رفتن به محتوای اصلی

زنی با کلاف ها وژورنال های  رنگارنگش . 
زنی که می خواست مدرن باشد.
28.01.2023 - 05:42

 

دلم هوای کوچه کودکیم را کرده است . با پاهائی که بسختی بار تن می کشند به کوچه سنگفرشی که حال تنها خاطره ای از آن مانده بر میگردم .میدانم دیگر هیچکدام از باشندگان مهربان آن ،آن هائی که سایه ای از مهر ،کار و تلاش بر  کوچه انداخته بودند نیستند .جملگی با هفت هزار سالگان همسفرند . 
اما چه باک که هنوز با تمام زیبائی در ذهن من حضور دارند .هر زمان که یادشان کنم دریچه ای می گشایم  پیششان می کشم وجان می دهم .
حال دلم یاد زنی کرده است که نماد کار بود .خلاقیت و نو گرائی .از کوچه بن بست بسمت کوچه اصلی می گذرم. داخل کوچه اصلی می شوم. کنار تکیه اکبریه مقابل خانه بهیه خانم می ایستم. صدای آرام بهم خوردن میله های بافتنی اورا می شنوم. هیچ چیز تغیر نکرده است .زمان ساکن، چهره ها با همان روشنی در برابرم جان می گیرند. کلاف های رنگارنگ کاموا تمام کوچه را پر کرده است.
 در طوسی رنگی که به دالانی روباز و نسبتا طولانی گشوده می شوددر انتهای بن بست کوچکی که دو در بیشتر بر آن نیست قرار دارد. در انتهای آن حیاطی مستطیلی شکل قرار گرفته است. حیاطی درست به موازات دیوار پشتی مسجد اکبریه با چند اطاق در قسمت آفتاب گیر حیاط. یکی از اطاق ها اطاق کار بهیه خانم است با بافتنی های رنگارنگ آویخته شده بر دیوار وصد ها کلاف رنگارنگ کاموا. تنها یک بار آن اطاق را دیده بودم. دنیائی رنگ وزنی غرق میان کامو های رنگارنگ درپشت پنجره که مرتب در حال بافتن بود.

زنی بلند قد با صورتی کشیده که تنها یک چشمش بینائی داشت. همسایه ها می گفتند یک چشم خود را در کودکی به خاطر آبله از دست داده بود. همیشه لبخند ملایمی برلب داشت که تلخی خاصی را در آن حس می کردی. بار اصلی گذران خانه بر دوش او بود. همه جا میله های بافتنی و کیسه کاموا ها را با خود داشت. حتی در روضه خوانی مسجد. عصر ها که تعدادی از زنان کوچه گلیمی، قالیچه ای در انتهای کوچه بن بست اکبریه پهن می کردند، بهیه خانم با آن کاموا های رنگارنگ خود پای ثابت این نشست های روزانه بود بی آن که یک دم دستش از حرکت بایستد.

برای اکثر خانواده های متمول شهر بلوز و ژاکت زمستانی می بافت با طرح های گونا گون. تعداد زیادی ژورنال خارجی داشت پر از عکس های رنگی زنان و مردان با بافتنی های زیبا بر تن. او استادی تمام عیار بود هیچ طرح و نقشه ای نبود که او نتواند ببافد. ژورنال ها گوئی از سرزمین های افسانه ای آمده بودند. مردان و زنانی زیبا با چهره های خندان که یا در اطاقی زیبا نشسته بودند یا در فضائی رویائی که برای هیچ یک از زنان محله قابل تصور نبود. این ژورنال ها اولین دروازه هائی بودند که از انتهائی این کوچه سنگفرش خفته در قرن ها به سوی خارج گشوده می شدند. مناظر، خانه ها، ماشین های بزرگ امریکائی با آن زنان بلوند مو طلائی در مقابل چشمان متعجب زنان کوچه ،زنان شهر جان می گرفت همراه با آه حسرتی عمیق. چند نفر از زنان نگاه کردن به این عکس های زنان و مردان را گناه می دانستند.از بهیه خانم می خواستند که این ژورنال ها را همراه خود نیاورد. "این ها بی عفتی می آورند چشم و گوش این دخترها و پسر ها را باز می کنند."  او می خندید :"بگذارید نگاه کنند چه عیبی دارد بگذارید چشم وگوششان بازشود.ببینند در آن طرف دنیا مردم چطور خوشبخت زندگی می کنند. خودشان را که نمی بینیم حداقل عکس هایشان را ببینم."

بهیه خانم گاهی همین طور که در حال بافتن بود می خواند. "پنجره دن ،داش گلر ،یار گوزونن یاش گلر.""سنگ ریزه بر پنجره می خورد .اشگ از چشمان یار جاری می شود...." برای او زمستان و تابستانی وجود نداشت. زمستان پای کرسی، تابستان داخل حیاط یا مقابل در کوچه می نشست و می بافت و می بافت! با زن سرایدار مسجد صحبت می کرد. او سیمای مدرن کوچه بود. گاه بلوزی زیبا برای خود می بافت. موهای خود را فر می زد و عصر گوئی که به مهمانی بزرگی دعوت شده، در نشست زنان محله حضور می یافت. همان جای همیشگی کنج دیوار تکیه داده، به پایه آجری در خانه فرخنده خانم.
" ای شلوغ اوغلان،گل بو را.کلافم دولاشب ساخلا قوی آچم .سن اوزوم بیر بلوز توخیا جاقام"
"آی پسرک شلوغ بیا کلافم را نگاه دار که در هم رفته است .نگاه دار تا بازش کنم. خودم  برایت بلوزی خواهم بافت .
"لحظاتی ناب از زندگی که "پرندگانش بمنقار می بردند." گمشده در غبار زمان. 

برای اکثر زنان اسم و رسم دار شهر بافتنی می بافت.اما هرگز به خانه ای دعوت نمی شد. تمام خوشحالی او گفتن ازبلوز یا ژاکتی بود که او بافته بود و حال بر تن زن مصطفی خان چشم ها را خیره می کرد. از پس صد ها کلاف رنگارنگ  کاموا هنوز چهره او را به خاطر می آورم. چهره زنی که کارش هویت او بود. زنی سخت کوش که می دانست غیر ازآن زندگی سخت، آن خانه محقر، غیراز آن کوچه سنگفرش با زنان زحمتکش و مهربان، اما با ذهن های بسته، دنیای دیگری هم هست. می گفت "آن جا همه را با ماشین می بافند. دلم می خواست یکی از آن ماشین های کاموا بافی داشتم. چقدر کارم راحت می شد! ما کجا آن ها کجا." او با آرزوی داشتن یک دستگاه ماشین بافندگی تا آخرین روزهای عمرش بافت . با بافتنی های زیبایش ،با دست های آفرین کارش در حد توان خود چهره شهر را تغیر داد ،نو آوری کرد. با ژرورنال های رنگارنگش نقبی به دیگر سوی جهان زد."زندگی دیگری هم هست،" گمانم با همان لبخند همیشگی چشم از جهان فرو بست. یاد او وتمامی زنان مهربان وزحمتکش کوچه های کودکیم گرامی باد. ابو الفضل محققی

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ایران گلوبال

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.