ماه بهمن مناسبتی است همانند عاشورا و تاسوعا برای نوحهخوانی واقعه انقلاب و مرثیهسرائی مرگ زودهنگام آن و به ویژه بازخوانی ضیافت میراثخواران دغلکار و قصابان مستی که سور عزای ما را بر سفره لاشه انقلاب به یغما رفته نشستهاند. من قبل از انقلاب دانشجویی بودم به اصطلاح «شهرستانی” از دورافتادهترین شهر ایران. این نوشتار حکایتی مرثیهوار، واقعی و مختصر از نگاه شخصی من است به انقلابی که در به ثمر رسیدن آن همانند میلیونها ایرانی به نوبه خود سهم بسیار جزئی داشتم. انقلابی که نیمیاز فرزندان خود را با ولع وصفناپذیر بلعید و نیمیدیگر را با خشونتی تام به سوی سرزمینهای دور پرتاب کرد. انقلابی که فکر میکردیم عروس دلربا و زیبای ما است. اما دیری نپائید که به عجوزهای خونخوار در حجله هزار تازهداماد نوکیسه و از گردِ راه نرسیده تبدیل گشت، و بعد از آن شد هر آنچه که نمیباید شد!
اولین و تنها باری که شاه را دیدم سال ١٣۴٩ بود. آمده بود تا بیمارستان کوچکترین و دورافتادهترین شهر ایران را افتتاح کند. بیمارستانی که اگر نمیبود، شاید عمر من هم به دیدن انقلاب سال ۵٧ کفاف نمیداد زیرا حدود یک سال بعد به دلیل ابتلا به بیماری مالاریا به مدت یک هفته در آن بستری بودم، آن هم کاملاً رایگان مثل بقیه بیماران.
در آن زمان چابهار شهر کوچکی بود با یک دبستان، یک دبیرستان، یک قهوخانه و یک مشروب فروشی که در ٢۵ متری تنها مسجد شهر قرار داشت. نه تنها بهداشت بلکه آموزش و پرورش و همچنین تغذیه نیز رایگان بود. در مدرسه ما ظهرها غذای گرم نیز داشتیم. البته هیچ اجبار برای بزرگسالان در انتخاب بین قهوهخانه و مشروبفروشی و مسجد وجود نداشت و هر کس در انتخاب خود آزاد بود. زمانی که به دبیرستان رفتم کم کم پی بردم که این خدمات و سرویسهای رایگان و آزادی اختیار و تورهای اردوی رامسر و بابلسر و غیره که در عنفوان نوجوانی بدانجا رفته بودم، آزادی واقعی نیستند و رژیم شاه «حق» ما را خورده است، و باید به فکر رهایی و آزادی واقعی بود. اگرچه در آن زمان من سیاسی نبودم.
بعد از دبیرستان برای تحصیلات پزشکی به تهران رفتم. در آن زمان تحصیلات دانشگاهی و خوابگاه و غذا و غیره کاملا رایگان بود و ما دانشجویان از مناطق محروم هزار تومان خرجی ماهیانه نیز دریافت میکردیم.
اولین خوابگاه ما مجموعهای از ویلاهای شیک بود که در ضلع جنوبی پارک ملت قرار داشت. در اولین روز ورود، از آنجایی که اتاق ما آماده نبود، ناچار شب را در ویلای دو دانشجوی سال دوم پزشکی به نام صفدری و نارویی از استان سیستان و بلوچستان گذراندم. صفدری طرفدار شاه بود اما بعد از انقلاب مانند یار غار خود حسینعلی شهریاری (نماینده فعلی زاهدان و رئیس کمیسیون بهداشت مجلس اسلامی) با چرخش ١٨٠ درجهای جاننثار «امام» شد و اکنون جزو حلقه اصولگرایان افراطی و از رانتخواران بزرگ زاهدان است. عبدالحلیم نارویی نیز حدود ٣۴ سال پیش به سازمان مجاهدین خلق پیوست و جزو کادرهای بالای سازمان شد. او در روز یکشنبه ١٠ شهریور ١٣٩٢ به همراه حدود ۴٠ تن از کادرهای بالای سازمان مجاهدین در حمله وابستگان سپاه قدس به اردوگاه اشرف در عراق کشته شد.
به هر روی، بعد از مدتی از بیم سیاسی شدن دانشجویان در محیط خوابگاههای دانشجویی، خوابگاه را از ما گرفتند و ما در به در به دنبال اتاق اجارهای در بنگاههای ملکی دعای توسل میخواندیم، چون کمتر کسی حاضر میشد به دانشجو اتاق اجاره دهد. در نهایت سه تن از ما موفق شدیم اتاق کوچکی را در خیابان شادمان اجاره کنیم. یکی از هماتاقیهایم که دانشجوی دانشگاه صنعتی بود در فعالیتهای سیاسی طیف چپ فعال بود؛ و هم او بود که در سال ١٣۵۶ پای مرا به تظاهرات برقآسا و موضعی دانشجویان کشاند و مرا با “میوه ممنوع” نوارهای صوتی آیتالله خمینی آشنا کرد.
خمینی برای ما به منجی بتگونه ای تبدیل شده بود که عکس وی را در ماه میدیدیم. دانشگاهها نیز تعطیل شد. بعد از تظاهرات میلیونی ١۶ شهریور ۵٧ که در آن شرکت داشتم، به سرنگونی رژیم پهلوی ایمان پیدا کردم، و تصمیم گرفتم به چابهار برگردم تا فعالانه برای انقلاب فعالیت کنم. البته باید اعتراف کنم که قبل از انقلاب بعد از کتابهای پلیسی پرویز قاضی سعید، من طرفدار پرو پا قرص کتابهای آیت الله ناصر مکارم شیرازی، دکتر شریعتی و دیگر نویسندگان ملّی و مذهبی بودم و سخت علاقه پیدا کرده بودم تا در مورد مباحث فقهی و اختلافات بین شیعه و سـُـنّی تحقیق کنم، و در این باره کتابهای زیادی خواندم. در عین حال بسیاری از دوستان فرهیخته، مهربان و باسواد من تودهای بودند، اگر چه هرگز با عملکرد و سیاستهای حزب توده میانه خوبی نداشته و ندارم، و درک نمیکردم (هنوز هم درک نمیکنم) که چرا برخی شخصیتهای خوب، فهمیده، متین، روشنفکر و انسانمدار و باسواد طرفدار و یا عضو حزب توده هستند.
چابهار مانند بقیه شهرهای استان سیستان و بلوچستان بیشتر نظارهگر انقلاب به رهبری آیتالله خمینی بود. در بازگشت به چابهار صحبتهای خصوصی زیادی با برخی از افراد متنفذ داشتم تا آنها را متقاعد کنم از انقلاب و بخصوص “رهبر آشتیناپذیر انقلاب، آیتالله خمینی” حمایت کنند، که متاسفانه این گونه نشد. من از سخنان و واکنش توهینآمیز برخی از آنها شدیداً دلشکسته و آزردهخاطر و مایوس شدم.
پس به همراه دو تن از دوستانم تصمیم گرفتیم که شبها بر روی دیوارهای شهر شعارنویسی کنیم، که برای انعکاس صدای انقلاب در آن شهر خفته دورافتاده تا حدی مثمر ثمر واقع شد. به یاد دارم پاسی از نیمه شب با قوطیهای رنگ فشاری بر روی دیوارهای شهر مینوشتیم “خمینی عزیزم، بگو تا خون بریزم”. کلمه خون را هم با رنگ فشاری قرمز مینوشتیم. غافل از اینکه زمانی نه چندان دور، این شعار رنگ و معنای دیگری به خود میگرفت. از سه تن شعارنویس، دو نفر از ما موفق به فرار از ایران شدیم. یک تن زندانی شد؛ و مهندس اشکان (رئیس اداره آبیاری چابهار) که رنگهای فشاری را برای ما تهیه میدید و امکانات ماشین تایپ و استنسیل و فتوکپی اداره خود را برای به ثمر رساندن انقلاب هزینه کرده بود، بعد از انقلاب با تشویق برخی از همان افراد متنفذ که بعد از انقلاب رنگ عوض کردند و در مدح و ثنای “امام امت” و ولی امر مسلمین نه تنها شهره آفاق شدند بلکه صاحب مکاشفات و کرامات و املاک و مقامات نیز شدند، توسط اداره اطلاعات دستگیر و زیر شکنجه جان باخت. مهندس اشکان یک انسان به معنی واقعی کلمه بود و مصداق عملی این مصرع بود که “در مسلخ عشق جز نکو را نکشند، روبهصفتان زشتخو را نکشند”.
به یاد دارم یک گروه ده نفره از نوجوانان و جوانان چابهار درمحکومیت و اعتراض به شعارنویسیهای انقلابی ما سوار بر ماشینهای شهربانی و ژاندارمری در شهر ویراژمیدادند و علیه انقلاب و آیتالله خمینی هتاکانه شعار میدادند. هشت نفر از آن گروه ده نفری بعد از انقلاب به جهاد سازندگی، سپاه و اطلاعات پیوستند و اکثر آنها نیز صاحب مال و مقامات شدند. البته من در این باب، فقط مجملی از شهر کوچک و دورافتاده خود گفتم، تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل!
بعد از پیروزی انقلاب همه چیز دگرگون شد ـ همه چیز! از همان ابتدای کار تامگرایی ایدئولوژیک و انحصارگری مطلق مذهبیون شیعه شروع شد. به یاد دارم در اسفند ١٣۵٧ در یک سخنرانی “آتشین” در بازار قدیمیچابهار از ضرورت صیانت از اهداف انقلاب در جمع کثیری از مردم صحبت کردم. آن هم انقلابی که بلافاصله از بدو پیدایش فرزندان خود را قبل از بلعیدن و یا به تبعید راندن، “عاق” کرده بود. صندوقهای رفراندوم قانون اساسی در ١٢ فروردین در چابهار به آتش کشیده شدند. در بازگشت به تهران برای ادامه تحصیل، تعدادی از همکلاسان که انجمن اسلامیدانشکده را بنیان گذاشته بودند از من خواستند تا مثل بقیه دانشجویان به کتابخانه انجمن اسلامیکمک مالی بکنم. گفتم اول باید کتابخانه را ببینم و بعد تصمیم بگیرم. به کتابخانه تصرفی انجمن رفتم و کتابهایی را که در آنها علنا به اعتقادات اهل سنت توهین شده بود، به آنها نشان دادم و گفتم چگونه انتظار دارید من برای خرید کتابهایی که در آن به اعتقادات من توهین شده است کمک کنم؟ و این اعتراض اولین برگه جرم بود در پرونده “ضد انقلابی” من که بعدها قطور شد.
باقی مانده قوطیهای رنگ فشاری در تابستان ۵٨ به درد خورد. زمانی که علیه هجوم همه جانبه نیروهای نظام تازه به قدرت رسیده به کردستان، و به حمایت از مردم کرد در چابهار، حول شعارهایی نظیر “بلوچستان مــــتــحــد کردستان” تظاهرات اعتراضی به راه انداختیم. در اواخر فروردین سال١٣۵٩ آیتالله خمینی به شورای انقلاب فرهنگی دستور تصفیه و پاکسازی دانشگاهها را داد، و متعاقب آن ضرب العجل سه روزه به دانشجویان صادر شد تا دانشگاهها را برای تطهیر خالی کنند. اما دانشجویان سراسر کشور مقاومت کردند و بسیاری از دانشجویان تهران در دانشگاه تهران برای مقاومت در برابر انقلاب فرهنگی جمع شده بود.
در روز اول اردیبهشت سال١٣۵٩ به دستور شورای انقلاب فرهنگی مامورین مسلح نظام به همراه فالانژهای انجمن اسلامیو اوباش حزباللهی با بیرحمیتمام از در اصلی به دانشگاه تهران همزمان با بسیاری از دانشگاههای کشور حمله کردند. من در میان هزاران دانشجو در قسمت شمالی کوی دانشگاه بودم و مستقیما شاهد درگیری و کشتار دانشجویان در خط مقدم نبودم، اما شاهد انتقال حداقل جسد سه دانشجو بودم که از در شمالی دانشگاه تهران به بیرون انتقال یافتند؛ با خود گفتم “این هم مزد دانشجویانی که برای انقلاب قیام کرده بودند و عکس «امام» را در ماه میدیدند”.
اولین و تنها باری که آیتالله خامنهای را دیدم سال ١٣۵٩ در دانشگاه سیستان و بلوچستان در زاهدان بود. وی که قبل از انقلاب در ایرانشهر در تبعید بسر میبرد، اکنون نماینده آیتالله خمینی در شورای عالی دفاع و امور جنگ بود. از نزدیک با وی صحبت یا بهتر است بگویم مباحثه و مجادله در مورد مسیر انقلاب و نارواییهای بعد از آن کردم. وی در آن زمان که حجتالاسلام بود، جزو آیتاللهها و شخصیتهای صدر نظام نبود، و هیچ کس تصور نمیکرد که وی روزی “ولی امر مسلمین جهان” شود. اما واقعیت این است که ” بعد از پیروزی انقلاب همه چیز دگرگون شد ـ همه چیز!” و این دگرگونی و بلعیدن همچنان ادامه دارد.
به هر روی، بعد از تعطیلی دانشگاهها به عنوان معلم دستمزد در دبیرستان و هنرستان چابهار مشغول تدریس شدم. اما نمیدانم چرا در سر کلاس درس جغرافیا و شیمیو فیزیک دانشآموزان کنجکاو اصرار داشتند برای آنها فرضیه تکامل داروین و ماتریالیسم دیالکتیکی مارکس و تشابهات بین انقلاب فرهنگی چین و ایران و این گونه مسائل را توضیح بدهم. بعد از کمتر از سه ماه و به دلیل شکایتهای پی در پی عماد افروغ (نماینده ادوار مجلس) و اصلاحطلب سرشناس فعلی، به عنوان معلم «ضد انقلاب» از کار اخراج شدم که خود حکایتی است پراز آب چشم از بدهکاران حزباللهی وابسته به انجمنهای اسلامیدیروز که امروز گستاخانه در درون و بیرون از کشور طلبکار شدهاند.
عماد افروغ که افتخار آموزش نظامیلبنان را نیز در کارنامه “پر افتخار” خود دارد، در آن زمان در انگلستان به تحصیل پیشدانشگاهی مشغول بود. وی که یک حزباللهی افراطی بود به دلیل عربدهکشی و تظاهرات خشونتآمیز و حمله به سفارت آمریکا در لندن دستگیر، یک ماه و نیم زندانی و سپس از انگلستان اخراج میشود. در بازگشت به ایران به عنوان یک عضو اولیه جهاد و اطلاعات و سپاه به چابهار فرستاده میشود. وی برای شناسائی معلمان و دانشآموزان در دبیرستان و هنرستان چابهار مانند من مشغول تدریس شد. همه معلمان از وی هراس داشتند و میدانستند دیوار موش دارد و موش گوش دارد. وی همواره در آخر ماه از معلمان میخواست بخشی از حقوق ماهیانه خود را برای ادامه جنگ به او بدهند. به یاد دارم در یک زنگ تفریح که معلمان همه در دفتر نشسته بودند، از من پرسید: “آقای دوشوکی شما برای کمک به جنگ چقدر از حقوقتان را میدهید؟”. پاسخ دادم: “حاضر نیستم حتی یک قران برای ادامه جنگ بدهم؛ اگر جنگ متوقف شود حاضرم همه حقوق ماهانهام را بدهم”. وی به سختی برآشفته شد و فریاد زد اینجا جای ضد انقلاب نیست! و من هم در جوابش گفتم اینجا شهر من است و من نمیدانم که وی چرا و به چه دلیلی از کدام کورهدهی به اینجا آمده.
دو هفته بعد با حکم تلگرافی مدیرکل آموزش و پرورش از کار اخراج شدم، و دانش آموزان دبیرستان و هنرجویان هنرستان در اعتراض به اخراج من اعتصاب و تحصن کردند که تا یک هفته ادامه داشت. سپس سردارعلیرضا جاهد که اکنون جزو فرماندهان عالیرتبه سپاه پاسداران و جانشین بسیج ستاد کل نیروهای مسلح است، و در آن زمان فرمانده سپاه چابهار بود، از طریق پسر عموی من حسن دوشوکی که با وی دوست بود، به من پیام داد که از دانشآموزان بخواهم به کلاسها برگردند، وگرنه دستگیر خواهم شد و برای محاکمه به تهران فرستاده میشوم ـ که معنی آن مشخص بود. من هم حقیقتاش را بخواهید ترسیدم و در دو سخنرانی در دبیرستان و هنرستان از دانشآموزان تقاضا کردم که به کلاسها برگردند، که برگشتند. همان رگه ترس باعث شد که به جای شهادت طلبی و “ایستاده مردن” از ایران فرار و به انگلستان بیایم، همان انگلیسی که افروغ را به ایران اخراج کرد. ایرانی که در آن امثال افروغها استاد دانشگاه و نماینده مجلس شدند و با خنده شاهد بلعیدن خونین فرزندان انقلاب و اخراج دیگران توسط انقلابینمایان دورو، خونریز و فرصتطلب شدند. همین به اصطلاح انقلابیون در عرض ٣۵ سال گذشته چنان باعث پوسیدگی انقلاب شدند که بوی متعفن خون، دروغ، دغل و فساد و رانتخواری آن به مشام حزباللهیهای دو آتشه دیروز و اصلاحطلبان امروز حتی در پستوهای سکوت در روستاهای سوادکوه و دخمههای اوین در تهران نیز رسیده است.
در پایان باید اضافه کنم که با وجود روند زوال تدریجی ٣۵ ساله از درون و به ویژه در طی ٨ سال گذشته، انتخاب حسن روحانی که با شعار اعتدال و تغییر به میدان آمده، نه تنها بارقههای امید را در دل بسیاری از ایرانیان به وجود آورده بلکه فرصت گرانبهایی را نیز برای نوتوانی اقتصادی و سیاسی نظام در عرصه بینالمللی و حتی نوعی آشتی بین جناحهای درون حکومت به وجود آورده است. توافق هستهای، دیدار هیئتهای پارلمانی اروپا و بریتانیا، سفر روحانی به مجمع جهانی اقتصاد در داووس، اجازه ورود به گروهی از خبرنگاران آمریکایی، و سفر گروه سیاستمداران کهنهکار بین المللی موسوم به “منتفذین” که با هدف ترغیب و ترفیع روحیه از نو شکل گرفته برای گفتگو بین ایران و جامعه بیالمللی از یک سو، و از سوی دیگر طرح بیباکانه مطالبات قشرهای مختلف اجتماعی نظیر درخواست ٧٧٢ روزنامهنگار از حسن روحانی برای بازگشایی دفتر انجمن صنفی روزنامهنگاران، و شمولیت رهبران مذهبی اهل سنت در بیست و هفتمین کنفرانس بینالمللی وحدت اسلامیبعد از سالها حذف و ممانعت، و انتخاب استاندار اصلاحطلب برای مناطقی مانند بلوچستان حکایت از عزم جدیدی از سوی بخشی از حکومت برای توقف پروسه پوسیدگی و برونرفت از بحرانی دارد که ممکن بود عواقب ناگواری برای کل نظام داشته باشد، و البته هنوز هم دارد. این عزم اگرچه با مخالفت شدید اصولگرایان افراطی رانتخوار در داخل مواجه شده اما در صحنه بینالمللی با استقبال و خوشبینی محتاطانه روبرو گشته است. افراطیگری قوه مقننه و افزایش اعدامها و نقض فاحش حقوق بشر توسط قوه قضاییه و نهادهای امنیتی تحت قیومیت رهبری شاید نشانههای بارز ناخشنودی آنها در مقابل تلاش دولت روحانی در عرصه بینالمللی است. اگرچه معتقدم تا به امروز نظام ثابت کرده است که ماهیتاً اصلاح پذیر نیست، اما در عین حال به این حقیقت تلخ نیز واقفم که در شرایط کنونی بسیاری از مردم ایران جز امید به تغییر و اعتدالگرایی از درون، گزینه عملی دیگری در پیش رو ندارند و دولت روحانی را بهترین و شاید تنها شانس تغییر و برون رفت مسالمتآمیز از بنبست ٣۵ ساله جمهوری اسلامیتلقی میکنند.
بهمن ١٣٩٢
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید