لباس سفید عروسی به تن داشت كه پا در خانهای طلسمشده گذاشت. دختر روستایی به اصرار پدر و مادرش با مردی ازدواج كرد كه همسری نازا داشت و نمیدانست كه بعد از مراسم ازدواج برای همیشه روستایشان را ترك خواهد كرد. باور كردنی نیست حتی اگر واقعیت داشته باشد! 19 سال بیشتر نداشت كه مردی در خانهشان را زد، كارمند بود و میخواست با این دختر جوان و شاداب ازدواج كند، وقتی شنید قرار است هووی زن نازایی شود به گوشهای پناه برد، میدانست خودش حق انتخاب ندارد و پدر و مادرش با تصور اینكه خواستگار كارمند است و حقوقی دارد وی را به او خواهند داد. بار سفر را بستند تا به مشهد بروند، حتی اشكهایش خشك شده بود. شاید باید به خاطر تنهاییهایش گریه میكرد، بهخود دلداری میداد تا تصور كند شوهرش فرشته است كه میخواهد به او پروازكردن یاد بدهد. با دنیایی از امید عروس شد. 35سال پیش بود كه در خانهای با دیوارهای سیمانی و شیروانی زنگزدهای باز شد و نوعروس با پای گذاشتن روی موزائیك حیاط برای همیشه زندانی شد. در نخستین حكمی كه از سوی شوهرش صادر شد باید نه تنها با خانوادهاش برای همیشه قطع رابطه میكرد بلكه حق خروج از آن چهاردیواری را نداشت. مرد رفتار عجیبی داشت، نوعروس جوان بود و خواست یاغیگری كند كه زیر مشت و لگدهای شوهر چارهای جز تسلیم ندید، همان سكوت نخست كافی بود تا دیگر جرات نداشته باشد یك كلمهای حرف بزند. نو عروس همراه با دیوارها و ثانیهها روز به روز فرسودهتر میشد در فضای سرد و بیروح خانه متروكه. وقتی برای نخستینبار باردار شد تصور كرد دوران بدبختیها تمام شده است، میدانست شوهرش بچهدوست دارد و همین میتواند در زندان را به روی او باز كند و پر پرواز را به او بدهد. این روزنه امید نیز رنگ باخت چون پدر خانواده نه تنها در زندان را باز نكرد بلكه دختر و 3پسرش را نیز به سرنوشت مادرشان گرفتار كرد.
مادر زندانی
خانه پر از سكوت بود، همه از پدر وحشت داشتند، همسایهها این خانه را یك معما میدانستند، بچهها تنها زمانی دیده میشدند كه به مدرسه میرفتند. پدر هرازگاهی به خانه سركی میكشید و خرید برعهده خودش بود، هر بار میآمد آشغالهایی با خود همراه داشت و در گوشهای از حیاط میگذاشت، روز به روز خانه شیروانیدار پر از زباله میشد تا جاییكه ماشین پیكان زیر همین آشغالها مدفون شد. بچهها حق بازی حتی در حیاط خانه را نداشتند بیشتر با نگاه بود كه با هم حرف میزدند وقتی نمرههایشان20 میشد انگیزهای برای خوشحالی نداشتند انگار سلامدادن را یاد نگرفته بودند و در یك جزیره ناشناخته تنهای تنها بودند. كتكخوردن از پدر یك عادت شده بود، وقتی پای در خانه شیروانی میگذاشتی باور نمیكردی خانواده در آن زندگی میكنند، بوی بد زباله و فاضلاب همه را به عقب میراند انگار مادر خانواده نیز روحیهای برای تمیزی نداشت، همه جا را خاك گرفته و زیبایی حیاط خانه لابهلای تپهای از زباله گم شده بود. بچهها یكی پس از دیگری با نمرات ممتاز دیپلم گرفتند و تنها بهانه برای خارجشدن از خانه را نیز از دست دادند. همه میدانستند قفل این اسارت روزی شكسته خواهد شد، پدر خانواده بدبین و سختگیرتر شده بود تا اینكه بیمار شد و خیلی زود خود را تسلیم سرنوشت مرگ كرد. طلسم شكست، وقتی مادر و بچهها شنیدند زنگ پرواز نواخته شده است حتی بهدلیل مرگ پدر قادر به گریه نبودند.
