
۶۲
به بطری ها نگاهی کردم و بادیدن بطری ودکا ی استالینچایا یاد دو روز پيش افتادم ،انگار لرزیدم و موهای بدنم سیخ شد .ودکا با اسمی شبیه استالین .از یاد و خاطره ی استالین تاکنون فقط یک اسم ودکا دیده بودم. اما رنگ کنیاک ارغوانی تیره ،رنگی قوی با بطری خوش شکل بود .زن ارمنیان بعد از اینکه روی میز را پر کرد نشست روبروی من . قربا ن و ارمنیان گرم صحبت شدند و زن ارمنیان با لحن مهربانی به میز و روی آن اشاره کرد و گفت: پوژالوسته. فهمیدم که ميگه بفرما،میل کنید. ارمنیان رو به من کرد و چیزی از قربان پرسید. قربان از من پرسید که چه دوست داری بنوشی و به ودکا اشاره کرد .من گفتم نه ودکا نمی خواهم .ارمنیان در لیوان من و بعد همگی کنیاک می ریخت که همسرش سریع دستش را روی لیوان خودش گذاشت که در آن نزیزد ،زنه بلند شد و یک پارچ آب آورد ،برای خودش آب ریخت و پارچ آب را رو ی میز گذاشت. رنگ کنیاک در لیوان کریستال نور را مثل یک منشور به اطراف پخش میکرد. مثل یک جام جادوگری ویاد چراغ علاءالدین افتادم که در داستانها شنيده و خوانده بودم. ارمنیان لیوانش را بلند کرد و گفت : واش زدرووییه، قربان در ادامه گفت به سلامتی . لیوان ها و محتوای آن برای بیشتر از یکبار سرکشیدن پر شده بود ،همگی جرعهای خورديم . این یکی با ودکا فرق داشت ،آن بخار و بوی تند ودکا که لرزه بر بدنم می انداخت را نداشت. در آن واحد مثل این بود که یک تنور نانپزی در دهان و گلویم جا سازی شده باشد و سرم را روی دهنه این تنور داغ میشد. بعد از خش و بش اولیه بین قربان و ارمنیان صحبت شان جدی تر شد و در خلال صحبت شان کلمه ایران را چند بار شنیدم و یکبار هم ،پارتی توده،. زن ارمنیان هم به صحبتشان گوش می داد و رویش به سمت آنها بود . قربان رو به من کرد و گفت رفیق ارمنیان می پرسه که شما از حزب توده هستید ،تا خواستم چیزی بگویم قربان ادامه داد که به ارمنیان توضیح داده که من از حزب توده نیستم. من سرم با کنیاک گرم شده بود ودلم نمی خواست در همین جا توضیح درباره حزب توده قطع شود. در مکث کوتاهی که صحبتشان داشت به قربان گفتم : لطف کنید بگویید که حزب توده چند سال برای امامشان خوشرقصی کردند و در آخر امامشان کلکشونو کند. قربان چیزی به ارمنیان گفت و او هم به من نگاه کرد و سری تکان داد. چهره شوخ قربان جدی شد ،فهمیدم که از چیزی که من گفتم خوشحال نیست و برای تغییر بحث لیوانش را بلند کرد و گفت به سلامتی ،ارمنیان هم به راحتی گفت به سلامتی. پنجرههای اتاق کاملآ باز بود ولی گرمای کنیاک واویلا بود و یواش يواش همه چیز را قاطی میدیدم و مزه و گرمای کنیاک اذیت که نمی کرد هیچ ،خیلی هم مطبوع شده بود . یکی دوبار هم وسط حرفشان پریدم و به