حرفاى تكراریشون، ترافیكم كه مثل همه صبح ها عجیب سنگینه، توى حقانى پیاده می شم تا بلكه آهسته آهسته راه برم و رشته كلمات رو دست بگیرم، دلیل ترافیك تصادف دو تا پرایده كه احتمالا هر كدوم می خواستن فقط چند ثانیه زودتر به میدون ونك برسن و حالا راننده هاشون چند دقیقه است كه دارن زد و خورد می كنن و احتمالا تا چند ساعت بعد هم درگیرشن!

سر رشته رو پیدا كردم، مردم! مردمى كه اكثرا آزادانه و به اختیار توى خیابوناى شهر می چرخن، اكثرا دنبال تداركات شب عیدن و براى دلگرفتگى ها و دلتنگی هاشون دنبال مهمونى و دور همى هاى شبانه هستن اما مدام غر می زنن و همیشه شاكین و روزهاست كه پرخاش و دعوا و ناسزا خوراك روزمره شون شده اما بهاره ما ..... اولین تصویرى كه همیشه از بهاره توى ذهنم دارم یه خنده عمیق و از ته دله، چه توى اون ١٤ روزه سخت و چه توى این ٤ سال و اندی گذشته، بهارى كه به حد نهایت محكمه و به حد كفایت مغرور، بهارى كه همیشه پر انرژى و مصممه و بهارى كه نه تنها یه دوست بلكه یه حامی واقعیه، بهاره ما آگاهانه و با اراده و با نیت خیرخواهانه براى آرامش بیشتر همین مردم قدم برداشته و بابتش از خودش راضیه، بله، بهاره ما مثل مردم این روزاى شهرمون همیشه شاكى نیست، بهاره دوست داشتنی ما از سر رضایت همیشه خندونه و پیوسته آروم!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

 بهاره، همیشه زیبا و دوست داشتنی - هانیه فرشی

بهاره بانوی با وقار و آرام، واقعا نمی توان با واژه ها و کلمه ها توصیف کرد، بهاره به زیبائی و لطافت بهار بود،آرام، متین، با وقار، عروس بود، همیشه زیبا و دوست داشتنی و موقر، همیشه خوش لباس و با موهای مرتب. بهاره عاشقه، عاشق "امین" بعضا این بهار زیبای ما هواش ابری می شد! هر چقدر هم که حالش بد بود با یک کلمه گل از گلش می شکفت، بلافاصله خنده رو می تونستی ببینی، وقتی دلش می گرفت سعی می کردم تنها پیداش کنم، می گفتم بهار از امین چه خبر؟ بلافاصله باخنده شروع می کرد به حرف زدن، اولین جمله اش این بود: "آخی بچه ام" و شروع می کرد به تعریف از امین و مطمئنم تمام غمش رو فراموش می کرد. همیشه می گفت: "اگه آزاد بشم دلم می خواد با امین زندگی کنم، دلم می خواد بچه داشته باشم." کلی برای بچه اش لباس بافته، کلی آرزو داشت، اسم بچه اش رو (فرتن شاه) گذاشته بودیم! خودش هم می خندید، وقتی لباس هائی رو که بافته بود به همه نشون می داد می گفت: "لباس های فرتن شاه منه!" امیدوارم بهار زیباروی ما به تمام آرزوهای خودش برسه، از امین بزرگوار هم تشکر می کنم، بزرگ مردیست که بیشترین مشکلات رو اون تحمل کرده، امین، همیشه همین قدر خوب بمون.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

برای چشمانی که بهاریم می کند - نسیم سلطان بیگی

یک روز نسبتا سرد پائیزی بود که دیوارهای اوین برای احاطه کردنم به استقبال آمدند! مأمور بدرقه، زنی چادرپوش بود، کوله بارم دو تا از دست چپ و یکی از دست راستم آویزان بود و کوله پشتیم مثل کودکی وحشت زده سخت مرا در آغوش گرفته بود! با مأمور بدرقه ام آن قدر در تو در توی دیوارها پیچیدیم تا بالاخره یک در بزرگ آهنی سد راهمان شد، مأمور بدرقه زنگ را زد و در بند نسوان زندان اوین باز شد، آغوش بهار بعد از این همه گیج خوردن امن ترین جای جهان بود! آغوش بهار، اولین آغوشی که به رویم گشوده شد!

همیشه قدیمی ترها بیشتر می فهمند، بیشتر اعتبار دارند، جایگاه بالاتری دارند و همین ها سبب می شود که آرزو کنی کاش من هم قدیمی تر بودم! زندان هم قدیمی تر دارد، بهار هم از قدیمی ترهای زندان است اما هیچکس دلش نمی خواهد در زندان قدیمی شود آن هم بهار، دختری که شور عشق و زندگی در لبخندهای گاه و بی گاهش هویدا می شد، عروس سپیدجامه ای که روز عروسیش به شب نرسید و انفرادی های ۲۰۹ مهمانان بهترین شب زندگیش شدند! بهار، بهاری که لبریز از امینش بود، بهاری که خاطرات روزهای کوتاه اما شیرین کنار هم بودنشان را مثل گوهری دردانه در صندوقچه ذهنش نگه داشته بود و هر شب در خلوتش تک تک آنها را مزمزه می کرد و وجود بهاریش همچون درختی پر شکوفه لبریز از شادی می شد.

بهار را خیلی پیش از اینها می شناختم، از روزهای خرداد ۸۵ که باهم دستگیر شدیم و بازداشتگاه ها را یکی پس از دیگری پیمودند تا ما را به اوین برسانند! چشم هایش با تو سخن می گویند، وقتی نگاهت می کند آرام می شوی، انگار آبی است که بر آتش پر التهاب روزهای سخت زندگی می ریزند، چشمان بی قرار و نگرانش را برای خودش نگه می دارد، تنها گاه و بی گاه و دزدکی می توان آنها را در کنج خلوتش یافت، سال ۸۵ اولین باری بود که من طعم دستگیری را مزمزه کردم! طعمی که تندی آن دل را به آشوب می کشد اما وجود بهار و دلارام دریای طوفانیم را از بند موج های خروشان رهانید و به ساحل امن دوستی رساند، بهار با چشم هایش و دلارام با وسعت مهربانیش.

سال ۹۱ سومین بار بود که دیوارهای نا امن اوین احاطه ام می کردند اما آغوش بهار امن ترین جا بود، جائی که امروز تنها حسرتش را بر دلم گذاشته است، امنیتی که از لحظه ورودم به بند تا ۲۶ دی ماه حتی ثانیه ای از من دور نشد، صدای زنگ آیفون آمد و در پی آن فریادهای شادمانه مکرر شبنم بود که خبر از مرخصی بهار می داد، مرخصی که در پی روزها انتظار و در زمانی که تنها کور سوئی از امید مانده بود از راه رسید، بند به تکاپو افتاده بود، شوق رفتنش در تار و پود همه پیچیده بود، انگار عزیزترینمان را بازیافته ایم، انگار جان دوباره یافته ایم و انگار کلید خوشبختی را جسته ایم، اگر زمان رفتن یکی از قدیمی ترها هم باشد که شادیت دو صد چندان است، حتی از دست رفتن آرامشت هم نمی تواند لحظه ای این شادی را از تو بگیرد، زندان این گونه ات می کند!

خاطرات، یار همیشگی روزهای سخت با چهره ای خندان از راه می رسند و تسکین نبودن ها می شوند، خاطرات روزهائی که پر بود از دوشیزه ای که مرگ را پشت سر خود جا گذاشته بود، روزهائی که تئاتر معنای بودن شد و بهاری که معنای روزهای تئاتری، تئاتری که تنها ۱۰روز قبل از رفتنت اجرا کردیم و به تماشایمان نشستند، تئاتری که بالا و پائین هایش نوار قلبی متزلزل بود و شوک پایانیش آن چنان قوی بود که تنها هوشیارمان نکرد، تمام قد ایستاده مان کرد! بهار، بهار خوش سخن و مؤدب ما که دیالوگ هایش را گفت، گفتنش سخت بود ولی گفت، بهاری که التیام گونه های خیس روزهای اول تئاتر بود، آن قدر خوب بودی که انگار سال هاست با تئاتر آشنائی، انگار نه انگار که تا به حال صحنه تئاتر را ندیده ای و من مبهوت خوب بودنت بودم.

هشت مارس بود و این اولین بار بود پس از چهار سال امین چهره بر چهره ات می گذاشت و گل سرخش را پیشکش بهار زندگیش می کرد و سالن ملاقات ناظر بی روح خنده هایتان نبود، هشت مارس بود و تو نبودی و چقدر این نبودت به کامم شیرین می آمد، بند زنان بود و مراسم روز زن، برای خودمان مراسم گرفتیم، سخنرانی کردیم، تقدیر کردیم و قدیمی هایمان را یاد کردیم و گفتیم حواسمان به بودنتان هست اما نمی شود رنگ بهار را از قدیمی ها گرفت، نامت بهانه شادیمان بود و رفتنت نوید روزهای خوب، قرار بود همه قدیمی هایمان را راهی کنیم، آن روزها قرار بود برای همیشه از قدیمی بودنت دست برداری، قرار بود دیگر به میان قدیمی ها برنگردی، قرار بود کنار امینت زندگی را تمام قد مزمزه کنی، قرار بود روزهایت هم مثل خودت بهاری شوند، اولین تولدت پس از چهار سال بهاری شد، تولدی که هم روزش بهاری بود و هم با بودنت، بهار تازه دمیده زندگی امین شد، شادی در چشمانت به تلألو نشسته بود، همه آنها که دوستت دارند حلقه شادی زده بودند تا بودنت را به شادی بنشینند و قلب مهربان تو مثل همیشه اول برای همه آنها بود که می تپید و از شادی امین در پوست خود نمی گنجید، آن روزها تازه داشتی رانندگی می کردی و شوق این همه زندگی در لحظه لحظه بودنت آواز رهائی بود.

اما انگار تحمل چشمان شاد و روشن تو برایشان گران آمد! اضطراب ارمغان آنهائی بود که تو را انکار می کنند، هم آنانی که با یاس ها به داس سخن می گویند! این بار نه آغوش امین که آغوش قدیمی هایمان بود که به رویت گشوده شد و ما باز به انتظار بهار ورق می زنیم شب را و روز را، گفته بودند دوباره بهاری می شویم، گفته بودند بهارمان را به ما بازمی گردانند، انتخابات را بهانه کردند و در هیاهوی آن روزها بهارمان را گم کردیم! التهاب شمارش آرا نفس هایمان را به شماره انداخته بودند، چشم امیدمان دولتی بود که رنگ زنان به خود گرفته بود، دولتی که بنفش بود، آزادیتان را وعده داده بود و چشم های ما برای درهای گشوده شده زندان ها دو دو می زد، بالاخره مرد بنفش سیاست ایران سر از صندوق برآورد و نوای آزادیتان را زیر لب زمزمه کردیم، روزها گذشتند، وعده ها آمدند و رفتند و آزادیتان در هیاهوی سیاست خارجیشان گم شد! انگار بهار ما را از یاد برده اند، انگار باز هم بین بهار ما و بهار آنها خطی کشیده اند، روزهای آنها بهاری شد اما به روزهای ما رنگ بهار نزدند و ما هنوز بی قرار بهار در انتظار بهار نشسته ایم!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

می نشینی توی تختت، آن گوشه دنج! - شیوا نظرآهاری

عصر بود، صدای زنگ آیفون بلند شد و چند دقیقه بعدش صدای جیغ شبنم که می دوید از سالن یک و خودش را انداخت توی بغلت، بهاره، تو را خوانده بودند برای مرخصی، مرخصی که فکر می کردیم برگشتی ندارد، آن روزها این طوری به نظر می آمد، یک عده آمده بودند و ما هر روز منتظر بودیم که تو را بخوانند، حالا تو را خوانده بودند و همه کم کم جمع می شدند توی سالن ۲ و ما دورت حلقه زده بودیم و هر کس چیزی را جمع می کرد و می گذاشت توی ساکت، آن قدر دورت شلوغ بود که نمی توانستی تکان بخوری! تو را خوانده بودند، بهار، بیست و هفتم دی ماه بود، یک ساعتی طول کشید تا همه چیز را جمع کردیم و گفتی اگر تا ۵ ماه برنگشتی می توانیم تختت را بدهیم به کس دیگری! سرود که می خواندیم آن قدر بغض داشتم که نمی توانستم نگاهت کنم و گریه ام نگیرد! نه برای این که تو می رفتی، برای این که ۳ سال منتظر آمدنت بودم که از روی آن پله ها ببینمت و نمی توانستم، چون هر بار که آمده بودی اولین نفر توی خانه ات بودم و حالا باز دلم هوای آمدن به خانه ات را کرده بود، دلم می خواست آن روز می توانستم آن ور دیوار هم باشم و یک دل سیر امین را بغل کنم و برای این همه صبر کردنش و بالاخره آمدنت شادی کنیم!

حالا یک سال گذشته است و من آمده ام مرخصی و مانده ام و تختم را داده اید به کس دیگری که لابد دیگر بر نمی گردم اما تو باز آنجائی! انگار که یادشان می رود تو آنجا مانده ای! چهار سال تمام شده است و هنوز می نشینی توی تختت آن گوشه دنج گوشه دیوار و کتاب می خوانی و حرص می خوری و کل کل می کنی، لیبرال می شوی، عاشق آمریکا می شوی، به چپ ها می پری و باز آخرش رفیق می مانی! باز آخرش وقتی تنها بنشینم توی تخت، توئی که می آیی و می پرسی خوبم یا نه؟ حالا این روزها خودتان را آماده می کنید برای بهار و سال تحویل و نوروز، روزهای کشدار تعطیلات نوروز که هر چه می کنی روزش شب نمی شود! پنجمین بهار است که می آید و تو پشت دیوارها مانده ای، کاش بدانی اینجا، بیرون از آن بند، سال هاست برای ما بهار نمی آید! تمام این سال هائی که شما توی آن زندان لعنتی مانده اید ما بهار و سال جدید را تنها با یک شماره شناخته ایم و در دلمان هرگز تا روزی که تو و فریبا و فاران و مهوش و لوا و مریم و بقیه بیائید بهار نمی شود! ما بهارمان را آن روز جشن می گیریم که کسی پشت آن دیوارها نمانده باشد، بهار!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

وقتی ماجرای دفاع پایان نامه ام را شنید! - میترا عالی

وقتی من رو برای دوران محکومیت به بند زنان زندان اوین منتقل کردند تنها یک هفته به دفاع پایان نامه کارشناسی ارشد و ده روز به پروازم به آمریکا مونده بود، اولین کسی رو که تو حیاط کوچک و دلگیر بند دیدم بهاره بود، وقتی ماجرای دفاع و پذیرش دکترام رو شنید سریع رفت برگه ویژه درخواست مددجویان رو گرفت و با قلم خودش شروع به نوشتن کرد و درخواست کرد که فورا با خانم سلیمی زاده تماس بگیرند، بعد دست من رو گرفت برد و به تک تک همبندی های بند که اون زمان بیست و هشت نفر بودن معرفی کرد و تا من مشغول تعریف شرایط خودم برای بقیه بودم بهاره نشسته بود رو زمین و داشت پتوئی که قرار بود به من بدن رو با نخ و سوزن ملافه می کرد، هر روز دوران کوتاه زندان برای من پر است از خاطره ولی چون معتقدم سخت ترین مرحله برای یک زندانی جدیدالورود همون چند روز اولش هست تا این که جا بیوفته و کلا به زندگی گروهی عادت کنه و این مرحله برای من با حضور بهاره خیلی سریع تر شکل گرفت.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

برای بهار، دختری که ته همه چیو درمیاره! - عاطفه نبوی

سهمیه نونمون رو که می گرفتیم دو بسته بود، یه بسته لواش و یه بسته بربری ماشینی که نونوائیش توی همون زندان بود، به ما که می رسید هنوز گرم بود اما عرق کرده و خیس، همون موقع بهار از راه می رسید و یه دونه برشته شو سوا می کرد (البته از بربریا) لوله اش می کرد که یعنی ساندویچه و بی توجه به مسخره کردنای ما تا تهشو خالی می خورد! چنان هم با لذت و اشتها این کارو می کرد که من شک می کردم این همون نونی باشه که تو دهنم مزه کاه می ده! تا وقتی که نونا تازه بود و یه بویی داشت یکی دوتا پاتک دیگه هم بهشون می زد! تب زبان خوندن بالا گرفته بود تو بند، البته محدود به یه دوره نبود و تقریبا همیشه خونده می شد اما اون روزا شدیدتر بود، بهار پیشنهاد کرد که: "بیا باهم زبان بخونیم، این جوری بهتره" اون روزا هنوز توی بند عمومی بودیم و من تقریبا همه زمانم رو با والیبال و کلاس های واحد فرهنگی پر می کردم، گفتم: "نمی شه بابا! تو دیوانه ای، به یه چیزی گیر بدی ولش نمی کنی! منم بیچاره می کنی!" هر ساعتی از شب که از خواب بیدار می شدم می دیدم شبیه شبای امتحان افتاده رو دیکشنری و کتابای زبانشو داره می خونه و خوشحال می شدم از این که پیشنهادشو قبول نکردم و آسوده می خوابیدم!

میل های بافتی، قلاب و یه عالمه کامواهای رنگارنگ اومده بود تو بند، خب واقعا هیجان انگیز بود، رؤیای تبدیل شدن همه اونا به ژاکت و کلاه و دستکش همه رو به شوق می آورد و تحریکشون می کرد که بافنده بشن! بهار هم شروع به بافتن کرد، بافت و بافت و بافت، بعد از خاموشی چراغ مطالعه شو روشن می کرد و این داستان هم مثل زبان تا دمدمای صبح ادامه داشت تا این که دیگه این اواخر شبیه این کارتونایی شده بود که توش مادربزرگا دو تا میل بافتنی رو تکون می دن و از اون ورش هی تند و تند شال و بلوز و کلاه و این چیزا درمیاد! جمعه ها کنفرانس داشتیم با موضوعات مختلف و هر هفته یکی مسئولیتش رو برعهده داشت، تاریخ، علوم اجتماعی، روانشناسی و ..... بهار تاریخو نشون کرده بود و به طور مشخص جنگ های جهانی اول و دوم، اون وقت دیگه ورود کتاب به بند آزاد بود و کتاب زیاد بود تو دست و بالمون، نازنین "تاریخ بی خردی" رو آورده بود که حالا دیگه بهار در زمان پرداختن به لذت اول زندگیش یعنی ساندویچ نون خالی خوردن هم چشم ازش برنمی داشت! خلاصه با این کنفرانس ها هم در حد دفاع از پایان نامه با موضوع جنگ های جهانی برخورد کرد و باز هم داستان شب بیداری و چراغ مطالعه و .....

شوق متراکم زندگی در وجود بهار هر جا که مجال بروز پیدا کنه بیرون می زنه و جاری می شه، مداومت، پیگیری و سماجتی که برای پایان بردن کاری که شروع کرده داره گاهی حتی نگران کننده است! بافتن مدام و بی وقفه باعث درد مزمن در دستاش شده و خواندن و تمرکز بی اندازه روی کتابا و شب بیداریا به چشمانش فشار زیادی می آورد، "بهار، شاید نشه آن قدر مستقیم پیش رفت در جاده ای چنین ناهموار ....." می تونم تصور کنم که اگه الان اینو بهش بگم چند ثانیه سر از بافتنیش یا کتابش برمی داره و از بالای عینک یه نگاه مسخره بهم میندازه و بعد می گه: "آره، می دونم اما خب من این جوریم دیگه!" بعد هم من بد و بی راهی بهش می گم و ..... سال ۸۹ که حکمشو گرفت هنوز توی بند عمومی بودیم، تازه هم اتاق شده بودیم و خیلی نمی شناختمش، حکمشو که گرفت خیلی تعجب کردم و ناراحت شدم اما فکر نمی کردم حکمش کشیدنی باشه و گمان می کردم دیر یا زود می ره، حالا از اون روزا ٤ سال گذشته و من بیشتر شناختمش، می ترسم که این دختره باز بخواد تهشو درآره!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

کاش بهاره بیاید با بهار ..... - ژیلا مکوندی

اولین روز ورودم به بند بود، بچه ها دور یک سفره عمومی نشسته بودند، بیست و هفت نفر دور سفره ای ملی میهمان یکدیگر بودند، سفره را با چشمهایم دور می زدم، به دنبال آشنا، اونجا بود که چشمم به بهاره افتاد، دو تا چشم سیاه و لبخندی که به پهنای صورتش بود، از همه آرامتر بود، تختش گوشه ای از سالن بود و انبوهی از کتاب دورش را گرفته بود، برای کارهاش برنامه ریزی کرده بود و طبق برنامه پیش می رفت، یکی دو روز از اومدنم نگذشته بود که منو به کناری کشید و گفت: "ژیلا جان، خواهش می کنم هر کمکی که لازم داری، هر چیزی که احتیاج داری به من بگو، خوشحال می شم کاری برات انجام بدم" حرف هاش به دلم نشست، یک جور اعتماد و اطمینان تو چشم هاش بود که می فهمیدی راست می گه! خیلی کم حرف می زد، وقتی از امین، همسرش می گفت قیافه اش دیدنی بود، برق چشم هاش، لبخندش همه سرشار ازعشق به امین بود، وقتی ماجرای سفر به اهواز را تعریف می کرد و همراهی امین و آغاز عشقشان، چشم های همه زندانی ها به دهان بهاره دوخته شده بود، قصه عشق ماجرائی بود که بهاره از زندگی شخصیش می گفت وهمبندی هایش را به سال های عاشق شدنشان می برد، سال های دور و نزدیک عاشقی ما .....

شبی که دور هم جمع شدیم تا یک نفر را به جای مهدیه گلرو که آزادیش نزدیک شده بود به عنوان وکیل بند انتخاب کنیم بهاره با بیشترین رأی وکیل بند شد! از اون موقع مسئولیتش چند برابر شده بود و به شدت تلاش خودش را کرد تا مشکلات بند رفع و رجوع شود و صدای زندانیان را به مسئولین زندان می رساند، تجربه پنج روز اعتصاب غذا را در کنار بهاره عزیز و دیگر دوستان داشتم که یکی ازخاطرات ماندگار دوران زندان اوین است، اون شب حوصله فیلم نگاه کردن نداشتم، بالای تختم توی اتاق ۲ نشسته بودم و خودم را با کتابی مشغول کرده بودم، بقیه توی سالن فیلم نگاه می کردند که یک دفعه برق قطع شد! سر و صدای خیلی زیاد توی بند پیچید، سوت زدن های مداوم، جیغ و فریاد ..... تا این که برق وصل شد، تاریکی و سر و صدائی که تو دل شب توی بند پیچیده بود حالم را به شدت بد کرده بود! نمی خواستم کسی را خبر کنم و نگرانشون کنم، هر چه زمان می گذشت حالم بدتر می شد، فقط هق هق گریه بود، انگار همه بغض های عالم تو دلم جمع شده بود، قلبم می گرفت و دوباره ول می کرد! کم کم صدام به گوش بچه ها رسید.

یکی یکی خودشون رو رسوندند، بهاره را می دیدم که توی سکوت این ور و اون ور می رفت، مانتوش را پوشید، جلوی تختم ایستاد و گفت: "آمبولانس حاضره" مث فرشته نجات، نفس عمیقی کشیدم، دستم را گرفت و با خودش تو آمبولانس برد، خیلی ترسیده بودم، می ترسیدم از درد نفس بکشم، فکر می کردم هر لحظه قلبم ممکن است از کار بیفتد، تو آمبولانس سرم را رو شونه های بهاره گذاشته بودم و به شدت می لرزیدم، بهاره منو به خودش فشار می داد تا گرم بشم، تا نترسم، مسافت کوتاه بود و به بهداری رسیدیم، تمام لحظاتی که دکتر معاینه می کرد بهاره کنارم بود، جاهائی که لازم می دید برای دکتر وضعیت منو و اتفاقی که باعث شد به هم بریزم را توضیح می داد، دکتر گفت: "یه اسپاسم قلبی ....." از اتاق دکتر بیرون اومدم، تو راهرو به انتظار بهاره نشستم، حالم بهتر شده بود، دیگه ترس و لرزش نداشتم، زمان به کندی می گذشت، بهاره نیامد، بلند شدم و خودم را به اونجا رسوندم، - بهاره چه می کنی بریم خونه؟! عادتم بود، بند را می گفتم خونه! بهاره اومد و کنارم نشست، - می گم بهاره تو با دکتر چی می گفتی؟!  می گه: راجع به تو حرف زدیم، - می گم من خوبم، بهاره در حالی که سرم را رو شونه هاش می ذاره می گه: "ژیلا نگرانتم" تمام اون شب در حالی که تو تختش نشسته بود کتاب می خوند چشم از تخت من برنداشت، نمی دونم باید بگم من کودک اون بودم یا اون کودک من!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

ما چهار نفر بودیم - هنگامه سلوکی فرد

ما چهار نفر بودیم، دوازده روز در یک سلول! هر بار یکی از ما را به بازجوئی می بردند و هر بار تو کسی بودی که دلگرمی می دادی! ما اسیر بودیم، همدرد، هم غصه، پر از اضطراب و تشویش و تو کسی بودی که آرامش می دادی، ما ضعیف بودیم و آسیب پذیر و تو قوی و استوار، تکیه گاهمان شده بودی، تو از من دوازده سال کوچکتر بودی ولی من نگاهم به تو بود، صدایت پناهگاهم شده بود، درست مثل بچه ای که بترسد دست مادرش را رها کند! بزرگترین وحشتم این بود که من را از آن سلول جا به جا کنند اما این مادر مهربان در همان شرایط سخت در مقابل دروغی ساده و نازیبا که بیشتر از روی جهل و عادتی شخصی بود محکم ایستاد و واکنشی صریح نشان داد! در برابر پرسش من جوابش این بود: "یک نفر یک روز باید این رفتار را به رویش بیاورد." در شرایط سخت همه آدم ها مصلحت را به جای حقیقت می نشانند به خصوص وقتی که قربانی باشند اما تو این کار را نکردی و نخواهی کرد! من این را به خاطر خواهم سپرد و هرگز آرامش هیچ نسیم دروغینی را بر تندباد صادقانه بهاری ترجیح نخواهم داد، راست خواهم گفت حتی اگر برای خودم دردناک باشد، بهار عصیانی ترین لحظه طبیعت است، بهاری بودن آسان نیست!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

مخصوصا اگر سرود آزادی باشد! - ژیلا بنی یعقوب

بهار، وقتی تو را در زندان دیدم چند سال بود که آنجا بودی، آدم های زیادی می آمدند و می رفتند و تو می ماندی! یک بار بهت گفتم: "دلت نمی گیرد این همه آدم ها آمدند و رفتند و باز تو ماندی؟ باید حس تلخی باشد، نه؟ هیچ وقت نترسیدی همه بروند و فقط تو بمانی؟" گفتی: "نه ژیلا! نمی دانی چه لذتی دارد دیگران را برای آزادی آماده کردن، ساکشان را می بندی، راهشان می اندازی تا دم بند، بدرقه شان می کنی تا دم در!" باز هیجان زده شدی و ذوق زده گفتی: "نمی دانی چه لذتی دارد دیگران را بدرقه کنی برای لحظه آزادی!" بهاره، تو خیلی ها را بدرقه کردی و آنها از آن در بزرگ زندان اوین بیرون رفتند، رفتند و دوباره تو ماندی و تو هنوز هم ذوق می کنی که دیگران را برای رفتن به خانه آماده می کنی، ساکشان را تند و تند می بندی، ساکشان را از دستشان می گیری و تا دفتر بند می بری و برایشان سرود می خوانی، سرود آزادی و چقدر خوب شعر و سرود می خوانی مخصوصا اگر سرود آزادی باشد! بهاره، چه وقت دیگران تو را راهی خانه خواهند کرد؟ خانه ای برای همیشه تو و امین؟

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

bahare-hedayat-780

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

تبریزی
http://www.campaignforequality.info/spip.php?article10811

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.