آرامش دوستدار فیلسوف ایرانی
(متولد ۱۳۱۰ خورشیدی در تهران)
مشهورترین اثر وی کتاب امتناع تفکر در فرهنگ دینی است که با واکنشهای فراوانی از سوی دینداران در ایران مواجه شده است. دوستدار در این کتاب با نام گذاری فرهنگ دینخو بر فرهنگ دینی ایران، نااندیشی و ناپرسایی آن را به چالش و پرسش کشیده است
**
ظلمت هر اعتقادی، حقیقت هر اعتقاد است. حقیقت بدین معنا آن ناپرسیده و نادانستهای است که با احاطهی درونیاش فرهنگی میشود، یعنی احساس جمعی را تسخیر میکند و شالودهی اعتقاد را میریزد. اعتقاد را من در برابر تفکر مینهم و این دو را در نهاد و تحقق خود نافی یکدیگر میدانم.
ببینیم اعتقاد چیست و ربطی به تفکر دارد یا ندارد. اعتقاد همیشه و در وهلهی اول اعتقاد به کسی یا به چیزی است. مثلاً اعتقاد به یک رهبر سیاسی، به یک آرمان، به یک شاعر، به یک نویسنده، به قطب یک فرقه، به یک هدف، به یک عشق، به یک مبارزه،... در واقع به هر کس و هر امری که در شمول اغراض خود بتواند برای یک فرد یا جمع کلاً یا جزئاً تکیهگاه حیاتی به چیرهترین معنای آن باشد. این تکیهگاه حیاتی، چون در پرسشناپذیریاش موجب و مآلاً حقیقت اعتقاد باقی میماند، میبایستی خود در ناکاویدنیبودنش تاریکی محض باشد، اما برای معتقد سرچشمهی روشنیها و بداهتها شود. بدین معنا اعتقاد در مکانیسم خود عبارت از وابستگی درونی و رفتاری ما به پندارهاییست که به عللی بر ما مستولی و مآلاً برای ما حیاتی میگردند.
پندار مستولی به سبب لزوم حیاتیاش برای عواطف، اذهان مردم و ارزشهای نگهدارندهی جامعه و چیره برآن هرگز معروض پرسش نمیشود، بلکه به همین سبب قهراً پرسش را در میدان نفوذ خود ممتنع میکند. پندار مستولی، به این علت که استیلایش بدیهی تلقی میگردد و مقبول همگان است، حقیقت خوانده میشود. هرگاه این «حقیقت» متزلزل یا بیاعتبار گردد، یعنی نیروی بداهت مستولیاش را از دست دهد، اعتقاد مبتنی بر آن نیز بیاعتبار و منسوخ خواهد شد. معنای این که هرگاه یک «حقیقت» اعتبار خود را از دست بدهد، این است که آن «حقیقت» دیگر حقیقت نباشد. بیاعتبار شدن و بیحقیقت شدن یک «حقیقت» نتیجهی نابودی استیلای آن است. چنین است که مثلاً «حقیقت» زرتشتی تاریخاً جای خود را به حقیقت اسلامی میدهد. اینگونه «حقایق» یا پندارهای مستولی پدیدههایی هستند که عموماً دین نامیده میشوند، و دین آن پدیدهایست که بر اینگونه «حقایق» استوار باشد. از اینرو من اعتقاد مبتنی بر این حقایق و فرهنگ زادهی اعتقاد به آن را دینی نامیدهام.
برخلاف اعتقاد، تفکر بر هیچ حقیقتی، به این معنا که آن حقیقت بتواند تفکر را در مورد خود ناپرسا کند، نه از پیش مبتنیست و نه از پس. تفکر همواره پیش از هر چیز یعنی پرسش و جویندگی از جمله نیز در این امر که حقیقت چیست و اگر هست کدامست و چگونه است. جویندگی تفکر، چون به هیچ فرمانی سر نمینهد، هرگز پایان نمییابد. از اینرو تفکر هر آن و همیشه باید از نو بپرسد و بکاود تا اساساً باشد و معلوم کند که آیا و چگونه خود و یافتههای پیشینش تاب نوپرسی و نوکاوی شدن را دارند. جایی که اعتقاد در و از وابستگی به بنیادش هست، تفکر در جویندگی و بنیانکاوی تحقق میپذیرد. اعتقاد نشانهی سرنهادن به بنیادی کاوشناپذیر و مسلم است که حقیقت اعتقاد را میسازد، و تفکر خود را منحصراً در این نشان میدهد که هرگز مجاز نیست بنیادی را ناکاویدنی و به این معنا ناپرسیدنی بگیرد. حقیقت برای اعتقاد بنیاد، ضامن و مرجع وجودیست، در حالیکه تفکر همواره باید به خود ثابت کند که هیچ بنیادی و ضامنی جز پرسندگی ندارد، یعنی هیچگاه به هیچ مرجعی جز کاویدن متکی نیست. تفکر همانقدر از پرسش و کاوش برمیآید و بدینگونه پیوسته از نو میشکفد که اعتقاد را «حقیقتش» یکبار برایهمیشه در ناپرسایی خود بنا مینهد و نگه میدارد.
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید