رفتن به محتوای اصلی

گزارشی از نابودی بزرگترین اپوزیسیون داخل زندان ها در سال ۶۷
01.10.2013 - 16:37

سال ۱۳۶۶ به پایان رسید و نوروز ۱۳۶۷ در گردش زندگی بند، هیچ تغییری را پدید نیاورد، نه شادباشی و نه حتی شیرینی های دست ساخته از خرما و انجیر! گستردگی و تجمع زندانیان که به تناسب زمانی گوناگون در تقابل با دستگاه سرکوب حاکم بر زندان های رژیم جمهوری اسلامی آبدیده شده بودند و حاضر به تسلیم نشده بودند و بر مقاومت پا فشاری می کردند گوئی هزاران چشم زندانی به هم دوخته شده بود که شور آرمان بر سر داشت و آماده بیشترین گذشت بود!

در هر نوروز مرور گذشته را در برنامه های خود در سر می پروراندم چرا که نوشتن اهداف با قلم و کاغذ جرمی سنگین و نابخشودنی برای سیستم زندان داشت! در اندیشه هایم از دستگیری و بازجوئی توسط اکبر خوشکوش در منطقه نازی آباد تا اعدام های شبانه سال ۱۳۶۰ که با گلوله های سربی سینه مخالفان را درید تا بند هشت و سینه خیزهای حاج داود رحمانی تا شورش در زندان انفرادی، ایزولاسیون، گوهردشت، لاجوردی و حاج داود رحمانی نام هائی که فراموش نخواهد شد تا شکنجه روانی مکرر با اذان و گفتارهای نحس عبرت آمیز دینیشان برای توابسازی تا مخملباف شکنجه گر با کارهای هیز و کثیفش برای شکستن مقاومت تا حجاب اجباری و چادر سیاه بر سر کردنمان توسط میثم و اینک سالن یک دربسته آموزشگاه با تمامی محدودیت ها و پرسش و پاسخی مبنی بر سن، حکم و اتهام!

مدتی بعد از سال جدید، اوائل فروردین ۱۳۶۷ به بند بالا ، سالن سه آموزشگاه آورده شدیم، در همان دوران زنان سالن سه به اعتراض سنگین بودن دیگ غذا از آوردن غذا خودداری و تعداد بسیاری دست به تحریم و نوعی اعتصاب غذا زده بودند، در بدو ورود ما این اعتصاب با موفقیت پایان یافته و زندانبانان مسئول آشپزخانه دیگ های سنگین را به طبقه سوم آورده و پشت در می گذاشتند، طولی نکشید ماه رمضان آغاز گردید، این ماه همیشه مصادف با درگیری، اعتراض و نگرفتن غذای ماه رمضان در سحرگاه بود! زنان چپ سال ها به اعتراض این که بایستی در سه نوبت مرسوم غذا داده شود غذای سحر را به بیرون می دادند و زندانبان همچنان بی توجه هر سحر غذا را وارد بند کرده و هر روز کارگر بند، صبح زود اجبارا از خواب بر می خواست و آن را به بیرون می داد و هر روز کارگری وظیفه داشت اعتراض خود را اعلام و سه نوبت غذای مرسوم را گوشزد کند، در این مورد زنان مجاهد همکاری خوبی با این اعتراض پیش رو داشتند، غذای تعداد روزه دارها و زنان بهائی را از آن دیگ بزرگ و سنگین که ظاهرا مسی بود برداشته و بقیه را پشت در می گذاشتند، در واقع سال ها زنان چپ یک ماه چیزی به نام غذای زندان را نداشتند!

در سالن سه روزها از پی هم می گذشت و با داشتن امکان هواخوری تن و جانمان را به گرمای نوید بخش بهاری رها ساخته و هوا و آفتاب را با جان های تشنه می بلعیدیم، روزنامه های همیشگی کیهان و اطلاعات به دستمان می رسید و کارگری به نوبت آن را در اتاق ها پخش می کرد، کتاب هائی که به دستمان مخفیانه رسیده بود را دستنویسی می کردیم که مبادا در یورشی به نام گشتن بند از دست رود، جمعی کتاب ها خوانده می شد و درباره اش بحث می کردیم، بازیگوشی های همیشگی و خالی کردی انرژیمان را سر توپی که به ما داده شده بود در حیاط زندان زنان خالی می کردیم و دو گروه والیبال را تشکیل داده بودیم که فروزان عبدی فروتنانه و بدون برتری و خوشدست به یاران می آموخت و من و ما از این زن قهرمان، والیبال می آموختیم، او همچنان تا موقع اعدام شور آرمان در سر داشت و آماده بیشترین گذشت بود، این زن و زنان مجاهد سالن سه رابطه بسیار خوب و صمیمی با زنان چپ در حیطه کارگری و اعترضات داشتند، چهره آن زنان خبری از رفتن را داشت و من آنان را همچنان زنده می بینم.

هنگامی که به حیاط می آمدیم پاسدارزنی در گوشه ای به قصد مچ گیری مراقب ما بود و گاه که گورش را گم می کرد از فرصتی استفاده و به نوبت با بند یک پائین که میانش با حصاری کشیده شده بود ارتباط برقرار می کردیم، این زنان ورزیده سوراخی به اندازه یک دهان در بدنه حصار باز کرده بودند که می توانستیم به نوبت با بند یک دربسته حرف بزنیم! نوبت من شده بود، از بند یک زنان، مریم (سارا پاکباز) را خواستم، از دیدنش پر در آورده بودم، در حین صحبت به من گفت که مارکسیست - لنینیست شده است، او اعتقاد به این راه دارد و بسیار خرسند است که این منش و آرمان را انتخاب کرده است اما در چهره اش غباری از غم بود، پرسیدم: "چیه؟" گفت: "تقریبا همه اتاق او را بایکوت کردند!" و من آرزو کردم که به بند ما، سالن سه آورده شود، در سالن ما زن مجاهدی بود که نماز نمی خواند، مریم پاکباز گل خوشبوی زنده من نا آرام و از جو اتاق بسیار ناراضی بود، او توانسته بود نه ماه گاودانی یا قبر حاج داود را سرافرازانه طی کند و این بار هم با آزمونی دیگر روبرو بود، مریم در دادگاه ۱۳۶۷ از مارکسیسم دفاع کرد، یاد او همچون مروارید در صدف در من نهفته می باشد، مریم و تمامی هم اتاقی هایش در تابستان ۱۳۶۷ سر به دار شدند! در آن روزها مرگ و اعدام چون بختک طاعون به نسل ما فرود آمده بود، یک نسل سر به دار می شد تا خمینی جام زهر را با خیال راحت بنوشد و این جام زهر چه داروی شفابخشی بود که زن کشی و مردکشی را با خود به همراه داشت! فلاکت جنگ هشت ساله که در بیرون از زندان مادران، پدران و خانواده ها را به کام بمب و موشک کشانده بود این بار با پایان جنگ، کشتار، به سراغ رویش نوین جوانه ها که در زندان پر سن و سال شده بودند آمده بود!

از شوخی سرنوشت، پایان جنگ با شروع عملیات فروغ جاویدان رقم خورد! ترانۀ اندک اندک جمع مستان می رسد مدام از تلویزیون رژیم پخش می شد، بوی مرگ و خون به مشام می رسید، در همان روز های اوایل مردادماه ۱۳۶۷ اعلام شد تا اطلاع ثانوی ملاقات، نامه، بهداری و روزنامه قطع خواهد شد! تلویزیون را از بندها فاتحانه و مستانه پاسداران زن از بند خارج کردند و دوستان پرخروش مجاهد سالن سه زنان را در دسته چند نفری از بند خارج می کردند، در اولین روزها وسایلشان در وسط بند مثل اسیران تلنبار می شد اما در روزهای بعد با جدیت کلیه وسایل خارج می شد! چشمان پرسؤال مانده ها در بند و چشمان پرنگران رفته ها نشانی از دوباره ندیدن ها بود! رنگ چهره پریده مان اضطرابی داشت که کاملا غریزی و عکس العمل طبیعی بدن را در بر داشت، زنان مجاهد حدودا سی و دو تا چهل تن بودند که از بند خارج می شدند و به ناکجا آبادهای همین زندان فرستاده می شدند! در همین روزها دختری را به پله های منتهی به بند یک و دو و سه آوردند، او تعریف کرد که دادگاه است و گروه گروه دارند اعدام می شوند! او خبر داد برای او اعدام مصنوعی برپا کردند چرا که یک برادر و یک خواهر او را در سال های پیش اعدام کرده بودند، به او گفته بودند برو و برای بقیه تعریف کن که عاقبت کار شما، علیه ما چیه!

تعادل پیشین به هم خورده بود! دادگاه صحرایی داخل بند زده شد، پاسداران زن با چادر وارد اتاق ها می شدند و یک به یک سؤال می کردند: یک - اتهام دو - حاضر به مصاحبه هستی؟ سه - نماز می خوانی؟ و زنان چپ یکی یکی جواب اتهام را می دادند و هیچکس حاضر به مصاحبه نمی شد، دست آخر پاسداران زن با نیشخندی بند را ترک می کردند و ما هم شروع به خندیدن می کردیم که این بار هم شاهد درمانده شدن ما نخواهید شد، پاسدارزنی که صحنه را دیده بود با کینه توزی و سنگدلانه گفت: "حالا بخندید، نوبت ما هم می رسد!" و بعد از رفتن پاسدارها ما دوباره می خندیدیم و کتایون دادامیری با لهجه گیلکی می گفت: "او، آقاجان یک جوری میگه که هنوز نوبتشان نرسیده" مادر کتایون او را با رختشوئی و کار کردن در خانه دیگران بزرگ کرده بود اما کتایون با همه تلخکامی زندگی، لبخند زیبا و پر انرژی بر لب های کلفت و بزرگش می نشست و ما از شادی او که دست های تپلش را به هم می مالید و صحنه های عذاب را به صحنه پرخنده ای تبدیل می کرد می خندیدیم، کتایون در زندان خودش را چپ معرفی کرد ولی اتهامش دو اتهام: "مجاهد - اقلیت" بود! از بند برده شد و بعد از بیست سال فهمیدم او را در زندان رشت اعدام کردند! یاد او همچون مروارید در صدف، در من نهفته است.

بعد از رفتن زنان مجاهد تعدادی از چپ ها از طیف های مختلف را از بند آزادی ها در بند یک آموزشگاه و بند سه زنان، سری - سری به دادگاه می بردند و مرحله جدی و فشرده ای برای زنان چپ آغاز شد، از آنها اتهام، نماز می خوانی، پرسیده شد، دو زن از حزب توده در دادگاه اعلام اعتصاب غذا در آن تابستان سوزان کردند و پنج بار شلاق، هر بار پنج بار بر جانشان زده می شد تا شرط قبول نماز را بپذیرند! بچه های اقلیت، پیکار، رزمندگان حکم ارتداد و کابل تا نماز را گرفتند! همچنین تعدادی از زنان آزادی را که به دادگاه برده بودند آنان هم روزانه شلاق می خوردند، دنبال شیشه یا وسیله ای بودند تا بتوانند خود را بکشند چرا که مردن از تحمل کابل بسیار راحت تر بود! تعدادی پذیرفتند که نماز بخوانند هر چند که هیچگاه به درگاه سرکوب و شکنجه و اسلام دولا و چهارلا نشدند اما در حیاط هواخوری شاهد آنان بودیم که از به آسایشگاه انفرادی آورده شدند و آنان سرخورده و بسیار شرمگین از قبول این خود نامیده، اجبار شده بودند.

به دوست عزیزم میم - کاف با سر و کله و شکلک نشان می دادم که آرام باشد و بی شک با او احساس همدردی می کردم و به او نشان می دادم هنوز دوستش دارم اما اگر خودم هم جای او بودم همان احساس تکه تکه شدن و ذوب شدن را می داشتم، نماز نخواندن جزء پرنسیپ های ما شده بود، ما زنان چپ، نجس های زندان رژیم اسلامی بودیم که برروی دمپائی ما مثل اسیران علامت زده می شد و با علامت ضربدر زرد رنگ ما را به خاطر عقایدمان دشنام و تنبیه می کردند! ما سال ها غذای ماه رمضان را به عنوان اعتراض به بیرون داده بودیم، جزء آخرین نفرات و گروه های زندانیان بودیم که توالت جدا و حمام سرد را تجربه کردیم و در حمام های خالی و پر از قارچ زندان مخوف قزلحصار به روی ما تف می انداختند و ما را لعن و نفرین کرده بودند که بعد از حمام تمام دیوار از نجاست ما آبکشی می شد! موقعی که زنان چپی را در تابوت ها نشانده بودند ما عهد و پیمان بسته بودیم که نماز نخواهیم خواند حتی به قیمت سخت ترین شکنجه ها.

روزها با شتابی بی وصف سپری می شد و جنب و جوش در زندان اوین روال و ثبات خود را پیدا نمی کرد، کار بازجوها، شکنجه گرها، پاسدارها، زندانبانان شلوغ و زیاد بود، حتی بعضی از روزها غذای داده شده مرسومی به غذای سرد و ماسیده پر از روغن تبدیل می شد به خاطر این که زندانبانان وقت و زمانی پیدا نمی کردند که سر وقت تعیین شده غذا را به ما برسانند! در آن روزها کاملا می دانستیم که دادگاه ها با شدت و حدت به حد شتاب رسیده است! یکی از این روزهای مرگ با یکی از رفقای عزیزم پشت پنجره هره های اتاق صد و ده نشسته بودیم و به آبی آسمان به افق دوری نگاه می کردم که به دیوار غربی اوین ختم می شد، به آن سمتی که چند ماه قبل خانواده ها برای جشن سیزده بدر به پشت دیوار و بالای تپه ها آمده بودند و با تکان دادن ملافه های رنگی جشن سیزده بدر را با ما تقسیم کرده بودند، در آن افکار بودیم که رگباری از گلوله با شدت و حدت شنیده شد و لحظاتی شاید بعد از سی ثانیه صدای الله اکبر وحشیانه زن و مرد پاسدار به گوش رسید، از آن به بعد حدس زدیم که پس تیرباران خواهیم شد چرا که حتی نوع مرگ را این رژیم وحشی اعلام نمی کرد و بایستی با ورزیدگی چندین ساله خود حدس می زدیم، اما این حدس در خارج از کشور به یقینی دیگر تبدیل شد که همه را سر به دار کردند!

سالن سه آموزشگاه از زنان مجاهد نزد ما خالی شده بود، گوئی دیوارها لخت شده بودند، بعضی از اتاق ها کاملا خالی از چهره، سکنه شده بود، در بند پچ پچی شروع شد، هر جمعی که سال ها در باورها و ناباورها سخت دلی و سماجت را یاد گرفته بود با هم به سخن نشستند، دیگر ملاقاتی در کار نبود که وقت تجزیه و تحلیل از حرف ها و اشارات خانواده ها باشد و هیچ حرف امیدوار کننده ای هم در کار نبود، ما مانده بودیم و زندانبانان! در جمع های کوچک تصمیم گرفتیم: یک - اتهام را بگوئیم، دو - بگوئیم نماز نمی خوانیم، سه - مصاحبه بر علیه گروه های دستگیر شده حتی به قیمت اعدام شدنمان نکنیم، اندیشه مرگ که هر زمان در خطر آن بودیم برایمان ملموس تر می شد، احساس آرامشی داشتیم، حال که چنین است اگر مینا به رغم میلش اعدام بشود بگذار بگویند که برای عقیده اش از این طوفان در امان نماند! اگر مینا به علت نماز نخواندن اعدام بشود بگویند که او نمازخوان نبوده، او تسلیم ایدئولوژی اسلامی نشد و به مصاف رژیم جمهوری اسلامی رفت، بگذار بگویند مینا پایداری کرد و بس!

البته من گرامیترین مرده هایم را با چهره زنده شان با پژواک عمل و گفتارشان در یاد دارم، آنها در من زندگی می کنند همچنان که شاید خود تا دیرگاه زنده باشم اما به کدامین حق مرگ را برای ما می خواستند؟ در یکی از شب هائی که می دانستیم اعدام قطعی است ساعت ده شب زندانبان به داخل بند آمد، صدایم کرد، سکوت در پله ها صدائی را به وجود می آورد، صدای دمپائی لنگه به لنگه ام، خش چادرم و سعی و تلاشم که پله ها را به درستی به پائین بروم می رسید، نفسم را پشت چادر خش خش شده ام پنهان کردم تا پاسدارزن آرزوی ترس بر من را به گور ببرد! به دفتر بند خانم رحیمی مسئول بند یک ، دو ، سه رسیدم، هیچکس در جائی نبود و سکوت و تاریکی بود، مرا پاسدار با خدعه و نیرنگ به داخل دفتر هدایت و گفت: "برو تو!" مردی پشت میز نشسته بود، شلوار پاچه گشادی بر تن داشت، پاهایش از هم باز و بسیار بد در صندلی نشسته بود، کمی کمر و بالای تنش را به عقب داده و بالای رانش به بیرون زده بود، با صدای جا افتاده و مسلط خود را معرفی کرد: "من، زمانی نماینده وزارت اطلاعات در زندان هستم، ما می خواهیم به وضعیت زندانی ها رسیدگی کنیم!" عکس العملی نشان ندادم، اتهام و مدت محکومیت را پرسید، بسیار عادی جواب دادم: "اقلیت و ده سال!" پرسید: "چند سالته؟" گفتم: "بیست و هفت سال!" پرسید: "انزجار میدی؟" گفتم: "انزجار نمیدم!" محکم و با قاطعیت!

از زیر چشمبند کاملا او را احساسش می کردم، یک پف، ف، ف کرد! سرش را به طرف دیوار سمت راست برگرداند و کمی مکث کرد، من هم عادی با داشتن چشمبند مستقیم به طرف او نگاه می کردم، نمایند وزارت اطلاعات گفت: "بیا برو بیرون، ن، ن، ن! دیگه برات شوهر پیدا نمیشه ها !" جوابی ندادم، همچنان مستقیم نگاهش می کردم، من و زمانی نماینده وزارت اطلاعات هر دو درجا می زدیم، از بازی که در آن همبازی نمی یافت دست کشید، نمایشی کوتاه به راه انداخت، او می بایست بر فشار بیفزاید، سرش را پائین انداخت، گوئی چوب کبریتی را از لای شلوارش می خواهد بردارد، دوباره دشنام همچون تازیانه بر سرم فرود آمد و فریاد زد، کارمان گاه مسخره می شد، سرکوفتم می زد و دوباره گفت: "بدبخت بیا برو بیرون، دیگه برات شوهر پیدا نمیشه! ها، ها، ها !" در حین نفس، نفس زنان که فریاد می زد گفت: "تا حالا فکر می کردیم این پیرچریک ها و پیر و پاتال ها به شما خط می دهند، الان می فهمیم شما ختم روزگارید، ید، ید، .....!"

به پاسدار زن دستور داد مرا به بند خود برگرداند، شب دیر وقت همه ظاهرا خوابیده بودند، به سراغ دوست قدیمیم میم - ت که چند سال از من بزرگتر بود و سال ۱۳۶۱ همسرش را اعدام کرده بودند و خود او را به بایکوت اجباری وادار کرده بودند رفتم، زن جدی بود، دلم می خواست سرم را به روی کتفش بگذارم و نمی دانم شاید اشک بریزم، برایش تعریف کردم و به او گفتم: "م- ت، شاید می خواهند شما را زودتر از ما (صغری ها) اعدام بکنند، اگر می خواهند ببرند دلم می خواد باهم بریم!" او در این مواقع حرفی نمی زد ولی نگاه نگران محبت آمیزی به حال و رفتارم نشان داد و گفت: "حالا برو بگیر بخواب تا فردا" اما من دیگر کار را پایان یافته می دیدم و اندیشه مرگ نزدیک جانم را فرا گرفته بود، این اولین بار نبود که از شخصی چون زمانی نماینده وزارت اطلاعات این اراجیف را شنیده باشم، در دادگاه چند دقیقه ای سال ۱۳۶۰ هم نیری رئیس دادگاه در کنار بازجو و چند لمپن و لات این حرف را زده بود که موجب خنده و مزاح دیگران شده بود، این بار من و زمانی تنها بودیم، آن زمان برای مدت محکومیتم این اراجیف گفته شد و الان موقع غائله داستان، رژیم برای ما بنگاه شادمانی و نگرانی باز کرده بود، دلم می خواست حداقل چیزی را می فهمیدند یا در آنجا به زمانی تفهیم و نشان می دادم که این مسئولیت فردی است و هر کس مسئول برخورد کارهای خود است و بهای رنج و درد و خون های ریخته شده را با خود خواهم داشت و با ترساندن، تحقیر و شکنجه و کابل به خواسته های شما تن نخواهم داد.

ما زنان چپ، راه کارگر، اقلیت، رزمندگان، پیکار و غیره تصمیم گرفته بودیم که در مقابل پرسش های آنها پاسخی کوتاه بدهیم چرا که تجربه مان ثابت کرده بود هر چقدر بیشتر حرف بزنیم خودمان را به دردسر خواهیم انداخت! پس هر رفتار من می توانست تا اندازه ای موضوع را پیچیده کند! در این روزهای مرگ و زندگی که همراه با ماه محرم بود تعدادی از زنان چپ با اتهام های مختلف تشکیلاتی از بند خارج شده و به حکم ارتداد و نخواندن نماز به آسایشگاه انفرادی برده بودند، بند در التهاب خاص خود که دیگر از نامه، ملاقات، رزونامه، تلویزیون خبری نبود قرار داشت، زنان چپ که باهم، هم نظر بودیم در یک اتاق بزرگ جمع شدیم و یک رفیق که حافظه بسیار قوی داشت و بعد از سال ها زندان، گنجینه مغزی او برای ما رمان هائی که قبل از دستگیری خوانده بود را برایمان هر شب مثل شب های هزار و یک شب تعریف می کرد، رمان "رومن رولان" به نام "جان شیفته" بهترین تأثیر را بر من داشت، زنی مستقل و آگاه که بر شرایط تحمیلی تسلیم نمی شد و بر خلاف جریان آب شنا می کرد.

در همین حین از بند یک پائین دربسته تمامی زندانیان زن را با تدابیر امنیتی به گوهردشت بردند و بعد از چند مدت آنها را برگرداندند، دلم برای یاران و یارانم که بهترین روزها و سال های مبارزه را در سلول و بند اوین، قزلحصار و گوهردشت گذرانده بودیم می تپید و امید می رفت بتوان سرانجام یاران را دوباره با همان شور و نشاط می دیدم، سپیده یار دیرین خوب من کجاست؟ آیا می خواهند او را اعدام کنند؟ او یک سال و نیم تعلیقی از سال ۱۳۶۰ در زندان بود و به علت نپذیرفتن شرط زندان مبنی بر هر نوع مصاحبه تا به حال که هفت سال و اندی از آن می گذرد زندانی بود! آنان یعنی زنان موسوم به "آزادی ها" تاوان مقاومت را این گونه پرداخت می کردند و سرپیچیشان از شروط تحمیلی زندان و زندانبان و رژیم اکنون آنان را به نامعلوم ها سپردند، زنان چپ سال ۱۳۶۷ صدای به رگبار بسته شدن زنان و مردان آزادیخواه را از تپه های اوین شیندند، خبر دادگاه های مرگ مردان و سر به دار شدن آنها و خالی شدن زندان را شیندند و در یک حصار و در دره ای از سیم خاردار که عزیزانمان را برده بودند قرار گرفته بودیم، حلقه محاصره تنگتر می شد و ما را در یک تنگه واقعی مرگ قرار داده بودند.

اما در میدان برخورد منافع و مسئولیتمان به عنوان یک زندانی چهل و اندی روز مقابله کردیم و "نه" گفتیم، بانگ سخن سر دادیم، هشتاد و پنج زن از تمایلات گروهی متفاوت و با نگرش های مختلف به مارکسیسم، در یک تصمیم جمعی قاطع بودند، اگر هم ما را بکشند ما مصاحبه نخواهیم کرد! زنان سالن سه آموزشگاه شاهد رفتن سی و دو زن از بند خود شدند، سالن دو زنان، اکثر قریب به اتفاق حلق آویز شدند! سالن یک تنبیهی خالی از سکنه و تعداد قابل توجهی حلق آویز شدند! زن زندانی سیاسی سال ۱۳۶۷ همچون سال ۱۳۶۰ در اونیفورم زندانبانش یعنی در چادر سیاه، بی چهره و پوشیده در کفن سیاه چادر، به قتلگاه و محل اعدام برده شد!

زنانی همچون: مریم پاکباز، فروزان عبدی، مهین قربانی، شهربانو (اعظم)، اشرف فدایی، مهری و سهیلا رحیمی، شورانگیز، مریم گلزاده غفوری، مهری قنات آبادی، کتایون دادامیری و ..... بی پروا همچون تکه های گداخته سنگ از آتشفشان، نفسشان از سینه خارج شد و جانشان در پوشیدگی چادر سیاه سر به دار شد! زنان چپ سالن سه زندان اوین در تابستان ۱۳۶۷ بر تصمیم جمعی خود مبنی بر: "می میریم ولی تسلیم نشویم" پایدار ایستادند و این صدا و تصمیم هشتادو پنج زن در سالن سه زندان اوین بود، تاریخ زنان دهه ۱۳۶۰ می گوید: "ما هنوز زنده ایم و با پتانسیل فعلیمان، با سرکشی، گستاخی، پرونده ناگشوده کشتار دهه ۱۳۶۰ را باز گشوده، نگاه خواهیم داشت و در آزمون های تاریخ فریاد می زنیم: "اگر به مرز فراموش کردن برسیم، مرزهای آزادی و رهائی و عشق به همنوع وارد خانه ها نخواهند شد و دوباره کشتارها تکرار خواهند شد!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

مینا زرین نه سال از سال ۱۳۶۰ تا سال ۱۳۶۹ در زندان ها و شکنجه گاه های رژیم ولایت فقیه زندانی بوده است، نوشتار دیگری از مینا زرین را در لینک زیر ببینید

http://iranglobal.info/node/16774

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

minazarrin-780

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

تبریزی
http://mina-zarin.blogspot.de/2013/10/67.html

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.