دیدار پس از 35 سال
در آهنی زنگزده با صدای خشكی باز شد و آنها برای همیشه آنجا را ترك كردند، صحنه دیدار زن با خانواده روستاییاش آن هم بعد از 35 سال زندگی در زندان. بچهها انگار از دنیای دیگری آمدهاند، هیچكس را نمیشناختند و نمیدانستند در مهمانیها چه رفتاری داشته باشند. خانه پر از سكوت دیگر جایماندن نبود جالب این كه مشخص شد پدر سختگیر نزدیك به یك میلیارد تومان برای زندانیهایش ارثیه گذاشته است. با مرگ مرد مرموزی در مشهد، راز زندگی وحشتناك خانوادهاش در یك خانه متروكه و فرسوده فاش شد. همسر این مرد از همان روز نخست ازدواج در خانه زندانی بوده و بچههایش نیز مانند او، مطیع دستورات پدر سلطهگر بودند. وقتی ماموران كلانتری شهید فیاضبخش مشهد وارد خانه شیروانی شدند باور نمیكردند داستان زندگی زنی با 4 بچهاش در این خانه واقعیت داشته باشد.
زندگیام سوخت
زن 54ساله با چهرهای تكیده، شادی كمروحی به چشمهایش داده بود و دل پردردی داشت، 35سالی میشد كه تنها مونس و همدمش بچههایی بودند كه سرنوشتی بهتر از او نداشتند. این زن با ادبیات خاصی حرف میزند: «19سال بیشتر نداشتم كه با این مرد ازدواج كردم، از وقتی به این خانه آمدم جز بداخلاقی و بیاعتنایی ندیدم، باید با همه قطع رابطه میكردم، به كتكهای شوهرم عادت كرده بودم و گریههایم تنها با نوازش بچهها آرام میگرفت». وی میگوید: «یك روز زن همسایه آتش تنوری برای ما آورد، در را به آرامی باز كردم و آن را گرفتم، وقتی شوهرم متوجه شد آن را از دستم گرفت و به سرم كوبید، باور میكنید همكلاسیهای بچههایم نیز جرات آمدن به در خانه را نداشتند، شوهرم آنها را هم كتك میزد.» زن آهی كشیده و ادامه میدهد: «وقتی شوهرم نبود راحتتر زندگی میكردیم البته جرات خارجشدن از خانه را نداشتیم اما حتی اگر در خواب او را میدیدم از ترس میلرزیدم، ابتدا سعی میكردم خانهای تمیز داشته باشم بعد كه دیدم هر كاری میكنم پدر بچهها اعتنایی ندارد و با جمعآوری زباله و رنگنزدن به دیوارها خانه را به یك زبالهدان تبدیل كرده من هم دل و دماغم را از دست دادم و خانه روز به روز خاك گرفتهتر شد.» زن از رهایی لذت میبرد و میگوید: «در این سالها در هیچ مراسمی خانوادگی و فامیلی شركت نكردیم، شوهرم وقتی بیرون میرفت روی در علامت میگذاشت و اگر بدون اجازه در باز میشد من و بچهها را كتك میزد، در این مدت سلامت روحی و جسمیام را از دست دادم و وقتی پدر بچهها مُرد توانستم برادرها و خواهرانم را ببینم، یك آرزو بود كه به آن رسیدم.» وی از روز نخست آزادی میگوید: «باورم نمیشد مشهد اینقدر تغییر كرده باشد، مهمتر از همه شنیدم یكمیلیارد تومان ارثیه داریم كه دیگر برای خوشبختی ما فایدهای نداشت، ما از همهچیز محروم بودیم و حالا یك ثروت خوب داریم، اما كل دنیا را هم داشته باشیم دیگر فایدهای نداشت، چرا كه زندگی و سرنوشتمان سوخته و از این به بعد تنها شرایط بهتری خواهیم داشت و من از اینكه بچههایم اجتماعی نیستند نگران هستم.»
گفتوگوی اختصاصی با پسر بزرگ خانواده اسیر در خانه شیروانی
پسری با عینك تهاستكانی پیش رویمان نشست، 32 سال دارد، اما رفتارش كودكانه است، به سختی داخل خانه شیروانی دعوتمان میكند. «مهدی» با استرس عجیبی جلوتر قدم برمیدارد، خانه كلنگی به فروش گذاشته شده است، در حیاط مقدار زیادی آشغال، تكههای آهنپاره، پلاستیك و نان خشك روی هم تلنبار شده. هر قدم كه برمیداری تصور میكنی یا زیر پایت فرو خواهد رفت یا حیوان گزندهای به تو حمله خواهد كرد. شاید پیش از فروش این خانه، دیوارهایش آوار شوند. زیرزمین مخوفی دارد، پای در اتاق پر از خاك میگذاریم كه تلویزیون كوچكی در وسط آن قرار دارد، در یك قدمیاش پتویی كثیف میبینیl كه انگار كسی زیر آن خوابیده است، مهدی میگوید برادرش دوست ندارد كسی را ببیند، از آنجا خارج میشوم و از مهدی میخواهم به همه سوالاتم جواب بدهد. مكث میكند، انگار نمیخواهد حرفی بزند، انتظار دارم از حالات چهرهاش پی به راز درونش ببرم اما امكان ندارد. درحالیكه چشمانش نشان میداد جواب منفی خواهد داد، ناگهان میپذیرد.
در اتاقی پر از تارهای عنكبوت مینشینم، نخستین سوالم ناشی از كنجكاویام بود:
چرا به سر و وضع خانه نرسیدهاید؟
مهدی، نگاهش را به اطراف میچرخاند: در زندگی ما دیگر حوصلهای نبود كه دست به تعمیرات بزنیم، نه مادرم و نه ما روحیهای نداشتیم، ما تنها زنده بودیم، زندگی نمیكردیم.
چرا این شرایط را داشتید؟
پسر جوان انگار به سكوت عادت كردهاست خیلی طول میكشد تا حرفی بزند: «ما از پدرمان وحشت داشتیم، ببینید یك خواهر و 2 برادر دارم، هیچ كدام ازدواج نكردهایم و همهمان به نوعی مشكل روحی و روانی داریم، مادرم كه دختر روستایی بود همسر دوم پدرم شد آنها ده سال با هم تفاوت سنی داشتند و هیچوقتی نتوانستند زندگی خوبی داشته باشند.»
مادرت چه رفتاری با پدرت داشت؟
مادرم از پدرم میترسید البته من و خواهر و برادرانم هم میترسیدیم، مرد وحشتناكی بود.
مگر چه رفتاری داشت؟
پدرم خیلی سختگیر بود و اجازه نمیداد از خانه بیرون برویم، كسی نیز حق نداشت به خانهمان رفتوآمد كند.
دلیلی نداشت؟
معتقد بود در خارج از خانه ما خلافكار و معتاد میشویم نسبت به مادرم نیز بدبین و شكاك بود، شاید راست میگفت، ما الان نه معتاد هستیم و نه خلافكار اما به جای آن روانی شدیم، ما یك عمر زندانی بودیم.
زندانی؟
منظورم زندانیشدن در همین خانه است، مادرم 35سال پا از این خانه بیرون نگذاشت، من و خواهر و برادرانم نیز تنها اجازه داشتیم به مدرسه برویم و زود برگردیم.
در مدرسه دوستانی داشتی؟
در مدرسه هیچوقت با كسی دوست نشدیم چرا كه میدانستیم پدرم بفهمد بیچارهایم.
ما تسلیم بودیم
معلمانتان علت این رفتارها را نمیپرسیدند؟
چون از نظر تحصیلی همیشه شاگرد اول بودیم و هوش و استعداد زیادی داشتیم از طرف معلمان و مدرسه مشكل خاصی احساس نمیشد و كسی شك نكرد در چه شرایطی زندگی میكنیم.
بستگانتان بیتفاوت بودند؟
آنها هیچ رفتوآمدی به خانهمان نداشتند، همگی از پدرم دلخور بودند، بستگان مادرم كه روستایی هستند جرات نداشتند به سراغ ما بیایند.
به روستای مادرت نرفتهاید؟
اصلا، اعضای خانواده ما تابهحال به مسافرت نرفته، هنوز از مشهد خارج نشدهایم.
جایی را میشناسید؟
تنها از طریق تلویزیون شهرهای مختلف و مناطق تفریحی كشورمان را شناختهایم.
خودت تمایلی به سفر داری؟
راستش را بخواهید دوست نداریم به مسافرت برویم، بهاین زندگی عادت كردهایم، ببینید در ایام عید و تابستان همیشه در خانه زندانی بودیم، پدرم همهچیز را میخرید حتی حق بازی در حیاط را هم نداشتیم.
با پدرتان حرف میزدید؟
كتكهای پدرمان تنها چیزی است كه از او به یاد داریم، او اصلا اهل دردودل كردن و حرفزدن نبود.
با مادر و خواهر و برادرانت چطور؟
حرف نزدن یك عادت شده بود، هیچیك از ما با هم چندان حرفی نمیزدیم، خیلی از چیزهایی را كه میخواستیم و حتی انتظارات خود را از همدیگر با نگاه به هم میفهماندیم و زیاد صحبت نمیكردیم.
هم بازیای نداشتید؟
تنها هم بازیهایمان تعدادی گوسفند بودند كه مدتی پدرم در حیاط خانه نگهداری میكرد اما بوی بد آنها باعث شد همسایهها اعتراض كنند و پدرم با دعوای مفصلی گوسفندان را با خود برد و باز تنها ماندیم.
پدر ولخرجی داشتی؟
اصلا، از روزگار خانه مشخص است كه پدرم خسیس بود، در عمرم پول توجیبی نگرفته و هر چه خودش میخواست میخرید.
مادرت جر و بحثی نداشت؟
گاهی اوقات جر و بحث داشتند، پدرم خیلی عصبی بود و در آن سو مادری مطیع و آرام داشتم، هیچوقت اختلافات آنها جدی نشد، من و خواهر و برادرانم نیز تسلیم پدرمان بودیم و هیچگاه گلایهای نكردیم.
متوجه شدم جواب سلام من را ندادی، چرا؟
نمیدانم چقدر باید جواب این سوال را بدهم، دوست ندارم با كسی حرف بزنم، از زمان كودكی هم اگر بچههای همسایهمان سلام میكردند حق نداشتم جوابشان را بدهم چون پدرم راضی نبود با كسی حرف بزنم و اگر خلاف این را از من و دیگر اعضای خانوادهام میدید به حسابم میرسید.
در خرید لباس حق انتخاب داشتید؟
اصلا، در موقع لباسخریدن میگفت كه نباید لباس شیك و مد روز باشد با اینكه پول به ما نمیداد همیشه تاكید داشت ولخرجی نكنیم.
وقتی خبر مرگ پدرت را شنیدی چه احساسی داشتی؟
ناراحت شدیم اما هیچكدام گریه نكردیم چون اعتقادی به گریه نداریم، روز سوم مرگ پدرم همراه بستگانمان به قبرستان رفتیم خیلی سعی كردم به زور چند قطره اشك بریزم اما فایدهای نداشت.
ارثیه میلیاردی میتواند جایگزین سرنوشت تلخ زندگیتان باشد؟
بعد از مرگ پدرم بود كه فهمیدیم یك میلیاردتومان ارث بردهایم. آن را تنها پشتوانه خودمان میدانیم.
با این پول چه میكنی؟
یك خانه به ارزش350 میلیون تومان در مشهد خریدهایم كه مادر، خواهر و یكی از برادرانم در آنجا زندگی میكنند.
پس تو و برادرت چرا اینجا هستید؟
میخواهیم این خانه را بفروشیم و برای همیشه آن را فراموش كنیم، اینجا ماندهایم تا برخی از اثاثیهمان را دزد نبرد، بعد از فروش حتما به همان خانه میرویم.
پدر خوب یعنی دكتر حسابی
از لحاظ روحی در چه شرایطی هستید؟
خواهرم سخت بیمار است، هم از لحاظ روحی و هم جسمی، باید مقداری از پولها را خرج درمان او بكنیم.
میخواهی چه شغلی را دنبال كنی؟
هیچ فكری در این خصوص نكردهام با این ارث باید خیالمان راحت باشد و نگران شغل نباشیم.
چه آرزویی داری؟
من هیچ آرزویی ندارم، موبایل هم ندارم.
درخصوص عشق چه میدانی؟
تا بهحال عاشق نشدهام چون با كسی معاشرت نكردهام.
میخواهی ازدواج كنی؟
معیار خاصی برای انتخاب همسر درنظر دارم؛ میخواهم صداقت داشته باشد و اگر روزی مثل پدرم خواستم به او ظلم كنم، سكوت نكند و حق خودش را بگیرد.
خودت مثل پدرت خواهی شد؟
امكان ندارد، من معتقدم باید به همسرم خیلی محبت كنم و زندگی آسان و راحتی برایش فراهم كنم.
پدر خوبی برای بچههایش خواهی بود؟
در مسئله اینكه آیا بچهدار میشوم یا نه باید بگویم تا به حال فكرش را نكردهام، بچه خیلی خوب است و قول میدهم اگر روزی بچهدار شدم با بچههایم دوست باشم، آنها را به پارك ببرم، هر چه دوست دارند برایشان بخرم و حتی با آنها در خانهام بازی كنم.
وقتی پدرت زنده بود چه آرزویی داشتی؟
تنها آرزویم نمرههای 20 درسهایم در مدرسه بود كه با گرفتن دیپلم آن هم با معدل ممتاز اینسری از آرزوهایم نیز، مردهاند.
به موسیقی علاقه داری؟
هیچ اطلاعی از موسیقی ندارم اصلا اهل این جور چیزها نیستم، در این سالها تنها تفریح من و خانوادهام تلویزیون بوده است.
خواهرت خواستگاری دارد؟
خواهرم تنها دلنگرانی من است، دختر بسیار خوب و مهربانیاست اما هیچكس به خواستگاریاش نیامده.
دلتنگ پدرت هستی؟
گاهی دلم برایش تنگ میشود اما دوست ندارم در مورد گذشتهها چیزی به خاطر بیاورم، بعد از مرگ پدرم تنها یكبار، آن هم روز سوم مرگش به قبرستان رفتهام.
تا حالا ساندویچ خوردهای؟
در مورد غذای بیرون و ساندویچ باید بگویم اعتقادی به این نوع غذاها ندارم.
كدام منظره را دوست داری؟
در تلویزیون دیدهام دریا زیباست اما اطلاع زیادی از آن ندارم، تا حالا به ساحل دریا نرفتهام و نمیتوانم در مورد دریا نظری بدهم.
چه رنگهایی را دوست داری؟
رنگهای تیره و سورمهای را بیشتر دوست دارم.
تعریفت از زندگی چیست؟
همان چیزی كه در یك كتاب خواندهام، زندگی یعنی فاصله بین نقطه تولد تا مرگ!
شعر دوست داری؟
اصلا اهل شعر نیستم، هوش و حواس شعرگفتن را ندارم.
بهنظرت بهترین پدر كیست؟
یك پدر باید مثل دكتر حسابی باشد و بچههایش را دوست بدارد. پدرم هیچوقت به هیچكس نگفت دوستت دارم، من هم تا به حال نگفتهام و بعید میدانم حاضر شوم از این جمله استفاده كنم.
آلبوم عكسهایتان را كه نگاه میكنی چه حسی پیدا میكنی؟
باید بگویم ما تا به حال اصلا عكس نگرفتهایم و به جز عكسهایی كه همراه پدرمان میرفتیم میگرفتیم یعنی آلبوم عكس نداریم، پدرم میگفت عكس گرفتن یعنی مسخرهبازی.
حرف دیگری نمانده، با دلی تكیده و غمگین میخواهیم از خانه پر از سكوت خارج شویم وقتی فضای به هم ریخته حیاط را میبینم و میپرسم چرا بخشی از آنجا خالی شده است میشنوم ، جای پیكان مدل 57 پدرش است كه سالها زیر زبالهها بود و بعد از مرگ وی بهعنوان خودروی فرسوده، فروختهاند.مهدی، خیلی زود در را به روی من میبندد و داخل میشود، اما و اگرهای زیادی در ذهنم رژه میروند و اینكه باید چنین حقیقتی را بپذیرم و تصور نكنم كابوس دیدهام.
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید