رفتن به محتوای اصلی

آیا کرونا تاوان ندیدن زیبائی های زندگیست؟
22.07.2022 - 08:23

 

بی خبر از همراهی قدم بقدم کرونا، آسوده خاطر از سه واکسنی که زده ام بی پروا در هوای گرم تاشکند در بازار میوه میچرخم.

مردی می گوید: "مزه کنید انجیر بخارا است! توت محصول همین زنگآتاست!" ظزف های پاکیزه پلاستیکی لبالب ازانجیرهای زرد طلائی، توت های درشت سفید،هندوانه های سرخ بریده شده مرا به زمان های دور به بازارهای کاملا شرقی و افسانه ای میکشاند.

زنان روستائی با لباس های رنگارنگ و سبد هائی از میوه های خانگی دور تا دور بازار نشسته اند.تصویری زیبا که مرا به سال های کودکیم می برد. بکاروان عظیم صدها روستائی که با قاطرهای خود عصرهنگام ازروستا های طارم ،از "شیر مشه" ،"درام" راه می افتادند! با بار انجیروتوت های شیرین و درشت! با نخستین" خیارهای گل بسر" دست چین شده از "دره کاوخس" کنار قزل اوزن! مائده های زمینی .

صدای زنگوله قاطرها شیپوربیدار باشی بود که شهر کوهستانی زیبا وآرام زنجان را از خواب لطیف نوشین بیدار می ساخت.

لذت نخستین خمیازه ، آخرین غلطت زدن بر بستری که هنوز نم شبانه کوهستان را در خود داشت. برخاستن از خواب وچشم گشودن بر دو چشم زیبای مادر جهانم را غرق شادی می نمود.

 

 

تصویر

 

همه چیز در تعادل بود.

زندگی باسادگی و زیبائی تمام جریان داشت.

حال شش دهه از آن روز های بی خبری می گذرد. در میان درد وتب کرونا در فاصله ای بسیار بعید از سرزمین محبوبم از خواب بر می خیزم .آن دو چشم زیبا دیر گاهیست بسته گردیده اند.جام لطیفی که فلک ساخت وبر زمینش کوبید. به تصویری از او در بالای سرم می نگرم. تصویرزنی باچشم های وحشی زیبا که

"پلنگان برای نوشیدن رویا به کنارش می آمدند."

درخت بزرگ زرد آلو همپای بر آمدن آفتاب سرگرم پهن کردن سایه خود بر باغچه است.سایه روشنی که مرا به حیاط خانه می خواند! اما توان رفتنم نیست!

پنجره ها را می گشایم عطر ملایمی در فضای اطاق می پیچد. بیرون همه چیز در آرامش است . در گوشه ایوان نخستین شعاع آفتاب را برستون چوبی کنده کاری شده می بینم.

نور زردی که قلم جادوئی رامبرند دارد بررخسار گیلاس های درشت آویزان شده بردرخت می نهد..خوشه های عظیم ورسیده انگور که خود را برخرند آبی رنگ انتهای حیاط گسترده اند.خبر از غلیان درون تاک میدهند.

آه ای قلب همیشه عاشق! آیا کرونا؟ تاوان کفران نعمت هائی است که زندگی در اختیارمان قرارداده و قدرش نمی دانیم ؟

تاوان این همه زیبائیست که می بینیم و بسادگی از کنارشان می گذریم ؟

دیدن زیبائی این همه گوشوار سرخ که درخت بر گوش های خود آویخته و بعشوه در فضا تکانشان می هد.اما حال تو قادر به کندن وخوردنشان نیستی؟

بسختی پشت پنجره ایستاده ام . به" فروغ" این عصیان کرده بر سنت و خشونت پنهان شده در عمق جامعه می اندیشم . به زنی می اندیشم که روزی گوشواری از دو گیلاس سرخ همزاد بر گوش های خود آویخت! به ناخن هایش برگ گل کوکب چسباند.دختری با تبسمی معصومانه که یک شب باد اورا با خود برد. زنی که هوای تازه میخواست.

سخن از دستان عاشق می گفت وپلی از عطر ونورونسیم بر فراز شبها می ساخت. دست هایش را در باغچه می کاشت تا تولدی دو باره یابد.

دسته کوچکی از زنبورهای عسل دور گل ها می چرخند. به دقت نگاهشان میکنم. با چه شتاب و حرارتی دارند شهد گل ها را می مکیدند. کندوها، شانه های عسل، تلاش بی وقفه؛ فکر می کنم.زمان زیادی از حیاتشان باقی نمانده یک تابستان. اما باید این عسل را بسازند. این وظیفه آن هاست برای تذاوم حیات.

بوی عسل در مشامم می پیچد. بوئی که مرا درفضا معلق می سازد.از زمان و مکان عبور می کنم به دو دکان در دهانه بازار شیشه گر خانه تبریزمی رسم. آن جا که خیابان فردوسی پایان می گرفت در ورودی بازار دو دکان چسبیده به هم دیس های بزرگ شیر برنج را در پشت ویترین می نهادند با ظرفی پر از عسل بر کنار آن ها.

به خانه ای کوچک در انتهای سیلاب قوش خانه که من مستاجر یک اطاق آن بودم. بدرخت گیلاس کنار پنجره فکر می کنم. به دخترک صاحب خانه که آرام در حیاط می چرخید. دست هایش را به دور درخت حلقه می کرد. سرش را بر تنه آن می نهاد گوئی درخت را در آغوش گرفته است. درخت شکوفه می زد. بوی جوانی در فضا می پیچید. گونه های شرم زده دختر صاحب خانه گل انداخته از تمنا از مقابل چشمانم عبورمی کند. عطر گس شکوفه های گیلاس، طعم عسل ، گونه های سرخ دختر! خشونت صلبی اندیشه، مبارزه مسلحانه ،سنگینی سلاح بر کمر گاه و سیانوری که زندگی وزیبائی را تحقیر می کرد و پیوسته در آستانه مرکت قرار میداد! مانع از لمس حتی بک بار دست زیبای دخترک می شد.همه با آه حسرتی از دلم می گذرند .

زنبورهای عسل در فضا می چرخند و صدای وز وز و ریتمیک آرامشان حیاط را پر کرده است.

چگونه این همه زیبائی و تازه شدن با حمله یک ویروس در هم می ریزد؟ زندگی در هیاهوی آژیر آمبولانس ها و غوغای رسانه رنگ می بازد؟ زندگی وانسانی که عمرش این همه کوتاه و آسیب پذبر است! چرا این همه حرص؟ این همه خشونت ؟

بیش از پنجاه سال از آن روزها می گذرد. ازروزهائی که جرعه ای آب مستم می کرد و پاره ای نان سیرم می نمود. نوای زندگی را با کوچک ترین ترنم می شنیدم . ضرب آهنگ آن را حس می کردم. جوانی بود و سرمستی. عشق بود و اراده برای شکافتن سقف فلک و درانداختن طرحی نو.

حال آن شیدائی جای خود را به آرامشی پیرانه داده است. بندهای محکم گشته منطق زندگی بر دست ها و پاهایم مانع از آن می شود که با مشت بر دروازه سنگین تاریخ این سرزمین بکوبم. فریاد سر دهم"ای دروازه بسته شده به خشونت یک تفکرقرون وسطائی بسته شده با استبداد سرانجام ترا خواهم گشود! اگر شده به بهای جان."

نه دیگر توان چنین کوبش و جان بر کف نهادنی نیست. حال تجربه پیرانه سری که ریشه در سال ها و دهه ها دارد می گوید:" از گذشته فاصله بگیر در سایه نام سال های جوانی نمی توان زندگی کرد. نمی توان خود را زیر سایه نامی قرار داد که زمان آن سپری گردیده است.

اگر به خود ایمان داری بر نام تازه خود تکیه کن. نامی که زمانه بر تو می دهد. نامی برازنده کاری که خواهی کرد. ترا سیمای جدیدی است. سیمائی که به آن شناخته می شوی و زمان ترا به آن سیما می شناسد. نام خود را فرا گیر! سیمای تازه خود را بشناس! روی سیمای هفتاد سالگیت کار کن. تجربه خود را به کار گیر، بی آن که بر سال های رفته، خود حسرت بخوری!

به بزرگترین وظیفه ات که نقد خود در گذر زمان است عمل کن! با زمانه ات هماهنگ شو! به نسل های جدید! آن ها که بعد تو آمده اند اعتماد کن. تجربه ات را مانند درسی از تاریخ در اختیارشان بگذار، بی آن که فکر کنی تمامی حقیقت در پیش توست. جایگاه خود را با تلاشی که خواهی کرد. تعریف کن نه با جائی که می نشستی.

دلش می گیرد. هفتاد سالگیش نباید مانع از آن شود که بی هراس به حقیقت نهفته در عمق زندگی خیره گردد و چشم بر منیت های فردی بربندد و اعتراض نکند. باید به صدای رها شده نسیم، در باد و فریادی که از بطن زندگی برمی خیزدگوش فرا دهد. صدایش را با فریاد نسلی که صلای آزادی می دهد درهم آمیزد. از یاد نبرد که هر زمان آوازخوان های خود رادارد. باید که آوازشان را بشنود.

در هفتاد سالگی بر رگ های خود نظر می کنم. بر دیواره های سخت شده آن! بر خون غلیظ شده ائی که به سختی درون آن جاری است! اگر نتوانم با زندگی،با عنصر نو، با شور جوانانی که تداوم حیات ما هستند در آمیزم .هرگز قادر نخواهم بود خدمت گذار باغ آتشی باشم که ازریشه های جاودانگی حیات حراست می کنند.

می خندم "همین یک قلم گرونا را مهار کن! سر پا بیاست

این واقعی ترین ومهم ترین کاری است که امروز می توانی انجام دهی !دیدن واقعیت کرونائی که برجان نشسته وقبول مبارزه با آن که مهم ترین مبارزه امروز توست! ابوالفضل محققی

 

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ایران گلوبال

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.