رفتن به محتوای اصلی

بینابین سطرها (2)
02.02.2012 - 11:08

 

    کسی برای مادرت پیراهن دوخته بود، بی­آنکه بداند او مادر توست و گرمی نگاهش بیشتر از خود او وزن دارد، چندانکه در هیچ پیراهنی نمی­گنجد. مادرت را آیا هرگز پیراهنی بر تن بود؟ مادرت از مادرش نیز این نمیداند، اما خوب یادش هست، پدرت پیراهنی کهنه بر تن داشت در شبی که نمی­بایست می­آمد.

 

    آمدی، خوب، جایت خوش! ولی اینجا خود قبلاً جای یکی دیگر بود، یکی که جایش را از دیگرِ دیگرِ... دیگری به عاریت گرفته بود. آمدن­هایت خوش باد، نازنین! به! به! چه پیراهنی با توست! چه کسی، چه کسی این را برای تن تو دوخته است؟!

 

    اِه، اِه، اِه... دست­های من در آستین تو چه می­کند؟! این آستین، آری همین آستین تو شاید از آنِ بیشمار دستهایی چون دست من است؛ منی که پیراهنم را بر شاخ تمام بادهای دنیایی بی­درخت آویخته­ام و برهنه اینک در این صفحه پیش روی تو راه می روم.

 

    خدای را نه، خیاط بی­دست را که ما را دست انداخته است! مایی که بی­پیراهن هم شاید توان­مان بود انسان باشیم.

 

    کسی برای مادرت پیراهن دوخته بود... پدرت پیراهنی کهنه بر تن داشت... پیراهنی نیز برای تو دوخته شده است... دست­های من در آستین توست...  تویی که در پیراهن شاید هرگز خود  تو نخواهی بود.

 

 

                                  ***

 

                

    این زن، این بانو، این مادر، زمانی همه دغدغه­اش این بود که روزی مادر شود، با مردی و فرزندی و خانه و کاشانه­ای؛ اینک اما فرزندانش را باید خانه­ای و همسری باشد، فرزندان فرزندانش را نیز.

 

    این مرد، این آقا، این پدر، زمانی با زنی برای بقای خود معنایی و یادگاری می­جست، آرزوهای کوچکی در سر داشت، اینک اما اگر تمام زمین را به نامش بنویسی، باز سودای سیاره­ای دیگرش در سر است.

 

    دغدغه، دغدغه، دغدغه­های جاودانی جاوید. هه! تو باز از قدم برداشتن روی زمین شرمگینی؟!

 

 

                                 ***

 

 

    «قرن پدرم قرن نفرت، قرن بیرحمی، قرن تلاش برای جستجوهای بیهوده، فرزندم»، پدری میگوید. «من از قرن شرمم، قرن ترا همه دریچه­های امید گشوده باد!»

 

                                  ***

 

    تنها نشسته بودم. آمد. گرفته بود. گرفتگی­هایم را در لیوانی به او تعارف کردم. خندید. دیدم خنده­اش با دلم خیلی ایاغ می­نماید. من هم خندیدم. در حین خندیدن به خاطرم خطور کرد چیزی بپرسم. خیالم را خواند و پیش از پرسیدنم پرسید:" ... آدمی؟!... هستی؟!"

    ...اینگونه شد که او با بی­زمانی رفت و من همپای عقربه­های همه ساعت­های عالم بر صلیب آویزانم.

 

 

 

www.y-k-shali.com

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

کیانوش توکلی
ایران گلوبال

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.