رفتن به محتوای اصلی

کودکان و دیو 
05.10.2022 - 14:27

کودکان و دیو 
قلعه ای بود که عمرش ازهزار گذشته بود. با دیوارهای بلند. که قرن ها سایه ترسناک خود را بر روی شهر گسترده بود. با چهل اطاق تودرتو.
 بردرهراطاق قفل رمزی وبرهرقفل رمزی نگهبانی.
  می گفتند:" هرگزهیچکس را توان گشودن رمز آن قفل های سنگین هزارساله نیست." غولی در آن قلعه ساکن است.کسی توان نزدیک شدن به قلعه را نداشت. افسانه های زیادی برای ساکنان قلعه ساخته بودند .ساکنان نامرئی که هیچ کس ورود وخروجشان به قلعه را ندیده بود.
می گفتند یاجوج و ماجوج اند. آمده از صحاری دور. بزبانی دیگرسخن می گفتند. بگونه ای دیگرلباس می پوشیدند.لباس های بلند بی یقه  با ریش های بلند توپی.نشانی شناختشان پیشانی های سوزانده شده بود.
شهردر قرقشان بود.هرمعترض را بسختی شکنجه می کردند. زندانهای داخل قلعه پر بود ازکسانی که جرئت کرده درمقابل این افراد نامرئی وغول داخل قلعه ایستاده بود.
سال ها، دهه ها بود که مردم به شنیدن صدای غول که ده ها بلند گوی بزرگ  آن راترسناک می ساختند تن داده بودند.بصدائی که همیشه تهدید بود.
می گفتند:"غولی عظیم بر قلعه حکومت می کند."هر ازگاهی سربازان قلعه بشهرهجوم می آوردند. خانه هاغارت می کردند. دختران وپسران به غنیمت می بردند.می گفتند.ازخونشان برای غول اکسیرجوانی می سازند. 
 مردم بهت زده دورخود می پیچیدند.جوان ترهائی که توان خطر داشنتد. شبانه از شهر می گریختند. غول همچنان فرمان می راند.صداشومش درهمه جهات شنیده میشد.چه بسیار جوان ها که شوریدند. به قلعه هجوم بردند .در اطاق هائی چند گشودند.اما چیزی جزاستخوان های پوسیده .جزاوراد کهنه در آن ها نیافتند.شمشیرهای سر کجی یافتند که هنوزدر انتهای غلافشان خون های خشکیده بوی خشونت می دادند.جزچند جوان کسی برنگشت.همه در اطاق ها محو شدند.
 می گفتندغول پیر شده است. اما او همچنان فریاد می کشید وتهدید می کرد. قلعه تسخیر ناپذیر بنظرمی رسید.روزی کودکانی که درپشت دیوارهای قلعه بازی می کردند .بازی کنان از دروازه نیمه گشوده ای بداخل قلعه رفتند. از مقابل چشمان حیرت زده سربازان گذشتند.کودکی که سر دسته کودکان بود بر قفل ها نظر افکند.خنده کردوبه آسانی رمز قفل گشود.قفل هر چهل اطاق را گشود.بی آن که هراسی از فریاد های غول که تمامی قلعه وشهر را می لرزند داشته باشد.کودکان بی ترسند! چرا که بی مرگند. صدای غول از آخرین اطاق بگوش می رسید. سردسته کودکان قفل ازچهلمین دربرداشت .غولی دراطاق نبود.بلند گوهای بزرگی بودند با کرمی حقیرکه در لابلای بلند گو ها می چرخید. خرناس می کشید.صدایش چون فریادی در بلند گو ها می پیچید. کودک پای بر روی کرم نهاد .کرم بی اندک مقاومتی زیر پای کودک له شد. بلند گو ها از کار افتادند .اطاق ها یکی پس از دیگری فرو ریختند .ساکنان قلعه در میان گرد وخاک حاصل از فرو ریختن اطاق ها و دیوارها در میان غبارگم شدند .انگارکه هرگز نبوده اند. ابوالفضل محققی

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

کیانوش توکلی

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.