31
شیشه های ماشین باز بود و والری سیگاری روشن کرد که بوی کاغذ سوخته میداد، آنجا که من نشسته بودم سمت راست چهره والری را می دیدم ،سیگارش شبیه سیگارهایی بود که سربازان روسی در جنگجهانی دوم میکشیدند و من در فیلمهای روسی دیده بودم .قبلآ اگر در اتوبوس یا ماشین سواری می نشستم و بو و دود سیگار را حس میکردم، حالت تهوع به من دست میداد ولی پنجره باز و بوی کاغذ سوخته تاثیری به حال من نداشت . رادیو روشن بود و در میان صحبت های گوینده موزیک هایی با ریتم های ملایم پخش میشد. جاده خلوت بود و تا چشم میدید مستقیم امتداد داشت و در اطراف جاده بوته های خار و درختچه های شبیه گز زمین را می پوشاند. کمی که جلوتر رفتیم ،قربان سرش را کمی به عقب بر گرداند و گفت.خوب ،آقا به شوروی خوش آمدید ،می بینید که اینجا فقط بیابان است. صحبت کردن قربان مثل صحبت در نمایشنامه های طنز بود و خود وی هم با لبخند حرف می زد . سعی داشت که مرا در صحبت با خود دعوت کند که مسافرت با رانندگی والری خسته کننده نباشد . فارسی را به روانی حرف میزد و کلمات دری شبیه مردم افغانستان که در ایران شنيده بودم به کار میبرد. جلوتر که رفتیم منظره اطراف تغییر کرد و زمینهای زراعی و چند شهرک در سمت چپ راه بو د. در اطراف جاده تا جایی که ديده میشد زمین های شخمزده یا از مزارع ذرت پوشیده بود.جاده هنوز خلوت بود تا بعد از یک ساعت راه به یک سه راهی رسیدیم و والری به سمت چپ پیچید. ترافیک سنگین تر و در دو طرف کامیون های باری و ماشین های سواری در رفت و آمد بودند. پس از کمی مسافت از سه راهی ، عرض جاده بیشتر شد و در فاصله دوری از جاده خانه های ویلایی در دو طرف گسترده بود. هیچ مغازه ای در اطراف دیده نمیشد . پس از گذشت از یک فلکه که به نظر من به اندازه میدان آزادی تهران بزرگ بود و با چمن و گل پوشیده بود به راست پیچید و در کنار یک ساختمان جند طبقه که مردم کمی در رفت و آمد بودند توقف کرد. والری ماشین را خاموش کرد و قربان گفت که برویم کمی خرید کنیم. وارد یک فروشگاه شدیم که یک یخچال بزرگ که طول زیادی داشت در قسمت چسبیده به ديوارداشت. در قسمت راست یخچال نمونه های کالباس ، سوسیس و مواد گوشتی بود ودر سمت چپ مواد لبنی، همه در بطریهای شیشه ای و بطریهای نوشیدنی که شبیه آب میوه بودند. . من هم با دقت به همه و هرچه بود نگاه میکرومودر ذهنم آنرا با فروشگاه ها و خیابان های ايران مقایسه میکردم.. در یک گوشه میوه ولی خربزه و هندوانههای درشت پر بودودر سمت دیگر چند نمونه نان در بسته های پلاستیکی ودر قفسه ای نان بدون بسته بندی چيده شده بود . بقیه فروشگاه پر بود از قوطیهای کنسرو که به اشکال هندسی و رنگها و نقش های مختلف روی هم چيده بودند و فر وشگاه شبیه یک نمایشگاه قوطیهای کنسرو شده بود. دو تا زن با لباس یک رنگ پشت یک پیشخوان بودند که مواد را وزن میکردند و به دست مراجعین میدادند. قربان که سفارش میداد، کالباس نان، یک خربزه و تعدادی بطری نوشیدنی گرفت . در آخر از یکی از فروشنده ها چیزی پرسید و فروشنده همزمان که حرف میزد با دست به بیرون به طرف راست اشاره کرد. وسایل را در ماشین گذاشتند و در سمت راست فروشگاه کافه ای بود که سه تا میز و صندلی بیرون گذاشته بود و دو تا از آنها آزاد بود . قربان اشاره کرد که بنشینیم و خود به داخل کافه رفت و با سه بطری نوشابه بیرون آمد .والری سیگارش را روشن کرد و قربا ن نوشابهها را باز کرد و جلومان گذاشت. قربان گفت اینجا شهر تجن است ،چند ساعت دیگر میرسیم عشق آباد . به بطری نوشابه دست زدم سرد بود ،قربان گفت آقا نوش کن ،این الکل نداره.
اکثر مردم فقط قهرمانان مرده را می خواهند (2)
از سال سیاه ۶۰ تلاشم این بود که از یاسوج هر چه دورتر باشم (3)
اینها که با زورو جنگ روزگار مردم را سیاه کردهاند، نمی توانند از خنده کودکان جلوگیری کنند(4)
ازپاقدم هدیه پاریسی یک طرف مملکت در جنگ میسوخت و طرف دیگر در سیلاب(5)
بستری با برگ و خاشاک ساختم ؛ دور و برم را از نگرانی وجود مار لگد زدم 6
قدم و فکر آغاز این سفرم از پشت بام خانه میر جعفرهفده سال قبل شروع شد 7
کسی بدرستی نمیتوانست ثابت کند که از کجا شروع شد/8
کشيدن لوله های نفت با مرگ بلوطها همراه بود!/9
ستاره ها می توانند راه را نشان دهند (10)
تردید داشتم چه اسمی را انتخاب کنم(11)
چند سال بود که خودم نبودم (12)
اولین تصویری که از لباس نظامی در یاد داشتم (13)
هیچ قاعدهای در مورد آخوندها صدق نمی کرد،چون هم بی شرم و حیا بودند و هم موزی(14)
اولین روزی که در خاک اتحاد شوروی بودم از در بیرون رفتم(15)
شما بدون اجازه از مرز شوروی گذشتید و ما سوالاتی داریم که شما جواب دهید(16)
رسید :اسم غیر واقعی شما چیست؟(17)
لباسهای معلم مان رنگ و بوی گلهای بهاری را داشت(18)
تولد ما احتیاج به ثبت کردن نداشت!(19)
من فکر می کردم که حق تقدم برای رفتن به شوروی از آن اعضا و طرفداران حزب توده بود(20)
از نظر حکومت مذهبی هر کسی که با آنها نیست مجرم و گناهکار است(21)
حکو مت ایران با من و میلیون ها ایرانی هم در جنگ است(22)
مقام مسلمانی در ایران از جایگاه تمساح و افعی جنگلهای سریلانکا پایین تر رفته بود(23)
کاروانها در راه بودند تا مواد برای کارخانه جنگ ، تولید شهید و عذا و نوحه فراهم کنند(24)
سالها قبل نا خواسته در هنگام بازی های کودکانه در دسته روسها قرار داشتم(25)
مردم آن موقع بنا به خوی طبیعی خود بدون ترس تصمیم گرفته و عمل میکردند (26)
آهنگران ده از تکه های آهن و لوله های آبرسانی که از شهرها بدستشان می رسید تفنگ های سر پر(27)
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید