رفتن به محتوای اصلی

انقلاب ِ در محاصره، اهل تاج، و چالش های پیش رو»
10.07.2008 - 17:47

ز انقلاب زمانه عجب مدار که چرخ

از این فسانه هزاران هزار دارد یاد

قدح به شرط ادب گیر زانکه ترکیب اش

ز کاسه ی سر جمشید و بهمن است و قباد:

*

بخش نخست

هر چه دامنه و بُرد ِ نیرویی گسترده تر، چالش های پیش روی آن نیرو نیز بزرگ تر. «اهل تاج»، به عنوان بزرگ ترین نیروی کنار گذاشته شده از روزمرگی سیاسی، به عنوان بزرگ ترین اپوزیسیون اجباری، بزرگ ترین چالش های جامعه ی ایرانی را نیز با خود حمل می کنند. پاسخ هایی را که این نیرو به پرسش های همبود ایرانی می دهد، و نیز پاسخ هایی را که به برخی پرسش ها نمی دهد، همه، در سرنوشت ایران و ایرانیان نقشی تعیین کننده داشته و دارند و خواهند داشت. از این رو، چه سکوت، که گاهی به راستی برجسته ترین نشانه ی بزرگی و شکوه است، و چه لب به سخن گشودن، هر یک را، هنگامی که فاعل آن خاموشی و گویایی اهل تاج باشند، باید جدی گرفت.

«پروژه ی دمکراسی» در ایران، تا هنگامی که در اش به روی بنیادگذاران اش، یعنی «اهل تاج» باز-گشوده نشود، «پروژه ای باز» به شمار نخواهد رفت. این را همه ی آنان که کمینه ای از خرد سیاسی بهره برده اند و در کین های خویش فروکاسته نشده اند، می دانند. تا هنگامی که نیروهایی، به هر دلیل و یا از روی هر انگیزه ای، نمادها و نمودهای این جریان به اندازه ی خود تاریخ، کهن را، خوار کرده و سیاه نمایی کنند، نباید شگفت زده شد از اینکه با هر ناسزا و دروغ، گامی از رستگاری ملی دورتر شویم. به نگر می آید که برخی مردمان زاده شده اند برای اینکه بر هم زنند و برآشوبند. چه بسا ایزدان را خواست چنین بوده است. باری، مهم اما این است که برهم زنندگان و درشت گویان، حال که خود چندی ست به این سوی پرتاب شده اند، از یاد نبرند که پرتاب شدگی امروزشان، خود، پیامد پرتاب کردن های دیروزشان بوده است. ولی چه بسا برخی بیست و پنج ساله ها هرگز دوست نداشته باشند از دو-سه سالگی های خو کرده ی خویش برون آیند. آیا آنان به راستی فکر می کنند که جهان دل اش برای انقلابیان حرفه ای اش تنگ خواهد شد؟

*

در این میان، این بر «اهل تاج» است که بر این «دور باطل» «پرتاب کردن و پرتاب شدن»، بر «قهرهای ادواری» تاریخ نوین نقطه ی پایانی گذارند. آن ها می توانند، اگر بخواهند. این در حالی ست که دیگران، اگر بخواهند نیز نخواهند توانست. برخی وزن مخصوص ها می گذارند، برخی نمی گذارند. نخستین چالش «اهل تاج» همانا تعیین و تکلیف با خود انقلاب است. آیا انقلاب را باید پا به پای انقلابیان ادامه اش داد و فرای اش پوئید؟ حکومت گران و وابستگان فکری شان، و نه لزوما نهادی شان، فرصتی را از دست نمی دهند که بر «تدوام انقلاب»، که ما نام آن را در مقاله ی "فراسوی پوزیسیون و اپوزیسون"، بنا بر تعریفی که از چند و چون انقلاب داده ایم، «امتداد تاریکی» و «فقدان خودآگاهی سیاسی» گذاشته ایم، پای فشرند. در برابر اما دلایل موجه ای وجود دارد دال بر اینکه، انقلاب آنچنان هم که انقلابیان می گویند، انقلابی نبوده است.

بزرگ ترین پروژه های انقلابیان، البته بیشتر در شکل مثله شده شان، ادامه ی همان عصری ست که خود صفت "طاغوت" را به آن برچسابنده اند. امروز کار به جایی رسیده است که انقلابیان مشروعیت مرکزی ترین پروژه ی خویش، پروژه ای که سرنوشت کشور را نیز بدان گره زده اند، یعنی پروژه ی هسته ای را، در اتصال این پروژه به همان عصر طاغوت می جویند و به عبارت دیگر، «درجه ی ملی بودن» ِ "حق مسلم هسته ای" را، با ریشه در طاغوت داشتن این حق اندازه می گیرند! چه کسی فکر می کرد که حتا نام "اردشیر زاهدی" نیز هنوز توانمندی مشروعیت زایی داشته باشد؟ (1) چه بسا کمتر کسی. راست اما این است که آن بیشینه ای که چنین تصوری را نداشت، پنداشتی درخورند نیز از زیرلایه های حیات سیاسی و پیوستگی های مفهومی اجتماع نداشته است.

*

عصر پهلوی همواره برای انقلابیان مشروعیت آفرین بوده و هست. در این امر، کار پهلوی ها، در نسبت به دودمان پیشین شان، بسیار ساده تر بوده است. آنان نیازی نداشتند که پیوسته در نفی و انکار قجریسم به سر برند. چرا که «روان ملی» آن دودمان را به قول اهل فقه سه طلاقه کرده بود و به طور کلی دیگر «حس مشترکی» در میان نبود نداشت. برعکس، این خود کارگزاران ارشد پهلویسم بودند که با تاکید پیوسته شان بر «تدوام تاریخی»، بر خلاف «حس همگانی»، تلاش در حفظ و نگهداری یادگارهای گذشته ی قجری داشتند. به عبارت دیگر، قجریسم هرگز برای مشروعیت پهلویسم خطری ایجاد نمی کرد و این عدم خطر، سبکبالی به وجود می آورد، تا جایی که جنجالی ترین و نامدارترین نخست وزیر عصر پهلوی مردی شد که خود به پادشاهی پهلوی رای منفی داده بود. چنین «وارستگی سیاسی» ای در تاریخ نوین ایرانزمین بی همانند است: مردی را به نخست وزیری برگزیدن، که خود از آغاز انکار تو بوده است.

*

در برابر اما، حکومت انقلابی امروز مدام از سوی پهلویسم احساس خطر می کند و «مشروعیت انقلابی» خویش را مورد تهدید می بیند. در حقیقت پهلویسم انقلاب را محاصره کرده است. محاصره ی انقلاب از سوی پهلویسم محاصره ای ست در سه سطح زمانی مختلف: گذشته، حال و آینده.

آسان ترین نمود وابستگی در بُعد گذشته را شاید بتوان با اشاره به این امر ِ نهادی توضیح داد که اکثریت مطلق انقلابیان، خود، تحصیل کردگان و پرورش یافتگان دانشگاه ها و آموزشگاه های رضاشاهی و محمد رضاشاهی اند. طبیعی ست که این وابستگی، از جنبه ی صوری، وابستگی ای اجباری ست؛ از جنبه ی گوهری اما نه، چرا که روح حاکم بر آن عصر، روح نوین پهلویسم است. به دیگر سخن، این آن روح نوین پهلویسم بود که آن نهادها را آفرید. این مفهوم را به گونه ای روشن تر می توان در وابستگی اکنونی انقلاب به پهلویسم نمودار ساخت. با وجود اتمام یافتن گاهنامه ای پهلویسم، روح پهلویسم اما همچنان زنده است و هژمونی خود را در زیر و زبر همبود حفظ کرده است. به هر سو که نیز می نگری، پهلویسم را می بینی. همه ی آن طرح های پهلوی زُدایانه ای که از سوی انقلابیان تحت عنوان "انقلاب فرهنگی" پی ریزی شد، شکست خوردند و سرامدان فکری کشور، زیر لحاف انقلاب، تا که بر تاریکی برآیند، چراغ پهلویسم را برای مطالعه و پژوهش خویش روشن کردند. آتش انقلاب در دل اهل دانش نگرفت.

ایدولوژی انقلاب خیلی زود به رکود با تیراژهای بالا و کاغذهای ارزان سهمیه ای بسنده کرد و آنچه که دستمایه ی فکری کشور شمرده می شود، ادامه ی منطقی همان دانش گرایی و نوگرایی روش شناختی بنیاد گزارده شده در پهلویسم است. و در بُعد آینده نیز انقلاب به گونه ای برای دلبستگان اش دلهره آور، با چالش پهلویسم دست به گریبان است. آینده ی هر کشوری نسل جوان آن هستند و این نسل جوان امروز است که بزرگ ترین «فشارهای ضد انقلابی» را بر مجموعه ی پیشمانان و ناپشیمانان حرفه ای نسل پیشین وارد می کند.

ارزش ها در سنجش ها پدیدار می شوند. و امروز، در جهانی که هر روز گذشته اش به آینده اش نزدیک تر می شود، در جهانی که هر روز بر میزان بایگانی اطلاعات اش افزوده می شود، نسل جوان ایرانی در حال انجام بزرگ ترین سنجش ها و برگرفتن گویا ترین نتیجه هاست.

این فشارهای ضد انقلابی و نتیجه گیری های گویا تا به جایی ست که چندی پیش، انقلابی نامداری چون عباس عبدی را بر آن داشت تا در جستاری با نام "پاسخی برای نسل جوان"، باری دیگر به «توجیه ِ امر ِ توجیه ناپذیر» بپردازد. در این رابطه، مهم این نیست که نسل انقلابی تا کجا سر موضع می ایستد و یا نمی ایستد، هستند از هم نسلان آقای عبدی که امروز زیستن در زندان های نظام پیشین را بر وضع کنونی ترجیح می دهند؛ نه، مهم درس گرفتن یا درس نگرفتن نسل پیشین، که در بیشینه اش صرفا یک مشکل و مانع دمگرافیک در سر راه پیشرفت به شمار می رود، نیست، مهم این است که نسل جوان هیچ فرصتی را در بیان و اعلام این امر از دست نمی دهد که اگر میان امروز و دیروز امکان گزینش آزاد می داشت، و آن نیز با حفظ همه ی ویژگی ها، یعنی با نگهداشت همه ی برتری ها و فروتری ها، بی کوچک ترین شکی آن دیروز را برمی گزید. این نتیجه گیری نسل جوان از تاریخ انقلاب، فارغ از خوانشی که ما از آن داریم، چیزی جز این نیست که آینده ی انقلاب نیز چون گذشته و حال انقلاب، پهلویسم است و بس.

در زبان سیاسی، نسل امروز نسلی ست پهلوی-ذات. نسلی، که مایل است رشته ی اصلاحات را از همانجا که از سوی پدران اش به زور بریده شده است باری دیگر از سر گیرد. این نسل، اصلاح طلبان راستین را دولتمردان عصر پهلوی می داند. به دیگر سخن، اصلاحات عصر پهلوی، که پادشاه آن را در قیاس با دوران پیش از پهلوی انقلاب می نامید و به مردم نیز سرایت اش می داد، بیشترین میزان از عنصر اصلاح و بهینش را در خود نهفته بود. معنی این سخن این است که ما، بر اساس نتیجه گیری نسل جوان، برای آنکه به جلو رویم باید که سی سال به عقب بازگردیم و این، خود، یعنی شصت سال «در جا زدن اجباری»، که از «هدایای سرخ» انقلاب و برگزارکنندگان اش بوده است به تمدن ایرانزمین. این چنین است که پای در هر جاده ای از زمان که نیز می گذاریم، آن جاده به پهلویسم ختم می شود، چرا که زمان ما، در هر سه بُعد اش، زمان پهلوی ست.

*

در این میان «رویکردهای آریامهری» ِ خود انقلابیان و دستگاه شان، گویاترین سخن ها را می گویند:

از ایستادن در برابر لابی اسرائیل گرفته، تا یاری رساندن به جهان عرب در برابر افزون خواهی های همان کشور و کمک کردن به مصر در 1973 (یوم کیپور)، تا طرح دوستی ریختن با پکن و مسکو و بلگراد بر خلاف نظر پاریس و واشنگتن و لندن، تا "اردنگی زدن" به مداخله جویان آمریکایی به هنگام ماجرای ذوب آهن اصفهان و سر جای نشاندن چشم آبی ها و kick him out گفتن ها، همه و همه «الگوهای رفتاری» ای هستند که یک به یک از عصر پهلوی به نظام انقلابی به ارث رسیده اند. در کل، همان چیزی که پادشاه آن را تحت عنوان « با غرب بلند سخن بگوئید» مطرح کردند. امروز نیز چون دیروز، انقلابیان با پیروی از پهلویسم با غرب بلند سخن می گویند. به عبارت دیگر، انقلاب، آنچنان که نیز انقلابیان می گویند، انقلابی نبوده است و آنچه که آن روز «خودبزرگ بینی آریامهری» تلقی می شد، امروز با یک تغییر نام، نکوداشته شده ترین ویژگی ها شناخته می شود.

چه کسی ست که نداند سیاست «هژمونی ایرانی» بر خاورمیانه ساخته و پرداخته ی همان دوران است و رویکرد آریامهری؟ چه کسی ست که نداند سیاست کنترل بر خلیج فارس و تامین امنیت منطقه، بدون دخالت نیروهای بیگانه، ساخته و پرداخته ی همان دوران است و رویکرد آریامهری؟ چه کسی ست که نداند تاکید بر ارتشی قوی و تولیدات نظامی بومی، ساخته و پرداخته ی همان دوران است و رویکردی آریامهری؟ چه کسی ست که نداند تاکید بر صنعتی شدن ساخته و پرداخته ی همان دوران است و رویکرد آریامهری؟ و بسیاری نمونه ها و نشانه های آریامهری دیگر. که البته بر این امور می توان نمونه های تشخص یافته تری نیز افزود. برای نمونه، امروز، هنگامی که می خواهند از بُرش و کارایی شهردار تهران که پیشینه ای سپاهی نیز دارد یاد کنند، او را "رضا شاه مسلمان" می نامند و کم نیستند کسانی که امیدها بسته اند به این رضا شاه مسلمان که البته در این عصر مسلمان نمایی ها که دین و پارسایی به کم بهاترین کالاها فروپیکریده اند، چنین می نماید که چشم ها بیشتر به سوی رضاشاه منشی کسان دوخته شده باشد تا مسلمان منشی شان. چه بسا چشمان روشن و شانه های پهن نیز در این میان یادهایی خوش را در خاطره ی همگانی زنده می کنند.

*

در جوار این آریامهرمنشی های پیدا و نهان، در پهنه ی فرهنگ، همه چیز بارها ملموس تر و بسودنی تر نیز می شود. فرهنگ و هنر نوین ایرانزمین از الف تا یای اش پدیده ای نانی ست که در تنور پهلویسم پخته شده است و نمونه ها، از نقاشی و مجسمه سازی و سینما تا شعر و داستان و تاتر، به اندازه ی خود فرهنگ و هنر نوین، گوناگون اند و پر شمار، با این حال، شاید ساده ترین بیان دوام پهلویسم این باشد که بگوئیم: تا زمانی که شش و هشت هست، پهلویسم هم هست. تنها صداست که می ماند و سخت نیست فهمیدن اینکه تا زمانی که گوگوش ها و داریوش ها، تا زمانی که مهستی ها و هایده ها، تا زمانی که رامش ها و نلی ها و ستارها و شاهرخ ها، تا زمانی که پوران ها و ویگن ها شنیده می شوند و در «آگاهبود ملی»، «هژمونی» و «الگومندی» ِ خود را از دست نداده اند، «الگوی پهلوی» زنده است و پویا. صدای عشق های نوین در ایران، صدای پهلویسم است. فارغ از همیشه ناخرسندانی اندک، «حافظه ی ملی»، بهترین و شاداب ترین دوران اش را در عصر پهلوی می جوید و می یابد. محمد رضا پهلوی، این «آمرزیده شده ترین ِ درگذشتگان»، به عنوان نماد آن «دوران طلایی» تلقی شده و از این گذر، به شمار «زنده ترین مرده ی تاریخ نوین» ارزیابی می شود.

در این میان هر روز شمار بیشتری از اهل دین نیز حسرت «روزگار سپری شده ی ِ خوشنامی های دیروز» خویش را می خورند. هر روز شمار بیشتری از اهل دین به این نتیجه می رسند که با انقلابی که سرخ تر نمی توانست باشد، هیچ کس بیش از آنان، هیچ کس بیش از دینمردان از جای خویش برون نیفتاد.

در کنار و همراه با دینمردان، هر روز شمار بیشتری از عموم مردم ایران متوجه ی این امر گران می گردند که در طول هزار و چهار صد سال گذشته، هرگز «آشتی» ای میان «مسجد و میکده»، آنچنان که در عصر پهلوی دوم پدیدار شد، به وجود نیامده بود. آشتی ای که همگان باری دیگر آرزوی اش را در دل می پروند. در میان «بی-چادری ِ اجباری» عصر رضا شاهی (با همه ی توجیهات روشنگرانه ای که می توان برای اش تراشید) و «با-چادری ِ اجباری» عصر انقلاب (که هیچ گونه توجیه غیر ارتجاعی ای برای اش موجود نیست)، «خط فاصله» ای آغشته از «تراز» و «تعادل» و «میانه روی» و «بردباری فرهنگی» و «سیاسی» هست که روان ملی خواه ناخواه به سوی آن بازخواهد گشت. بنابراین، حتا در مسئله ی حجاب نیز که برخی از روحانیان ِ هنوز انقلابی آن را "شاهرگ انقلاب" نامیده اند، آینده ی انقلاب چیزی جز همان «امر ثابت و ناگزیرانه»، چیزی جز پهلویسم نیست.

ولی شاید در هیچ کجا چون «اداره ی ثبت احوال» نتوان نمود پهلویسم را به آشکاری دید. همانگونه که شهروندان ایرانی در این اداره دارای شناسنامه شدند و می شوند، ایران نوین نیز در «پروژه ی پهلویسم»، در پروژه ای که می توان آن را اداره ی ثبت و احوال ایران نوین نام اش نهاد، به «کیستی همگانی» و «چیستی ملی» خود باری دیگر آگاه می شود. تلاش پروژه ی انقلاب و انقلابیان برای حذف پهلویسم از آن رو از بنیاد محکوم به شکست بوده و هست، چرا که خود از نخست تلاشی بوده است در جهت ِ تلاشی ِ خود، تلاشی در جهت «سلب کیستی» و «چیستی ملتی» که خود را، به گونه ای آزادانه، در قالب پهلویسم بازآرایی کرده است. اینچنین است که هیچ کس نمی تواند پهلویسم را برکند بی آنکه خود را برافکند. در کل می توان گفت که ریشه ها و بنیادهای پروژه ی پهلویسم آنچنان ژرف اند و این دوران، از آنچنان جایگاهی در تن و روان همبود ایرانی برخوردار است که اصولا حتا مخالفت با آن نیز با مفاد برگرفته از خود اش میسر می شود. به عبارت دیگر، برای ضد پهلوی بودن نیز باید «شناسنامه ی فرهنگی» و «هویتی» ِ پهلوی داشت و پهلویست بود.

سی سال است که کسانی اینجا و آنجا، در هرکجا و بیدرکجا، در بیرون و درون، با بیشنه ی پشتیبانی ها مالی و معنوی، و در اکثریت مطلق مواقع با همراهی و همنگری و همسویی رسانه های جهان "آزاد"، کوشیده اند تا ریشه های پهلویسم را از «خاک نوین ایرانزمین» به در آرند، سی سال است که بر ستبری و ژرفنای ریشه ها افزوده شده است. سی سال است که کوشیده اند بد نام اش کنند «بیداری نوین ایرانزمین» را. سی سال است که سال به سال بر خوش نامی اش افزوده می شود. با هر گامی که به سوی آینده برمی داریم، همبود ایرانی، چه در بُعد دولت و چه در بُعد ملت، پیوسته «پهلوی نماتر» و «پهلوی پذیرتر» می شود. با فشار بی وقفه ی ملت برای بازگشت به بنیادهای عصر نوین ملی، دولت واداشته می شود که هر چه بیشتر پهلوی نمایی کند و ادای پهلویسم را دراورد و از طرف دیگر، دولت نیز، به سهم خود، با ادای ِ «دین ِ اجباری» به پهلویسم، با هر چی بیشتر پهلوی نمایی کردن، می کوشد تا برای حفظ و نگهداشت خود، تا برای خریدن مشروعیت، ملت ِ به زور ِ انقلاب امت شده را، باری دیگر «ملت» کند و در «خط ِ دولت» نگهدارد. در این میان، البته با تاخیری سی ساله، تاکید دوباره و سیستماتیک بر «ناسیونالیسم» و «میهن پرستی ایرانی»، که همواره و در سراسر تاریخ ایرانزمین «ناسیونالیسم» و «میهن پرستی ای دینی» بوده است، دین در موسع ترین مفهوم آن، یعنی وابستگی معنوی به امر ایزدی، واپسین عقب نشینی رژیم انقلابی است به درون «سنگرهای ناگشودنی پهلویسم». انقلابیان دریافته اند این سخن شاهانه را، که این "ملت، اصولا مردنی نیست".

*

اکنون، با توجه با تفاسیر بالا پرسش این است که با انقلابی اینچنین در محاصره، با انقلابی که از سه سو در تنگنا افتاده است، چه باید کرد؟ با انقلابی که در سه جهت به انقلاب شدگان و برافتادگان اش ختم می شود، چگونه باید رفتار کرد؟ آیا باید با او جنگید؟ یا که خیر، باید در آغوش اش کشید؟ راست این است که «لاشه ی انقلاب» به یک اندازه بر روی «دست انقلابیان» و «سینه ی ملت ایران» سنگینی می کند. این لاشه، این بار ِ گران، جز به دست «اهل تاج» زمین گذاشتنی نیست. بر خلاف انقلابیان که دوام خود را به تدوام انقلاب گره زده اند، به عبارت دیگر، حاضر به پذیرش ِ پایان دادن به انقلاب نیستند، باید انقلاب را به نقطه ی نهایی اش رساند و این، یعنی به نهایت رساندن انقلاب، جز از راه پذیرش انقلاب از سوی بزرگ ترین نیروی کنار گذاشته شده صورت نخواهد گرفت.

نکته ی باریک در اینجا نهفته است که انکار پیوسته ی انقلاب از سوی ما، یگانه منبع ایجاد مشروعیت برای امتداد دهندگان انقلاب تلقی می شود. آنان، چون همه ی انقلابیان دیگر، خود-در-خود دارای مشروعیت نیستند، بلکه مشروعیت خود را پیوسته در میان به زیرکشیدگان خویش می جویند. این انقلاب شدگان اند که به انقلاب کنندگان مشروعیت می دهند. از این روزن، آری ِ آنان، وابسته ای ست از نع ِ ما. و از این روست، که در آن لحظه که انقلاب از سوی «اهل تاج» پذیرفته شود، و این یعنی «پذیرش امر نامشروع در نامشروعیت اش»، انقلاب را باید پایان یافته پنداشت. به جای تاکید بر روی نع، به جای نع گفتن بدان آری، باید «عاری» گفت به «منکران زمان». این، از روزن فلسفی، همان لحظه ای ست که می توان آن را لحظه ی «پایان رسالت انقلاب» نام گذاشت.

آنان دیگر از عرصه ای که در آن بتوانند استقلال انقلاب را عرضه کنند، برخوردار نخواهند بود. با «پذیرش انقلاب»، همه ی آن صورتی که از گوهر خود زدوده شده و به تبعید، تبعید در بُعد کلان و فراسیاسی آن، فرستاده شده بود، باری دیگر در دل جامعه ته-نشین، و یا درست تر، گوهر-نشین خواهد شد. با پذیرش انقلاب، انقلاب «بی نقاب»، «بی پرسونا»، «بی تشخص» خواهد شد، یعنی همانچیزی که از روز نخست به واسطه ی «انکار-بنیادی» ِ خود بوده است.

این «در آغوش کشیدن انکار» به جای «انکار ِ انکار»، در حقیقت همان روشی ست که ایرج، پیشنمونه ی استوره ای ایرانزمین، به هنگام رویارویی با تور و سلم پیش گرفت. ایرج با زمین گذاشتن «تیغ ِ انکار»، و رفتن به «زمین منکران»، تور و سلم را خلع سلاح معنوی کرد. او برای مردن نرفته بود، با آگاهی بر این که مرگ احتمالی اش نیز حتا، چیزی جز زنده بودن اش نخواهد بود. قتل ایرج، نه شکست، که خود، عین پیروزی او بود. تور و سلم، در صورت پذیرش پیشنهاد ایرج، به یک بازی بُرد-بُرد تن داده بودند، این در حالی ست که با قتل ایرج، فقط یک طرف برد، یعنی ایرج.

طبیعی ست که در این تمثیل ایرج نماد تمامیت ایران است و ایران، در مرگ ایرج، یعنی در این مرگ نمادین اش است که زاده می شود. اگر ایرج از همان نخست پاسخ ِ های ِ تور و سلم را با هوی می داد، به عبارتی دیگر سپاهی همراه خود می کرد و به جنگ با پیمان شکنان برمی خواست، هیچ امر غیر عادی ای رخ نداده بود. امر غیر عادی، لحظه ی غافلگیرکننده، درست در رویکرد ِ خلاف ِ عادت ِ ایرج نهفته است. به جای «انکار در برابر انکار»، و خود، از این طریق «آبستن» ِ «انکاری نوین» شدن، ایرج به «پیشواز انکار» می رود و او را به درون ِ آغوش ِ انکارناپذیر ِ خود فرومی فشرد.

ایرج با جای-خالی-کردن در برابر انکار ِ برداران اش عملا نه تنها انکار ِ آنان را، بلکه «نفس ِ انکار» را به اتمام و به نهایت اش می رساند. چرا که انکار، اصولا حامل نیکی و آگاهی نیست و امری ست خود-در-خود اتمام یافته.

*

از سوی دیگر، سرایندگان داستان ایرج نکته ی دیگری را نیز با ما در میان می گذارند. و آن، «آزادی گزینش» است. تور و سلم می توانستند، اگر می خواستند، شیوه دگر کنند و به جای «امتداد انکار»، در زبان سیاسی، به جای «امتداد انقلاب»، دست دوستی و همرایی به سوی ایرج دراز کنند و اختلاف موجود را، به مثابه ی امر ِ واقع، در «حوزه ی میانی»، یعنی «حوزه ی رای همگانی»، از طریق «رایزنی» و «همپرسی» حل کنند. فرزانگان ایرانی چنین شیوه ای از سگالش و رایزنی و حل اختلاف را در داستان های گوناگونی بارها به نمایش گذاشته بودند. در این داستان اما می بایست نشان داده می شد که «گزینش ِ آزاد ِ بدی» چه پیامدهایی به همراه دارد. تور و سلم کوشیدند تا با حذف صورت مسئله، محموله ی مسئله را نیز از میان ببرند. امری که خود از آغاز ممکن نبود.

از سوی دیگر، کین خواهی آتی منوچهر نیز تنها زمانی می توانست استوار بر حق باشد، که ایرج پیشتر «حامل حقیقت» می بود. و ایرج در آن معادله حامل حقیقت بود، چرا که به تمامی «لباس صلح» و «جامه ی فروتنی» و «چشم پوشی» بر تن کرده، و حل اختلاف را، با پذیرش امر اختلاف به مثابه ی امر اختلاف، به «رای مشترک» واگذار کرده بود. «راه ِ حل ِ ایرجی» این بود که طرف های اختلاف، به جای پرخاش و انکار متقابل، از طریق «همپرسی» و «همسخنی» به «نتیجه ی ِ مشترک ِ دلخواه» دست یابند. او برای «اعتماد سازی» در این امر، از آغاز کاربرد هر گونه ای از زور و خشونت را منتفی اعلام کرده و گزینه ی جنگ را بدون هر گونه پیش شرط، از روی میز برداشته بود. شعار او این بود: فقط صلح!

نخست با نقض تام و تمام این صلح ِ بدون پیش شرط است که حقانیت ِ دفاع ِ منوچهر فراهم می آید. ترجمان سیاسی داستان، در بُعد سخت افزاری اش، یعنی بُعد نظامی، که همواره ابزاری ست در دست دولت، این است که تنها در هنگام دفع ِ تجاوز و دفاع از خویشتن است که باید دست به سلاح برد. و در بُعد نرم افزاری، واکنش منوچهر ترجمانی جز «نافرمانی مدنی» و «پیکار بدون خشونت» ندارد. جامعه، در بخش غیر دولتی اش، از آنجا که بنا به تعریف پیراسته و عاری از سلاح است، تنها در شرایطی می تواند و اجازه پیکار، یعنی نافرمانی مدنی و بدون خشونت دارد که پیش تر اثبات کرده باشد که دولت «دعوت بدون پیش شرط» او را برای گفتگو و همسخنی و حل اختلاف از طریق رایزنی مشترک، نپذیرفته است.

از این روزن انقلاب از دو جهت گوناگون «امری غیر ممکن»، غیر ممکن ِ منطقی-نظری و نه عملی، شمرده می شود:

- نخست، از آن جهت که انقلاب همواره در عمل «مسلح شدن ملت» و «خلع سلاح دولت» است، و این هر دو اموری هستند «خلاف تعریف». چرا که ملت بنا به تعریف نمی تواند مسلح باشد و دولت نیز، به همین ترتیب، یعنی بنا به تعریف، نمی تواند نا-مسلح باشد. حق سلاح همواره نزد دولت است. در انقلاب اما، بنا بر ذات وارونه اش، هم دولت خلع سلاح می شود و هم ملت، مسلح. از این رو، انقلاب، از روزن منطقی و نظری، امر غیر ممکن است.

- دوم، از آن جهت که هم دولت و هم ملت «تمامیت پذیر» نیستند و این امر، یعنی «تمامیت ناپذیری ِ دو سویه» ی ملت و دولت، از «نقض ِ تام ِ هر پیمان ِ اجتماعی ِ فرضی در کلیت ِ آن پیمان»، از هر دو سو، جلوگیری می کند. در تفسیر این مفهوم است که می گوئیم:

«تمامیت ناپذیری» در این معادله بدین معنی ست که هیچ ملتی، همانگونه که هیچ دولتی، «استعداد» ِ «نمود ِ یکپارچه» در «زمان و مکانی واحد» را ندارد. هیچ خواستی از سوی ملت نمی تواند «خواست ملت به مثابه ی ملت» تلقی شود، از آن رو که ملت به مثابه ی ملت، بر خلاف ایده ی ملت که همواره امری ست یکپارچه، نمود عینی و بسودنی ندارد. نمود ملت در گستره ی اجتماع، همیشه نمودی ست «موضعی» و «فروشکسته» و «چندپاره». همانگونه که دولت نیز، در نسبت با ملت، خود به علت عدم حضور مطلق ملت، هرگز توان «حضور یکپارچه» و «آشکارگی مطلق» و «تظاهر تام» ندارد. این همواره بخشی از دولت و بخشی از ملت هستند که با یکدیگر وارد اندرکنش و برخورد می شوند، فارغ از جنس برخورد و میزان اندرکنش.

بهترین نمود ِ این عدم ِ نمود ِ مطلق، خود ِ انقلاب ها هستند. برای نمونه، در انقلاب 1357 که پسوند مردمی ترین انقلاب جهان را نیز بدان بربسته اند، از سی و پنج شش میلیون شهروند ایرانی، جمعیتی دو سه میلیونی از «حضور انقلابی» برخوردار شدند، آن هم در یک مقطع زمانی به همان اندازه کوتاه که منقطع، و فرای این، در تنها بخشی کوچک از جغرافیای ایرانزمین. به عبارت دیگر، نه تنها زمان و مکان انقلاب از همپوشی برخوردار نبودند، بلکه هر دو نیز، یعنی هم «بُعد ِ زمانی ِ انقلاب» و هم «بُعد ِ مکانی ِ انقلاب»، خود-در-خود فروشکسته بودند و نا-همبسته. طبیعی ست که در یک چنین فروشکستگی ای، چیزی به نام «خواست ِ انقلابی» نیز نمی تواند ما به ازائی داشته باشد. انقلاب هرگز نمی تواند خواستی داشته باشد، چرا که پدیداری ست فاقد ِ زمان و مکان ِ مشترک، پدیداری، از روزن زمان و مکان، فاقد ِ «همپوشی ِ درونی».

بر این اساس، این انقلاب، یعنی انقلاب ایران در 1357، چنان انقلاب به مثابه ی انقلاب، نه تنها هرگز نمی توانست و نمی تواند انقلاب ِ ملت ایران نامیده شود، بلکه چنان انقلاب به مثابه ی انقلاب، فی النفسه «غیر ملی ترین بیان» و «غیر مردمی ترین ابراز ِ وجود» ِ ملت ایران به شمار می رود. ملت ایران در این انقلاب به کمینه ی خویش، به حد اقل میزان همپوشی میان خویش و خویشتن خویش فروکاسته شد، به چیزی تا سر حد صفر.

ما حتا اگر از این «فرض ناممکن» نیز حرکت کنیم که ما بقی ملت نیز، یعنی آن بخش از ملت که از حضور انقلابی «پرهیز» کرد، بی هیچ استثنائی دارای «همدلی انقلابی» با توده ی حاضر در انقلاب بودند، باز نیز این امر تغییری در «حضور محدود» ملت در برابر دولت نمی دهد. از این روست که انقلاب، نه «وجاهت قانونی» داشته و دارد، نه «وجاهت منطقی»، نه «وجاهت سیاسی»، و نه «وجاهت اخلاقی». و از این روست که آنچنان که هر انقلابی به مثابه ی انقلاب، همواره «تظاهر کوتولگی» ملتی فرضی است نسبت به خود آن ملت، انقلاب ایران نیز به مثابه ی انقلاب ایران، ابراز کوتولگی ملت ایران بود و هست نسبت به خود آن ملت.

*

«رابطه ی نابرابر» میان دولت و ملت اما، امری که ما از آن تحت عنوان «ستم ِ ملت بر دولت» یاد می کنیم، در این نهفته است که اگر چه دولت هرگز نمی تواند ملت را در تمامیت اش نقض کند، اما این ملت است که در هر «انقلاب فرضی»، به عبارت دیگر، در هر «موقعیت انقلابی احتمالی»، می تواند بر انکار دولت برآید و او را در تمامیت اش براندازد. دولت، اگر چه به علت ِ عدم ِ تمامیت پذیری و یکپارچگی ملت هرگز، در نسبت با ملت، نمود ِ ایجابی ِ مطلق و یکپارچه ندارد، اما همواره می تواند به گونه ای مطلق نمود-زدایی شود، به دیگر سخن، همواره در تمامیت اش مسلوب-پذیر است. و این مسلوب-پذیری، چشم اسفندیار دولت است. فیلی، که مورچه ای می تواند از پای اش درآورد.

از این روست که دولت باید همواره در یک «بیم وجودی» به سر برد و نسبت به «تعرض ملت»، هشیار باشد. این «حق دولت» است که «حساس» باشد به «حرکات» ملت. هرگونه ستم فرضی دولت بر ملت هرگز نمی تواند همگی ملت را دربرگیرد، به عبارت دیگر، ملت در تمامیت اش ستم پذیر نیست، در حالی که عکس این امر صدق نمی کند و هرگونه تعرض ملت به دولت، می تواند به مرگ دولت بینجامد.

همزمان، مرگ دولت به دست ملت، یعنی انقلاب، حامل یک ستم دوگانه نیز هست. به عبارت دیگر، در فرایند انقلاب، که یک فرایند ِ سلب ِ مطلق است، نه تنها یک «جزء» به یک «کل» تجاوز نموده و از او «سلب وجود» کرده است، چرا که «نسبت سلبی» ملت به دولت همواره نسبت «جزء» است به «کل»، بلکه خود ملت نیز بر ملت، در آن بخش از ملت بودگی اش که حامل انقلاب نبوده و حضور انقلابی نداشته است، یعنی بخشی که بنا به تجربه ی همه ی انقلاب ها همواره اکثریت مطلق ملت را فراهم می آورد، ستم روا داشته است. بدین ترتیب، در انقلاب، همواره این اقلیت و کمینه ای از دو سو متجاوز و سپوزنده است که اندام نمایی می کند. کمینه و اقلیتی سپوزنده و متجاور، که همزمان هم دولت را در تمامیت اش انکار می کند و هم ملت را، در اکثریت اش نقض.

بر این اساس، انقلاب زشت ترین و کریه ترین چهره ی هر اجتماع فرضی ست. هیولایی دروغ بنیاد و ویرانگر که جز نیستی ای دو جانبه چیزی نمی جوید. انقلاب، «زالوی دو سر»ی را می ماند که هم «خون دولت» را تا به ته می مکد، و هم «جان ملت» را تا سر حد مرگ اش فرومی نوشد. با این حال، همانگونه که زالوها را نمی توان انکار کرد و باید شان که پذیرفت، انقلاب ها را نیز نمی شاید که انکار کرد، بلکه، باید شان که پذیرفت.

کیخسرو آرش گرگین

تابستان دو هزار و پانصد و شصت و هفت شاهنشاهی

«برابر» با هزار و سی صد و هشتاد و هفت اسلامی

1) محمد قوچانی سرمقاله نویس «شهروند امروز»، برای آنکه نشان دهد پروژه ی هسته ای از بُعد و دورامونی ملی برخوردار است، این پروژه را به گونه ای مستقیم در نسبت با نظام پیشین قرار می دهد. به عبارت دیگر، پروژه ی هسته ای، بنا بر خوانش قوچانی، درست از آن رو که پروژه ای انقلابی و وابسته به انقلابیان نیست، ملی ست. او می نویسد:

" هيچ ايراني واقعي نيست كه از حق ايران براي دستيابي به انرژي هسته‌اي دفاع نكند. اين موضوع حتي به «نظام سياسي» ايران هم باز نمي‌گردد كه در گذشته سران حكومت پهلوي و هنوز بازماندگان آنان مانند «اردشير زاهدي» در ضرورت حق ايران در استفاده از تكنولوژي هسته‌اي ترديدي ندارند. به نظر مي‌رسد پروژه هسته‌اي ايران [...] واقعا «ملي» است"

http://shahrvandemroz.blogfa.com/post-566.aspx

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ایران گلوبال

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.