اکثر مردم فقط قهرمانان مرده را می خواهند (2)
از سال سیاه ۶۰ تلاشم این بود که از یاسوج هر چه دورتر باشم (3)
اینها که با زورو جنگ روزگار مردم را سیاه کردهاند، نمی توانند از خنده کودکان جلوگیری کنند(4)
ازپاقدم هدیه پاریسی یک طرف مملکت در جنگ میسوخت و طرف دیگر در سیلاب(5)
بستری با برگ و خاشاک ساختم ؛ دور و برم را از نگرانی وجود مار لگد زدم 6
قدم و فکر آغاز این سفرم از پشت بام خانه میر جعفرهفده سال قبل شروع شد 7
ستاره ها می توانند راه را نشان دهند (10)
تردید داشتم چه اسمی را انتخاب کنم(11)
هیچ قاعدهای در مورد آخوندها صدق نمی کرد،چون هم بی شرم و حیا بودند و هم موزی(14)
من فکر می کردم که حق تقدم برای رفتن به شوروی از آن اعضا و طرفداران حزب توده بود(20)
21
قبل از اینکه روی صندلی بنشینم به صفح کاغذ جلو افسر نگاه کردم . تقریبا نصف صفحه با جمله های کوتاه خط به خط پر شده بود . نمایش یک صفحه خط کشی شده که با فاصله های کوتاهی از هم جدا میشد شبیه کیش میش هایی که دوران دبستان روی کاغذ می کشید یم و ادای انگلیسی نوشتن را در میآوردیم. افسره دوباره از جزئیات سفرم پرسید که کی از تهران حرکت کردم و کی به مشهد رسیدم. از مشهد با چه وسيله اي تا سرخس آمدم. از محل تولدم پرسید و جای آنرا روی نقشه بزرگی بر دیواری که ما را از راهرو جدا میکرد ، با اشاره نشان دادم. آنجا نزدیک مرز عراق است ،چطور از آنجا به فکر آمدن اینجا افتادی ،مو مشکی ترجمه کرد. گفتم که بیش از سه سال است که آنجا نرفتم، در این مدت هم در تهران و اطراف تهران زندگی کردهام و با توجه به سخت شدن شرایط زنده ماندن برای کسانی که در انقلاب ضد شاه فعال بودند و با آخوندها و حکو مت مذهبی مخالفند ،به فکر راهی برای نجات خودم اینجا آمدم. افسر ه به مو مشکی چیزی گفت و مو مشکی ترجمه کردکه شما در تهران با این مدرک شناسایی زندگی میکردید. گفتم بله .پرسید آیا کسی شما را در تهران با اين کارت شناسایی می شناسد . گفتم بله ،در این سه سال من با این اسم و فامیل زندگی کردم و هرجا رفتم و مشغول بودم با این اسم بود. پرسید با این اسم چه خطری متوجه شما بود. خوب اگر شناخته می شدم که این اسم واقعی من نیست مطمئن ام که الان اینجا نبودم و اصلا زنده نبودم. به همدیگر نگاه کردند و چند جمله با هم رد و بدل کردند . در یک آن فکر کردم که نکنه فکر کنند که من غلو میکنم که مو مشکی پرسید .شما چه کاری و جرمی کرده اید که ممکن بود شما رااز بین ببرند . گفتم که من جرمی مرتکب نشده ام ولی از نظر حکومت مذهبی هر کسی که با آنها نیست مجرم و گناهکار است و اگر با آنها مخالفت کنید به عنوان محارب با خدا قلمداد میشوید و مجازات مرگ در انتظار شماست. مو مشکی چشمهای بادمی اش را گشاد کرد و با یک تبسم ناباورانه به من نگاه کرد و بعد رو به افسر کرد و ترجمه کرد. آنها صحبتشان طول کشید و من در یک لحظه پلکهایم را روی هم گذاشتم و چهرههای خسرو ،هوشنگ ،دایی مناف ،سعید و دهها دوست و آشنا با لبخند در خاطرم رژه رفتند، نا خود آگاه آهی کشیدم ،چشمانم را باز کردم و دیدم که هر دو به من خیره شدهاند.
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید