رفتن به محتوای اصلی

حاکمیت دو شیوه «حسرت و حرمان» در برخورد به « کمبود» در فرهنگ ایرانی
09.07.2013 - 00:12

داریوش برادری روانشناس/ روان درمانگر

 

شیوه ی برخورد جامعه و فرهنگ ما با «از دست دادن چیزی، کمبود» بطور عمده دو شکل بوده است. یا اسیر «حسرت چیزی و محبوبی از دست رفته» و پیامدهای آن چون نوستالژی، افسردگی، مالیخولیای فردی یا جمعی و ناتوانی از تحول نو می شویم. یا از «محرومیت از چیزی و مطلوبی، حقی» فردی، جمعی یا سیاسی زجر می کشیم ولی دیگر  باور به امکان دست یابی به آن خواستها  را نداریم و یا مقصری برای بدبختیمان می جوییم که می خواهیم حسابش را برسیم.

 

در حالت «حسرت و نامرادی» برخورد ما دارای این سناریوی کلی است که وقتی شکستی می خوریم یا چیزی و محبوبی را از دست می دهیم، معمولا ما ایرانیها می گوییم «یادش بخیر چه زندگی خوبی داشتیم و بعد این یا آن آمد خرابش کرد ». یعنی  ما در نهایت اسیر «یاد و خاطره ای» می مانیم، در پای قبر محبوبی یا آرمانی از دست رفته می نشینیم و نمی توانیم با پایان عزاداری سرانجام بلند شویم و زندگی نو و رو به جلو را خوب راه بیاندازیم. یعنی عمدتا «حسرت » می خوریم، گرفتار «حسرت و نامرادی»و شکستی یا چیزی از دست رفته  هستیم و برای از خوشبختی از دست رفته می نالیم. مثلا این شکل عمده برخورد ما از زمان دیدار با فرهنگ مدرن و قدرت برترش، بویژه از زمان مشروطه تا حالا است. از زمانی که با دیدن قدرت طرف مقابل به «لکنت زبان» افتاده ایم و مرتب می خواهیم با بیاداوردن کوروش یا مذهب و غیره، به خودمان بگوییم بابا ما نیز کسی بوده ایم و غصه ی روزهای از دست رفته را بخوریم. یا در زندگی شخصی به یاد عشق قدیمی و از دست رفته بیافتیم، حسرت بخوریم و از خودمان سوال نکنیم اگر خوب بود پس چرا تمام شد. زیرا مشکل انسان گرفتار «حسرت، نامرادی و نوستالژی» این است که نمی خواهد بپذیرد که این خواست و ضرورت تحول او بوده است که از این مرحله، از این عشق بحرانی یا ایستایی هزارساله بگذرد و جلوتر برود.مثل جدول بالا از لکان، در واقع این «قانون و پدر نمادین» است که با شکست این دوران به او نشان می دهد که اسیر دروغی بوده است و باید جلوتر برود، اگر می خواهد شکست نخورد . اگر می خواهد از لکنت زبان بگذرد و مدرن شود، صاحب زبان یا زبانهای مدرن و ساختار مدرن و بهتر شود و به خلاقیت نوین فردی و جمعی خویش بهتر دست یابد. زیرا انسان و فرهنگ دچار حسرت و نوستالژی  نمی خواهد بپذیرد که آن گذشته ی طلایی اصلا انقدر طلایی نبوده وگرنه از دست نمی رفت و فرونمی پاشید. آنچه بنابراین «انسان و فرهنگ دچار حسرت و خُسران» از دست داده است، در اصل یک گذشته ی طلایی نیست بلکه «توانایی دیدن حقیقت و کمبودش» است. او در واقع مثل جدول بالا ( ساختار میانی)ا نگاهش به ابژه و گذشته از دست رفته اش به حالت «خیالی و نارسیستی» است و نمی بیند  که می خواهد از دست ضرورت و فرمان پدر سمبولیک در برود. می خواهد به زندگی کلک بزند و این کلک زدن به شکل تفی سر بالا به سوی او بازمی گردد و محکوم به گرفتاری «در اجبار به تکرار»ش می کند.  محکومش می کند اسیر قبری باشد که درون آن مُرده ای نیست و یا مرتب به امید یک ناجی بر روی این قبر سنگ بزند و اینکه شاید او دوباره از مرگ بازگردد. یعنی مشکل این شیوه این نیست که واقعا دوران خوشی نداشته، مشکل و دروغش این است که نمی خواهد قبول بکند آن دوره نیز مشکلات و زشتیهای خودش را داشته و بحرانهایش را، وگرنه تمام نمی شد و یا اینقدر عقب مانده نبود و در برابر جهان مدرن به لرزه نمی افتاد. دقیقا به خاطر این دروغ است که در این حالت حسرت و نوستالژی مرتب هر اتفاقی می افتد، یاد قبلی می افتیم و حسرت می خوریم. مثل الان عمدتا ایرانیان یاد دوران خوب شاه افتادند که یادش بخیر چه دورانی داشتیم، قدرش را ندانستیم. فردا هم وقتی خدای ناکرده کار بدتر شد و ایران را یوگسلاوی کردند، می گویند بابا یادش بخیر جمهوری اسلامی.  حالت این شیوه و دروغش همان «نوستالژی» است و اینکه آخ یک روز چه کسی بودیم ما. در حالیکه در خفا همه می دانند که قبلش هم چیز خاصی نبودیم. مثل بقیه مردم دنیا خوبیها و بدیها، ضعفها و قدرتهای خویش را داشتیم یا داریم. به این خاطر وقتی این حالت حرمان و نوستالژیک به خارج هم می اید و چون  زندگی همیشه مشکلاتی دارد و در خارج به بهای آزادی مدنی پوستت را نیز می کنند و از شما کار می کشند و بها می طلبند، می بینی که برخی از ما ایرانیان در خارج هم در همان حسرتند. حسرت روزی که دوباره همه چیز خوب شود و جهان دیگری بیاید، یا گذشته ی باصطلاح طلایی قبلی بازگردد. بجای اینکه جلو برود و با قبول «عزاداری و کمبودش»، با قبول کمبود و ضعف همیشگی در خویش و دیگری هم به رنسانس فردی و جمعی و تحول ساختاری دست یابد و هم بداند که این رنسانس و دوران طلایی نیز هیچگاه کاملا طلا نیست و همیشه یکجایش می لنگد و خواهد لنگید تا زندگی و روابط تحول یابد. تا زندگی و ما مرتب از «نو نوشته شویم» و مرتب وحدت در کثرتی نوین یا در مرحله ی بعد  کثرت در وحدتی چندصدایی در خویش و به عنوان ملت واحد و رنگارنگ ایرانی بوجود اوریم.

 

شیوه ی دوم برخورد جامعه ی ما به «چیز از دست رفته، به کمبود» در عرصه ی فردی یا جمعی،  در عرصه ی سیاسی یا فرهنگی عمدتا به حالت «حرمان و محرومیت» است. اینکه وقتی حتی چیزی واقعی مثل  کار، پول و یا آزادی را از دست می دهیم، خیال می کنیم نه تنها آن چیز بلکه از ما  «همه چیز» را دزیده اند، در واقع با این محرومیت از آن محبوب یا ابژه، احساس می کنیم که خود ما را و تمنا و یا قدرتمان را دزیده اند  و دیگر امکان خوشبختی نداریم. اینکه یک نابکاری هست که دارد حق ما را می خورد وگرنه ما خوشبخت بودیم یا خوشبخت می شدیم و دیگر مشکلی نداشتیم. بزبان دیگر مثل تصویر و جدول بالا می بینیم که انسان دچار « حرمان، محرومیت یا تبعیض» مثل مدلهای جدیدش و «محرومان پان ترک و پان عرب و غیره» هستند که خیال می کنند که این قوم فارس نابکار زبان و هویتشان را دزدیده است و نمی گذارد خوشبخت شوند. نمی گذارد به شهر بیایند و خوشبخت بشوند. یا جدیدا می گویند ما  همینکه به زبان خودمان صحبت کنیم و ملت خودمان باشیم، دیگر خوشبختیم. و چون این وعده و وعید یک دروغ است، حاصلش جز شکست و محرومیت تازه و حرمان و زجر بدتر برای خویش و مباحث محرومیتهای قومی بیش نیست. زیرا با این خطا در واقع «محرومیت و حرمان» را ابدی یا فاجعه بار می کنند. زیرا مشکل انسان و فرهنگ اسیر «حرمان» این است که  نمی بیند او با از دست چیزی  مثل پول، کار و حق به زبان خویش برای مثال درس خواندن، در واقع خیلی بیشتر از دست داده است. زیرا اسیر ساختار و حالت «حرمان و محرومیت» و واکنشهای رفتاری و احساسی ناشی از آن مثل عدم باور به دیگری و یا تحول  و از سوی دیگر میل انتقام و کین جویی شده است. بنابراین آنچه  در اصل از دست داده است همان «قدرت نمادین و سمبولیک» است. آن چیزی و محبوبی که انسان دچار حرمان از دست داده است، در واقع آن ابژه واقعی مثل کار یا پول یا سرزمین نیست بلکه او در واقع «قدرت نمادین و فردیتش» را از دست داده است و دقیقا این از دست دادن فردیت نمادین باعث می شود که یا مشکلات برایش حال چنان هولناک بنظر ایند که دیگر تکان نخورد و یا اینکه بدنبال مقصری بگردد تا حساب او را برسد. بنابراین این توانایی نمادین و سمبولیک برای دیدن محرومیت و یافتن راه حلهای نمادین برای حل آنها از طریق دیدار با دیگری و محرومیت، دقیقا آن چیزی است که در اصل انسان اسیر حرمان و محرومیت از دست داده است. زیرا انسان اسیر حرمان، یا انسان و «سوژه وسواسی»،  مثل آن فیگور کارتون معروف و ناباور به خویش و زندگی مرتب می گویند «می دانم درست نمی شود، می دانم حقم را دوبار می خورند» و  مرتب منتظر شکست تازه ای هستند. یا مثل انسان و «سوژه هیستریک» در نهایت بدنبال مقصری برای محرومیتشان می گردد تا انتقام بگیرند. زیرا با  از دست دادن  چیزی همزمان خودش و تمنایش و باورش را از دست داده است و یا خیال می کند یکی مقصر این بدبختی همه جانبه اوست و می خواهد حسابش را برسد و خوشبخت شود. زیرا نمی بیند که تفاوتی میان «محرومیت واقعی از حق یا چیزی» و شیوه ی برخورد با این «معضل» است. در برابر دومی و چگونگی برخورد به محرومیت، در اصل انسان دچار حرمان و خشم مسئول اصلی است. زیرا این واکنش و انتخاب ناآگاهانه و احساسی اوست و به بهای آن و عدم باور به خویش یا به دیگری، بناچار «قدرت نمادین»  و توانایی عبور از محرومیت با قلبی گرم و مغزی سرد و از طریق چالش و گفتگوی مدرن و مدنی را از دست می دهد. مثل بن لادن آمریکا را متجاوزگر و عامل همه بدبختیهایش می خواند و به او حمله می کند تا انتقام بگیرد، تا با انداختن دو ساختمان وورلد تریت سنتر در واقع «نماد فالوس و قدرت» دیگری را اخته و قطع بکند و به بهای اینکه مسئولیت واکنش و تصمیمش را به عهده نمی گیرد و اینکه اوست که دیگری را فقط خطرناک یا متجاوزگر  می بیند، به بهای آن بایستی بن لادن هم خودش  و هم بقتل رسند و با اعمالشان زمینه ساز اشغال کشورهایی چون افغانستان توسط آمریکا و غرب شود. یعنی دقیقا آن چیزی را بوجود آورند که می خواستند با آن و حضور آمریکا در کشورهای اسلامی بجنگند. این سناریوی حرمان و مقصر خواندن دیگری دقیقا معضل بنیادین هر پان ترک و پان عرب یا پان کرد مثل حزب اللهی سابق و یا طرفداران تئوری توطئه است. زیرا محکوم به تولید شکست خویش و یا شکست عبور از محرومیت و تبعیض هستند، اگر قدرت بگیرند.  نمونه دیگر و قبلی این حالت و دروغ «حرمان»، پایه گذاران تئوریک جمهوری اسلامی و در واقع یکایک ما هستیم که می گفتیم دارند پول نفتمان را می خورند و حق ما این نیست و رهبرانمان به ما قول دادند که بر این «تبعیض و محرومیت» چیره می شوند و اینکه  آخر ماه پول نفت می آید دم خانه ما و کافی است فاطمه،فاطمه شود تا خوشبخت شویم. البته طبیعتا بجای پول چماق امد و بازگشت فاطمه به تئوری تهاجم فرهنگی و جنگ با بدحجابی و ازادی انتخاب پوشش  تبدیل شد. همانطور که راه حرمان رادیکالهای سنتی ایرانی و یا پان کرد و پان عرب و وعده و وعیدهای دروغ آنها به خوشبخت شدن سریع از طریق پاره پاره کردن ایران، طبیعتا فرجامی جز ایجاد فاجعه ایی نو نخواهد داشت. زیرا این شیوه هم دروغی درونش هست و نمی خواهد قبول بکند که مشکل تنها کمبود واقعی چون نبود آزادی یا نبود حقوق دیگر شهروندی نیست، بلکه اینکه اینها را هم داشته باشی، به معنای این نیست که کمبودی نداری و حال سریع و برای همیشه خوشبختی. یا اینها را نداری به معنای این نیست که «هیچی نداری» بلکه همیشه چیزهای دیگر داری و راههای دیگر. زیرا داشته باشی نیز  تازه اول کار است و باید مسئولیت قبول بکنی و گام بگام و در ارتباط با دیگری و غیر به ایجاد این ساختارها و عبور از محرومیتها و تبعیضها دست یابی، چه در رابطه ی فردی یا عشقی و چه طبیعتا پیچیده تر و سخت تر در چالش و تحول سیاسی و حقوقی. زیرا بلوغ به معنای دیدن دروغ وهم بازگشت به خویشتن یا دستیابی به یک اُتوپی  بهشت طلایی در اینده و سریع السیر است.  به معنای این است که یاد بگیری بایستی هر روز روی خودت و دنیایت کار بکنی و برای هر تحولی احتیاج به دیگری و غیر داری و اینگونه جلوتر بروی و مرتب نگویی دیگران مقصرند  و اگر نبودند مشکلی نداشتم. یا اینکه بگویی می دانم درست نمی شود و به تمنایت باور نداشته باشی و مسئولیت تمنایت و جهانت را به عهده نگیری.

 

بنابراین می بینید این دو شیوه ی حسرت و نامرادی چون یکجایی به خودشان دروغ می گویند، حتی به آرزوها و خواستهای برحقشان نیز خوب نمی رسند، یا مرتب از چاله درمی ایند به چاه می افتند. چون سیزیف  محکوم به تکرارند. چون یا باوری به خودشان بخاطر شکستهایشان ندارند و یا اسیر گذشته و نوستالژیند و به جلو نگاه نمی کنند. اسیر قبری هستند که دیگر در  آن مُرده ای نیست.

 

 شیوه ی سوم و بالغانه در برخورد به زندگی و به از دست دادن چیزی و محبوبی، به کمبود، به شیوه ی «قبول کستراسیون نمادین، قبول کمبود» است. به معنای پذیرش «محرومیت نمادین از قدرت مطلق و بهشت مطلق» توسط خویش یا دیگری است. به معنای  پذیرش محرومیت از وحدانیت مطلق یا وحدت وجود با دیگری  و غیر است. بنابراین آنچه ما در شیوه ی برخورد نمادین با کمبود در واقع از دست می دهیم، همان «دروغ و وهم چیز مطلق و محبوب مطلق و خیالی» است. ما «فالوس خیالی و باشکوه و کامل» را از دست می دهیم و  بدینوسیله حال به «قدرت نقد و تغییر شرایط و قدرت تحول» دست می یابیم، به قدرت دگردیسی مداوم خویش و دیگری و ساختارها. زیرا به قول لکان «عنصر نمادین مرتب از نو نوشته می شود». همانطور که عامل و مامور این از دست دادن وهم و دروغ در واقع دیدار با دیگری واقعی، با پدر واقعی، با چیز از دست رفته یا محرومیت و دیدن جوانب مختلف آن است. چیزی که به این معناست که میدانی نه خودت و نه دیگری و نه حتی آرزویت مطلق و کامل و بدون عیب هستند. همانطور که دقیقا پذیرش این کمبود و عیب و ضعف در زندگی انسانی باعث می شود که حتی وقتی شکست می خوری، با پذیرش شکست عشقی یا سیاسی و یادگرفتن از این شکست، راحت تر از آن بگذری و زندگی نویی بوجود اوری. یا وقتی دچار محرومیت از خواست و آرزویی فردی یا جمعی هستی، این پذیرش کستراسیون نمی گذارد که اسیر حرمان و درد یا کینه ورزی بشوی و به یادتان می اندازد که هیچ محرومیت یا کمبودی یا حتی فقری به معنای « محروم بودن مطلق، فقیربودن و بنده بودن، ناتوان بودن» همیشگی نیست، همانطور که دیگری و غیر یا ارباب دارای این تواناییها و امکانات نیز کامل، بی نقص و  توانا نیست و در زمینه هایی دیگر فقیر  و نیازمند شما و دیگری است. اینکه تنها از طریق این رابطه ی نمادین و پارادوکس با دیگری و مسائل زندگی، یعنی از طریق نقد خویش و دیگری و همزمان علاقه و احترام به خویش و دیگری، می توانی از  راه حلهای ناقص و بیمارگونه حسرت یا حرمان بگذری، از گرفتاری در نگاه افسرده کننده و مالیخولیایی حسرت یا در نگاه پارانویید و خشمگین حرمان و محرومیت بگذری. تا بتوانی هم واقعا بر شکست و محرومیت چیره شوی و هم همزمان بپذیری که حتی در پیروزی نیز شکستی و کمبودی نهفته است و بازی ادامه خواهد داشت و هر بدست آوردنی به معنای از دست دادن چیزی نیز هست و اینکه تحول مرتب ادامه می یابد و بحرانهای جدید ایجاد می کند.  اینکه پی می بری نه تنها هر آرزویت یکجایش می لنگد و کمبودی دارد و خوشبختی هیچگاه کامل نیست، نه تنها  خودت و نیز دیگری و رقیب ات هیچگاه کامل نیست و هر دو طرف قدرت یا ضعف و نیازی به یکدیگر دارید، بلکه بایستی برای دستیابی به زندگی نو یا عبور از محرومیت و تبعیضها، «کمبود و شکست» را چه در خود، چه در دیگری و رقیب و حتی در ابژه و محبوبت بپذیری و اینکه هیچکدام نه قدرت مطلق و نه بهشت طلایی و آغوش مادر گمشده هستند. یعنی بایستی بر دروغ و وهم  دو ساختار و  دو شیوه برخورد «حسرت و حرمان» در برخورد با دردهایت و زخمهایت یا محرومیتهایت  چیره بشوی تا اسیر گذشته یا  یاس و خشم و پارانوییا نباشی. اسیر گره حقارت و یا خودبزرگی بینی دروغین از یکسو و از سوی دیگر اسیر یاس کور و یا خشم  کور به مقصر نباشی. تا بتوانی با این بلوغ و جاگیری نوین در برخورد با تمناهایت و آرزوهایت در برخورد با دیگری، لمس بکنی که حتی بر حسرت و نامرادی چیره بشوی و به آزرویت دست یابی، باز بهترین آرزو نیز دارای مشکلات و کمبودی است. حتی بر محرومیت و تبعیض ها چیره شوی و به حقت دست یابی، اما  فردا مشکلات جدیدی خواهی داشت. زیرا حال می دانی که اگر خیال بکنی  که حالا دیگر «صمدآقا برای همیشه خوشبخت می شود» ، بناچار محکوم به شکستی نو و حرمان و حسرتی نو و نامرادی نو هستی، یا اگر مثل عین الله ی عزیز مرتب حسرت بخوری که «در شهر  به شما پیشنهاداتی شد که خبط کردید و قبول نکردید» و زندگیتان را بباد داده اید. زیرا ابتدا  با قبول کمبود در خویش و دیگری، در هر خواستت و آرزویت، می توانی به حسرت و حرمان و نوستالژی و به «نگاه هیپنوتیک» آنها، به رابطه ی نارسیستی و عشق/نفرتی «نگاه/نگاه» میان خویش و حسرت و حرمانت بخندی و هم به آنها بگویی، راستی آن موقعها نیز تافته جدابافته ایی نبودیم. به دروغ آرمان و پدر یا مادری خیالی و بازگشت به خویشتن مذهبی یا قومی بخندی که به تو می گوید من به تو همه چیز می دهم اگر مرا بدست آوری و دشمنان مرا از بین ببری. زیرا حال وارد رابطه ی تثلیثی و نمادین «چهره/چهره»، رودررو با دیگری و حتی خودت شده ای و می توانی مرتب از ضلع سوم یا چشم انداز دیگر به خویش و دیگری، به ادعای حسرت و حرمان یا دیگری بنگری و اسیر نگاهشان و اغوایشان نشوی و  بتوانی ضعف و قدرت حرف یا خطاهای خویش و دیگری را بهتر بسنجی. پس می توانی با خنده و شرارت و نقد شوخ چشمانه ات از حسرت  وحرمان و این راه حلهای نابالغانه، از کین جویی به خویش و دیگری بهتر بگذری و راههای نو برای تحول و تکامل بجویی و ببینی که حتی حال چطور می توانی حسرت و حرمانت را زیبا و خندان بکنی و به قدرت جدید خویش تبدیل بکنی تا بهتر به خواستت دست یابی. چگونه آنها را به توانایی دیدن راههای نو، عشقهای نو و راههای عبور واقعی و بهتر از تبعیضها تبدیل بکنی. تا بتوانی با خودت و دیگری صادق باشی و بگویی خوب حال مثلا عشق یا کار نداشتم و اقتصاد مقصر بود یا دولت، اما چرا تو زندگی شخصی یا عشقیم یا قومی و خانوادگیم نیز خوشبخت نشدم و مگر آنجا هم بقیه مقصر بودند؟ یا  در نهایت حتی خودم و دیگری مقصر بودیم؟ یا فرد اسیر حسرت یا حرمان از خویش سوال بکند که  چرا با از دست دادن عشق یا چیزی، خودش و حال و اینده اش را از دست داده است. یعنی ابتدا وقتی فرد یا جامعه ایی هر چه بیشتر تن به «کستراسیون نمادین و قبول کمبود» بدهد، تن به محرومیت از قدرت مطلق و بهشت مطلق بدهد و زندگی را، خود و دیگری را با ضعفها و قدرتهایش و ناتمامی دائمیش بپذیرد، اینکه هیچکدام حاکم بر زندگی و سرنوشت نیستیم  و فقط می توانیم با قبول تمنا و سرنوشتمان، به روایات نو و تحولات جدید و کامجوییهای نو و فانی دست یابیم،  آنگاه بهتر می تواند از عشق و دنیای شکست خورده، از سر قبر و نوستالژی برخیزد، عزاداری را به پایان رساند و زندگی نویی شروع بکند، به تحولی نو دست یابد. یا بهتر می تواند هم به تمناهای خویش و حقش به عبور از محرومیتهای فردی، قومی، جنسی و جنسیتی یا ملی و دستیابی به حقوق شهروندی باور داشته باشد و هم اسیر کین جویی و دروغ حرمان و بازگشت به خویشتن قومی و غیره نشود و راه مدرن و بالغانه برای دستیابی به حق و نیازش را پیشه بکند و به خواستش دست یابد و تغییر بکند. آنگاه بهتر می تواند تن به زندگی و تحول و بازی زندگی بدهد. تن  به بازی و شادی زندگی با دیگر بازیگران به همان اندازه دارای کمبود، مثل خودش، مدرنیت یا رقیب اش بدهد. گاه حسرت بخورد، گاه بدشانسی و نامرادی داشته باشد اما موجود مالیخولیایی یا نامراد و کین جو نشود یا نماند، بلکه حسرت و نامرادیش رو به جلو و یاور تمنایش باشد و موتور محرک یافتن بازی نو، راههای نو برای عبور از موانع و مشکلات، برای دستیابی بهعشق نو و حق  نو، تمناهای نو، محبوب نو. چیزهایی انسانی که طبیعتا همیشه ناکامل و ناتمامند. همانطور که هر جا ما در زندگی فردی یا جمعی، در خلاقیتهای نوین ایرانیان، در رشد چالش مدرن، شاهد رشدی هستیم، در واقع با عبور از این ساختارهای و راه حلها و جاگیریهای نابالغانه حسرت و حرمان روبروییم و این تحول و عبور آن چیزی است که هر چه بیشتر ما را از انسداد فردی، جمعی و سیاسی و «اجبار به تکرار خطا و فاجعه» عبور می دهد و سرانجام قادر به آفرینش رنسانس جمعی می کند. ما را قادر به دگردیسی به آن چیزی می کند که سرنوشت و ضرورت ماست، یعنی دگردیسی به نسل رنسانس و بازیگران پرشور و خندان زندگی.

 

پانویس: این شکل ساده شده و ملموس تئوری سه گانه و سه شیوه برخورد به کمبود و شکست انسانی یعنی « حسرت و نامرادی، حرمان یا محرومیت واقعی از چیزی، کستراسیون یا محرومیت نمادین» در روانکاوی و نزد لکان و در جدول و عکس بالا است. تلاشی برای یک توضیح ساده در مورد این سه حالت« خیالی، رئال و کستراسیون» در برخورد با کمبود  است و جلب توجه خواننده بر حاکمیت دو شیوه ی «حسرت و نامرادی در جامعه و فرهنگ ایزانی. اگر تابلو ی بالا را بتوانید درست بخوانید و روی آن دقت بکنید، می بینید که هر حالت این سه حالت  یک سناریو  با سه نقش متفاوت است و سه بازی متفاوت که در بالا توضیح دادم. همیشه از یکسو « کمبود ابژه ای یا از دست دادن مطلوبی» است، دوم همیشه نوعی «برخورد یا عملیات» به کمبود یا ابژه از دست رفته است. سوم همیشه یک چیز «عامل اصلی یا ماموری» برای این از دست رفتن و کمبود وجود دارد یا پنداشته می شود. بزبان دیگر همیشه «ساختاری با سه نقش همپیوند» وجود دارد، ساختار حسرت، ساختار نامرادی و ساختار کستراسیون یا بقول دکتر موللی محرومیت از ذکر. یعنی دقیقا اینکه چه چیزی را واقعا خیال می کنیم از دست داده ایم و بدست چه عملیات و ماموری  این جداشدن و از دست رفتن ناخوداگاه ایجاد شده است، آنگاه سناریوی حسرت، نامرادی و یا بلوغ و کستراسیون بوجود می اید. طبیعتا در مراحل مختلف زندگی یکایک ما می توانیم دوباره در برخورد به پدیده و آرزوی جدیدی یا شکست جدیدی، گرفتار حالاتی چون حسرت و یا یاس شددید بشویم. موضوع درک این موضوع است که «حسرت و حرمان» نیز یک «راه حلهای اولیه و نابالغنه و انسانی» در برخورد با شکست و محرومیت از محبوب و مطلوبی هستند. یک جاگیری و نقش در ساختار رابطه ی فرد/دیگری هستند و اینکه بلوغ به معنای دست یابی به برخوردی نو و نمادین و یک جاگیری نوین سوژه و فرد در برخورد با دیگری و یا با کمبود است. اینکه فرد یا جامعه با دیدن راه حل نارس و غلط حسرت و حرمان، با دیدن دروغ و فاجعه و تکرار درون آنها و بهای فاجعه بار فردی و جمعیش، حال با قبول کمبود و تمنایش به تحول نو و به خواستش دست یابد. تا با قبول شکست و کمبود، با عبور از عزاداری و یادگرفتن از آنها، به راهی نو و بلوغی نو، تمنایی نو دست یابد،  بدون گرفتاری در یک بهشت طلایی و دروغین در اینده یا در گذشته، بدون گرفتاری در بازگشت به خویشتن دروغین یا جستجوی مقصری برای نامرادی و شکست خویش، بلکه با قبول مسئولیت فردی و جمعی و ورود به عرصه ی گفتگو و نیازمندی متقابل فرد/دیگری در هر شکل آن و ایجاد جهان نمادین فردی و جمعی یا رنسانس جمعی. زیرا رنسانس تنها از مسیر بلوغ فردی و جمعی و قبول کستراسیون بدست می اید. زیرا نوزایی فرهنگی و رنسانسی سیاسی اجتماعی، نه بازگشت به عقب و یا اسارت در یک اوتوپی و بهشت طلایی و دروغین در آینده است، بلکه ایجاد روایت و ساختاری نو در حال و بسوی اینده و بر پایه حفظ و نوسازی گذشته یا بخشهای سالم گذشته است. جاییکه نه گذشته و نه آینده زنجیری به پا یا نگاهی هیپنوتیک هستند بلکه در زمان حال و تحول کنونی جاریند و یاور او و یکایک ما هستند، به سان تجربه ی جمعی و تمنای جمعی.

 

 

سه واژه و سه حالت « حسرت یا نامرادی، حرمان یا محرومیت ، کستراسیون یا محرومیت از ذکر» به انگلیسی

 Frustration, Privation, Castration

ادبیات:

در مورد تئوری لکان در این زمینه سه کمبود و سه حالت و جدول بالا به دو منبع ذیل مراجعه کنید:

1-      Lacan. Die Objektbeziehung. Das Seminar, Buch IV. Kapitel 4 und 5.  Aus dem Französischen von Hans Gondek

 

2/ دکتر کرامت موللی. روانکاوی لکان، منطق و توپولوژی. فصل اول. ص.62

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

داریوش برادری

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.