رفتن به محتوای اصلی

یک شاخه درخت گردو که برگهای درشت و انبوهی داشت برای سایبان
16.05.2022 - 07:16

28

 آن نگاه آخر و آن چشمان مادرم در آخرین نگاهش هوش و فکرم را اشغال کرده بود و ماه ها در یک بی قراری و نا آرامی و انتظار به سر می بردم . محبت پدرم ،خواهرم و ما دریزرگم که هر وقت‌ مرا می دید اشکش سرازیر می شد و هق هق گریه را سر می داد مرا تسکین نمی داد و رنگ درخت ،جمن و گلها در آن تابستان گرم زود تغییر کردند .همه چیز زرد و خالی بود . دل و حوصله ی بازی با بچه های همسایه را نداشتم و اغلب روزها همراه خواهرم دور و بر خانه پرسه میزدم و شبها خوابم پر بود از روياها یی که یا مادرم از دور می آمد و نمی رسید و یا در حال رفتن بود و من نمی رسیدم. کم کم طوری شده بود که انگار همه‌ دیوارهای خانه مان حفره های کوچک و بزرگی ایجاد شده بو و اشیا واسباب ها نا پدید می‌شد . گوسفند ها ،بز هاه و بز غاله ها هم یکی یکی انگار غیب می‌شدند. در آخر تابستان همان سال که چند سالی از تعطیلی اولین مدرسه گذشته بود و ساختمان مدرسه را باران ،برف و طوفان به خرابه ای تبدیل کرده بود واز کو چک و بزرگ تفنگ سرپر بر دوش اینطرف و آنطرف رودخانه جولان می دادند، دختر کدخدای ده ما از دانشسرای عشایری بر گشته بود و قرار بود که مدرسه این طرف رودخانه يعني در ده ما باز شود. چند روزی به اهالی ده خبر داده شده بود و بخصوص به آنها که کودکانی به سن مدرسه رفتن داشتند از خود خانم معلم پیام داده شد که بچه هایشان را مدرسه بفرستند. من هنوز در پریشانی نبودن مادرم بودم و هر جا خواهر بزرگم به مزرعه یا برای آب به رودخانه می‌رفت همراهش میرفتم. یک روز خیلی روشن برای این‌که آفتاب چشمانم را نزند همچنان‌که آنها را از شدت نور تنگ می‌کردم که بدرد می آمدند ،یک شاخه گردو که برگهای درشت و انبوهی داشت برای سایبان روی سرم گرفته بودم و همراه خواهرم به سمت رودخانه روان بودم. راه از کنار قبرستان می گذشت‌. نرسیده به رودخانه جمال همسایه کدخدا نشسته بود و وقتی ما به نزدیک وی رسید یم مرا صدا زد و گفت که خام معلم برایت کتاب ،دفتر و قلم آورده و گفته که بیا و آنهارا بگیر . من مردد بودم و نمی فهمیدم که جریان از چه قرار است ولی کتاب ،دفتر و قلم خانم معلم را در جلو چشم میدیدم و خواهرم یواشکی گفت برو و کتب و دفترت را بگیر. مردد بودم که با خواهرم به سمت رودخانه بروم و یا به‌خانه کدخدا که خواهرم خودش برگشت و تا نزدیکی خانه کدخدا مرا همراهی کرد. در ایوان خانه کدخدا خانم معلم روی قالی لر بافی با رنگ ونگارهای ساده ی هندسی نشسته بود . رنگ جامه و دامن های چین چین و چار قد هفت رنگش در آن روزهای گرم و خشک یک فضای بهاری ساخته بود . چند ردیف بسته های کتاب و بسته دفتر و تعدادی مدار در سمت راست او گذاشته شده بود . وقتی مرا دید آنچنان با خوشرویی و مهربانانه به من نگاه کرد که من سرم را پایین انداختم. مرا روی فرش نشاند کتاب دفتر و مدای روی آنهارا جلوی من گذاشت یک آب نیات چند دانه تمشک خشک و کشمش هم روی آ نها گذاشت و به دنبال آن گفت که فردا روز اول مدرسه است و از من قول گرفت که صبح فردای آن روز زیر سایه درخت های بادام کنار خانه شان حاضر شوم. کتاب،دفتر و مداد را با خود به خانه آوردم و فردای آنروز اولین روز مدرسه ام بود. چشمانم خسته بود ولی یادها یم سیال می گذشتند و من در فراموشی خواب غرق شدم.

سرخس، گذر از رودخانه خشک (1)

اکثر مردم فقط قهرمانان مرده را می خواهند (2)

از سال سیاه ۶۰ تلاشم این بود که از یاسوج هر چه دورتر باشم (3)

اینها که با زورو جنگ روزگار مردم را سیاه کرده‌اند، نمی توانند از خنده کودکان جلوگیری کنند(4)

ازپاقدم هدیه پاریسی یک طرف مملکت در جنگ میسوخت و طرف دیگر در سیلاب(5)

بستری با برگ و خاشاک ساختم ؛ دور و برم را از نگرانی وجود مار لگد زدم 6

قدم و فکر آغاز این سفرم از پشت بام خانه میر جعفرهفده سال قبل شروع شد 7

کسی بدرستی نمی‌توانست ثابت کند که از کجا شروع شد/8

کشيدن لوله های نفت با مرگ بلوطها همراه بود!/9

ستاره ها می توانند راه را نشان دهند (10)

تردید داشتم چه اسمی را انتخاب کنم(11)

چند سال بود که خودم نبودم (12)

اولین تصویری که از لباس نظامی در یاد داشتم (13)

هیچ قاعده‌ای در مورد آخوندها صدق نمی کرد،چون هم بی شرم و حیا بودند و هم موزی(14)

اولین روزی که در خاک اتحاد شوروی بودم از در بیرون رفتم(15)

شما بدون اجازه از مرز شوروی گذشتید و ما سوالاتی داریم که شما جواب دهید(16)

رسید :اسم غیر واقعی شما چیست؟(17)

لباسهای معلم مان رنگ و بوی گلهای بهاری را داشت(18)

تولد ما احتیاج به ثبت کردن نداشت!(19)

من فکر می کردم که حق تقدم برای رفتن به شوروی از آن اعضا و طرفداران حزب توده بود(20)

از نظر حکومت مذهبی هر کسی که با آنها نیست مجرم و گناهکار است(21)

حکو مت ایران با من و میلیون ها ایرانی هم در جنگ است(22)

مقام مسلمانی در ایران از جایگاه تمساح و افعی جنگل‌های سریلانکا پایین تر رفته بود(23)

کاروان‌ها در راه بودند تا مواد برای کارخانه جنگ ، تولید شهید و عذا و نوحه فراهم‌ کنند(24)

سالها قبل نا خواسته در هنگام بازی های کودکانه در دسته روس‌ها قرار داشتم(25)

مردم آن موقع بنا به خوی طبیعی خود بدون ترس تصمیم گرفته و عمل می‌کردند (26)

آهنگران ده از تکه های آهن و  لوله های آبرسانی که از شهرها  بدستشان می رسید تفنگ های سر پر می ساختند(27)

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

کیانوش توکلی

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.