30
مو مشکی قبلی و هیچکدام از کسانی که قبلآ دیده بودم خودشان را معرفی نکرده بودند. به نظرم می رسید که من از نظر آنها یک مجرم هستم که از مرز آنها ، از سیم خاردار عبور کرده ام. احساس گناه نمی کردم . به دیدن عمه و خاله ام نرفته بودم و کسی هم دعوت نامه ای برایم نفرستاده بود ولی به خودم حق میدادم که در چنین روزگار تیره ای که از زمین و آسمان برای ما ،مخالفان حکومت اسلامی با دیدگاههای سوسیالیستی ، غضب میبارید کشور شوروی باید جایی باشد که به آن پناه ببریم. با دیدن قربان و والری و بخصوص حالت شاد و شوخ قربان انگار اتفاق خوبی افتاده بود .مو مشکي گفت که این رفقا از عشق آباد آمدهاند و میخواهند با شما صحبت کنند و رو به افسری که یادداشت بر میداشت کرد و چیزی گفت. افسر نویسنده رو به قربان و والری کرد و چند جمله رد و بدل کردند. شکم قربان برآمده بود و پیراهن آبی رنگش برای آن چاقی بدنش تنگ بود. یک پوشه چرمی در سمت چپ خود گذاشته بود ودر سمت راست وی والری با چروکهای کم عمق در پيشانی و چروکهای ظریف تری از گونه ها به پایین و تنها کسی بود که سبیل داشت. قبلا تصور واقعی از اینکه مردم ساکن شوروی چه شکل و شمایلی دارند نداشتم و چهره و ظاهر آنهارا را از کتابهایی که خوانده بودم و یا شخصیت های فیلم های روسی که ديده بودم مجسم میکردم. با این حال از یوری گاگارین سمبل انسان شوروی عکسهای زیادی دیده بودم و وی را با آن لبخند و کلاه فضانوردی سمبل انسان شوروی تصور میکردم و هر وقت که عکس های یوری گاگارین را با لبخند و بدن ورزیده اش می دیدم بدنبال آن لبخند فروتنانه و عضلات ورزیده پهلوان تختی مثل دو اسلاید پی درپی در ذهنم زنده میشد. از نظر جسمی به هیچ کدام شباهتی نداشتم و لی برای هردو احترام ،علاقه و همبستگی عجیبی حس میکردم . با دقت بیشتری در چهره والری و موقعی که چند جمله ای صحبت کرد متوجه شدم که جای چند دندان در دو طرف فک بالایی خالی است. بعد از تمام شدن صحبت آنها قربان رو به من کرد و گفت که به این رفقا گفتم که بهتر است بقیه صحبت هایمان را در عشق آباد ادامه دهیم. حس کردم که بدنم شل و سبک شده است. حرفی در تایید یا نفی تصمیمشان نداشتم ولی در درونم خوشحال بودم . مومشکی گفت که شما به اتاق بروید غذا بخورید و آماده باشید . آنها هم بلند شدند، قربان ،والری و افسری که یادداشت بر میداشت به سمت دری که به راهرو باز میشد رفتند و مو مشکی مرا به سمت در پشتی راهنمایی کرد ،در را باز کرد و گفت تا بعد خداحافظ. وقتی وارد اتاق شدم روی میز يک کاسه غذا و آب گذاشته بودند .ظرفها همه به شکل گرد و لیوانها فلزی لعاب دار و محکم و معلوم بود که از آشپزخانه ی سربازان است و غذا برای من همیشه زیاد می آمد . یک ساعتی گذشت مو مشکی همراه قربان و والری به اتاق نزدیک شدند و با تایید و پرسش گفت آماده شدید. من منتظر بودم ،کیف سبک را برداشتم و بدنبال آنها از کنار تور واليبال گذشتیم. درجلو ساختمانی که بعد از محوطه باز بود یک ماشین که شبیه جیپ های ارتشی بود پارک شده بود. از مو مشکی خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم . والری پشت فرمان نشست و قربان در صندلی جلو و من در در قسمت عقبی پشت سر قربان.
اکثر مردم فقط قهرمانان مرده را می خواهند (2)
از سال سیاه ۶۰ تلاشم این بود که از یاسوج هر چه دورتر باشم (3)
اینها که با زورو جنگ روزگار مردم را سیاه کردهاند، نمی توانند از خنده کودکان جلوگیری کنند(4)
ازپاقدم هدیه پاریسی یک طرف مملکت در جنگ میسوخت و طرف دیگر در سیلاب(5)
بستری با برگ و خاشاک ساختم ؛ دور و برم را از نگرانی وجود مار لگد زدم 6
قدم و فکر آغاز این سفرم از پشت بام خانه میر جعفرهفده سال قبل شروع شد 7
کسی بدرستی نمیتوانست ثابت کند که از کجا شروع شد/8
کشيدن لوله های نفت با مرگ بلوطها همراه بود!/9
ستاره ها می توانند راه را نشان دهند (10)
تردید داشتم چه اسمی را انتخاب کنم(11)
چند سال بود که خودم نبودم (12)
اولین تصویری که از لباس نظامی در یاد داشتم (13)
هیچ قاعدهای در مورد آخوندها صدق نمی کرد،چون هم بی شرم و حیا بودند و هم موزی(14)
اولین روزی که در خاک اتحاد شوروی بودم از در بیرون رفتم(15)
شما بدون اجازه از مرز شوروی گذشتید و ما سوالاتی داریم که شما جواب دهید(16)
رسید :اسم غیر واقعی شما چیست؟(17)
لباسهای معلم مان رنگ و بوی گلهای بهاری را داشت(18)
تولد ما احتیاج به ثبت کردن نداشت!(19)
من فکر می کردم که حق تقدم برای رفتن به شوروی از آن اعضا و طرفداران حزب توده بود(20)
از نظر حکومت مذهبی هر کسی که با آنها نیست مجرم و گناهکار است(21)
حکو مت ایران با من و میلیون ها ایرانی هم در جنگ است(22)
مقام مسلمانی در ایران از جایگاه تمساح و افعی جنگلهای سریلانکا پایین تر رفته بود(23)
کاروانها در راه بودند تا مواد برای کارخانه جنگ ، تولید شهید و عذا و نوحه فراهم کنند(24)
سالها قبل نا خواسته در هنگام بازی های کودکانه در دسته روسها قرار داشتم(25)
مردم آن موقع بنا به خوی طبیعی خود بدون ترس تصمیم گرفته و عمل میکردند (26)
آهنگران ده از تکه های آهن و لوله های آبرسانی که از شهرها بدستشان می رسید تفنگ های سر پر(27)
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید