رفتن به محتوای اصلی

دامنة انسانیت ـ دامنة دوست داشتن
22.04.2008 - 12:09

کسی از زنده
یاد منوچهر محجوبی پرسید (در آهنگر) چرا با نامهای مختلف می
نویسی ما که می
دانیم همه
اش خودتی. آن یل طنزنویسی که یک تنه آهنگر را می
داد، به عنوان روزنامه
نگار می
دانست که نباید فقط یک نام (گو مستعار) پای همة نوشته
های یک نشریة باشد. می
توانست این را بنویسد؛ اما، به طنز چنین پاسخ داد: «تا خیال کنند که ما بسیاریم و از ما بترسند.»

حالا حکایت این خواب رفتگان کهف
های مقدس است که دارند دل و اندرونشان را بالا می
آرند. به نام «داریوش» ترک و ترکی را مسخره می
کند. به نام «ایرانی» مرا متهم می
کند که نوشته
ام همة ایرانخواهان خواهان ممنوعیت دیگر زبانها (از جمله ترکی) هستند و از من می
خواهد (به دشنام) از این توهینی که به ایرانخواهان کرده
ام پوزش بخواهم. به نام ناظر۲ متهمم می
کند نوشته
ام لمپن زادة تاریکی
ست و می
نویسد: «نادان! مردک! مگس هم زادة نور است.»

باری!

او اما، نه مشروطه
خواه است و نه حتی سلطنت
طلب؛ توده
ای بوده
است و اکنون یک شووینیست دو آتشه است. سرگیجه
ایست در خویش با کژدمی در روحش. چکار می
شود کرد؟ بیش از هر چیز اما، یک لمپن است. یک لمپن طراز نوین.

اینها را نمی
نویسم که با فرد برخوردی کرده باشم. او اصلا مهم نیست. شکست اردوگاه سوسیالیستی و گندی که جمهوری اسلامی به هست و نیست آن مردم زده
است، بسیاری از مارکسیست
های دین
خو و کین
خو (و همة مارکسیست
ها البته دین
خو و کین
خو نیستند.) را به تکاپوی کسب هویتی دیگر انداخته است و با دشمنان دیروز خود (ناسیونالیست
های عظمت

طلب ایرانی) یا پان
عربها و پان
ترکیست
ها و ...... هم
صداشان کرده
است؛ این موقعیتی سخت خطربار را دارد به وجود می
آورد؛ در جستجوی این هویت نوین است که شماری از این دین
خویان کین
خو می
زنند به دل «تخت
جمشید» و «پاسارگاد» تا از کورش و افتخارات باستانی هویت
یابی کنند. این یک سوی بام و سوی دیگر: کسانی هم به سمت قوم و قبیله و ملیت خودی می
روند تا هویتی برابرنهاد بتراشند برای خود از آنچه که خویشاوندتر آنهاست.

می
نویسم؛ از آن هنگام که آن میمون دم
بریده در آفریقا از درخت پائین آمد و راه افتاد به اکناف جهان و زد و کشت و خورد و زدندش و کشتندش و خوردندش و تجاوز کرد و تجاوزش کردند تا کنون زمین ملیاردها بار چرخیده
است و آن موجود را چرخانده
است بر گرده به هر سوی؛ و هیچ ریشه
ای نیست در این دنیا که پیوند نخورده باشد. ما همه حرام
زاده
ایم. دنبال حلال
زاده نگردید. هستة اصلی شووینیسم و راسیسم تراشیدن ریشه
های بکر و دست نخورده
است برای ملت
ها و میهن و حالا این هم شده
است بهانه
ای دیگر برای این خواب به خواب رفتگان و کهف به کهف شدگان سپهرهای مقدس که بنویسند در کامنت
هاشان «خداییش این شاعر نژاد گرای شوونیست پارسی گوی پرخاش جوی حروم زاده که میخواد مردمو انجه انجه کنه و...»

و حتی از شاعر بودن تو و توانائی نسبی
ات در سرایش هم باید ننگی ساخته 
شود:

«عجب ردیف و قافیه ی محکمی سر هم کرده جون تو. سکته مکته هم یوخدو. از بس ذهنش شوونیستیه همه چیش عینهو البرز (همون کوهه رو میگم که یهودیا واسمون جعل کردن کاشتن وسط فلات ایران) شق و رق وایساده.»

چقدر این بی
نوا گشته تا در قصیدة حدیث کین
جوئی و کین
حوئی عیبی بجوید و بکوبدش توی سر من و چون نیافته آتش گرفته و حالا بی
نقصی
اش را چماق کرده است او؛ آوردم این را تا بنمایانم که کین
خوئی
های حقیر چقدر خطرناک
اند.

اینها دمل
ها و کورک
های چرکینند. خطرناک
ترین ایدئولوژی
ها ایدئولوژی
های نژادی و آنگاه قومی و ملی
اند. بسیار بار خطرناک
تر از ایدئولوژی
های اعتقادی: پان
اسلامیسم و استالینیسم راهی باز می
گذارند برای دگراندیشان. نازیسم و پان ترکیسم و پان
عربیسم و پان
فارسیسم هیچ راهی نمی
گذارند برای دگرباشان. من که نمی
توانم ترک شوم یا عرب یا آن عرب خوزستانی که نمی
تواند فارس شود.

اگر امروز این دمل
ها و کورک
ها را نیشتر نزنیم، فردا با غده
های سرطانی
ای در هستی ملی
مان رو به رو خواهیم بود. و این را هم باید بگویم: این دمل
ها انگار بیشتر در خارج دارند درمی
آیند و ریشه می
تنند. چرا؟

به گمان من نوستالوژی غربت زمینه
ای مناسب ایجاد می
کند برای این جور سرگیجه
ها؛ میهن با دردهای موجودش و با مردم مهربانش دیگر دم دست نیست. چشمت به چشم ترک
زبان آذری نیست تا شرم کنی از انکارش. ترک
زبان آذری یا عرب خوزستانی هم که به قول اسماعیل خوئی به بیدرکجای غربت پرتاب شده است، فارس را مقصر می
داند و جمهوری اسلامی را برآمده از فرهنگ شیعه ـ فارس.

یکی از ویژگی
های ناسیونالیسم عظمت
طلب ایرانی (که چون فارسی محور آن است من ترجیح می
دهم آن را شووینیسم فارسی بنامم) تعریفی
ست که از ملت ایران ارائه می
دهد: ملت ایران تشکیل شده
است از فارس
ها و اقوام ترک و بلوچ و عرب و کرد و.....

بسیار خب فارس
ها در این میان چه هستند؟ قوم
اند؟

می
گویند نه! قوم نیستند فارس
ها.

آیا پس ملت
اند؟

نه! ملت هم نیستند. ملت در برابر دولت ملی
ست(nation state) بی
سواد! ما یک ملت داریم و آن هم ملت ایران است. چون فقط یک دولت داریم، دولت ایران. کثیرالمله هم نیست ایران. هر کس بگوید کثیرالمله است تجزیه
طلب است و ...... آدمی مثل او «خودکشی
اش نزدیک است. ما هم در خودکشی
اش دخالت نداریم.» (به خدا این را کسی در مورد آیدین تبریزی نوشته است.)

عجب گرفتاری
ای. آقایان خانمها! کردها و ترک
ها و عرب
ها و بلوچ
ها و ترکمن
ها قبول ندارند آنها قوم باشند و فارس
ها نباشند. می
گویند یا فارس
ها هم قوم باشند یا ما هم قوم نیستیم. بگذارید برای این درد راهی پیدا کنیم. بگوئیم به همه (subnation). و برایش یک برابر فارسی هم پیدا کنیم (بهرملت) را من پیشنهاد می
دهم.

می
گویند نداریم. چیزی به اسم (Subnation). نداریم بی
سواد!

و مسخره
کردنها شروع می
شود و بمباران فحاشی
ها. و شاعران خوبمان حتی می
روند سراغ طنزهای بی
مزه و از مزلقان ساوه و اسدآباد همدان و نطنز کاشان و ماهان کرمان هم کشور می
سازند و از ملت ساوه و جوانشیر و ورامین سخن می
گویند. آخر آقا! این به سخره کشاندن مردم کرد و آذربایجان و عرب و بلوچ و ترکمن است.

آخر چه عیبی دارد ما این مردمان را بالغ به حساب آوریم؟ ویژگی
هاشان را احترام بگذاریم؟ به جائی نکشانیمشان که میان هویت زبانی
فرهنگی خویش و هویت ایرانی تناقض ببینند؛ فکر می
کنید اگر ملیت بخوانیمشان یا بهرملت تجزیه
طلب خواهند شد و اگر قوم باشند نه. یعنی برای آن که تجزیه طلب نباشند باید عقب
ماندگیشان را بپذیرند و این که هنوز در عهد دقیانوس قومیت زندگی می
کنند و لابد باید قیم داشته باشند دیگر؟!

خود من نوشتم و گفتم ملیت نمی
توانیم به کار بریم؛ چرا که ملیت انتساب به ملت است. حال با توجه به گزارشی که در اشپیگل چاپ شده بود و ترجمه
اش را در بایگانی ایران گلوبال می
یابید (زیر نام من) این نظر را پس می
گیرم. وقتی در زبان آلمانی که زبان فلسفه و به ویژه فلسفة سیاست است (Nationalität) به عنوان نامی برای مردمان امپراطوری تزاری به کار رفته و آن هم در نشریة اشپیگل، پس هر چند «ملیت» انتساب به «ملت» است، می
توان در مورد بخش
های مختلف ملت ایران هم آن را به کار برد.

و اما (subnation) که حتی استاد آشوری در نشست لندن گفت آن را نشنیده و نخوانده است.

می
روم سراغ ویکی
پدیای انگلیسی و زیر ناسیون می
یابمش: عین پاراگراف را نقل می
کنم:

A state is a political association with effective sovereignty over a geographic area. These may be nation states or sub-national states.

ترجمه
اش می
شود «دولت
های بهرملی» و تأکید هم می
کند که این در بارة کشورهای فدرال به کار می
رود.

باری،

پان
ترکیسم و پان
عربیسم در کارند. قدرت
های منطقه
ای هم زیاد از این که ایران کشوری دموکراتیک و آباد بشود با مردمانی راضی و آزاد دل خوشی ندارند، این الگوی بدی خواهد شد برای مردمانشان؛ پس در کار سرمایه
گذاری
اند (نوشتم قبلا که شنیده
ام در یک روم پالتالکی از یک آذریمان که ما دو ملیون یورو از مال حلالمان جمع کرده
ایم حزب درست کنیم برای مبارزه با فارس و فارسی.) راه مقابله با آنها اما، پان فارسیسم نیست. هنگامی که برای مردممان هیچ راهی نگذاریم که با داشتن هویت
های ویژه
شان ایرانی بمانند و به سخره
شان بگیریم و مرتب کورش و تخت
جمشید و پاسارگاد را توی سرشان بکوبیم و بگوئیم ایران سرزمین فرزندان کورش و آریاتباران است و شما غریبه
اید؛ آنها هم می
روند سراغ جائی که خودی حسابشان کنند. می
شوند فرزندان اوغوزخان مثلا.

مرا متهم هم می
کنند این دشنام
گویان بام وشام که به همگان توهین کرده
ام چرا که می
نویسم شووینیستید؛ و اما، آقا! شووینیسم یعنی ملت یا میهن
پرستی اغراق شده. شوون یکی از سربازان ناپلئون بود که ستایش
های اغراق

آمیزی از او می
کرد. این نام از اینجا آمده است: ملت
 و میهن
دوستی البته که پسندیده است. اما مثل هر چیز دیگری اغراق شده
اش زیبا نیست.

برتراند راسل در مقالة عقل و عرفان، عرفان را نقد می
کند. جنبه
های غیرعقلانی
اش را البته و اما، تأیید هم می
کند که زیباترین رویکرد هستی
شناسانه است. و عرفان ایرانی به انسان روی دارد. بگردید و در یکی از شعرهای مولانا یا سعدی و حافظ یک رویکرد ناسیونالیستی پیدا کنید.در همان مقالة عقل و عرفان، راسل از این سخن می
گوید که دامنة دوست داشتن است که تعیین کنندة میزان انسانیت ماست. دوست داشتن، مهر ورزیدن می
تواند بسیار خطرناک هم باشد؛ آن کس که از همة جهان فقط خود یا خانوادة خود یا محله و شهر و قوم و قبیله و کشور خود یا مذهب خود را دوست دارد، می
تواند بسیار هم خطرناک بشود. می
تواند بدل به بمبی ساعتی بشود علیه دیگران و حتی بشریت و حتی همان خانواده و قوم و قبیله و شهر و کشور خود.

در یک هفتة گذشته من دشنام
باران شدم. یکی هم پرسید این یارو به چه جرأتی این همه پرروئی می
کند. به اندیشه
ام انداخت این پرسش و شعر آمد. در کامنتی این شعر را گذاشتم پای همان مقاله و اکنون درست شده
اش را حسن ختام این مختصر می
کنم:

و حاصل این که

تنها انسان است

که می
شاید دوست داشته شود

و می
باید

همه چیز در خدمت او باشد.

(نه قربانی او البته،

که در این صورت

او خود هم قربانی خواهد شد.)

باری،

چرا که او نژاد برتر است: انسان

و هر کس او را

به هر نامی و هر زبانی ـ به خاطر نام و زبانش ـ

خوار کند

بی
مقدار کند

بیماری
ست

که باید علاج شود.

گو

به نام نامی
 خود خدا باشد

که بیمار است.

من جرأتم را از این گرفته
ام.

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ایران گلوبال

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.