رفتن به محتوای اصلی

شاعر عصیانگر و آزاد اندیش!
03.12.2013 - 20:22

      گلچینی از  دیوان  حافظ شیرازی،

   پیشگفتار

در ایران اشتیاق وافری به خواندن غزلیات خواجه شمس الدین محمد حافظ شیرازی، وجود دارد. بسیاری از ابیات غزلیات شیوای این شاعر شهیر قرن هشتم هجری، ورد زبان مردم کوچه و بازار است. در این روزگاران استبداد عنان گسیخته و سخت گیریهای مذهبی که به فتوای فقیه خونخواروشیخان شیاد، هر روزمبارزآزاده ای بر سردار میرود و خونهای بسیاری به زمین ریخته میشود، خواندن مکرر غزلیات افشاگرانه و آکنده ازطنزو کنایه و اشاره حافظ، این رندعالم سوز، حال وهوای دیگری دارد:

 بر سر تربت ما چون گذری همت خواه          که زیارتگه رندان جهان خواهد  بود          حافظ سخن بگوی که بر صفحه جهان      این نقش ماند ازقلمت، یادگارعمر         از آن به دیر مغانم عزیز میدارند          که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست          اگرامام جماعت طلب کند امروز               خبر دهید که حافظ به می طهارت کرد!            آن نیست که حافظ را رندی برود از یاد         کاین سابقه پیشین تا روز پسین باشد.      زبان کلک تو حافظ چه شکر آن گوید         که گفته سخنت می برند دست بدست                حافظ چو آب لطف ز نظم تو می چکد        حاسد چگونه نکته تواند برآن گرفت؟           چون صبا گفته حافظ بشنید از بلبل        عنبر افشان به تماشای ریاحین آمد        حافظ اربرصدر ننشیند زعالی مشربیست      عاشق دردی کش اندر بند مال و جاه نیست

    در جامعه آکنده از تزویر و ریای کنونی که درآن، مشتی شیخ و فقیه و واعظ ریا کارو شیاد بر جان و مال مردم حاکمند، کمتر انسان آزاد اندیشی را میتوان پیدا کرد که ابیات زیبای زیرین را بشنود و از صراحت  لهجه و نغز سرائی حافظ، این شاعر نکته سنج مشرق زمین که در شرق وغرب عالم، دوستاران بیشماردارد، غرق شورواشتیاق نشود:     اگرچه باده فرح بخش و باد گلبیز است        به بانگ چنگ مخور می که محتسب، تیزاست!          به آب دیده بشوئیم خرقه ها از می          که موسم ورع و روزگار پرهیز است           در آستین مرقع، پیاله پنهان کن         که همچو چشم صراحی، زمانه خونریز است         واعظان کاین جلوه در محراب و منبر میکنند      چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند        مشکلی دارم زدانشمند مجلس باز پرس       توبه فرمایان چرا خود، توبه کمتر میکنند؟       دانی که چنگ وعود چه  تقریر میکنند؟       پنهان خورید باده که تعزیر می کنند!          ناموس عشق و رونق عشاق می برند      عیب جوان و سرزنش پیرمی کنند      گویند رمز عشق مگوئید و مشنوید      مشکل حکایتی است که تقریر می کنند        می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب      چون نیک بنگری، همه تزویر می کنند!            بود آیا که در میکده ها بگشایند        گره از کار فرو بسته ما بگشایند؟         نامه تعزیت دختر رز بنویسید         تا همه مغبچگان، زلف دو تا بگشایند            گیسوی چنگ ببرید به مرگ می ناب      تا حریفان همه، خون از مژه ها بگشایند            د ر میخانه به بستند خدا یا مپسند        که د ر خانه تزویر و ریا بگشایند!         من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم        محتسب داند که من این کارها کمترکنم!        من که عیب  توبه کاران کرده باشم  بارها      توبه از می وقت گل، دیوانه باشم گر کنم!              من ترک عشق شاهد و ساغر نمی کنم        صد بار توبه کردم و دیگر  نمی کنم        باغ  بهشت و سایه طوبی و قصر حور       با خاک کوی دوست، برابر نمی کنم           این تقوی ام تمام که با شاهدان شهر      ناز و کرشمه بر سر منبر نمی کنم!      نقد صوفی نه همه صافی بی غش باشد      ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد       مبوس جز لب ساقی و جام می حافظ            که دست زهد فروشان خطاست بوسیدن             عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت          که گناه دگری برتو نخواهند نوشت!       من اگر خوبم و گربد، تو برو خود را باش       هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت!         به خاک پای صبوحی کشان که تا من مست            ستاده بر در میخانه ام به دربانی         به هیچ زاهد ظاهر پرست نگذشتم      که زیر خرقه نه زنار داشت پنهانی!

  از سالهای کودکی، مطالعه اشعارحافظ، کار روزانه من بود،  از پدرم که درطفولیت او را ازدست دادم، درشمار کتابهائی که به یادگارباقی مانده بود، یکی هم دیوان حافظ بود که خطاط هنرمندی آنرا با خط زیبائی نگاشته بود. هنوز در مدرسه ابتدائی بودم که بسیاری ازغزلیات شیوای حافظ را به خاطر سپرده بودم. در دوره دبیرستان و دانشگاه هم، ذره ای از اشتیاقم به سروده های دل انگیزحافظ، کاسته نشد. این شاعرنغزسرای قرن هشتم هجری که این همه غوغا درجهان افکنده، با آن غزل های دلنشین و پر معنایش، منتقد و افشاگر بی پروای مفاسد و سیه کاریهای روزگاران پرآشوب خود است. درغزلیات بی بدیل خود، حافظ درعین حال که از غزل سرایان پیشین و معاصرین، اقتباس میکند، اما انسجام و لطافت اشعارش، شعرای کلاسیک فارسی گوی دیگر را تحت الشعاع قرار میدهد. درغزل سرائی، سعدی شیرازی، حکیم و شاعر قرن هفتم هجری، مولف "گلستان" و "بوستان"، در بین شعرای فارسی زبان، کمتر نظیر و تالی دارد. روانی و دلپذیری غزلیات او رادراشعار کمترغزلسرای دیگری میتوان یافت. با اینهمه، غزلیات حافظ، جذابیت و لطافت خاص خود را دارد.  بقول خود شاعر: اینکه میگویند آن، خوشترزحسن     یارما این دارد و آن نیزهم!            شاهد آن نیست که موئی و میانی دارد       بنده طلعت آن باش که آنی دارد   حافظ خود، ازعزوبت و لطف و زیبائی سروده هایش مطمئن بود ودر برخی ازغزلیات شیوایش، به این نکته اشاره میکند :    حافظ چو آب لطف ز نظم تو می چکد          حاسد چگونه نکته تواند برآن، گرفت؟              به شعرحافظ شیراز، می رقصند و می نازند        سیه چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی         کس چو حافظ  نگشاد از رخ اندیشه نقاب      تا سر زلف عروسان سخن، شانه زدند       غزل گفتی و درسفتی بیا وخوش بخوان حافظ        که در پای تو اندازد فلک، عقد ثریا را            عراق وفارس گرفتی به شعرخوش، حافظ         بیا که نوبت بغداد و وقت تبریز است          زشعر دلکش حافظ، کسی شود آگاه         که لطف طبع و سخن گفتن دری داند           شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد       دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بود         حدیث عشق زحافظ شنو نه از واعظ        اگر چه صنعت بسیار در عبارت کرد       حافظ تو این سخن ز که آموختی که بخت             تغویذ کرد شعر تو را و به زر گرفت 

 قرن هشتم هجری، دوران زندگی حافظ، عصرسلطه گری سلاطین و امرای خودکامه، جنگ و خونریزی وهرج ومرج و ملوک الطوایفی بود. حکمرانان و شاهان خودکامه و خونخوار، یکی  پس از دیگری و ای بسا همزمان می آمدند و میرفتند. لشکرکشی ها و تاخت وتازها رخ میداد. خونها به زمین ریخته میشد و هستی توده ها ی محروم و بی پناه  بیرحمانه به تاراج میرفت. در چنین شرایط سخت و ناهموار، ظلم و بیداد گری حد و مرزی نمی شناخت. توده های زحمتکش شهر و ده در زیر پای حاکمان ستمگر و شاهان خودکامه ، خرد و لگدمال میشدند و فریاد داد خواهی شان به جائی نمی رسید. شیخ و واعظ و فقیه و مفتی و محتسب و دیگر زالو های اجتماعی،برای کسب جاه و مقام وافزودن بر ثروت و زر و اندوخته، خود را به شاهان و  امیران خون آشام نزدیک ساخته، به انواع  مفاسد و بد کاریها دست می یازیدند. آنها برای  پنهان ساختن چهره  چرکین خود و به منظور فریب  توده های زحمتکش، در عین حال، ازحربه ریا و تزویر ودروغ وعوام فریبی، بهره می جستند. دراین میان، شاعران تملق گو و قصیده سرا ،از کاروان عقب نمانده و برای اینکه صله ای دریافت کنند، در ستایش از "دادگستری و رعیت پروری" سلاطین و امرای جابر،  قصیده های غرا می سرودند و بقول سعدی، نه کرسی فلک را  زیر  پا می نهادند تا بوسه بر رکاب حکام و فرمانروایان ستمگربزنند.      

درمیان اینهمه  تباهی وظلم و تملق و آستان بوسی، سیمای درخشان حافظ  دیده میشود که  استوار و بی هراس، زاهدان ریائی، واعظان بی عمل، مفتیان رشوه خوارو صوفیان شیاد را به باد حمله گرفته و زشتی ها و ریا وسالوس این دزدان اجتماعی را فاش و بر ملا میسازد: فاش میگویم و از گفته خود دلشادم       بنده عشقم و ازهردوجهان آزادم        واعظ ما بوی حق نشنید بشنو این سخن        در حضورش نیز میگویم نه غیبت میکنم!            ای دل طریق رندی از محتسب بیاموز         مست است و در حق او کس این گمان ندارد!       ما شیخ و واعظ، کمتر شناسیم       یا جام باده یا قصه کوتاه!       من حالت زاهد را با خلق نخواهم گفت        این قصه اگر گویم با چنگ و رباب اولی!       محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد       قصه ماست که درهر سربازار بماند        می خور که صد گناه زاغیار  درحجاب       بهتر زطاعتی که به روی و ریا کنند!     صوفی نهاد دام و سر حقه باز کرد      بنیاد مکر با فلک حقه باز کرد      فردا که پیشگاه حقیقت شود پدید      شرمنده رهروی که عمل برمجازکرد         ای کبک خوش خرام کجا می روی بناز؟     غره مشو که گربه عابد، نماز کرد!         اگرقرن ها قبل ازحافظ، عمر خیام این دانشمند فرزانه، در رباعیات حکمت آمیز خود شیخ و واعظ ریا کار را به باد حمله میگرفت وحرفهائی افشاگرانه در نکوهش شیادان زمان خود به زبان می آورد که تا جهان هست جاودانه باقی خواهد ماند:     ای واعظ شهر از تو پرکارتریم        با این همه مستی  از تو هشیارتریم           تو خون کسان خوری و ما خون رزان         انصاف بده کدام خونخوارتریم!        شیخی  به زنی فاحشه  گفتا مستی         هر لحظه به دام دگری پابستی         گفتا شیخا هر آنچه  گوئی  هستم     اما تو چنانچه می نمائی،هستی!؟        حافظ، شاعرآزاد اندیش شیراز نیز به سلف خود، حکیم نیشابوری تاسی جسته، در افشای چهره چرکین شیخ و مفتی و واعظ و محتسب، بی پروا وآزاد منشانه فریاد سرمیدهد:  فقیه مدرسه دی، مست بود و فتوی داد     که می حرام ولی به زمال اوقاف است!         می خور که شیخ وحافظ و مفتی و محتسب      چون نیک بنگری همه، تزویر میکنند!       دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی         من نه آنم که دگر گوش به تزویرکنم             واعظ شهر چو مهر ملک و شحنه گزید           من اگر مهر نگاری بگزینم چه شود؟       حافظا می خور و مستی کن و خوش باش ولی       دام تزویز مکن چون دگران قران را       باده نوشی که در او روی و ریائی نبود    بهتر از زهد فروشی که در او روی و ریاست      صوفیان جمله حریفند و نظر باز ولی        زان میان حافظ دلسوخته بد نام افتاد!          

حافظ، شاعری شیرین سخن و نکته  دان بود که در اواخر دهه سوم قرن هشتم ، به احتمال زیاد در سال 727 هجری در شیراز، شهر شعر و شراب، به دنیا آمد و درهمان شهردر سال 792، وفات یافت. در میان شعرای فارسی زبان دوران قبل از انقلاب مشروطه، به سهولت می توان گفت که شاعری به آزاد اندیشی وعصیان طلبی حافظ ، به ندرت وجود داشته است. شهرت ومحبوبیت این شاعر بلند آوازه در بین مردم کوچه و بازار طی  قرون و اعصار، در درجه اول مرهون آزاد اندیشی ها وافشاگریهای متهورانه اوست. مردم به خاطرعلاقه ای  که به حافظ داشته اند به شاعر محبوب خود، لقب " لسان الغیب" داده اند. حافظ چه دردوران شباب و چه پیرانه سر،  هیچوقت ساکت و آرام نیست. هرگز دست ازافشاگری و برملا ساختن مفاسد شیخ و واعظ و صوفی و مفتی و محتسب بر نمیدارد و آنچه در ضمیرش پنهان است، بی واهمه برزبان می آورد. در دل پرشور و التهابش همواره آتش عشق و آزادگی شعله وراست و مبارزه اش علیه بد کاران و ریاورزان، هیچ حد و مرزی نمی شناسد: از آن به دیرمغانم عزیز میدارند           که آتشی  که نمیرد، همیشه در دل ماست               به بانگ چنگ  بگوئیم آن حکایت ها      که ازشنیدن آن، دیگ سینه میزد جوش          من که عیب توبه کاران کرده باشم سالها      توبه از می  وقت گل، دیوانه باشم گر کنم          زین آتش نهفته که در سینه من است          خورشید شعله ایست که در آسمان گرفت!   

    دوران زندگی حافظ، دوران جنگها و کشمکشهای خونین و ویرانگر بین سرداران و امیران سلطه گر بر سر تصاحب متصرفات وسیع سلاطین ایلخانی بود. با تشدید ضعف و فتورو پراکندگی درارکان حکمروائی حاکمان مغول، بویژه پس از مرگ ابوسعید بهادر،آخرین سلطان مقتدر ایلخانی، سرتاسر ایران و خاورمیانه، دستخوش آشفتگی و جنگ وهرج ومرج بدون وقفه گردیده بود. در هرگوشه ای از قلمرو وسیع ایلخانان، امیروسلطانی قدعلم کرده و به منظورحفظ و گسترش دامنه متصرفات خود، با دیگر سلاطین وامیران که تعداد آنها حد و حصری نداشت، بطور دائم در حال جنگ و رودر روئی بود.  حافظ  شاعر آزاد اندیش شیراز در چنین روزگار خونبارآکنده از ستم و بیعدالتی، زندگی خود را می گذ راند. او در برخی ازاشعارش به اوضاع آشفته ونامساعد دوران زندگی خود اشاره میکند:  سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی        دل ز تنهائی به جان آمد خدا را همدمی        چشم آسایش که دارد از سپهر تیز رو؟       ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی       زیرکی را گفتم این احوال بین، خندید و گفت              صعب روزی، بوالعجب کاری، پریشان عالمی        آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست         عالمی دیگر بباید ساخت وزنوآدمی!         فتنه می بارد از این سقف مقرنس برخیز          تا به میخانه پناه از همه آفات بریم          شاعرضمن غزلی که در سالهای آخر زندگیش ساخته، در رابطه با نا آرامی ها وبلایای بیشمار آن روزگاران خونین، چنین میگوید:  ز تند باد حوادث نمی توان دیدن       درین چمن که گلی بوده است یا سمنی         به بین در آینه جام نقش بندی غیب       که کس به یا د ندارد چنین عجب زمنی          ازین سموم که بر طرف بوستان بگذشت      عجب که  بوی گلی هست و رنگ نسترنی      مزاج دهر تبه شد در این بلا حافظ       کجاست فکرحکیمی و رای برهمنی

جوانی حافظ، با رقابت خونین بین خاندانهای اینجو و آل مظفر برسرتسلط  بر شیرازو یزد واصفهان و دیگربلاد آن حوالی، مصادف بود. بخاطر دست یابی به شیراز، بارها بین شیخ ابواسحق اینجو حاکم شیراز و امیر مبارزالدین مظفری جنگ و زدوخورد خونین به وقوع پیوست. طبیعتا این اوضاع آشفته واین درگیریهای خونبار، نمی توانست در روحیه حساس حافظ، تاثیرعمیق  بجا نگذاشته باشد.دوران حکومت اینجوها در شیراز دیری نه پائید.شیخ ابو اسحاق بالاخره در سال 754 از امیرمبارزالدین شکست خورده،مجبور به فرار از شیراز گردید. این امیر خوش گذران وشعردوست که در دوران حکمرانی در شیراز، صحبت حافظ را غنیمت می شمرد، در نهایت درماندگی مجبور به پناه بردن به اصفهان گردید. اما سپاهیان امیرمبارز او را دستگیر کرده، به شیرازآوردند. ابواسحاق در فرجام کار، در پایتخت خود، به دستورامیرمبارز الدین، در سال 758 هجری، به قتل رسید. شیراز در زمان حکومت شیخ ابواسحاق ازآرامش نسبی برخوردار بود. حافظ آنطور که ازاشعارش مستفاد میشود با این شاه شعردوست،  الفت و معاشرت داشت. به احتمال زیاد، غزل زیبای حافظ  با مطلع: یاد باد آنکه نهانت نظری با ما بود     رقم  مهر تو بر چهره ما پیدا بود،  مربوط به مجالس انس وادبی است  که در شیراز در دوران  حکمرانی ابو اسحاق برپا میشد و حافظ  نیزدر آن حضور داشت: یاد باد آنکه در آن بزمگه انس و ادب         آنکه او خنده مستانه زدی، صهبا بود        یاد باد آنکه خرابات نشین بودم و مست      وانچه در مسجد م امروزکم است آنجا بود!       یاد باد آنکه به اصلاح شما میشد راست       نظم هر گوهرنا سفته که حافظ را بود  حافظ در یکی ازغزلیاتش با تاثر به بر افتادن حکومت ابو اسحاق در شیراز اشاره کرده میگوید: راستی خاتم فیروزه بو اسحاقی       خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود       دیدی آن قهقهه کبک خرامان حافظ          که ز سر پنجه شاهین قضاغافل بود!    

  سالهای حکمرانی کوتاه امیر مبارز الدین درشیراز، از754تا 759، دوران ظلم و بیدادگری وتفتیش عقاید وزهد فروشی بود. امیر مبارزالدین، حکمرانی سختگیر، ستمگر، کینه توز و بس ریاکارو مکاربود. این سلطان ستم پیشه  گاه و بیگاه، مغرورانه اعتراف میکرد که در دوران حکومتش بیش از هشت صد تن را به دست خود به قتل رسانده است! البته این رقم، شامل کسانی نبود که در میدانهای جنگ، طعمه شمشیرخونریزاو شده بودند! امیر مبارز الدین به منظورعوام فریبی و ظاهر سازی، خود را سخت مومن و پرهیزکارنشان داده ودر باطن به هر زشتی و تباهی دست می یازید و بقول حافظ،"آن کار دیگر"میکرد. به دستور این سلطان مزور، در میخانه ها را بسته و در تزویر و ریا را همانطور که حافظ در غزلیاتش یاد آور میشود، گشوده بودند. سختگیری و تفتیش عقاید از حد واندازه گذشته بود و بدستورحاکم ظالم و ریاکار، شیخان و فقیهان متملق با حربه  تکفیر، صداهای مخالف را در گلوها خفه می ساختند. مامورین سخت گیر امیر مبارز الدین، درشیرازبساط امر به معروف و نهی از منکررا پهن گسترده، خم ها و سبو های شراب را شکسته و دهان ها را بو میکردند. فقیهان، کتب "ضاله" را درآب شسته ود فترهای منظوم و منثورشعرا وادیبان آزاد اندیش را درآتش می انداختند. اهالی شیراز امیر مبارزالدین ریا کاررا بعلت زهد فروشی وسختگیریهای مذهبی، محتسب لقب داده بودند. امیر مبارز الدین حتی با فرزندان خود از درشتی و بد رفتاری باز نمی ایستاد و در مجالس عمومی، ازهیچ  توهینی نسبت به آنها خود داری نمیکرد. به روایتی، شاه شجاع  نیزپدرش را محتسب  نام نهاده بود.طبق نوشته حافظ ابرو در " زبده التواریخ"، رباعی زیر را شاه شجاع که گاهگاهی شعری میسرود، در باره پدرش ساخته بود: درمجلس دهر، سازمستی پست است        نه چنگ به قانون ونه دف بر دست است        رندان همه ترک می پرستی کردند      جزمحتسب شهرکه بی می، مست است  بیش از 5 سال از حکومت  امیر مبارز الدین نگذ شته بود که پسرانش، شاه شجاع و شاه محمود که برجان خود سخت بیمناک بودند، او را در سال 759، دراصفهان دستگیر کرده و از نعمت بینائی  محرومش ساختند. حافظ درقطعه شعری به  کور شدن و حبس امیر مبارزالدین بدست فرزندان خود، چنین اشاره میکند:  شاه غازی، خسرو گیتی ستان      آنکه از شمشیراو خون می چکید       سروران را بی سبب میکرد حبس     گردنان را بی خطر سر می برید         عاقبت شیراز و  تبریز و عراق          چون مسخر کرد وقتش در رسید        آنکه  روشن بد جهان بینش بدو                میل در چشم  جهان بینش کشید! 

  حافظ که در دوران سلطه  جابرانه امیر مبارز الدین، هرگز دست از مبارزه علیه این سلطان ریاورز و شیخان و واعظان وفقیهان دغل باز دوروبر او بر نداشته بود، از برافتادن حکومت ترور و اختناق این حکمران خونخوار اظهارخرسندی کرده، چنین می سراید:  دیدار شد میسر و بوس و کنار هم          ازبخت شکردارم و از روزگارهم               زاهد برو که طالع اگر طالع من است           جامم بدست باشد و زلف نگار هم               ای دل بشارتی دهمت محتسب نماند!        وز می جهان پر است و بت  میگسار هم         آن شد که چشم بد نگران بودی از کمین     خصم از میان برفت و سرشگ از کنارهم    در غزلی دیگر که در مدح شاه شجاع، فرزند و جانشین  امیر مبارزالدین سروده، حافظ نهایت شادمانی خود را ازدگرگونی اوضاع ابراز میدارد: شد آنکه اهل نظر بر کناره میرفتند      هزارگونه سخن در زبان و لب، خاموش       به صوت چنگ بگوئیم آن حکایتها       که از نهفتن آن دیگ سینه میزد جوش     شراب خانگی ترس محتسب خورده       به روی یار بنوشیم و بانگ نوشانوش    زکوی میکده دوشش به دوش  می بردند       امام شهرکه  سجاده می کشید به دوش!        دلا دلالت خیرت کنم به راه نجات         مکن به فسق مباهات و زهد هم مفروش!  حافظ در یکی ازغزلهایش که در فردای زوال دولت امیرمبارز الدین وآغاز سلطنت شاه شجاع سروده ، درعین حال که شادی خود را از رفتن سلطان سختگیر مظفری پنهان نمیدارد، نهایت نگرانی خود را از اینکه  شیادان و ریاکاران دوران حکومت سلطان ستمگر، دوروبر شاه جوان را گرفته بودند، ابراز میدارد:  خدایرا به می ام شست و شوی خرقه کنید            که من نمی شنوم بوی خوش از این اوضاع         به بین که رقص کنان میرود به ناله چنگ        کسی که رخصه نفرمودی استماع سماع!    چنین به نظر می آید که شاه شجاع نیز، دل خوشی از افشاگریها وآزاداندیشی حافظ نداشته و درمواردی نیز در صد د ایذا و اذیت شاعر آزاده، بر آمده است . با وجود این، حافظ  در طول  حکومت  نسبته طولانی شاه شجاع – از 760 تا 786 -اشعاری در مدح این حکمران مظفری سروده است. در دوران زندگی  پر تلاطم خود، حافظ بارها از جانب دینمداران تاریک اندیش تکفیر و تهدید گردیده و  مدام در معرض خطر مرگ و تعزیر قرار داشته است. اگر آنچنانکه گفته میشود حافظ  به مرگ طبیعی درگذشته باشد، دلیلش  را باید در این واقعیت  جستجو کرد که د شمنان آزادی عقیده و بیان، بخاطر شهرت جهانگیری که شاعرآزاد اندیش شیراز داشته، جرات و یارای از بین بردنش را نداشته اند.  از طرف دیگر، محمد گلندام شاگرد حافظ و گرد آورنده اشعار پراکنده وی، ازاستاد خود به عنوان شهید نام می برد که ظاهرا دلالت بر این دارد که حافظ  درسر پیری،  بدست متعصبین مذهبی، به قتل رسیده است

   باید گفت مبارزه حافظ با زاهدان ریائی، واعظان بی عمل و دروغ پرداز، مفتیان رشوه خوار و دست بخون مظلومان آلوده، صوفیان دغل باز و دیگر شیادان و ریا کاران، محدود به دوران سلطنت امیر مبارزالدین نمیشود و این سخنورآزاداندیش همواره در غزلیات افشاگرانه خود، این انگل های اجتماعی را به باد حمله گرفته و با طنز های پر معنایش آنها را رسوا و بی آبرو ساخته است. حافظ، حکیم  خردمند وآگاه دلی که  لحظه ای از مبارزه با شیخ و زاهد وفقیه و محتسب باز نمی ایستاد، درعین حال با اسلحه شعر با عقاید سخیف و خرافات مذهبی که در بین اهالی سخت رایج  بود و بوسیله واعظان و شیخان ریاکارو دستگاه حکومتی تبلیغ میشد،سرسختانه مبارزه می کرد:  جنگ  هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه      چون ندیدند حقیقت، ره افسانه زدند       یعنی جنگ و دعوای مذاهب مختلف، افسانه ای  بیش نیست و هیچکدام از آنها بیانگر واقعیت ها نمی باشد.  به خلد م دعوت ای زاهد مفرما       که این سیب زنخ، زان بوستان به    یعنی  بهشت و جهنم که واعظان اینهمه مردم را از آن می ترسانند، وجود خارجی ندارد.              قصر فردوس به پاداش عمل می بخشند              ما که رندیم وگدا دیر مغان ما را بس!              گناه اگر چه  نبود اختیار ما حافظ          تو در طریق ادب کوش و گو گناه من است!   چه بیت طنز آمیز افشاگرانه ای.      پدرم روضه رضوان به دو گندم  بفروخت        ناخلف باشم اگر من به جوی نفروشم    اینجا هم حافظ روضه رضوان موهوم را به باد مسخره میگیرد.  وجود ما معمائیست حافظ      که تحقیقش فسون است و فسانه          پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت      آفرین بر نظر پاک خطا پوشش باد!  چه طنز زیبا و معنا داری!        چیست این سقف بلند ساده بسیار نقش           زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست       فردا شراب کوثر و حور از برای ماست        وامروز نیز ساقی مه روی و جام می!          من که امروزم بهشت نقد حاصل میشود     وعده فردای زاهد را چرا باور کنم!     گر مسلمانی  از اینست  که حافظ دارد       وای اگر از پس امروز بود فردائی!    انکارآشکار قیامت و روز رستاخیز     نبود چنگ و رباب و نبید و عود که بود             گل وجود من آغشته گلاب و نبید            لاله ساغر گیر و نرگس مست و بر ما نام فسق         داوری دارم بسی یا رب که را داور کنم!     معشوق چون نقاب ز رخ در نمی کشد    هر کس حکایتی به تصور چرا کند؟       گر چه رندی و خرابی گنه ماست ولی          عاشقی گفت که تو بنده بر آن میداری!

  نگاهی به اشعارحافظ  به روشنی نشان میدهد که یکی از بزرگ ترین غزل سرایان جهان، در فقر و تنگدستی، بیشترعمر پر آشوبش را بسر آورده است . با وجود این، شاعر وارسته وآزادمنش، هرگز وقار وغرور خود را از دست نداده و بخاطر جاه و جلال د نیوی، سر بر آستان ناکسان فرود نیاورده است. یکی از بلندآوازه ترین سرایندگان مشرق زمین، گاه چنا ن از فشارزندگی به ستوه  می آمد که زبان به شکوه گشوده، فریاد میزد:  کجا روم، چه کنم، چاره از کجا جویم؟           که گشته ام زغم و جور روزگار، ملول       فلک به مردم نادان دهد زمام مراد         تو اهل دانش و فضلی همین گناهت بس       ارغنون سازفلک رهزن اهل هنر است        چون از این غصه ننالیم و چرا نخروشیم       حافظ این حال عجب با که توان گفت که ما      بلبلانیم که درموسم گل خاموشیم!          جای آنست که خون موج زند در دل لعل              زین تغابن که خزف می شکند بازارش             معرفت نیست در این قوم خدا را سببی      که برم گوهر خود را به خریدار دگر    هر دم از درد بنالم که فلک هرساعت        کند م قصد دل ریش به آزار دگر        اسمان کشتی ارباب هنر می شکند        تکیه آن به  که بر این بحر معلق نکنیم             سخندانی و خوش خوانی نمی ورزند در شیراز       بیا حافظ که تا خود را به ملکی دیگر اندازیم        حافظ مدار امید فرج از مدار چرخ             دارد هزار عیب و ندارد تفضلی           آب و هوای پارس عجب سفله پرور است        کوهمرهی که خیمه از این خاک بر کنم!                                                                           حافظ درغزلیات پر طنطنه اش، علیرغم شکوه وشکایت فراوان ازدست فقر و تنگدستی، همه جا علوهمت و مناعت  طبع خودرا به نمایش می گذارد:    من که از یاقوت و لعل اشگ دارم گنج ها            کی نظردر فیض خورشید بلند اختر کنم؟        من که دارم در گدائی گنج سلطانی بدست                   کی طمع در گردش گردون دون پرورکنم؟         گرچه گرد آلود فقرم شرم باد ازهمتم     گر به آب چشمه خورشید، دامن تر کنم!       حافظ، غبار فقر و قناعت ز رخ مشوی          کاین خاک  بهتر از عمل کیمیاگری           در همه دیرمغان نیست چو من شیدائی         خرقه جائی گرو باده و دفتر جائی     حافظ از فقرمکن ناله که گر شعر این است           هیچ خوشدل نه پسندد که تو محزون باشی            شاهدان در جلوه و من شرمسار کیسه ام        بارعشق و مفلسی صعب است می باید کشید               قحط جود است آبروی خود نمی باید فروخت       باده و گل از بهای خرقه می باید خرید            چو حافظ در قناعت کوش وزد نیی دون بگذر          که یک جو منت دونان، دو صد من زر نمی ارزد     مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم      آه اگرخرقه پشمین به گرو نستاننذ                                               جالب توجه است که  نغمه سرای شیرین سخن شیراز، با وجود تحمل انواع مرارتها و آزارها و زندگی پر مخاطره در یکی ازخونبارترین زمانها ، در غزلهای شیوای خود همواره  پیام آور امید و شکوفندگی و شورو شادمانی است:    بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم              فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم       اگر غم لشگر انگیزد که خون عاشقان ریزد        من و ساقی بهم سازیم و بنیادش  براندازیم        بهشت عد ن اگر خواهی بیا باما به میخانه         که از پای خمت یکسربه حوض کوثر اندازیم!        رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند          چنان نماند و چنین نیز هم  نخواهد ماند         یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور         کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور      دور گردون گردو روزی بر مراد ما نگشت      دائما یکسان نماند حال دوران غم مخور         چون نقش غم ز دور به بینی شراب خواه    تشخیص کرده ایم و مداوا مقرر است             نسیم باد صبا دوشم آگهی آورد     که روز محنت و غم رو به کوتهی آورد      نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی       که بسی  گل دمد و باز تو درگل باشی       به صحرا رو که از دامن غبار غم بیفشانی            به گلزارآی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی             سخن در پرده میگویم چو گل ازغنچه بیرون آی      که بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی              با دل خونین، لب خندان بیاورهمچو جام       نی گرت زخمی رسد آئی چو چنگ اندر خروش  و بالاخره :   خوش آمد گل وزان خوشتر نباشد         که در دستت بجز ساغر نباشد        زمان خوشدلی دریاب  دریاب              که دائم در صد ف  گوهر نباشد        غنیمت دان و می خور در گلستان       که گل تا هفته دیگر نیاشد           بیا ای شیخ و از خمخانه ما                   شرابی خور که در کوثر نباشد!

  در سالهای آخرعمر حافظ، شاه منصور مظفری،  برادرزاده شاه شجاع  پس از چیره شدن بر دیگر مدعیان سلطنت، درسال 790، به حکومت شیراز دست یافت. حافظ در زمان حکمرانی اودر سال 792، زندگی رابدرود گفته، در گلگشت مصلای شیراز، مدفون گردید. سالهای آخرعمرشاعر آزاد اندیش، شاهد لشکر کشی های خونین امیر تیمور گورکانی (  807  - 736 هجری) به اصفهان و فارس بود. در سال 795 هجری، سه سال پس از وفات حافظ،  شاه منصور با تمام  دلیری هایی که در جنگ  با امیر تیمور جهانگشا نشان داد، بدست این امیر مقتدر کشته شد و بدین ترتیب، عمر حکومت خاندان آل مظفر در میان جنگ و خونریزی و آشوب و ویرانی، به پایان رسید. حافظ به پیرانه سر، درغزلی در مدح  شاه منصور، نهایت  متانت و علو طبع  خود را آشکار میسازد: گرچه  ما بندگان  پاد شهیم                  پادشاهان  ملک صبحگهیم               گنج در آستین و کیسه تهی        جام گیتی نما وخاک رهیم      شاه منصور واقف است که ما        روی همت بهر کجا که نهیم           دشمنان را ز خون کفن سازیم         دوستان را قبای فتح دهیم     رنگ  تزویر پیش ما نبود      شیر سرخیم و افعی سیهیم!

غزلیات شیوای حافظ به  جهت زیبائی و لطافت بی مانند، ،طنز های دلفریب و بی نظیر،ایهام و اشاره های بی مثال و پر معنی و افشاگریها و مبارزه جوئی های شاعرشهیرشیراز، از همان زمان حیات این شاعر نغز گو در سرتاسرمشرق زمین ، شهرت داشته است . این واقعیت  که دیوان  اشعارحافظ، طی قرنها مورد توجه عامه بوده و هنوز هم  پس از گذشت حدودا 650 سال از مرگ شاعر، محبوبیت  خود را از دست  نداده است، بدون تردید، به شیرینی و حلاوت گفتار حافظ و آزاداندیشی و مبارزه جوئی این غزل سرای نامی قرن هشتم هجری، مربوط میباشد. دیوان حافظ،  شامل 495 غزل، سه قصیده، تعدادی رباعی و قطعات و دو مثنوی پر شور

 می باشد. به احتمال زیاد، حافظ در مراحلی از زندگی خود مشغول کار دیوانی بوده و از این بابت مواجب و وظیفه ای دریافت می داشته است. این شاعر،  گاه برای گذ ران زندگی، گاه برای درامان ماندن ازخشم و بی لطفی شاهان و وزیران زورگوی زمان، گاه بخاطرعلاقه خاصی که به این یا آن امیرداشته و شاید هم به علل دیگر، تمجید و تعریفی از شاهان و وزیران معاصر خود به عمل آورده و مدایحی گفته است. اما  این شاعر آزاد اندیش هیچ وقت یک شاعرمدیحه سرای درباری نبوده است.                            

محتوی غزلیات افشاگرانه و روایات و حکایات و حد سیاتی که در مورد زندگی شاعر و جود دارد، به روشنی  نشان میدهد که حافظ همواره مغرور و سربلند زیسته و هر گزسر تسلیم برآستان صاحبان زور و قدرت فرود نیاورده است.  نکته قابل توجه این است که در اشعار حافظ، جا و مکان مدیحه سرائی از قصیده به غزل انتقال یافته وبا این تد بیر،مدح  ممدوح به یک یا دوبیت، محدود شده است. حافظ به مثابه هنر مندی که هر گز غرور خود را نمی شکند، درغزلیات خود در مدح و تعریف قدرتمندان زمان، نه تنها خود را پست و خوار نمی کند بلکه حرفهای د رشتی هم به زبان می آورد و طنزو کنایه های زیبا و معناداری را که  نشان دهنده مناعت طبع و بلند همتی شاعرآزاد اندیش است، چاشنی غزل های دلنشین خود میکند. گوئی  میخواهد تعریف و تمجیدی را که در یک یا چند بیت غزل از حاکم و وزیری کرده، با ابیات دیگری در نکته گیری به شخص ممدوح و اشاره به  مقام شامخ خود، ازاثر بیاندازد! رندی و آزادگی هرگز از یاد حافظ نمی رود و وقارو بلندی همت، تحت هیچ شرایطی، شاعر را ترک نمی کند: آن نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر           کاین سابقه پیشین تا روز پسین باشد!     مطالعه  دیوان اشعار حافظ، این نکته را نیز آشکار می سازد که  این شاعرآزاد اندیش که ازعلو طبع، منت کسی  را تحمل نمی کرد، هم صحبتی حکام و صاحبان قدرت را  به سان شب تاریک و ظلمانی دانسته  و برای مقام سلطنت وامارت، پشیزی ارزش قائل نبود:                                 

ما آبروی فقرو قناعت نمی بریم              با پادشه بگوی که روزی  مقدر است         در کوی عشق، شوکت شاهی نمی خرند           اقرار بندگی کن و اظهار چاکری            حافظ برو که بندگی  پادشاه وقت                    گر جمله میکنند تو باری نمی کنی      شکوه تاج سلطانی که بیم جان درو درجست        کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمی ارزد                      شاه اگر جرعه رندان نه به حرمت نوشد         التفاتش به می صاف مروق نکنیم!            که برد به نزد شاهان زمن گدا پیامی           که به کوی میفروشان، دو هزار جم، به جامی!؟         بگذر ز کبر و ناز که دید ست روزگار              چین قبای قیصر و طرف کلاه کی!           دولت عشق بین که چون از سر فقر و افتخار          گوشه تخت سلطنت می شکند گدای تو         صحبت حکام، ظلمت شب یلداست            نورزخورشید جوی  بوکه بر آید              بر در ارباب بی مروت دنیا    چند نشینی که خواجه کی بدر آید                  گرچه بی سامان نماید کارما سهلش مبین         کاند رین کشور گدائی  رشگ سلطانی بود           گدائی در جانان به سلطنت مفروش            کسی ز سایه این در، به آفتاب رود؟         خوشا آند م کزاستغنای مستی        فراغت باشد از شاه و وزیرم!                

  دوران پر آشوبی که حافظ در آن زندگی میکرد، شباهت زیادی به دوران حکومت ملا ها و شیخان ریاکاردر ایران دارد . در حال حاضر نیز مانند زمان حکمرانی امیر مبارزالدین در شیراز، در میخانه ها را بسته و در تزویر و ریا را گشوده اند.جای  آن سلطان  ظاهر ساز و خونخوار را اینک خامنه ای، ولی فقیه خو ن آشام و ریا پیشه گرفته و اکنون نیز همچون سرتاسر دوران  زندگی پر تلاطم حافظ، بازار ریا و تزویر و ستم وغارتگری، سخت رواج دارد و اجحاف و بیدادگری حد و مرزی نمی شناسد. بقول حافظ  " صعب روزی، بالعجب کاری، پریشان عالمی" است.در چنین  روزگاران  مکر و فریب  و ظلم و استثمار، شعر و ادبیات  مبارزه جویانه و افشاگردر زبان فارسی و دیگر زبانهای معمول در ایران، میتواند در شناخت هرچه بیشتر چهره زشت حاکمان بیدادگر و ریاکار، تشویق و ترغیب  مبارزین به جانفشانی و مقاومت وپیشبرد امر مبارزه علیه رژِیم  تاریک اندیش و قرون وسطائی حاکم، سخت موثر باشد. این گلچین از گلستان اشعار دلنشین حافظ، شامل ابیاتی از سروده های لطیف شاعر شهیرشیراز است. در این ابیات افشاگرانه انتخاب شده،  خواننده، به بارزترین وجهی، آزاد اندیشی، عصیان طلبی و مبارزه جوئی یکی از نامدار ترین غزل سرایان جهان را مشاهده می کند. به امید اینکه این خوشه چینی از اشعار زیبای حافظ،اسلحه ای باشد در دست انسانهای مبارز وعصیان طلبی که اهل سازش و آشتی نبوده و رزمجویانه علیه تمامیت رژیم جمهوری اسلامی و زاهدان و واعظان و آخوندهای تبه کار حاکم و فقیه خون آشامی  که در راس  این جکومت ریا و تزویر و زور و قلدری قراردارد، و در جهت سرنگونی این رژیم  ریا و تزویر، مبارزه میکنند.                 پایان    آذرماه 1392

            گلچینی  از دیوان حافظ،

            شاعر عصیانگر و آزاد اندیش!

 

   به انتخاب : حسن جداری

             *****

الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها

که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل

کجا دانند حال ما سبک باران ساحل ها؟

                  *****   

دلم زصومعه بگرفت و خرقه سالوس

کجاست دیر مغان وشراب ناب کجا

چه نسبت است به رندی، صلاح وتقوی را

سماع وعظ کجا،نغمه رباب کجا!    

                *****

حدیث از مطرب ومی گو و راز دهر کمتر جو

که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را

                *****

در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند

گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را

 آئینه سکند ر جام می است بنگر

تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا

حافظ به خود نپوشید این خرقه می آلود

ای شیخ پاکدامن ، معذور دار ما را!

                *****

راز درون پرده ، ز رندان مست پرس

کاین حال نیست زاهد عالیمقام را!

               *****

ساقیا بر خیز و در ده جام را

 خاک بر سر کن غم ایام را

ساغر می بر کفم نه تا ز بر

بر کشم این دلق ازرق فام را

گرچه بد نامی است نزد عاقلان

ما نمی خواهیم ننگ و نام را!

              ***** 

ترسم این قوم که بر درد کشان می خندند

 در سر کار خرابات کنند ایمان را

حافظا می خورو رندی کن و خوش باش ولی

دام تزویر مکن چون دگران،  قرآن را

              *****

ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم

ای بی خبر ز لذت شرب مدام ما

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

ثبت است بر جریده عالم، دوام ما

ترسم که صرفه ای نبرد روز باز خواست

نان حلال شیخ ، ز آب حرام ما!

              *****

این چنین موسمی عجب باشد

که به بندند میکده، به شتاب

بر رخ ساقی پری پیکر

همچو حافظ بنوش باده ناب

               *****

من از ورع، می و مطرب ندیدمی زین پیش

هوای مغبچگانم دراین وآن، انداخت

کنون به آب می لعل خرقه میشویم

نصیبه ازل از خود نمی توان انداخت

                *****

خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد

خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت

چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست

همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت

ماجرا کم کن و باز آ که مرا مرد م چشم

خرقه از سر بدر آورد و به شکرانه بسوخت

                  *****

روزه یکسو شد و عید آمد و دلها برخاست

می ز خمخانه به جوش آمد و می باید خواست

توبه زهد فروشان گرانجان بگذشت

وقت رندی و طرب کردن رندان پیداست

باده نوشی که درو، روی و ریائی نبود 

بهتراززهد فروشی که درو، روی و ریاست

چه شود گر من و تو چند قدح باده خوریم

باده از خون رزان است نه از خون شماست!

                 *****

حافظ این خرقه بینداز مگر جان ببری

کاتش از خرقه سالوس وکرامت، برخاست

                                  *****

چنین که صومعه آلوده شد ز خون دلم

گرم بباده بشوئید، حق بدست شماست

                   از آن بدیر مغانم عزیز میدارند

که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست

              *****

مطلب طاعت و پیمان و صلاح از من مست

که به پیمانه کشی شهره شدم روز الست

من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق

چار تکبیرزدم یکسره بر هر چه که هست

             *****

برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر

که ندادند جز این تحفه به ما روز الست

آنچه او ریخت به پیمانه ما ، نوشید یم

اگر از خمر بهشت است و گر از باده مست

 خنده جام می و زلف گره گیر نگار

ای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست

             *****

من نخواهم کرد ترک لعل یار و جام می

زاهدان معذور داریدم که اینم مذهب است!

               *****

  برو بکار خود ای واعظ این چه فریاد است

مرا فتاده دل از ره ، ترا چه افتاد است ؟

                *****

غلام همت آنم که زیر چرخ کبود

زهرچه رنگ تعلق پذیرد، آزاد است

نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل

بنال بلبل بیدل که جای فریاد است!

              *****

چون نقش غم ز دور به بینی شراب خواه

تشخیص کرده ایم و مداوا مقرر است

از آستان پیر مغان سر چرا کشیم ؟

دولت در آن سرا و گشایش در آن در است

ما آبروی فقر و قناعت نمی بریم

 با پادشه بگوی که روزی مقدر است

                  *****

المنته لله که در میکده باز است

زان رو که مرا بر دراو، روی نیاز است

             *****

اگر چه باده فرح بخش و باد، گل بیز است 

ببانگ چنگ مخور می که محتسب، تیز است!

صراحیی و حریفی گرت بچنگ افتد

به عقل نوش که ایام، فتنه انگیز است

در آستین مرّقع، پیاله پنهان کن

که همچو چشم صراحی ، زمانه خونریز است

به آب دیده بشوئیم خرقه ها از می

که موسم ورع و روزگار پرهیز است

             *****

همچو حافظ برغم  مدعیان

شعر رندانه گفتنم هوس است

            *****

نیست در بازار عالم خوشدلی ور زانکه هست

شیوه رندی و خوشباشی عیاران، خوش است

                  *****

بخواه دفتر اشعار و راه صحرا گیر

چه وقت مدرسه وبحث کشف و کشاف است

فقیه مدرسه دی مست بود و فتوی داد

که می حرام ولی به، زمال اوقاف است!

به درد و صاف ترا حکم نیست خوش در کش

که هر چه ساقی ما کرد عین الطافست

خموش حافظ و این نکته های چون زر سرخ

نگاه دار که قلاب شهر، صرافست!

              *****

در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است

صراحی می ناب و سفینه غزل است

جریده رو که گذرگاه عافیت تنگ است

پیاله گیر که عمر عزیز بی بدل است

نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بس

ملالت علما هم ز علم بی عمل است

به هیچ دور نخواهند یافت هشیارش

چنین که حافظ ما مست باده ازل است

                 *****

در مذهب ما باده حلال است ولیکن

بی روی تو ای سرو گل اندام، حرام است!

گوشم همه بر قول نی و نغمه چنگ است

چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است

 از ننگ چه گوئی که مرا نام ز ننگ است

وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است!

میخواره و سرگشته و رند یم و نظر باز

وانکس که چوما نیست دراین شهر، کدام است؟

با محتسبم عیب مگوئید که او هم

پیوسته چو ما در طلب عیش مدام است!

حافظ منشین بی می و معشوق زمانی

کایام گل و یاسمن و عید صیام است

                    ****

به کوی میکده هر سالکی که ره دانست

 دری دگر زدن  اندیشه تبه دانست

زمانه افسر رندی نداد جز به کسی

 که سرفرازی عالم در این کله دانست

بر آستانه میخانه هر که یافت رهی

 ز فیض جام می اسرار خانقه دانست

هر آنکه راز دو عالم ز خط ساغر خواند

رموز جام جم از نقش خاک ره دانست

حدیث حافظ و ساغر که میزند پنهان

چه جای محتسب و شحنه، پادشه دانست!

                    *****

آن شد اکنون که ز ابنای زمان اندیشم

محتسب نیز در این عیش نهانی دانست

               *****

 روضه خلد برین خلوت درویشان است

مایه محتشمی خدمت درویشان است

آنکه زر میشود از پرتو آن قلب سیاه

کیمیائیست که در صحبت درویشان است

دولتی را که  نباشد غم از آسیب زمان

بی تکلف بشنو، دولت درویشان است

از کران تا بکران لشگر ظلم است ولی

                   از ازل تا به ابد فرصت درویشان است

                   حافظ ارآب حیات ازلی می خواهی

                   منبعش خاک درخلوت درویشان است

                                  *****

منم که گوشه میخانه  خانقاه من است

دعای پیر مغان، ورد صبحگاه من است

گناه اگر چه نبود اختیار ما،  حافظ

تو در طریق ادب کوش وگو، گناه من است!

           ****

معنیّ آب زندگی وروضه ارم

جز طرف جویبارو می خوشگوار نیست!

              *****

بیار باده که رنگین کنیم جامه زرق

که مست جام غروریم و نام هشیاریست

 خیال زلف تو پختن نه کار هر خامیست

که زیر سلسله رفتن طریق عیاریست

قلندران حقیقت به نیم جو نخرند

قبای اطلس آنکس که ازهنر عاریست

              *****

زاهد ظاهر پرست از حال ما آگاه نیست

در حق ما هرچه گوید ، جای هیچ اکراه نیست

چیست این سقف بلند ساده بسیار نقش

زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست

بر در میخانه رفتن کار یک رنگان بود

خود فروشان را به کوی میفروشان، راه نیست

بنده پیر خراباتم که لطفش دائم است

ورنه لطف شیخ وزاهد، گاه هست وگاه نیست

حافظ ار بر صدر ننشیند زعالی مشربیست

عاشق دردی کش اندر بند مال و جاه نیست

              *****

راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست

آنجا جز آنکه جان بسپارند چاره نیست

هرگه که دل به عشق دهی خوش دمی بود

 در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست

ما را ز منع عقل مترسان و می بیار

کاین شحنه در ولایت ما هیچکاره نیست!

                  *****

گر مرید راه عشقی،  فکر بد نامی مکن

شیخ صنعان،  خرقه رهن خانه خمار داشت

وقت آن شیرین قلندر خوش که دراطوار سیر

ذکر تسبیخ ملک در حلقه زنار د اشت

 

               *****

ساقی بیار باده و با محتسب بگو

انکار ما مکن که چنین جام، جم نداشت

              *****

کنون که می دمد از بوستان نسیم بهشت

من و شراب فرح بخش و یار حور سرشت

چمن، حکایت اردیبهشت می گوید

نه عاقلست که نسیه خرید و نقد به هشت!

به می عمارت دل کن که این جهان خراب

بر آن سراست که از خاک ما بسازد خشت

 مکن به نامه سیاهی، ملامت من مست

که آگهست که تقدیر بر سرش چه نوشت؟

                 *****

سخن عشق نه آنست که آید به زبان

ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت

                 *****

عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت

که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت!

من اگر نیکم و گر بد ، تو برو خود را باش

هرکسی آن درود عاقبت کار که کشت!

نه من از پرده تقوی بدر افتادم وبس

پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت!

حافظا روز اجل گر بکف آری جامی

یکسراز کوی خرابات، برندت به بهشت!

             *****

برق عشق ارخرمن پشمینه پوشی سوخت سوخت

جور شاه کامران گر بر گدائی رفت، رفت

از سخن چینان ملا لت ها پدید آمد ولی

گر میان هم نشینان، ناسزائی رفت، رفت

عیب حافظ گو مکن واعظ، که رفت از خانقاه

پای آزادی چه بندی؟ گر بجائی رفت،رفت

              *****

ساقی بیار باده که ماه صیام رفت

در ده قدح که موسم ناموس و نام رفت

وقت عزیز رفت بیا تا قضا کنیم

عمری که بی حضور صراحی و جام رفت

 نقد د لی که بود مرا، صرف باده شد

قلب سیاه بود از آن در حرام رفت!

در تاب توبه، چند توان سوخت همچو عود؟

می ده که عمر، در سر سودای خام رفت!

              *****

زین آتش نهفته که در سینه من است

خورشید شعله ای است که در آسمان گرفت!

خواهم شدن بکوی مغان، آستین فشان

زین فتنه ها که دامن آخر زمان گرفت

می خور که هرکه آخر کار جهان بدید

از غم سبک برآمد و رطل گران گرفت

حافظ چو آب لطف ز نظم تو می چکد

حاسد چگونه نکته تواند بر آن، گرفت!

              *****

حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر

کنایتی است که از روزگار هجران گفت

                 *****

ای آنکه به تقریر و بیان دم زنی از عشق

ما با تو نداریم سخن، خیر و سلامت!

در خرقه زن آتش که خم ابروی ساقی

بر می شکند گوشه محراب امامت!

                 *****

صلاح و توبه و تقوی زما مجو حافظ

ز رند وعاشق و مجنون، کسی نیافت صلاح!

                  *****

شراب و عیش نهان چیست، کار بی بنیاد

زدیم بر صف رندان هر آنچه بادا باد!

گره ز دل بگشا وز سپهر یاد مکن

که فکر هیچ مهندس چنین گره نگشاد

ز انقلاب زمانه عجب مدار که چرخ

از این فسانه هزاران هزار دارد، یاد

قدح به شرط ادب گیر زانکه ترکیبش

ز کاسه سر جمشید و بهمن است و قباد

که آگهست که کاوس و کی کجا رفتند؟

که واقفست که چون رفت تخت جم، بر باد؟

ز حسرت لب شیرین هنوز می بینم

که لاله میدمد از خون دیده فرهاد

بیا بیا که زمانی ز می خراب شویم

مگر رسیم به گنجی در این خراب آباد

قدح  مگیر چو حافظ مگر به ناله چنگ

 که بسته اند بر ابریشم طرب، دل شاد

             *****

صوفی ار باده به اندازه خورد نوشش باد

ورنه اندیشه این کار، فراموشش باد

پیر ما گفت خطا بر قلم صنع، نرفت

آفرین بر نظر پاک خطا پوشش باد!

             *****

صوفیان جمله حریفند و نظر باز ولی

زین میان حافظ د لسوخته، بد نام افتاد!

             *****

ز زهد خشک ملولم کجاست باده ناب

که بوی باده مدامم، د ماغ تر دارد

ز باده هیچت اگر نیست این نه بس که ترا

دمی زوسوسه عقل، بی خبر دارد

کسی که از ره تقوی قدم برون ننهاد

به عزم میکده اکنون ره سفر دارد

              *****

ما و می و زاهدان و تقوی

تا یار،  سر کدام دارد

         *****

ز سرّ غیب، کس آگاه نیست  قصه مخوان

کدام محرم دل، ره د ر این حرم دارد؟

         *****

با خرابات نشینان ز کرامات ملا ف

هر سخن جائی وهر نکته، مکانی دارد

         *****

ای دل، طریق رندی از محتسب بیاموز

مست است و درحق او، کس این گمان ندارد!

         *****

رطل گرانم ده ای مرید خرابات

شادی شیخی که خانقاه ندارد

        *****

بشارت بر به کوی میفروشان

که حافظ  توبه از زهد و ریا کرد

         *****

ثواب روزه و حج قبول آنکس برد

که خاک میکده عشق را زیارت کرد

نماز در خم آن ابروان محرابی

کسی کند که به خون جگرطهارت کرد

فغان که نرگس جما ش شیخ شهر، امروز

نظر به درد کشان از سر حقارت کرد

حدیث عشق زحافظ شنو نه از واعظ

اگرچه صنعت بسیار، درعبارت کرد

          ***** ا

امام خواجه که بودش سر نماز دراز

بخون دختر رز خرقه را قصارت کرد!

اگر امام جماعت طلب کند امروز

خبر دهید که حافظ به می، طهارت کرد!

           *****

صوفی نهاد دام وسر حقه باز کرد

بنیاد مکر با فلک حقه باز کرد

بازی چرخ بشکندش بیضه در کلاه

زیرا که عرض شعبده با اهل راز کرد

ساقی بیا که شاهد رعنای صوفیان

دیگر به جلوه آمد و آغاز ناز کرد

صنعت مکن که هر که محبت نه راست باخت

عشقش بروی دل، درمعنی فراز کرد

فردا که پیشگاه حقیقت شود پدید

شرمنده رهروی که عمل بر مجاز کرد

ای کبک خوش خرام کجا میروی به ناز

غره مشو که گربه زاهد، نماز کرد!

حافظ مکن ملامت رندان، که در ازل

ما را خدا ز زهد و ریا بی نیاز کرد

          *****

نفاق و زرق نبخشد صفای دل، حافظ

طریق رندی و عشق اختیار خواهم کرد

           *****

مشکل عشق نه در حوصله دانش ماست

حل این نکته بدین فکر خطا،  نتوان کرد

بجز ابروی تو محراب دل حافظ نیست

طاعت غیر تو در مذهب ما نتوان کرد

          *****

ساقیا جام میم ده که نگارنده غیب

نیست معلوم که در پرده اسرار، چه کرد

          *****

نه به هفت آب که رنگش به صد آتش نرود

آنچه با خرقه زاهد، می انگوری کرد

          *****

گفت آن یار کزو گشت سر دار بلند

جرمش این بود که اسرارهویدا میکرد!

           *****

مرید پیر مغانم زمن مرنج ای شیخ

چرا که وعده تو کردی و او بجا آورد

           *****

حافظ بحق قرآن،  کز شید و زرق باز آی

باشد که گوی عشقی در این جهان توان زد

در خانقه نگنجد اسرار عشق بازی

جام می مغانه، هم با مغان توان زد

           *****

صراحی میکشم پنهان و مردم دفتر انگارند

عجب گر آتش این زرق،  در دفتر نمیگیرد

من این دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی

که پیر می فروشانش به جامی بر نمیگیرد!

          *****

زاهد خام که انکار می و جام کند

پخته گردد چو نظر بر می خام اندازد

باده با محتسب شهر ننوشی زنهار

بخورد باده و سنگیت به جام اندازد

          *****

به کوی میفروشانش به جامی برنمیگیرند

زهی سجاده تقوی که یک ساغر نمی ارزد

چو حافظ در قناعت کوش، وز دنیی دون بگذر

که یک جو منت دونان، دو صد من زر نمی ارزد

                *****

فراز و شیب بیابان عشق دام بلاست

کجاست شیر دلی کز بلا نه پرهیزد؟

                 *****

من و انکار شراب؟ این چه حکایت باشد

غالبا این قدرم عقل و کفایت باشد!

زاهد و عجب و نماز و من و مستی و نیاز

تا خود او را ز میان، با که عنایت باشد

زاهد ار راه به رندی نبرد معذور است

عشق کاری است که موقوف هدایت باشد

من که شب ها ره تقوی زده ام با د ف و چنگ

این زمان سر به ره آرم  چه حکایت باشد!

 دوش ازین غصه نخفتم که رفیقی میگفت

حافظ ار مست بود، جای شکایت باشد!

               *****

نقد صوفی نه همه، صافی بیغش باشد

ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد

صوفی ما که ز ورد سحری، مست شدی

شامگاهش نگران باش که سرخوش باشد!

خوش بود گر محک تجربه آید به میان

تا سیه روی شود هرکه درو غش باشد

ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوست

عاشقی شیوه رندان بلاکش باش

دلق و سجاده حافظ ببرد باده فروش

که شرابش ز کف ساقی مهوش باشد

              *****

من آن نگین سلیمان به هیچ نستانم

 که گاه گاه براو دست اهرمن باشد

همای گو مفکن سایه شرف هرگز

در آن دیار که طوطی کم از زغن باشد

              *****

آن نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر

کاین سابقه پیشین تا روز پسین باشد

              *****

بیا ای شیخ و از خمخانه ما

شرابی خور که در کوثر نباشد

بشوی اوراق اگر همدرس مائی

که  علم عشق، در دفتر نباشد

            *****

این تطاول که کشید از غم هجران بلبل

                   تا سراپرده گل،  نعره زنان خواهد شد

گر ز مسجد به خرابات شدم خرده مگیر

مجلس وعظ دراز است و زمان خواهد شد

ای دل ار عشرت امروز به فردا فکنی

مایه نقد بقا را که ضمان خواهد شد؟

           *****

مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد

قضای آسمان است این و دیگرگون نخواهد شد

خدا را محتسب، ما را بفریاد دف و نی بخش

که ساز شرع ازین افسانه، بی قانون نخواهد شد

مرا روز ازل کاری بجز رندی نفرمودند

هر آن قسمت که آنجا رفت از آن افزون نخواهد شد

            *****

 ز راه میکده یاران عنان بگردانید

چرا که حافظ ازین راه رفت و مفلس شد!

                 *****

یاری اندر کس نمی بینیم یاران را چه شد؟

دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد؟

لعلی از کان مروت برنیامد سالهاست

تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد؟

صد هزاران گل شگفت و بانگ مرغی بر نخاست

عندلیبان را چه پیش آمد، هزاران را چه شد؟

زهره سازی خوش نمی سازد مگر عودش بسوخت

کس ندارد ذوق مستی، میگساران را چه شد؟

                  ******   

 زاهد خلوت نشین دوش بمیخانه شد

از سر پیمان  برفت، با سر پیمانه شد

صوفی مجلس که دی جام وقدح میشکست

باز به یک جرعه می،عاقل وفرزانه شد!

           *****

چه جای صحبت نا محرم است مجلس انس

سر پیاله بپوشان که خرقه پوش آمد!

ز خانقاه، به میخانه میرود حافظ

مگر زمستی زهد و ریا، بهوش آمد!

           *****

صوفیان واستدند از گرو می همه رخت

دلق ما بود که در خانه خمار بماند

محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد

قصه ماست که در هر سر بازار بماند

از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر

یادگاری که دراین گنبد دوار بماند

داشتم د لقی و صد عیب مرا میپوشید

خرقه رهن می و مطرب شد و زنار بماند!

           *****

گر جلوه مینمائی و گر طعنه میزنی

ما نیستیم معتقد شیخ خود پسند

          *****

زاهد، از کوچه رندان به سلامت بگذ ر

تا خرابت نکند صحبت بد نامی چند

عیب می جمله چو گفتی هنرش نیز بگو

نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند

ای گدایان خرابات، خدا یار شماست

چشم انعام مدارید ز انعامی چند

پیر میخانه چه خوش گفت به دردی کش خویش

که مگو حال دل سوخته، با خامی چند

          *****

جنگ هفتاد و دو ملت، همه را عذر بنه

چون ندیدند حقیقت، ره افسانه زدند!

          *****

نقدها را بود آیا که عیاری گیرند

تا همه صومعه داران پی کاری گیرند

حافظ ، ابنای زمان را غم مسکینان نیست

زین میان گر بتوان به که کناری گیرند

           *****

مرا به رندی و عشق، آن فضول عیب کند

که اعتراض بر اسرار علم غیب کند

            *****

در کارخانه ای که ره عقل و فضل نیست

فهم ضعیف، رای فضولی چرا کند؟

            *****

شاه را به بود از طاعت صد ساله و زهد

قدر یک ساعت عمری که در او داد کند

               *****

در نظر بازی ما بی خبران حیرانند

من چنینم که نمودم، د گر ایشان دانند

عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی

عشق داند که در این دایره ، سرگردانند

مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم

آه اگر خرقه پشمین به گرو نستانند

             *****

 نصیب ماست بهشت ای خدا شناس برو

که مستحق کرامت،  گناه کارانند

بیا به میکده و چهره ارغوانی کن

مرو به صومعه کانجا سیاه کارانند

             *****

آنان که خاک را بنظر کیمیا کنند

آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند!؟

دردم نهفته به ز طبیبان مدعی

باشد که از خزانه غیبم دوا کنند!

معشوق چون نقاب ز رخ برنمیکشد

هر کس حکایتی به تصور، چرا کنند؟

می خور که صد گناه زاغیار در حجاب

بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند

            *****

شاهدان گر دلبری زینسان کنند

 زاهدان را رخنه در ایمان کنند

یارما چون گیرد آغاز سماع

قدسیان برعرش، دست افشان کنند

                  *****

واعظان کاین جلوه در محراب و منبر میکنند

چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند!

مشکلی دارم ز دانشمند مجلس ، باز پرس

توبه فرمایان چرا خود، توبه کمتر میکنند؟

گوئیا باور نمیدارند روز داوری

کاین همه غش و دغل، درکار داور میکنند

یا رب این نو دولتان را بر خر خودشان نشان

کاین همه ناز از غلام ترک واستر میکنند

             *****

دانی که چنگ و عود چه تقریر میکنند؟

پنهان خورید باده که تعزیرمیکنند!

ناموس عشق و رونق عشاق میبرند

عیب جوان و سرزنش پیر میکنند

جز قلب تیره،هیچ نشد حاصل وهنوز

 باطل دراین خیال که اکسیر میکنند!

گویند رمز عشق مگوئید و مشنوید

مشکل حکایتی است که تقریر میکنند

ما از برون در شده مغرور صد فریب

تا خود درون پرده، چه تد بیر میکنند

می خور که شیخ وحافظ و مفتی و محتسب

 چون نیک بنگری همه، تزویر می کنند!

            *****

من ارچه عاشقم و رند و مست ونامه سیاه

هزار شکر که یاران شهر، بی گنهند

مبین حقیر گدایان عشق را کاین قوم

شهان بی کمر و خسروان بی کلهند

غلام همت دردی کشان یکرنگم

نه آن گروه که ازرق لباس ودل سیهند

جناب عشق بلند است، همتی حافظ

که عاشقان، ره بی همتان بخود ندهند

             *****

بود آیا که در میکده ها بگشایند؟

گره از کار فرو بسته ما بگشایند

اگر از بهر دل زاهد خود بین بستند

دل قوی دار که از بهر خدا بگشایند!

نامه تعزیت د ختر رز بنویسید

تا همه مغبچگان زلف دوتا بگشایند

در میخانه به بستند خدایا مپسند

که در خانه تزویر و ریا بگشایند!

حافظ این خرقه که داری تو به بینی فردا

که چه زنار ز زیرش به دغا بگشایند!

              *****

سال ها دفتر ما در گرو صهبابود

رونق میکده از درس و دعای ما بود

دفتر دانش ما جمله بشوئید به می

که فلک دیدم و در قصد دل دانا بود

پیر گلرنگ من اندر حق ازرق پوشان

رخصت خبث نداد ار نه حکایتها بود!

                   ******

یاد باد آنکه خرابات نشین بودم و مست

وآنچه در مسجدم امروز کم است، آنجا بود

               *****

تا ز میخانه و می، نام و نشان خواهد بود

سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود

بر سر تربت ما چون گذری همت خواه

که زیارتگه رندان جهان خواهد بود

برو ای زاهد خود بین که ز چشم من و تو

راز این پرده نهان است و نهان خواهد بود

             *****

 رشته تسبیح اگر بگسست، معذورم بدار

دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود !

 در شب قدرار صبوحی کرده ام، عیبم مکن

سرخوش آمد یار و جامی بر کنار طاق بود!

                  *****

دولت از مرغ همایون طلب و سایه او

زانکه با زاغ و زغن، شهپر دولت نبود

گر مدد خواستم از پیر مغان، عیب مکن

شیخ ما گفت که در صومعه، همت نبود!

             *****

سر ز حسرت به در میکده ها بر کردم

چون شناسای تو در صومعه یک پیر، نبود

             *****

گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان ، حافظ

یا رب این قلب شناسی ز که آموخته بود!

              *****

مکن به چشم حقارت نگاه در من مست

که آبروی شریعت بدین قدر، نرود

بیار باده و اول بدست حافظ ده

به شرط آنکه ز مجلس سخن بدر نرود

               *****

مرا تا عشق تعلیم سخن کرد

حدیثم نکته هر محفلی بود

مگو دیگر که حافظ نکته دان است

که ما دید یم و محکم جاهلی بود!

               *****

من همان ساعت که ازمی خواستم شد  توبه کار

گفتم این شاخ ار دهد باری پشیمانی بود

خود گرفتم کافکنم سجاده چون سوسن بدوش

همچو گل بر خرقه رنگ می، مسلمانی بود؟

 بی چراغ جام در خلوت نمی یارم نشست

زانکه کنج اهل دل باید که نورانی بود

همت عالی طلب، جام مرصع گو مباش

رند را آب عنب، یاقوت رمانی بود

گرچه بی سامان نماید کار ما سهلش مبین

کاندرین کشور، گدائی رشک سلطانی بود

دی عزیزی گفت حافظ میخورد پنهان شراب

ای عزیز من نه عیب آن به که پنهانی بود

                *****

گدائی در جانان به سلطنت مفروش

کسی ز سایه این در به آفتاب رود؟

               *****

کام خود آخر عمر از می و معشوق بگیر

حیف اوقات که یکسر به بطالت برود

 حکم مستوری و مستی همه بر خاتمت است

کس ندانست که آخر به چه حالت برود

حافظ از چشمه حکمت  به کف آور جامی

بوکه از لوح دلت نقش جهالت برود!

              *****

 گویند سنگ لعل شود در مقام صبر

آری شود ولیک به خون جگر شود

خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه

کز دست غم خلاص من آنجا مگر شود

               *****

گرچه بر واعظ شهر این سخن آسان نشود

تا ریا ورزد و سالوس، مسلمان نشود!

عشق میورزم و امید که این فن شریف

چون هنرهای دگر، موجب حرمان نشود

 ذره را تا نبود همت عالی، حافظ

طالب چشمه خورشید درخشان نشود!

             *****

واعظ شهر چو مهر ملک و شحنه گزید

من اگر مهر نگاری بگزینم، چه شود؟

             *****

اگر به باده مشگین دلم کشد شاید

که بوی خیر ز زهد و ریا نمیآید

               *****

گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد

گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید!

             *****           

صحبت حکام،  ظلمت شب یلداست

نور ز خورشید جوی، بو که بر آید

بر در ارباب بی مروت دنیا

چند نشینی که خواجه کی بدر آید

بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر

باغ شود سبز و شاخ گل به بر آید

غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست

هر که به میخانه رفت، بی خبر آید

               *** **

د ست از طلب ندارم تا کام من بر آید

یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید

بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر

کز آتش  درونم، دود از کفن بر آید!

گویند ذکر خیرش در خیل عشق بازان

هرجا که نام حافظ در انجمن بر آید

               *****    

زمیوه های بهشتی چه  ذوق در یابد

هر آنکه سیب زنخدان شاهدی نه گزید!

من این مرقع رنگین چو گل بخواهم سوخت

که پیر باده فروشش بجرعه ای نه خرید

             *****

شاهدان در جلوه و من شرمسار کیسه ام

بارعشق و مفلسی صعب است می باید کشید

قحط جود است آبروی خود نمی باید فروخت

باده و گل از بهای خرقه میباید خرید

            *****                           

خوش میکنم به باده مشگین مشام جان

کز دلق پوش صومعه، بوی ریا شنید

ما باده زیر خرقه نه امروز میخوریم

صد بار پیر میکده این ماجرا شنید

ما می به بانگ چنگ نه امروز میکشیم

بس دور شد که گنبد چرخ، این صدا شنید

            *****

هر آنکسی که دراین حلقه نیست زنده به عشق

براو نمرده به فتوای من، نماز کنید!

            *****

ترسم که روز حشرعنان برعنان رود

تسبیح شیخ و خرقه رند شراب خوار!

            *****

 د لق حافظ به چه ارزد، به می اش رنگین کن

وآنگهش مست و خراب از سر بازار بیار

               *****

گر بود عمر به میخانه رسم بار دگر

بجز از خدمت رندان نکنم کار دگر

معرفت نیست در این قوم، خدا را سببی

تا برم گوهر خود را به خریداردگر

            *****

حافظ  سخن بگوی که  بر صفحه جهان

این نقش ماند ازقلمت، یادگار عمر

                    *****

زاهد اگر به حور و قصور است امیدوار

ما را شراب خانه، قصورست ویار، حور

            *****

گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن

چتر گل درسر کشی ای مرغ خوشخوان غم مخور دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نگشت

دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور

هان مشو نومید چون واقف نئی زاسرارغیب

باشد اندر پرده بازیهای پنهان غم مخور

                  گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید

هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور

             *****

بر آن سرم که ننو شم می و گنه نکنم

اگر موافق تد بیر من شود تقدیر

به عزم توبه نهادم قدح زکف، صد بار

ولی کرشمه ساقی نمیکند تقصیر

حدیث توبه در ین بزمگه مگو حافظ

که ساقیان کمان ابرویت زنند به تیر!

             *****

حافظ آراسته کن بزم و بگو واعظ را

که ببین مجلسم و ترک سر منبر گیر

             *****

زمشکلات طریقت عنان متاب ای دل

که مرد راه نیند یشد از نشیب و فراز

              *****

صوفی که بی تو، توبه ز می کرده بود دوش

بشکست عهد، چون در میخانه دید باز

              ****

ز جور چرخ چو حافظ بجان رسید د لت

به سوی دیو محن، ناوک شهاب انداز

              *****

خیز و در کاسه زر آب طربناک انداز

پیشتر زانکه شود کاسه سر، خاک انداز

عاقبت منزل ما وادی خاموشان است

حالیا غلغله در گنبد افلاک انداز

یا رب آن زاهد خود بین که به جزعیب ندید

دود آهیش در آیینه ادراک انداز

              *****

من و هم صحبتی اهل ریا، دورم باد

از گرانان جهان، رطل گران ما را بس

قصر فردوس به پاداش عمل می بخشند

ما که رند یم و گدا، د یر مغان ما را بس!

             *****

فلک به مردم نادان دهد زمام مراد

تو اهل فضلی و دانش، همین گناهت بس!

             *****

به یکی جرعه که آزار کسش در پی نیست

زحمتی میکشم از مردم نادان که مپرس

زاهد از ما بسلامت بگذ ر کاین می لعل

دل و د ین میبرد از دست، بدانسان که مپرس پارسائی و سلامت، هوسم بود ولی

شیوه ای میکند آن نرگس فتان که مپرس

            *****

در خرقه چو آتش زدی ای عارف سالک

جهدی کن و سر حلقه رندان جهان باش

             *****

به دور لاله قدح گیر و بی ریا می باش

به بوی گل نفسی همدم صبا می باش

نگویمت که همه ساله می پرستی کن

سه ماه می خور و نه ماه پارسا می باش!

چو غنچه گرچه فرو بستگی است کار جهان

توهمچو باد بهاری، گره گشا می باش

            *****

صوفی گلی بچین و مرقع به خار بخش

 وین زهد خشک را به می خوشگوار بخش

طامات و شطح در ره آهنگ چنگ نه

تسبیح و طیلسان، به می و میگسار بخش

زهد گران که شاهد وساقی نمیخرند

در حلقه چمن به نسیم بهار بخش

            *****

جای آنست که خون موج زند در دل لعل

زین تغابن که خزف میشکند بازارش

صوفی سرخوش از این است که کج کرد کلاه

به دو جام د گر آشفته شود، د ستارش!

             *****

شراب تلخ می خواهم که مرد افکن بود زورش

که تا یکدم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش

بیاور می که نتوان شد ز مکرآ سمان ایمن

به لعب زهره چنگی و مریخ سلحشورش

بیا تا در می صافیت راز دهر بنمایم

 به شرط آنکه ننمائی به کج طبعان دل کورش

                     *****

شد آنکه اهل نظر بر کناره میرفتند

هزار گونه سخن در دهان و لب خاموش

به صوت چنگ بگوئیم آن حکایتها

که از نهفتن آن، دیگ سینه میزد جوش

شراب خانگی ترس محتسب خورده

به روی یار بنوشیم و بانگ نوشا نوش

زکوی میکده دوشش بدوش میبردند

امام شهر که سجاده میکشید بدوش!

دلا دلالت خیرت کنم به راه نجات

مکن به فسق مباهات و زهد هم مفروش!

            *****

هاتفی از گوشه میخانه ، دوش

گفت ببخشند گنه، می بنوش

این خرد خام به میخانه بر

تا می لعل آوردش خون به جوش

            *****

صوفی زکنج صومعه ، با پای خم نشست

تا د ید محتسب که سبو میکشد بدوش

احوال شیخ و قاضی و شرب الیهود شان

کردم سئوال صبحدم از پیر میفروش

گفتا نگفتنی است سخن گرچه محرمی

در کش زبان وپرده نگه دار و می بنوش!

          *****

با دل خونین، لب خندان بیاور همچو جام

نی گرت زخمی رسد آئی چو چنگ اندر خروش

          *****

خدای را به میم شستشوی خرقه کنید

که من نمیشنوم بوی خیر از این اوضاع

به بین که رقص کنان میرود بنا له چنگ

کسی که رخصه نفرمودی استماع سماع!

              *****

بی خبرند زاهدان، نقش بخوان و لا تقل

مست ریا ست محتسب، باده بده ولا تخف

صوفی شهر بین که چون لقمه شبهه میخورد

پاردمش د راز باد آن حیوان خوش علف

              *****

بیا که توبه زلعل نگار و خنده جام

تصوری است که عقلش نمیکند تصدیق

              *****

به راه میکده حافظ ، خوش از جهان رفتی

دعای اهل د لت باد مونس دل پاک

              *****

چرخ برهم زنم ارغیر مرادم گرد د

من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک

             *****

به وقت گل شدم از توبه شراب خجل

که کس مباد ز کردار نا صواب، خجل

             *****

تحصیل عشق و رندی، آسان نمود اول

آخر بسوخت جانم در کسب این فضایل

حلاج بر سر دار این نکته خوش سراید

از شافعی مپرسید امثال این مسائل

             *****

زلف د لدار، چو زنار همی فرماید

برو ای شیخ که شد بر تن ما خرقه حرام

             *****

عاشق و رند و نظر بازم و میگویم فا ش

تا بدانی که به چندین هنرآراسته ام

شرمم از خرقه آلوده خود می آید

که بر او وصله به صد شعبده، پیراسته ام

             *****

ساقی چو یار مه رخ و از اهل راز بود

حافظ بخورد باده و شیخ وفقیه هم!

              *****

عیبم مکن به رندی و بد نامی ای حکیم

کاین بود سرنوشت، ز دیوان قسمتم

              *****

عافیت چشم مدار از من میخانه نشین

که دم از خدمت رندان زده ام تا هستم

                 *****

 

فاش میگویم و از گفته خود دلشاد م

بنده عشقم و از هر دو جهان آزاد م

نیست بر لوح د لم جز الف قامت یار

چه کنم حرف دگر، یاد نداد استاد م

تا شدم حلقه بگوش در میخانه عشق

هردم آید غمی از نو به مبارک باد م

            *****

توبه کردم که نبوسم لب ساقی و کنون

میگزم لب که چرا گوش به نادان کردم

نقش مستوری ومستی نه به دست من وتوست

آنچه سلطان ازل گفت بکن، آن کرد م

            *****

اگر گفتم دعای می فروشان

چه باشد حق نعمت می گزارم

من از بازوی خود دارم بسی شکر

 که زور مردم آزاری ندارم

            *****

منم آن شاعر ساحر که به افسون سخن

از نی کلک همه قند و شکر می بارم

دوش میگفت که حافظ همه روی است و ریا

به جز از خاک درش با که بود بازارم     

                ***

                   عاشق و رندم و میخواره به آواز بلند

وینهمه منصب از آن حور پریوش دارم

            *****

غم گیتی گر از پایم در آرد

به جز ساغر  که باشد د ستگیرم

بر آی ای آفتاب صبح امید

که در دست شب هجران اسیرم

به فریاد م رس ای پیر خرابات

 به یک جرعه جوانم کن که پیرم

بسوز این خرقه تقوی تو حافظ

که گر آتش شوم د ر وی نگیرم           

             *****          

چو طفلان تا کی ای زاهد، فریبی

به سیب بوستان و شهد و شیرم

قراری بسته ام با می فروشان

که روز غم بجز ساغر نگیرم

درین غوغا که کس، کس را نه پرسد

من از پیر مغان منت پذیرم

خوشا آندم کز استغنای مستی

فراغت باشد از شاه و وزیرم

           *****

چون نیست نماز من آلوده، نمازی

در میکده زان کم نشود سوز و گدازم

در مسجد و میخانه خیالت اگر آید

محراب و کمانچه ز د و ابروی تو سازم!

حافظ غم دل با که بگویم که در این دور

جز جام نشاید که بود محرم رازم

           *****

در خرابات مغان گر گذر افتد بازم

حاصل خرقه و سجاده، روان در بازم

حلقه توبه گر امروز چو زهاد زنم

خازن میکده فردا نکند در، بازم

صحبت حور نخواهم که بود عین قصور

با خیال تو اگر با دگری پردازم

              *****

بر سر تربت من با می و مطرب بنشین

تا به بویت ز لحد ، رقص کنان بر خیزم!

               *****

پدرم روزه رضوان به دو گندم به فروخت

نا خلف باشم اگر من به جوئی نفروشم!

خرقه پوشی من از غایت دینداری نیست

پرده ای بر سر صد عیب نهان می پوشم

               *****

گر من از سرزنش مدعیان اند یشم

شیوه مستی و رندی نرود از پیشم

زهد رندان نو آموخته، راهی به دهیست

من که بد نام جهانم چه صلاح اندیشم؟

شاه شوریده سران خوان، من بی سامان را

زانکه در کم خردی از همه عالم بیشم!

اعتقادی بنما و بگذر بهر خدا

تا درین خرقه ندانی که چه نا درویشم!

من اگر باده خورم ورنه، چه کارم با کس

حافظ راز خود و عارف وقت خویشم

                 *****

عیان نشد که چرا آمدم کجا رفتم

دریغ و درد که غافل ز کار خویشتنم          

                *****

در شان من به دردکشی ظن بد مبر

کالوده گشت جامه ولی پاک دامنم

حیف است بلبلی چو من اکنون درین قفس

با این لسان عذب که خامش چو سوسنم

آب و هوای فارس،عجب سفله پرور است

کو همرهی که خیمه ازاین خاک، بر کنم

             *****

برو ای ناصح و بر درد کشان خرده مگیر

کارفرمای قدر میکند این ، من چه کنم!

برق غیرت چو چنین می جهد از مکمن غیب

تو بفرما که من سوخته خرمن چه کنم؟

             *****

من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم

محتسب د اند که من این کارها کمتر کنم!

من که عیب توبه کاران کرده باشم بارها

توبه از می وقت گل دیوانه باشم گر کنم

لاله ساغر گیر و نرگس مست و بر ما نام فسق

داوری دارم بسی یا رب که را داور کنم؟

من که ازیاقوت و لعل اشک دارم گنج ها

کی نظر در فیض خورشید بلند اختر کنم!

من که دارم در گدائی، گنج سلطانی بد ست

کی طمع در گردش گردو ن دون پرور کنم

گرچه گرد آلود فقرم، شرم باد از همتم

گر به آب چشمه خورشید، دامن تر کنم!

عاشقان را گر در آتش می پسندد لطف دوست

تنگ چشمم گر نظر در چشمه کوثر کنم!

              *****

دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی

من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم!

نیست امید صلاحی ز فساد حافظ

چونکه تقد یر چنین است، چه تد بیر کنم؟

               *****

حافظا تکیه بر ایام چو سهو است و خطا

من چرا عشرت امروز به فردا فکنم؟

                   *****             

به عزم توبه، سحر گفتم استخاره کنم

بهار توبه شکن میرسد چه چاره کنم!

گدای میکده ام لیک وقت مستی بین

که ناز بر فلک و حکم بر ستاره کنم

مرا که نیست ره ورسم لقمه پرهیزی

چرا ملامت رند شراب خواره کنم

زباده خوردن پنهان، ملول شد حافظ

ببانک بربط ونی، رازش آشکاره کنم

          *****

حاشا که من به موسم گل، ترک می کنم

من لاف عقل میزنم این کار، کی  کنم؟

مطرب کجاست تا همه محصول زهد و علم

در کار چنگ و بربط و آواز نی کنم

از قیل و قال مدرسه،  حالی دلم گرفت

یک چند نیز خدمت معشوق و می کنم

 کی بود در زمانه وفا، جام می بیار

تا من حکایت جم و کاووس کی کنم

           *****

روزگاری شد که در میخانه خدمت میکنم

در لباس فقر، کار اهل دولت میکنم

واعظ ما بوی حق نشنید بشنو این سخن

در حضورش نیز میگویم نه غیبت میکنم

حافظم در مجلسی دردی کشم در محفلی

بنگراین شوخی که چون با خلق، صنعت میکنم!

          *****

من ترک عشق شاهد و ساغر نمیکنم

صد بار توبه کردم و دیگر نمیکنم!

باغ بهشت و سایه طوبی و قصر حور

با خاک کوی دوست، برابر نمیکنم

تلقین و د رس اهل نظر یک اشارت است

گفتم کنایتی و مکرر نمیکنم

هر گز نمی شود ز سر خود خبر مرا

تا در میان میکده، سر بر نمی کنم

ناصح به طعنه گفت که رو ترک عشق کن

محتاج جنگ نیست براد ر،نمیکنم !

این تقوی ام تمام که با شاهدان شهر

ناز و کرشمه بر سر منبر نمیکنم !

حافظ جناب پیر مغان جای دولت است

من ترک خاکبوسی این در، نمی کنم

          *****

جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی

که سلطانی عالم را طقیل عشق می بینم

                 *****

حالیا مصلحت وقت در آن می بینم

که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینم

جام می گیرم و از اهل ریا دور شوم

یعنی از اهل جهان ، پاکد لی بگزینم

جز صراحی و کتابم نبود یار وند یم

تا حریفان دغا را به جهان، کم بینم

سر به آزادگی از خلق برآرم چون سرو

گر دهد دست که دامن زجهان بر چینم

بس که در خرقه آلوده زدم لاف صلاح

شرمسار از رخ ساقی و می رنگینم

من اگر رند خرباتم و گر زاهد شهر

این مطاعم که همی بینی و کمتر زینم

                *****

رموز مستی و رندی زمن بشنو نه از واعظ

که با جام وقدح هرد م، ند یم ماه و پروینم

             *****

زاهد برو که طالع اگر طالع منست

جامم بد ست باشد و زلف نگار هم

ما عیب کس به مستی و رندی نمیکنیم

لعل بتان خوش است و می خوشگوار هم

ای دل بشارتی دهمت محتسب نماند

وز می جهان پر است و بت میگسارهم!

آن شد که چشم بد نگران بودی از کمین

خصم از میان برفت و سرشگ از کنارهم

            *****

دوستان در پرده میگویم سخن

گفته خواهد شد به د ستان نیز هم

چون سر آمد دولت شبهای وصل

بگذرد ایام هجران نیز، هم

اعتمادی نیست بر کار جهان

بلکه بر گردون گردان نیز هم         

عاشق از قاضی نترسد می بیار

بلکه از یرغوی دیوان نیز، هم

محتسب داند که حافظ عاشق است

واصف ملک سلیمان نیز، هم!

           *****

گفتی که حافظ اینهمه رنگ و خیال چیست

نقش غلط مبین که همان لوح ساده ایم

                 *****

عمریست تا به راه غمت رو نهاده ایم

روی و ریای خلق به یکسو نهاده ایم

طاق و رواق مدرسه و قال و قیل علم

در راه جام و ساقی مه رو نهاده ایم

                *****

فتوی پیر مغان دارم و قولی است قد یم

که حرام است می آنجا که نه یار است ند یم

چاک خواهم زدن این د لق ریائی چه کنم

روح را صحبت نا جنس،عذابی است الیم!

حافظ ار سیم و زرت نیست چه شد شاکر باش

چه به از دولت لطف سخن و طبع سلیم

           *****

بر در مدرسه تا چند نشینی حافظ

خیز تا از در میخانه، گشادی طلبیم

            *****

ما درس سحر بر سر پیمانه نهادیم

محصول دعا در ره جانانه نهادیم

در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش

این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم

در خرقه از ین بیش منافق نتوان بود

بنیاد ازین شیوه رندانه نهاد یم

المنته لله که چو ما بی دل و دین بود

آنرا که لقب، عاقل و فرزانه نهادیم!

             *****

بگذار تا ز شارع میخانه بگذریم

کز بهرجرعه ای همه محتاج این دریم

روز نخست چون دم رندی زدیم و عشق

شرط آن بود که جز ره آن شیوه، نسپریم

جائی که تخت و مسند جم میرود به باد

گر غم خوریم خوش نبود به که می خوریم!

واعظ مکن نصیحت شوریدگان که ما

با خاک کوی دوست، به فردوس ننگریم

چون صوفیان به حالت و رقصند مقتدا

ما نیز هم به شعبده، د ستی برآوریم!

           *****

خیز تا خرقه صوفی به خرابات بریم

 شطح و طامات ببازار خرافات بریم

ور نهد در ره ما خار ملامت زاهد

از گلستانش به زندان مکافات بریم

شرممان باد ز پشمینه آلوده خویش

گر بدین فضل وهنر، نام کرامات بریم

فتنه میبارد از ین سقف مقرنس ، برخیز

تا بمیخانه پناه از همه آفات بریم

حافظ آب رخ خود بر درهر سفله مریز

حاجت آن به که بر قاضی حاجات بریم!

            *****

بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم

فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم

اگر غم لشگر انگیزد که خون عاشقان ریزد

من و ساقی بهم سازیم و بنیادش براندازیم

شراب ارغوانی را گلاب اندر قدح ریزیم

نسیم عطر گردان را شکر در مجمر اندازیم

چو دردست است رودی خوش بزن مطرب سرودی خوش

که دست افشان غزل خوانیم و پاکوبان، سراندازیم

یکی از عقل می لافد یکی طامات می بافد

بیا کاین داوریها را به پیش داور اندازیم

بهشت عدن اگر خواهی بیا با ما به میخانه

که از پای خمت یکسر به حوض کوثر اندازیم!

سخن دانی و خوش خوانی نمیورزند در شیراز

بیا حافظ که تا خود را به ملکی دیگر اندازیم

            *****

صوفی بیا که خرقه سالوس برکشیم

وین نقش زرق را خط بطلان به سر کشیم

نذر و فتوح صومعه در وجه می نهیم

دلق ریا، به آب خرابات برکشیم

فردا اگر نه روضه رضوان بما دهند

غلمان ز روضه،  حور ز جنت، بد ر کشیم!

بیرون جهیم سرخوش و از بزم صوفیان

غارت کنیم باده و شاهد به برکشیم!

عشرت کنیم ورنه به حسرت کشندمان

روزی که رخت جان به جهان دگر کشیم

سّر خدا که در تتق غیب منزوی است

مستانه اش نقاب ز رخسار برکشیم!

حافظ نه حد ماست چنین لافها زدن

پای از گلیم خویش چرا بیشتر کشیم!

           *****

دوستان وقت گل آن به که به عشرت کوشیم

سخن اهل دل است این و بجا ن بنیوشیم

نیست در کس کرم و وقت طرب میگذرد

چاره آنست که سجاده به می بفروشیم

ارغنون ساز فلک رهزن اهل هنر است

چون ازین غصه ننالیم و چرا نخروشیم؟

حافظ این حال عجب با که توان گفت که ما

بلبلانیم که در موسم گل، خاموشیم!

           *****

خشگ شد بیخ طرب راه خرابات کجاست

تا در آن آب و هوا نشو و نمائی بکنیم

مدد از خاطر رندان طلب ای دل ورنه

کار صعب است مبادا که خطائی بکنیم

                *****

ما نگوئیم بد و میل بناحق نکنیم

جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم

رقم مغلطه بر دفتر دانش نزنیم

سر حق بر ورق شعبده ملحق نکنیم

شاه اگر جرعه رندان نه به حرمت نوشد

التفاتش به می صاف مرّوق نکنیم

آسمان کشتی ارباب  هنرمیشکند

تکیه آن به که برین بحر معلق نکنیم!

          *****

سرم خوش است و به بانگ بلند میگویم

که من نسیم حیات از پیاله میجویم

عبوس زهد به وجه خمار ننشیند

مرید خرقه دردی کشان خوش خویم

بیار می که به فتوای حافظ ،از دل پاک

غبار زرق به فیض قدح فرو شویم

            *****

گرچه با دلق ملمع می گلگون عیب است

مکنم عیب کزو رنگ ریا میشویم

حافظم گفت که خاک در میخانه مبوی

گو مکن عیب که من مشک ختن میبویم

           *****

گرچه ما بندگان پادشهیم

پادشاهان ملک صبح گهیم

گنج در آستین و کیسه تهی

جام گیتی نما و خاک رهیم

شاه منصور واقف است که ما

روی همت به هر کجا که نهیم

دشمنان را زخون کفن سازیم

دوستان را قبای فتح دهیم

رنگ تزویر پیش ما نبود

شیر سرخیم و افعی سیهیم!

          *****

خدا را کم نشین با خرقه پوشان

رخ از رندان بی سامان مپوشان

در این خرقه  بسی آلود گی هست

خوشا وقت قبای می فروشان

در این صوفی وشان، دردی ندیدم

که صافی باد عیش درد نوشان

بیا وز غبن این سالوسیان بین

صراحی خون دل و بربط، خروشان

ز دل گرمی حافظ برحذر باش

که دارد سینه ای چون دیگ، جوشان

            *****

پیر پیمانه کش من که روانش خوش باد

گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان

با صبا در چمن لاله، سحر میگفتم

که شهیدان که اند اینهمه خونین کفنان؟

گفت حافظ من و تو محرم این راز نه ایم

از می لعل حکایت کن و شیرین دهنان!

              *****

خوشتر از فکر می و جام چه خواهد بودن

تا ببینم که سرانجام چه خواهد بودن

غم دل چند توان خورد که ایام نماند

گو نه دل باش و نه ایام چه خواهد بودن!

باده خورغم مخور و پند مقلد منیوش

اعتبار سخن عام چه خواهد بودن

پیر میخانه همی خواند معمائی دوش

از خط جام که فرجام چه خواهد بودن

پیر میخانه همی خواند معمائی دوش

از خط جام که فرجام چه خواهد بود ن

بردم از ره دل حافظ به دف و چنگ وغزل

تا جزای من بد نام چه خواهد بودن!

               *****

منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن

منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن

به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات

بخواست جام می و گفت عیب پوشیدن

به می پرستی از آن نقش خود زدم بر آب

که تا خراب کنم نقش خود پرستیدن

عنان به میکده خواهیم تافت زین مجلس

که وعظ بی عملان واجب است نشنیدن!

مبوس جز لب ساقی و جام می،حافظ

که دست زهد فروشان، خطاست بوسیدن!

              *****

صبح است ساقیا قدحی پر شراب کن

دور فلک درنگ ندارد، شتاب کن

زان پیشتر که عالم فانی شود خراب

ما را ز جام باده گلگون، خراب کن

روزی که چرخ از گل ما کوزه ها کند

زنهار کاسه سر ما پر شراب کن

ما مرد زهد و توبه وطامات نیستیم

با ما به جام باده صافی، خطاب کن

            *****

اگر فقیه نصیحت کند که عشق مباز

پیاله ای بدهش، گو دماغ را ترکن

ازین مزوجه و خرقه نیک در تنگم

به یک کرشمه صوفی وشم، قلندر کن!

             *****

تسبیح و خرقه، لذت مستی نبخشد ت

همت در این عمل، طلب از می فروش کن

ساقی که جامت از می صافی تهی مباد

چشم عنایتی به من درد نوش کن

             *****

دیدی دلا که آخر پیری و زهد و علم

با من چه کرد دیده معشوقه باز من

میترسم از خرابی ایمان که میبرد

محراب ابروی تو، حضور نماز من

گفتم به دلق زرق ، بپوشم نشان عشق

غماز بود اشگ و عیان کرد راز من

زاهد چو از نماز تو کاری نمیرود

هم مستی شبانه و راز ونیاز من

           *****

مدام خرقه حافظ ، به باده در گرو است

مگر ز خاک خرابات بود فطرت او

           *****

ساقی بیار باده که رمزی بگویمت

از سیر اختران کهن سیر و ماه نو

شکل هلال هر سر مه میدهد نشان

از افسر سیامک و ترک کلاه زو!

           *****

آتش زهد وریا خرمن دین خواهد سوخت

حافظ این خرقه پشمینه بینداز و برو!

            *****

کردار اهل صومعه ام کرد می پرست

این دود بین که نامه من شد سیاه از او

سلطان غم هر آنچه تواند بگو بکن

من برده ام به باده فروشان پناه از او

              *****

ما را به رندی افسانه کردند

پیران جاهل ، شیخان گمراه

از دست زاهد ، کرد یم توبه

وز فعل عابد، استغفرالله

شوق لبت برد از یاد حافظ

درس شبانه ، ورد سحر گاه

              *****

آئین تقوی ما نیز دانیم

لیکن چه چاره با بخت گمراه!

ما شیخ و واعظ کمتر شناسیم

یا جام باده، یا قصه کوتاه!

من رند و عاشق، در موسم گل

آنگاه توبه؟ استغفرالله!

             *****

به خلدم دعوت ای زاهد مفرما

که این سیب زنخ، زان بوستان به!

             *****

منعم مکن  ز عشق وی ای مفتی زمان

معذور دارمت که تو او را ندیده ای

              *****

حدیث مدرسه و خانقه مگوی که باز

فتاد در سر حافظ هوای میخانه

             *****

وجود ما معمائیست حافظ

که تحقیقش فسون است و فسانه

             *****

ساقی بیا که شد قدح لاله پر زمی

طامات تا به چند و خرافات تا به کی؟

بگذر ز کبر و ناز که دیدست روزگار

                  چین قبای قیصر و طرف کلاه کی

فردا شراب کوثر و حور از برای ماست

وامروز نیز ساقی مه روی و جام می!

حافظ حدیث سحر فریب خوشت رسید

تا حد مصر و چین و به اطراف روم و ری

             *****

بده جام می و از جم مکن یاد

که میداند که جم کی بود و کی، کی؟

گل از خلوت بباغ آورد مسند

بساط زهد همچون غنچه کن طی

             *****

صوفی پیاله پیما، حافظ قرابه پرهیز

ای کوته آستینان تا کی دراز دستی!

             *****

با مدعی مگوئید اسرار عشق و مستی

تا بی خبر بمیرد در درد خود پرستی

عاشق شو ارنه روزی کار جهان سرآید

نا خوانده نقش مقصود از کارگاه هستی

             *****

آمرزش نقد است کسی را که در اینجا

یاری است چو حوری و سرائی چو بهشتی!

مفروش بباغ ارم و نخوت شداد

یک شیشه می و نوش لبیّ و لب کشتی

آلودگی خرقه، خرابی جهان است

کو راهروی، اهل دلی، پاک سرشتی؟

             *****

ز کنج صومعه حافظ مجوی گوهر عشق

قدم برون نه اگر میل جستجو داری

                            *****

گرچه رندی و خرابی گنه ماست ولی

عاشقی گفت که تو بنده بر آن میداری!

                *****

حافظ غبار فقر و قناعت ز رخ مشوی

کاین خاک بهتر از عمل کیمیاگری

              *****

 بگذر از نام و ننگ خود حافظ

ساغر می طلب که مخموری

             *****

مئی دارم چو جان صافی و صوفی میکند عیبش

خدایا هیچ عاقل را مبادا بخت بد، روزی!

 

نو بهار است در آن کوش که خوش دل باشی

که بسی گل دمد و باز تو در گل باشی

من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش

که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی

              *****

در ره منزل لیلی که خطرهاست بجان

شرط اول قدم آنست که مجنون باشی

ساغری نوش کن و جرعه بر افلاک افشان

چند و چند از غم ایام، جگر خون باشی؟

حافظ از فقر مکن ناله که گر شعراینست

هیچ  خوشدل نپسندد که تو محزون باشی!

              *****

این خرقه که من دارم در رهن شراب اولی

وین دفتر بی معنی، غرق می ناب اولی

چون مصلحت اند یشی، دور است ز درویشی

در کنج خراباتی افتاده خراب اولی

تا بی سر و پا باشد اوضاع فلک زین دست

در سر هوس ساقی،  در دست شراب اولی                

من حالت زاهد را با خلق نخواهم گفت

این قصه اگر گویم با چنگ و رباب اولی!

              *****

زان می عشق کزو پخته شود هر خامی

گر چه ماه رمضان است بیاور جامی

روزها رفت که دست من مسکین نگرفت

زلف شمشاد قد ی، ساعد سیم اندامی

مرغ زیرک به در خانقه اکنون نپرد

که نهاده است بهر مجلس وعظی، دامی

گله از زاهد بد خو نکنم، رسم اینست

که چو صبحی بدمد در پیش افتد شامی!

              *****

که برد به نزد شاهان زمن گدا پیامی

که به کوی می فروشان دو هزار جم، بجامی!

ز رهم میفکن ای شیخ به دانه های تسبیح

که چو مرغ زیرک افتد نفتد به هیچ دامی

               *****

سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی

 دل ز تنهائی بجان آمد خدا را همدمی

چشم آسایش که دارد از سپهر تیز رو

ساقیا جامی بمن ده تا بیاسایم د می

زیرکی را گفتم این احوال بین ، خندید و گفت

صعب روزی، بو العجب کاری، پریشان عالمی

اهل کام و ناز را در کوی رندی را ه نیست

رهروی باید جهان سوزی، نه خامی، بیغمی

آدمی در عالم خاکی نمی آید بد ست

عالمی دیگر بباید ساخت و ز نو،آدمی  

             ***** 

بیا که خرقه من گرچه رهن میکده هاست

ز مال وقف نه بینی به نام من، د رمی

د لم گرفت ز سالوس و طبل زیرگلیم

به آنکه بر در میخانه برکشم علمی

بیا که وقت شناسان، د وکون بفروشند

به یک پیاله می صاف و صحبت صنمی

              *****

زاهد پشیمان را ذوق باده خواهد کشت

عاقلا مکن کاری کاورد پشیمانی

محتسب نمیداند اینقدر که صوفی را

جنس خانگی باشد همچو لعل رمانی!

پیش زاهد از رندی دم مزن که نتوان گفت

با طبیب نامحرم، حال درد پنهانی

               *****

 بیفشان زلف و صوفی را به پا بازی و رقص آور

که از هر رقعه د لقش،هزاران بت بیفشانی

                 *****

بیا که رونق این کارخانه کم نشود

به زهد همچو توئی یا به فسق همچو منی!

 ز تند باد حوادث نمیتوان دیدن

 در این چمن که گلی بوده است یا سمنی

به بین در آینه جام نقش بندی غیب

که کس بیاد ندارد چنین عجب زمنی

ازین سموم که برطرف بوستان بگذشت

عجب که بوی گلی هست و رنگ نسترنی!

مزاج دهر تبه شد دراین بلا حافظ

کجاست فکر حکیمی و رای برهمنی؟

             *****         

 نوش کن جام شراب یک منی

تا بدان، بیخ غم از دل برکنی

سنگ سان شو درقدم، نی همچو آب

جمله رنگ آمیزی و تر دامنی

دل به می دربند تا مردانه وار

گردن سالوس و تقوی بشکنی!

        *****

آخر الامر، گل کوزه گران خواهی شد

حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی!

گر ازآن آد میانی که بهشتت هوس است

عیش با آدمئی چند پریزاده کنی

                *****

                   ای دل به کوی عشق گذاری نمی کنی

اسباب جمع داری و کاری نمی کنی

ترسم کزین چمن نه بری آستین گل

کز گلشنش تحمل خواری نمی کنی

حافظ برو که بند گی پادشاه وقت

گر جمله می کنند تو باری نمی کنی!

           *****

 خدا زان خرقه بیزاراست صد بار

که صد بت باشدش در آستینی

درون ها تیره شد باشد که ازغیب

چراغی بر کند خلوت نشینی

ره میخانه بنما تا به پرسم

 مآل خویش را از پیش بینی

نه حافظ را حضور درس خلوت

نه دانشمند را علم الیقینی!

            *****

ساقیا سایه ابر است و بهار و لب جوی

من نگویم چه کن ار اهل دلی خود تو بگوی

بوی یک رنگی از این دلق نمی آید، خیز

دلق آلوده صوفی به می ناب بشوی

                   گفتی از حافظ ما بوی ریا می آید

آفرین برنفست باد که خوش بردی بوی!

              *****

 بر در میکده رندان قلند ر باشند

که ستانند و دهند افسر شاهنشاهی

خشت زیر سر و بر تارک هفت اختر، پای

دست قدرت نگر و منصب صاحب جاهی

اگرت سلطنت فقر به بخشند ای د ل

کمترین ملک تو از ماه بود تا ماهی

                *****

ساقی بیار آبی از چشمه خرابات

تا خرقه ها بشوئیم از عجب خانقاهی

            *****

در همه دیر مغان نیست چو من شیدائی

خرقه جائی گرو باده و دفتر جائی!

کرده ام توبه بدست صنم باده فروش

که دگر می نخورم بی رخ بزم آرائی

این حد یثم چه خوش آمد که سحرگه میگفت

 بر درمیکده ای با دف و نی ترسائی

گر مسلمانی از این است که حافظ دارد

 وای اگر از پس امروز بود فردائی!

               *****           

                   می صوفی افکن کجا می فروشند

که در تابم از دست زهد ریائی!

           *****

می خواه و گل افشان کن از دهر چه می جوئی

                   این گفت سحرگه گل، بلبل تو چی می گوئی؟

                   مسند به گلستان بر تا شاهد و ساقی را

                   لب گیری و رخ  بوسی، می نوشی و گل بوئی

                   شمشاد خرامان کن و آهنگ گلستان کن

                   تا سرو بیاموزد از قد تو، دلجوئی

                                *** **

                   با می به کنار جوی می باید بود

                   وز غصه کناره جوی می باید بود

                   این مدت عمر ما چو گل، ده روز است

                   خندان لب و تازه روی می باید بود

                                  *****

                    بیا ساقی آن می  که حال آورد

                    کرامت فزاید، کمال آورد

                  به من ده که بس بیدل افتاده ام

                  وزین هر دو بی حاصل افتاده ام

                  بیا ساقی آن بکر مستور مست

                  که اندر خرابات دارد نشست

                  به من ده که بد نام خواهم شدن

                  خراب می و جام خواهم شدن

                  بیا ساقی آن آب اندیشه سوز

                  که گر شیرنوشد شود بیشه سوز!

                  بده تا روم بر فلک،  شیر گیر

                 بهم بر زنم دام این گرگ پیر!

                              *****

          

               پایان گلچینی از  دیوان حافظ شیرازی،

                شاعر عصیانگر و آزاد اندیش

                 آذر ماه 1392                 

 

     

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

آ. ائلیار
برگرفته از:
ایمیل رسیده

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.