قربان گفتم : خواهش میکنم برای رفیق خود توضیح دهید که حکومت اسلامی چه جنایت هایی را در رابطه با مخالفان و کمونیست ها انجام میدهد. قربان جواب داد ،باشه باشه، صبر کنید. ارمنيان به نظر متعجب شده بود ساکت بود و شروع کرد به خوردن نان و کالباس . اشتهای همه باز شده بود وروی میز داشت خالی می شد . من وقت و یا بی وقت دیگر برایم اهمیتی نداشت که چه موقع برویم بیرون و چه موقع بیایم ،اما مثل صدایی از دور صدای قربان را شنیدم که گفت باید برویم چون رفیقمون فردا باید سر کار برود . و من هم مثل اینکه داستانی از زمانهای دور شنيده وخوانده ام یادم آمد که فردا الکساندر با کیف چرمی و کاغذهایش به دیدنمان می آید. از تاثیر کنیاک و مخلفات روی میز زبانم باز شده بود و موقع خداحافظی از ارمنیان و همسرش چند بار سپاس گفته و تشکر کردم . وقتی از پلهها پایین می آمدم تلاشم را کردم که تعادلم را حفظ کنم. در خیابان هوا خنک بود و به ندرت اتوموبیلی رد می شد. قربا ن گفت باید یک تاکسی بگیریم ولی من گفتم میخواهم تو هوای آزاد راه بروم .به یک خیابان عریض و خلوت رسیدیم ،تاک و توکی رهگذر در اطراف دیده میشد و یک فکر رهایم نمی کرد و آن اینکه به قربان بگویم رفیق قربان خواهش میکنم شما به دوست و رفقایتان که می پرسند بگویید که آخوندها چه جنایتها میکنند و چه هزارها جوانان آگاه را اعدام کردهاند. قربان به من گفت : -شما آرام باشید الان کمی مست هستید ،سعی کنید آرام صحبت کنید . من خودم نمی دانستم که صدایم بلند است ولی همینکه اینرا گفت ،علیرغم اینکه دست و پاهایم در هنگام راه رفتن در هوا معلق بودند بیشتر سمج شدم و بدون کنترل ، با نیرویی چند برابر فریاد زدم : مرگ بر جمهوری اسلامی ،مرگ بر خمینی،انگار می شنیدم که صدایم در خلوت شب تا دوردست میرفت ، من همین را تکرار میکردم و اصلا نمیشنیدم که قربان چه می گوید ولی دور و برم می چرخید و سعی میکرد مرا ساکت کند و من ادامه دادم ،دیگر صدایم به خس خس افتاده بود که یک ماشین پلیس کنار ما پارک کرد و دو پليس پریدند بیرون . بلند چيزی گفتند و قربان به آنها جواب داد و من هم که هنوز در عالم خودم بودم به قربان گفتم که به این پلیس ها بگو من فقط، چندبار علیه دشمن بشریت شعار دادم . پلیس ها ولکن نبودند یکی از آنها یک دست بند در دست داشت و فهمیدم که می خواهد به من دست بند بزند .قربان آنها را قانع کرد و ما را سوار ماشین پليس کردند .تو ماشین با قربان صحبت میکردند و جای صحبتی برای من نبود . تا نزدیک خانه ما را رساندند وپیاده شدیم. قربان ناراحت و عصبانی بود . هردو خسته بودیم .قربان شب به خیر گفت و رفت که بخوابد و من هم بعد از او به اتاق خودم رفتم و سریع خوابم برد.
اکثر مردم فقط قهرمانان مرده را می خواهند (2)
از سال سیاه ۶۰ تلاشم این بود که از یاسوج هر چه دورتر باشم (3)
اینها که با زورو جنگ روزگار مردم را سیاه کردهاند، نمی توانند از خنده کودکان جلوگیری کنند(4)
ازپاقدم هدیه پاریسی یک طرف مملکت در جنگ میسوخت و طرف دیگر در سیلاب(5)
بستری با برگ و خاشاک ساختم ؛ دور و برم را از نگرانی وجود مار لگد زدم 6
قدم و فکر آغاز این سفرم از پشت بام خانه میر جعفرهفده سال قبل شروع شد 7
کسی بدرستی نمیتوانست ثابت کند که از کجا شروع شد/8
کشيدن لوله های نفت با مرگ بلوطها همراه بود!/9
ستاره ها می توانند راه را نشان دهند (10)
تردید داشتم چه اسمی را انتخاب کنم(11)
چند سال بود که خودم نبودم (12)
اولین تصویری که از لباس نظامی در یاد داشتم (13)
هیچ قاعدهای در مورد آخوندها صدق نمی کرد،چون هم بی شرم و حیا بودند و هم موزی(14)
اولین روزی که در خاک اتحاد شوروی بودم از در بیرون رفتم(15)
شما بدون اجازه از مرز شوروی گذشتید و ما سوالاتی داریم که شما جواب دهید(16)
رسید :اسم غیر واقعی شما چیست؟(17)
لباسهای معلم مان رنگ و بوی گلهای بهاری را داشت(18)
تولد ما احتیاج به ثبت کردن نداشت!(19)
من فکر می کردم که حق تقدم برای رفتن به شوروی از آن اعضا و طرفداران حزب توده بود(20)
از نظر حکومت مذهبی هر کسی که با آنها نیست مجرم و گناهکار است(21)
حکو مت ایران با من و میلیون ها ایرانی هم در جنگ است(22)
مقام مسلمانی در ایران از جایگاه تمساح و افعی جنگلهای سریلانکا پایین تر رفته بود(23)
کاروانها در راه بودند تا مواد برای کارخانه جنگ ، تولید شهید و عذا و نوحه فراهم کنند(24)
سالها قبل نا خواسته در هنگام بازی های کودکانه در دسته روسها قرار داشتم(25)
مردم آن موقع بنا به خوی طبیعی خود بدون ترس تصمیم گرفته و عمل میکردند (26)
آهنگران ده از تکه های آهن و لوله های آبرسانی که از شهرها بدستشان می رسید تفنگ های سر پر(27)
یوری گاگارین سمبل انسان شوروی(29)
کانال قراقوم از آمودریا سرچشمه میگیرد(31)
این کوه های بلند مانع شنیدن روزه خوانی و زوزه کشيدن آخوند هاست(32)
آیا شیر الاغ حلال است یا حرام؟34)
سرزمین پر گهر کجا و کی به و برای کی بوده ؟(35)
فصل تابستان است و فصل عروسي هاست ،و هرشب موزیک است(36)
اولین تصویر تلویزیون شوروی اتاق خبر بود.(37)
دوبره وی چر(38)
ناامیدی رها کردن هدف و بی عملی است!(39)
پرندگان و گنجشکان روی شاخه های لخت بادام پیر نمی نشستند.(40)
سگ و الاغ زبان همدیگر را علیرغم اینکه صداهای مختلف داشتند میفهمیدند.(41)
کندن قبر در زمین نمناک راحت بود.(42)
اعدام افراد بیگناه برای رعب و وحشت و نشان دادن قدرت و ابهت حکومتها ی مرکزی یک قاعده بود.(43)
تودهایها تجربه عبور از مرزها را هم فراموش کرده بودند .(44)
خمینی، ؛رحمت الهی؛ توسط ایر فرانس به فرودگاه مهرآباد وارد شد(45)
این سالها، سالها ی آوارگی عمومی در کل خاورمیانه بود .(46)
پیامد می خوری و باده نوشی بسته به این است که کی بخورد و با کی بخورد.(47)
شجاعت خطر کردن وتلاش برای زنده ماندن امید به آینده را در من زنده نگه می داشت!(49)
این آتش به یاد آنها،قربانیان جنگ همیشه روشن است (50)
حکومت اعلیحضرت نظرکرده ،سید ملکالملوک را برای تربیت آخوند و آخوندپروری به شیراز فرستاد(52)
ژاندارمها بسیجی های اعلیحضرت بودند ولی رونق کارشون بیرون مسجد بود(53)
در دوران پیش به سوی تمدن بزرگ، ،مرغهای مصنوعی وارد بازار شد- 54
زندگی من یک داستان کوتاه بیست ودو ساله بود 55
اگر جنگ نشده بود ،انقلاب اسلامی از بین رفته بود!56
صدور دفترچه بسیج یک طرح امنیتی بود.57
سازمان چشم انداز محتمل آینده را حاکمیت فاسیشم می دید 58
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید