طبق عادت اول تلویزیون را روشن کردم و به منظور آماده کردن ذهنام و ردیف کردن جمله و یا جملاتی که مناسب چنین یادداشتی باشد ضمن این که به صفحه رنگی تلویزیون خیره شده بودم در ذهنام در جستجوی کلماتی بودم که بتوانم با توسل به آنها احساس و آرزوهای نیکی را که شایسته میدانستم، بیابم. ولی متأسفانه هرچه به ذهنام بیشتر فشار آوردم کمتر واژه و یا گزارهای در مخیلهام به روز میشد. گویی مغزم قفل شده بود و چون خر چموشی پا بر زمین میکوبید و در برابر همه تلاش و کوشش من با هر آن چه که در توان داشت مقاومت میکرد و کمترین لرزش امیدوار کنندهای از خود بروز نمیداد. لعنت به این تقویم که هر وقت به آن نگاه میکنم موی سفید و کم پشت و چهرهی نچندان صاف و صیقل خوردهام را بیادم میآورد. بازهم یک سال گذشت و مرا به پایان آغازی که شصت و پنج سال و ده ماه پیش بود نزدیکتر کرد و بیادم آورد که کم کم باید چمدانی را که هنگام تولد با خود داشتهام از گنجه خاطره و زمان پائین بیاورم و غبار زمان را از آن بهزدایم که وقت تدارک رفتن است. بیانصاف چه زود گذشت. من هنوز در رویای دوران دانشجویی هستم که این زنگولهی منحوس زمان با آن رنگ سیاه و نفرت انگیزاش به من اخطار میکند که شتاب کن که وقت تنگ است و باید آرام آرام جُل و پلاستات را جمع کنی و هر آن چه را که در ذهن و خاطر تا امروز انبار کردهای برداری و به آنجایی که از آن آمدهای برگردی. راستی آنجا کجاست؟ مگر چنین جایی هم وجود دارد؟ تا آن جا که من دریافتهام و بهخاطر دارم چیزی بجز سیاهی و نبودن نبود و نیست. اصلاً چیزی نبود، که به آن برگردم. یک هم آغوشی عطشناک در یک تابستان گرم خوزستان که حاصلاش من شدم. آیا باز قرار است به همان تابستان گرم برگردم؟ فکر نمیکنم که چنین بازگشتی میسر باشد. مگر نه این بود که هنگام پا نهادنام به این گهوارهی خاکی اطرافیانام به شهادت همه حاضرین میگفتند "ماشاالله نومه خدا. خدا عمر نوح بهش دهه!" من همان لحظه اگر چه از رسم و رسوم این گردونه خاکی چیزی نمیفهمیدم و پِهن بارم نبود، ولی قند در دلام آب شده بود و لبخند زنان برای حاضرین عشوه شُتری میآمدم و به خودم تبریک میگفتم که محمود جون کجایی که بلیط تو یکی حداقل یکطرفه است و تا دلات بخواهد میتوانی در این دنیا فسق و فجور کنی و به هیچ احد و الناسی پاسخگو نباشی. غافل از این که این زایش مصیبتبار که همه آن را از سرگذراندهایم و شتری است که در هر خانهای میخوابد و از آن گریزی نیست. تنها افسوسام این است که هیچ بندهی خدایی جرأت نکرد و شهامت بهخرج نداد که همان لحظهای که مادر بیچاره بعد از تحمل ساعتها درد جانکاه با اُردنگی مرا به این دنیا پرتاب کرد و خود را از درد خلاص کرد، بگوید "که ای مردک چهل سانتی با ورود ات به این دنیا اولین جرعه را از این پیمانه که ظرفیت و حجم آن زیاد نیست، نوشیدهای. چیز زیادی باقی نمانده است. شتاب کن و هرچه دلات میخواهد در این سفر کوتاهی که در پیش رو داری لذت ببر." عصبانیت من از تقویم و گذشت روزها و سالها از همین غفلت اطرافیان شروع شد. بهرحال حالا دیگر چارهای ندارم و بنابراین تصمیم گرفتهام که پدر خودم را دربیاورم و هرچه دلام میخواهد بکنم و به هیچ روضه و نصیحتی هم گوش ندهم.
نگاهی به صفحه رنگی تلویزیون میکنم. برنامه صبح است و چند مرد و زن خوش لباس خندان و شنگول دور میزی جمع اند و برنامه اجرا میکنند که ما خلقالله را برای جشن امشب آماده کنند. روی میز انیاشته از غذا و نوشیدنی است. فکر میکنم این سوئدیها، که حالا من هم یکی از آنها هستم، البته از نوع جدیداش، شصت هفتاد سالی میشود که طعم و مزهی گرسنگی و محرومیت را نچشیدهاند. اصلاً جنس و نوع درام در این جامعه بگونهای دیگر است. بدترین مشکل و دلنگرانی اینها سرما خوردن سگ و گربهاشان است، که البته ناگفته نماند که برای جلوگیری از این که خدایی نکرده آسیبی به وسایل خانه نرسانند از همان دوران خردسالی ناخنها و پنجههای آنها را میچینند و از کار میاندازند. نمیدانم یک گربه فلکزده بدون ناخن چطوری روزگار میگذراند؟ بدتر این که بهخاطر جلوگیری از وارد شدن مهمان ناخوانده و نانخور اضافی به زندگیاشان، این حیوانات ملوس و دوستداشتنی را از همان تولهگی اخته میکنند که خدایی نکرده یک وقت فکر زنا و لواط به سرشان نزند و باعث آبرو ریزی خانواده و اهل فامیل در محله و محیطکار بشوند. حرفها و ادا و اطوار مجریان برنامه بنظرم تصنعی و بیمایه میرسد. زنی جوان که شکر خدا از زیبایی بهره کافی برده و گویا خودش هم به آن واقف است و با بهتن کردن جامهای یقه باز و چسبان و شانه کردن موهای بلند و بورش که نزدیک باسناش میرسد، سعی دارد آن را به رُخ بکشد و به ما مردمی که از آنور آبها آمدهایم و خداوند متعال که هم عادل و هم رحیم و هم بخشنده است، بفهماند که مثل او و آنها نیستیم و از جنس دیگری هستیم. گویا این خداوند عادل و رحیم هرچه گِل خوب و تازه لگد خوردهای که خوب ورز آمده بودند، داشته برای تراشیدن پیکر این مردم هزینه کرده و دمدمای غروب وقتی که کارگراناش خسته و از نفس افتاده بودند و دیگر رمقی برای کار در آنها نمانده از سر ترحم به آنها دستور میدهد، ببخشید، چون عادل و رحیم است، از آنها خواهش میکند که این یکی دوساعت باقیمانده را هر طور که دلاشان میخواهد کار کنند و از هر چه گِل نیمه خشک و پُر از کاه باقی مانده چند پیکر بتراشند و بگذارند در آفتاب خشک شوند که تا چند روز دیگر همه تولید را به بخش بسته بندی بفرستند که آنها را در کانتینرهای مخصوص قرار دهند و روانهی زمین کنند. کارگران هم که از صبح سحر کار کرده بودند و حسابی خسته بودند، هر طور دلاشان خواست کار کردند و خلاصه چند نمونه پیکر قناس تراشیدند که حاصلاش ما مردم آسیا و آفریقا بود. لعنت به من که باز سودای تلخ پا به سن گذاشتن به سرم زده و دارم حرف بیربط میزنم. "خدایا به بزرگی خودتات در این روز قبل از سال نومیلادی از سر تقصیر من بنده کم مایه و نادان بگذر. رضا به رضای خودتات. حتماً حکمتی در کار بوده. اگر ما را غیر از این که هستیم خلق میکردی، شاید بدتر از آن چه که حالا داریم به سر یکدیگر میآوریم، میکردیم. عضوی از این بنی بشر هستم و نادان و نفهم."
مجری خوش بر و بالای برنامه تلویزیون بطری شامپاینی را از روی میز برمیدارد و با یک دنیا طنازی و دلبری برای ما بینندگان خوابآلود چگونگی پراندن سر بطری شامپاین را نشان میدهد. من بیچاره که تا کنون سعادت نوشیدن شامپاین نصیبام نشده است، چهار چشمی به صفحه تلویزیون خیره شدهام. تا امروز هر وقت که دلام هوای پُز دادن کرده، سر و ته قضیه را با خریدن یک بطری شراب گازدار که قیمت آن بیشتر از هفتاد هشتاد کرون بیشتر نیست، هم آوردهام. البته راست حسینی خودم هم شک دارم که نگاهام متوجه شامپاین باز کردن خانم مجری است، یا خود او و چهره و پیکر مقبولاش که از گِل خوب و حسابی لگد خورده شده صبح زود اول وقت تراشیده شده است؟ بعد از چند لحظه نگاه کردن به برنامه تلویزیون خسته میشوم. چنگی بهدل نمیزند. بقول شوشتریها "یادگاری که از جمشید جم است سی ما مردم بدبخت ستم است." ناچار به مونس لحظههای کسل کنندهای که تلویزیون برنامه خوبی نشان نمیدهد، پناه میبرم. تله تکست که در آن میتوان آخرین اخبار روز را بهصورت نوشتاری خواند. این تله تکست بهترین منبع اطلاعات و بعضاً سرگرمی من است. در صفحه اول با حروف درشت نوشته شده است "انفجار دو بمب مهیب و مرگآور در مرکز بغداد" با دیدن تیتر خبر چُرتام پاره میشود. لعنت به خبر بد. صبح به این زودی دماغ ما را به گُه کشید. ناسلامتی داشتیم خود را برای جشن شب سال نو میلادی آماده میکردیم. در یک لحظه خشکام زد. کدام جشن؟ جشن برای چی؟ جشن بگیریم که چه بشود؟ آخر مگر میشود این سالی را که گذشت جشن گرفت؟ برای یک لحظه ضربالمثل معروف یادم آمد "سالی که نکوست از بهارش پیداست". از تبریک گفتن سال نو مسیحی منصرف شدم. بهجای آن تصمیم گرفتم خونجگر زیر را بنویسم.
لعنت به تو ای سال منحوس. برو به جهنم که هر لحظهی تو چیزی بجز نکبت و خون و کشتار و مصیبت برای مردم منطقهی ما به ارمغان نیاورد. برو به آنجا که تاریخ از یادآوری تو شرم کند. برای مردم چه داشتی؟ چطوری از تو یاد کنیم؟ با یادآوری سلاخی کردن مردم در عراق و سوریه و افغانستان؟ از این در این سال مردم در حلب یا دسته دسته توسط داعش و دیگر گروههای جلاد قتل عام شدند و یا توسط نیروهای اسد و متحدیناش بمباران شدند؟ از این یاد کنیم که چطوری دختران بیگناه یزیدی را به بردگی کشیدند و هر شب مثل گوشت نذری تن و بدن آنها را در اختیار یکی از اصحاب جهل و شقاوت که با سلاحهای آمریکایی و با هزینهی سلاطین سفاک سعودی و . . . مسلح شده بودند، قرار میدادند تا بیضه اسلام را تقویت کنند؟ بیناموس خجالت نمیکشی؟ تو هم اسم خود را سال گذاشتهای؟ مگر پارسال مثل همین شبی نبود که ما مردم نو و نوار کرده بودیم و ترقه در میکردیم و فشفشه به هوا پرتاب میکردیم و به استقبالات آمده بودیم و سالی سرشار از شادی و صلح و خوشبختی برای یک دیگر آرزو میکردیم؟ این بود جواب ما، بی کس و کار؟ به جای نشان دادن یک جو معرفت و حقشناسی، چی تحویل ما دادی؟ خودتات را بهخریت و نفهمی نزن. خر خودتی. دستات برای ما رو شده. این طوری که داری پیش میری سال آیندهات هم، که امیدوارم تو سرت بخورد، هیچ غلطی نخواهی کرد و بجز جنگ و کشتار و آوراگی برامون هدیه نخواهی آورد. برو به جهنم. بگور پدرت ریدم. برو آنجا که هرگز برنگردی. چرا اخم میکنی بیشرف؟ میخوای سیاهه ننگین و کثیفاتو برات ردیف کنم؟ پس اگر خایهاشو داری تحمل کن و گوش بده:
پفیوز یادت رفته این سال نحس چطوری با از آب گرفتن جسد مردم بدبخت از آبهای مدیترانه شروع شد؟ قُرمساق عکس اون بچهای را که در ساحل افتاده بود، دیدی؟ شرم نکردی؟ تو هم اسماتو گذاشتی سال؟ پدر سگ بیکس و کار تو یه عمر بودی که مثل سوزن جوالدوز به جونومون افتاده بود.
یادت میاد چطوری تو همون اوائل سالی که قرار بود سال صلح و بهروزی مردم باشی جوونهارو تو این کشور ما دار کشیدنو و صدای هیچکی هم بلند نشد؟
یادت نرفته که تو عراق هر روز بطور متوسط بین پنجاه تا صد نفر جونشونو از دست دادن و هیچکی هم ککاش نگزید.
بد نیست با یه تلنگر به حافظه معیوبات یاد ات بیارم که چه به روز مردم سوریه و افغانستان اومد. یادتات نرفته که؟ صدای ضجههاشونو شنیدی دیوث؟
خجالت نکشیدی؟ ساکت موندی و شاهد کارتون خوابی و گورخوابی و اعتیاد و بدبختی مردم تو اون خراب شده شدی؟ خاک بر سرت ای سال لعنتی!
ایکاش یه جو وجدان داشتی و مانع میشدی که مردک پوپو تو فلیپین بیاد سرکار که راست میره و چپ میره و میگه من یکی رو از هلیکوپتر پائین پرت کردم و دیگری و خودم گلوله تو مغزش خالی کردم و این کردم و اون کردم. و هیچکی هم عین خیالاش نیست. شنیدی که میگن احمدی نژاد همین روزها قراره بره مادروشو بغل کنه؟ شک دارم. تو آنقدر کودن بیآبرو هستی که توجهای به این چیزا نداری.
راستی میدونی که تو همین چند ماه آخر سال این بابا که اسماش دونالده اومده سرکار و قراره دیوار بکشه و همه مسلمونانرو بندازه بیرون؟ حیا کن پدر سگ. اگر من جای تو بودم از سال بودن استعفا میدادم و میرفتم زمستونا سر پل جوادیه لبو میفروختم.
راستی چطوری تونستی ساکت باشی و ببینی که تو پاریس و بروکسل و ترکیه . . . بازهم بگم. بگم بگم تا خجالت بکشی، مردمو به گلوله بستن و تو به روت نیاوردی؟
خوب یادت میاد که تو همه دنیا وقتی که تو پاریس مردمو به گلوله بستن همه تی شرت پوشیدنو پاریس و بروکسل شدن، ولی هیچکی موصل و حلب و بغداد و کابل و اوین و کهریزک نشد و حتی یه گل پلاسیده کنار دیوار سر میدون خونهاشون نگذاشت و روی یکه کاغذ توالت ناقابل ننوشت "من هم حلب، یا موصل و یا کابل و بغداد هستم." آخه بیشرف این هم انصافه؟ نکنه اگه اعتراض کنم، صدات دربیاد و بگی که "بابا این مردم گِلاشون ته مونده است و بعلاوه آخر وقت پیکر اونارو تراشیدن. حرف زیادی نزن. خوب این هم یه حرفیه دیگه." مادر فلان شده حالا ما از سر نادانی یه غلطی کردیم، توی حرومزاده هم باید مثل چماق به سر ما بکوبی و اونو تحویل خودم بدی؟
ای منحوس یادت رفته که تو این دوازده ماهی که حضور بد یمن خودتو به ما تحمیل کرده بودی، چند تا هنرمند و خواننده و بازیگر از ما گرفتی؟
ولی مردک این خط و این هم نشون، بیخودی صابون به دلات نزن که ما مردم مثل تو به استقبال ولیعهدات که قراره با یه من وعده و لاف ما رو تا چند ساعت دیگه دوباره گول بزنه، بریم. خر خودتی. نشون به این نشون که با این انگشت دراز وسط به استقبال این سال میریم. کور خوندی مردک. ما بنی بشر بیشتر از یه میلیون سالاو از سرگذروندیم. روزگارتو سیاه میکنیم. تا همه چیزو درست نکنیم، کوتاه نمییایم. بچرخ تا بچرخیم ولد زنا.
سی و یکم دسامبر ۲۰۱۶
محمود شوشتری
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
افزودن دیدگاه جدید