رفتن به محتوای اصلی

اعدام ددمنشانه منیره رجوی در تابستان ۶۷
15.09.2013 - 04:51

منیره رجوی خواهر مسعود رجوی زاده شده در سال ۱۳۲۹ در شهر طبس پس از آن که در پائيز سال ۱۳۶۰ رژيم آخوندی بسیاری از خویشاوندان مسعود رجوی را دستگير کرد ناچار از روی آوردن به زندگی پنهانی شد اما در تابستان سال ۱۳۶۱ همراه با شوهرش اصغر ناظم و دو فرزند خردسالش به نام های مریم و مرجان دستگير شد و نخست شوهرش به اعدام محکوم شد و سپس خودش در بيدادگاه انقلاب اسلامی رژيم ولایت فقیه به دو سال زندان محکوم شد، شوهرش در بیستم اسفندماه سال ۱۳۶۳ اعدام شد و خودش بايد در سال ۱۳۶۳ آزاد می شد اما آزاد نشد و چهار سال پس از به پايان رسیدن زمان زندانش همچنان بلاتکلیف زندانی بود! منیره رجوی هرگز از گردانندگان یا هواداران کارآمد سازمان مجاهدین خلق نبود و تنها گناهی که داشت این بود که مسعود رجوی برادرش بود! منیره رجوی هنگام کشتار زندانیان سیاسی در تابستان شصت و هفت با آن که شوهرش اعدام شده بود و مادر دو کودک خردسال بود پس از شش سال زندان بی هیچ دلیل روشنی به دار آویخته شد! و رژیم ولایت فقیه ماه ها پس از کشتار زندانیان سیاسی روز هفتم فروردین ۱۳۶۸ با آب و تاب فراوان در رسانه هایش از اعدام منیره رجوی سخن گفت! منيره رجوی هنگامی که اعدام شد سی و هشت سال داشت.

فریبا ثابت که هفت سال در زندان های رژیم آخوندی زندانی بود در کتابش به نام: "یادهای زندان" درباره منیره رجوی می گوید:

..... من ملاقات نداشتم و پول و لباسی دریافت نمی کردم، بچه های اتاق برای سحر لباس می دوختند، با قیچی کردن لباس های خودشان اسباب بازی درست می کردند، لباس های کاموائیشان را می شکافتند و با سنجاق قفلی بافتنی می بافتند و علاوه بر اینها گاهاً قوطی شیر، وسایل بهداشتی و پول در کارتن مخصوص سحر می دیدم و یا یکی دو بار پس از ملاقات، پستانک و جوراب بچه گانه به همین صورت برای سحر آوردند! چه کسی این کار را می کرد؟ آن روز، روز ملاقات بود، بند شور و هیجان ملاقات داشت اما سحر که چند روزی بود پستانک را گم کرده بود مرتبا بهانه می گرفت، او را بغل زده در راهرو راه می رفتم و برایش قصه می خواندم، منیر را برای ملاقات صدا زدند، یک بار در میان ملاقات داشت، موقع رفتن گفت که هر دو کودکش مریم و مرجان به ملاقاتش می آیند، سحر را بوسید و رفت، من همچنان برای سحر قصه می خواندم تا روی شانه هایم به خواب رفت، گروه های ملاقات کننده کم کم به بند بازمی گشتند، منیر هم برگشت، به اتاق رفتم، سحر را آرام در جایش خواباندم، منیر خوشحال بود و چادرش را تا می زد، یکی از هم اتاقی ها پرسید: "راستی منیر، چرا مرجان را به گریه انداختی؟ چرا پستانک او را گرفتی؟" پستانکی در دست منیر بود و من چیزی مثل برق از ذهنم گذشت! منیر را در آغوش گرفتم، بغضی گلویم را می فشرد، این همه محبت خالصانه، منیر پستانک را از دهن دخترش می گرفت، جوراب او را می آورد، شیر، پول، کار منیر بود! او در جواب احساسات من گفت که این کمترین وظیفه است و این کار را به این دلیل علنی نمی کرده تا مرا دچار محضور نکند! حس احترام عمیقی به او داشتم اما فروتنی او اجازه نداد که ابرازش کنم، بعدها طی سال های زندان حتی وقتی باهم نبودیم محبت او را احساس می کردم و آخرین خداحافظی با او در سال ۱۳۶۷ جزء زیباترین و دردناکترین خاطرات من از زندان شد .....

..... چند روز بعد بقیه را صدا می زنند، می روند و برمی گردند، آنها را به دادگاه نمی برند و تنها ورقه ای به آنها می دهند تا پر كنند، می گویند: "برای عفو است!" چند روز در انتظار می مانند، انتظار مرگ اما بالاخره پاسداران می آیند و همه را صدا می زنند، سی، سی و پنج نفرند، جنب و جوشی در بند می افتد، همه به راهرو آمده اند، اشك در چشمان زهرا حلقه زده است، به سراغ منیر می روم، در حال جمع و جور كردن وسایلش است، كنارش می نشینم، دستش را می گیرم، همه چیز تمام شد، همه ما را می كشند، اشك در چشمانش حلقه می زند و مرا در آغوش می كشد و عكسی از مریم و مرجان، دو عزیزش را به من می دهد: "پشت آنها شماره تلفنی نوشته ام، اگر زمانی بیرون رفتی سری به آنها بزن" قلبم فشرده می شود، منیر را سخت در آغوش می فشارم و با تردید می گویم: "این چه حرفی است می زنی؟ تو كه از محكومیتت چیزی باقی نمانده است؟"

"- چه حكمی؟ من از اول هم می دانستم زنده از این زندان بیرون نخواهم رفت!" به سه سال محكوم بود اما هفت سال است كه در زندان نگه داشته شده و حالا به كجا می رود؟ منیر مرا می بوسد: "مریم و مرجان را از طرف من ببوس، خیلی ببوس، برایشان تعریف كن كه چقدر دوستشان دارم، به مریم بگو باز هم برای مرجان مادری كن" بغضش را فرومی خورد، به راستی قرار است او را بكشند؟ كدام گلوله می خواهد بر چنین قلب مهربانی بنشیند؟ و كدام طناب دار می خواهد چنین صدای آرام و مطمئنی را ببرد؟ هنوز منیر را در آغوش دارم، در باور و ناباوری، باید لباس هایم را زودتر جمع كنم، الان ما را می برند، چند نفری مشغول جمع آوری لباس های اندك خود هستند، شاید به این می اندیشند كه كهنه لباسی یادگار به خانواده هایشان برسد، لحظه وداع فرا می رسد، تا آنجا كه می توانیم خداحافظی می كنیم، منیر سعی می كند كه آخرین لحظه نگاهش به من نیفتد، سرش را پائین می اندازد و آرام و مطمئن می رود، عكس های مریم و مرجان را در دست دارم و اشك چهره ام را خیس كرده است، اصراری در پنهان كردن تأثرم ندارم، به عكس ها نگاه می كنم، قول می دهم می روم و حتما می روم .....

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

monirerajavi-780

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

تبریزی
برگرفته از:
سایت های گوناگون

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.