تاریخ بازداشت: مهرماه سال ۱۳۶۱
تاریخ آزادی: مهرماه سال ۱۳۶۷ پس از شش سال زندان
محل بازداشت: زندان های اوین، قزلحصار و گوهردشت
نام من مهرداد نشاطی ملکیانس است، من پس از آزادی از زندان به آلمان پناهنده شدم و هم اکنون در کشور آلمان در شهر فرانکفورت زندگی می کنم، در سال ۱۳۳۹ در تهران متولد شدم، بین سال های ۱۳۶۱ و ۱۳۶۷ در زندان های اوین، قزلحصار و گوهردشت زندانی سیاسی بودم، در سال ۱۳۶۷ همزمان با کشتار در زندان های ایران در زندان گوهردشت کرج بودم، این شهادت برای کمک به تحقیقاتی است که درباره کشتار زندانیان سیاسی ایران در سال ۱۳۶۷ انجام می شوند، مطالب این شهادت بر اساس آن چه می دانم و باور دارم مطابق با واقعیت است (به استثناء مواردی که مشخصا تصریح کرده ام) و بر اساس وقایع روی داده و دانسته های شخصیم نوشته شده اند، در این گواهی منبع یا منابع داده ها و مطالبی را که جزئی از دانسته هایم نیستند اما به درستی آنها اعتقاد دارم مشخص کرده ام.
زندگی و فعالیت های سیاسی پیش از بازداشت
در سال ۱۳۶۱ به همراه همسر و فرزند نوزادم در تهران زندگی می کردم و مشغول به حرفه خیاطی بودم، پسرم پانزده روزه بود زمانی که ما دستگیر شدیم، من هوادار تشکیلاتی سازمان فدائیان – اقلیت در کمیته محلات جنوب تهران، بخش تبلیغات و انتشارات فعالیت می کردم، در واقع من عضو تشکیلاتی و کادر سازمان فدائیان – اقلیت نبودم و صرفا هوادار تشکیلاتی بودم، همسر من نیز در این تشکیلات فعالیت می کرد.
دستگیری و شرایط بازداشت
در نوزدهم مهرماه ۱۳۶۱ دو قرار تشکیلاتی داشتم، رابط ها سر قرار نیامدند و هیچ کدام از ملاقات ها انجام نشدند، وقتی ملاقات دوم هم به وقوع نپیوست من فهمیدم باید مشکلی پیش آمده باشد، چند ساعت بعد فهمیدم که هر دو رابط بازداشت شده اند و پاسدارها به دنبال من هستند! آن شب به منزل خودم نرفتم و به همراه همسرم و کودک پانزده روزه ام که مریض بود به خانه مادر زنم رفتم، در حوالی ساعت دو بامداد مأمورین امنیتی به منزل مادر زنم آمدند! آنها هیچ گونه حکم بازداشتی نشان ندادند و حتی خودشان را نیز معرفی نکردند! ما بعدها فهمیدیم که مأموران دادستانی انقلاب مستقر در زندان اوین بودند! هر دوی ما را همراه با فرزندانمان بازداشت کردند و به زندان اوین بردند! مرا به قسمت مردان بازداشتگاه ٢۰٩ اوین بردند و همسرم را همراه با فرزندمان به بخش زنان منتقل کردند.
بازجوئی
آن روز صبح بعد از بازداشت مرا برای بازجوئی بردند، فردی که از من بازجوئی می کرد یکی از همان کسانی بود که برای بازداشتم آمده بودند! در حالی که چشمبند داشتم از صدایش او را شناختم! از ساعت هشت صبح تا دوازده ظهر بازجوئی و شلاق ادامه داشتند، از مطالبی که می پرسیدند فهمیدم که اطلاعات زیادی در مورد من ندارند! بر اساس اطلاعاتی که از قبل داشتم و از زندانیان سیاسی دیگر گرفته بودم سؤال ها موضوع های عادی بودند، می پرسیدند: "با چه کسی قرار داشتید؟ محل قرار کجا بود؟" و یا "با چه سازمان سیاسی مرتبط هستی؟" در واقع آنها برای دستگیری همسرم آمده بودند زیرا او در بخش زنان کمیته محلات جنوب تهران تشکیلات مسئولیت داشت و بعدا فهمیدیم که تعدادی از فعالان دختر کمیته محلات دستگیر شده بودند! در بازجوئی من چیزی نگفتم و بازجوها شروع به شلاق زدن کردند! تمام چهار ساعت بازجوئی به سؤال های مکرر و شلاق گذشت، من خودم را سعید معرفی کردم! سعید نام دوم من و نام مستعارم در تشکیلات بود.
حوالی ظهر یکی از دخترهای ما را که دستگیر کرده بودند از کمیته جنوب تهران آوردند، بازجو به من گفت: "گوش کن!" از او پرسید: "سعید را می شناسی؟" آن دختر پاسخ داد: "بله، می شناسم! او سعید است ولی سعید اسم واقعی وی نیست!" در سال ۱۳۶۰ وقتی یکی از اعضای مهم تشکیلات (سعید سلطانپور) اعدام شد ما مراسم ختم و یادبود برای وی در منزلمان گرفتیم، این دختر جوان مرا در آن مراسم دیده بود! بدین ترتیب بازجوها فهمیدند که درباره هویت و نامم به آنها دروغ گفته ام و همین طور معلوم شد که در ارتباط با تشکیلات سازمان فدائیان - اقلیت بوده ام! در پاسخ به بازجو گفتم: "من مدتی هوادار فدائیان اقلیت بودم اما الان هیچ فعالیتی در تشکیلات ندارم!" بازجو که به شدت عصبانی بود مرا مورد ضرب و شتم شدید قرار داد! باز هم شکنجه شدم و اطلاعات می خواستند اما چون نمی دانستم چه اطلاعاتی دارند حرف نمی زدم!
همان شب حول و حوش ساعت هفت تا هشت بازجوها یکی دیگر از دستگیر شدگان را آوردند که اطلاعات بیشتری در مورد من به بازجوها داده بود! به هر حال من فقط قبول کردم که هوادار اقلیت هستم، همکاری نکردن باعث شد که حکم تعزیر به من بدهند! بازجو گفت که این حکم را از یک روحانی به نام غفاری گرفته است، من شک داشتم که واقعا وی چنین مجوزی را گرفته باشد، بیشتر به نظر می رسید که آنها هر وقت دوست داشتند یا مصلحت می دیدند از تعزیر و کابل استفاده می کردند! واکنش من نسبت به شکنجه ها فریاد زدن بود و فحش دادن به بازجوها و در کل می کوشیدم تا تمرکز و نظم آنها را به هم بریزم! شکنجه ها خرد کننده بودند، یک پتو روی سرم انداخته بودند و دو شکنجه گر یکی روی سینه ام نشسته بود و دیگری روی پایم! دردی که تحمل می کردم فوق العاده وحشتناک بود! چهار روز اول مدام زیر بازجوئی بودم، آنها اطلاعات بیشتری طلب می کردند چون می خواستند افراد بیشتری از سازمان را بازداشت کنند.
روزهای اول بازداشت مهمترین ایام بازجوئی بودند زیرا اگر متهم می برید آن وقت دیگر اعضاء مرتبط با او نیز بازداشت می شدند اما اگر زندانی مقاومت می کرد تشکیلات متوجه بازداشتش می شد و بدین ترتیب کلیه برنامه ها و عملیات را تغییر می داد! من و همسرم در یک هسته تشکیلاتی بودیم و مسئول ما یک نفر بود، بنا بر این ما اطلاعات زیادی نداشتیم تا در اختیار آنها قرار دهیم، در کل یک ماه در بازداشتگاه ٢۰٩ تحت بازجوئی بودم، در این مدت هیچ خبری هم از خانواده ام نداشتم فقط در یکی از بازجوئی ها که با کابل مرا می زدند بچه ام را آوردند و گفتند: "به خاطر نجات بچه ات حرف بزن!" من نپذیرفتم، دوباره مرا زدند! بعد بازجو گفت: "بیا حداقل بچه ات را ببوس!" من بلند شدم و چشمبندم را زدم بالا تا بچه ام را ببوسم، ناگهان بازجو با لگد به پهلومی زد و با فریاد گفت: "فقط بچه را ببوس، نگاه نکن بهش!" دوباره چشمبند مرا زدند و من بچه ام را بوسیدم، من دیگر او را ندیدم و کلا تا سه ماه از زن و بچه ام کاملا بی خبر بودم، پسرم تا سه ماه پیش همسرم در زندان بود سپس وی را به خانواده ام تحویل دادند.
به مرور پس از روزهای اول بازجوئی سؤال های آنها که مربوط به اطلاعات تشکیلاتی اعم از نوع رابطه با دیگر اعضاء سازمان، یا اطلاعات مربوط به آنها و محل قرارها بودند به سؤال هائی درباره عقاید سیاسی من تغییر جهت یافتند و در مورد نظرم درباره دیگر گروه ها، مارکسیسم، مبارزه مسلحانه و این قبیل چیزها پرسیده می شد، من سعی می کردم به گونه ای جواب بدهم که دچار مشکل نشوم، مثلا وقتی بازجو می پرسید که آیا تو مارکسیست هستی؟ می گفتم نه، ولی او فشار می آورد که دروغ می گوئی، باید بگوئی هستی! نهایتا زیر فشار شکنجه و برخوردهای فیزیکی مجبور شدم بنویسم که مارکسیست هستم! بعد از یک ماه که به مرور فشار بازجوئی ها کمتر شده بود مرا به اتاق شماره دو بند دو بخش عمومی اوین بردند، ده روز بعد در روز جمعه بازجوئی که اسمش مهدی بود آمد و دوباره مرا به بند ٢۰٩ برد! این اتفاق برایم عجیب بود چون معمولا در روز جمعه که تعطیل بود بازجوئی نمی کردند!
وقتی رسیدیم به ٢۰٩ بازجو شروع کرد به زدن با مشت و لگد و سپس مجبورم کرد تا از پله ها پائین بروم و وارد اتاق بازجوئی شوم! نمی دانستم موضوع چیست و چه اتفاقی افتاده است؟ وضعیت به شدت غیر عادی بود! او داد می زد و می گفت: "حالا ما همه چیز رو میدونیم، تو هیچ اطلاعاتی به ما ندادی!" وقتی از پله ها پائین می رفتم صدای همسرم را شنیدم! هر دوی ما چشمبند داشتیم، فهمیدم که ما در یک راهرو هستیم، برای مدت کوتاهی توانستیم باهم حرف بزنیم، همسرم به من گفت چه کسانی در بند زنان هستند که دستگیر شده اند و من هم پرسیدم که آیا مسئولمان را دستگیر کرده اند یا نه؟ گفت: "نمی دانم!" و فقط فرصت شد که بگویم من به چیزی اعتراف نکرده ام، پس از مدت زمان کوتاهی از او جدا شدم، وقتی وارد اتاق بازجوئی شدم با کابل نزدند فقط کتک زدند و هل دادند بر روی زمین! پرسیدند که آیا تو مسئول داشته ای؟ اسم وی چیست؟ چرا تو حرفی در مورد وی نزده بودی؟ بازجو فشار آورد که باید بنویسی که بخشی از یک هسته تشکیلاتی بوده ای و در حمایت از سازمان فعالیت های تشکیلاتی داشتی!
او می خواست مرا وادار کند بپذیرم که عضو تشکیلات بوده ام نه هوادار ساده! اما من باز هم قبول نکردم، در نهایت در برگه اعترافات نوشتم که من فعالیت تشکیلاتی داشتم ولی فقط هوادار بودم، باز به من فشار آوردند که تو فقط هوادار نیستی و عضو تشکیلات هستی و باید اعتراف کنی و رابطه هایت را بگوئی! اما با همه فشارها به چیزی اعتراف نکردم! تا حدودی فهمیده بودم که چه اطلاعاتی از ما دارند و اطلاعات بیشتری نمی دادم، از اعضای تشکیلات فدائیان - اقلیت کسی را سراغ ندارم که کاندیدای عضویت در سازمان بوده باشد و تا زمان دستگیری در تشکیلات فعال بوده باشد و بعد از دستگیری اعدام نشده باشد! حتی کسانی که تواب شده و همکاری کردند هم اعدام شدند! کسانی که در سال های ۱۳۶۱ و ۱۳۶٢ تا زمستان ۱۳۶٤ در دوره لاجوردی در شناسائی و تهیه چارت تشکیلاتی سازمان فدائیان - اقلیت به بازجوها کمک کردند همه اعدام شدند! می دانستم که اگر اطلاعاتم را هم بدهم مانع از اعدامم نمی شود بنا بر این بهتر است که ساکت بمانم و زبان باز نکنم! همسرم را یک بار در سال ۱۳۶٣ از زندان قزلحصار باز به زندان اوین منتقل کردند که با بازجوئی و تحت فشار قرار دادن مجدد، چارت کشی و سازماندهی تشکیلات ما را بهتر بشناسند و اطلاعاتشان را کامل کنند!
محاکمه و حکم
یک سال پس از دستگیری در مهرماه سال ۱۳۶٢ مرا به دادگاه بردند، رئیس دادگاه آخوند بود که نمی شناختمش و کل دادگاه ده دقیقه طول کشید! زمان دادگاه به من اطلاع داده نشده بود، وکیل نداشتم و نمی دانستم اتهامم چیست؟ پرونده ام را هم ندیده بودم، در دادگاه دو نفر بودند، یک روحانی و یک فرد مکلا، هیچکدام را نمی شناختم، پرونده ام که توسط بازجو تنظیم شده بود در مقابل قاضی قرار داشت، تا جائی که حافظه ام یاری می کند قاضی پرسید: "تو فقط هوادار هستی؟" گفتم: "بله" هوادار کسانی بودند که در هسته های اصلی تشکیلات نبودند، بعد پرسید: "در پرونده ات نوشته شده که مارکسیست هستی؟" گفتم: "نه، در بازجوئی ها مجبورم کردند بگویم مارکسیست هستم اما مارکسیست نیستم!" بعد پرسید: "آخر نام خانوادگی تو ملکیانس است، آیا مسلمان هستی؟" گفتم: "ارمنی هستم." گفت: "چطور با دختر مسلمان ازدواج کردی؟" گفتم: "خیلی ساده، یک آخوند ما را به عقد هم درآورد و سؤال هم نکرد که مسلمانی یا نه؟" رئیس دادگاه باز گفت: "تو مسلمان نیستی و با دختر مسلمان ازدواج کرده ای، پس فرزندت هم حرام زاده است و باید از همسرت طلاق بگیری!" من گفتم: "همسرم را طلاق نمی دهم و به شما نگفتم که مسیحی هستم!" و موضوع به همین جا ختم شد.
بعد از دادگاه متوجه شدم که همسرم هم همان جا بوده و همان زمان دادگاهی شده بود! بعد از یک هفته صدایم کردند و کاغذی را دادند برای امضا، چشمبندم را زدم بالا و بدون این که بفهمم چه چیزی نوشته اند امضا کردم! پرسیدم: "این چیست؟" گفتند: "حکم توست." پنج سال حبس برایم در نظر گرفته بودند! یک سال هم که بدون دادگاه در زندان بودم، یعنی در مجموع شد شش سال! حکم تعیین شده برای همسرم هم به همین شکل بود! در پائیز سال ۱۳۶٢ مرا به همراه تعدادی دیگر از زندانیان از جمله همسرم از زندان اوین به زندان قزلحصار منتقل کردند که تا پائیز سال ۱۳۶۵ آنجا بودم، همسرم در سال ۱۳۶۵ بعد از این که قبول کرد مصاحبه تلویزیونی بکند آزاد شد! زندان قزلحصار از سه واحد بزرگ تشکیل شده بود که با دیوارهای بلند از هم جدا می شدند و در هر واحد چهار بند بزرگ شامل بیست و چهار سلول و چهار بند کوچک که به عنوان فرعی ها معروف بودند قرار گرفته بودند.
در بین سال های ۱۳۶٢ تا ۱۳۶٤ ما در بند یک واحد یک بیش از هفتصد نفر بودیم که حتی جای خواب نداشتیم و از لحاظ بهداشتی در شرایط غیر انسانی بودیم و علاوه بر آن شرایط فشار و ضرب و شتم نگبهانان زندان به همراه تواب ها در این دوران زندگی را برای زندانی بسیار سخت و طاقت فرسا کرده بود! دوره قزلحصار بدترین دوران زندانم بود چون فشار خیلی زیادی روی ما بود، در این دوران حاضر بودم هر روز در اوین بازجوئی شوم اما در قزلحصار نباشم! اگر دوره فشارها بر زندانیان در آن دوره در زندان قزلحصار شش ماه بیشتر طول می کشید نود درصد بچه های زندان یا به خودکشی دست می زدند یا دیوانه می شدند! در این دوران حاج داود رحمانی رئیس زندان قزلحصار بود و به هر شکل که دوست داشت فرمانروائی می کرد! (تابستان ۱۳۶۰ تا تیرماه ۱۳۶۳) در قزلحصار با اعضای دیگر گروه ها و توابین در یک بند (بند یک در واحد سه) بودیم.
یک روز بعد از برکناری حاج داود از ریاست زندان قزلحصار دادیار زندان، ناصریان صدایم کرد و گفت: "همسرت در حال آزادی است، تو هم بیا مصاحبه کن و بگو فعالیت سیاسی نمی کنی و تشکیلاتت را تقبیح کن تا آزاد شوی!" که من گفتم: "مصاحبه نمی کنم!" در راهرو در حال بازگشت به ناصریان گفتم: "اگر بنا بر آزادی پس از مصاحبه است پس چرا توابین را آزاد نمی کنید؟" من به دلیل این که حاضر به مصاحبه نشدم در زندان باقی ماندم! همسرم در سال ۱۳۶۵ آزاد شد، در سال ۱۳۶۵ مسئولان زندان اصرار زیادی داشتند که زندانی ها مصاحبه تلویزیونی و یا ویدئویی کنند و آزاد شوند! برنامه آنها این بود که زندانی سیاسی نداشته باشند، بعد از این که نا امید شدند زندانیان را وادار به مصاحبه کنند شیوه جدیدی مطرح کردند، به این صورت که زندانیان در گروه های پنج نفره وارد اتاقی می شدند و فقط یک نفر مصاحبه می کرد و دیگران لازم نبود چیزی بگویند و فقط از آنها هم فیلم گرفته می شد!
این برنامه توسط رئیس زندان به نام میثم سازماندهی شده بود، علیرغم این که این مسأله یک امتیاز دادن بود اما باز برای ما سخت بود و آنها می دانستند و می خواستند که بدین ترتیب شخصیت زندانیان را بشکنند! بنا بر این من نمی توانستم بپذیرم که مصاحبه کنم و شرکت در این شو تلویزیونی برایم امکان پذیر نبود!
زندان گوهردشت
در آبان ماه سال ۱۳۶۵ به زندان گوهردشت منتقل شدم، در زندان گوهردشت مرا بردند به بند چهارده که بعدا به بند هشت تغییر نام داد، تمام همبندانم در قزلحصار همزمان به گوهردشت انتقال داده شدند، همه زندانیان سیاسی را از قزلحصار جا به جا کردند، در آن موقع ما با مجاهدین در بند مخلوط بودیم، حدود صد و پنجاه نفر در بند بودند، در سلول ها باز بودند، اینجا هیچ زندانی توابی در بند ما نبود، توابان در بندهای جداگانه ای بودند به نام های بند جهاد و کارگری که در ساختمان دیگری قرار داشتند، هیچ ارتباط و تماسی بین ما نبود، بندهای زندان گوهردشت به تدریج از زندانیانی پر می شدند که از زندان های اوین و یا قزلحصار به آنجا منتقل می شدند، همه آنها محکومانی بودند که برای مدت زمان طولانی در حبس بودند، زندانیانی را که جدیدا (بعد از سال ۱۳۶۳) دستگیر شده بودند به اوین می بردند و آنها را پیش ما نمی آوردند، در یک دوره سیاست حاکم بر زندان ها تغییر کرد، مثلا یک سری حقوقی که در زمان ریاست میثم در زندان قزلحصار داشتیم در زندان گوهردشت نداشتیم! چیزهائی مثل اجازه ورزش جمعی یا مسائل غذا و بهداشت.
سلول های انفرادی را به سه و یا چهار نفر اختصاص داده بودند، توالت در سلول بود و با حضور چند زندانی مشکل ایجاد می شد! برای خوابیدن مجبور بودیم یک یا دو نفر در راهروی بند بخوابند! اما در گوهردشت برای اولین بار اجازه دادند که مسئول بند را خودمان انتخاب کنیم که در ارتباط با زندانبانان خواست ها و مشکلات زندانیان را مطرح کند، ما در این دوره به طور مستمر در زمینه ملاقات ها و همچنین نرمش دسته جمعی در حیاط زندان با نگهبان ها مشکل داشتیم! مهمترین مسأله برای ما ورزش دسته جمعی بود، من برای دو ماه از طرف زندانیان مسئول بند شده بودم و در این دوران به خاطر به دست آوردن حقوق اولیه زندانیان با مسئولان زندان و زندانبانان درگیر بودم، تنش ها و درگیری هائی بین نگهبانان و زندانیان بر سر ملاقات وجود داشتند، تا جائی که به خاطر دارم خواسته بودند به جای ملاقات کابینی از پشت شیشه، دیدار حضوری با خانواده خود داشته باشند.
زندانیان وابسته به سازمان مجاهدین خلق را از بند ما بردند، زندانبانان می گفتند که این تفکیک به خاطر این است که زندانیان مذهبی و غیر مسلمان را از یکدیگر جدا کنند ولی این تفکیک به صورت صد در صد صورت نگرفت و همیشه تعدادی از زندانیان سیاسی چپ در بندهائی که مجاهدین بودند باقی ماندند و همین طور تعدادی از زندانیان مجاهد در بند زندانیان غیر مسلمان!
وقایع سال ۱۳۶۷
من در زمان اعدام ها در زندان گوهردشت بودم، در بهار سال ۱۳۶۷ متوجه تغییراتی در جامعه و اخبار در روزنامه ها و دیگر رسانه ها شدیم، برخی گزارش ها در روزنامه هائی که به دستمان می رسیدند درج می شدند و مردم شروع کرده بودند به اعتراض و در مورد جنگ در تلویزیون صحبت می کردند، در دوره ای که در زندان گوهردشت بودم شاهد رفت و آمد مسئولان زندان و یا کسانی با لباس روحانی بودم که می گفتند برای رسیدگی به وضعیت زندانیان آمده اند! من هرگز دیداری با آنها نداشتم و در مورد آزادی و یا عفو با من صحبتی نشد، در زندان از طریق رادیو که از بلندگوی بند پخش می شد در اوایل تابستان (مردادماه) فهمیدیم که جنگ تمام شده است، دقیقا یادم نمی آید چه زمانی ملاقات ها قطع شدند، در آخرین ملاقات متوجه شدیم که تغییراتی در راهند، در آخرین ملاقاتی که داشتیم ردیفی از پاسدارها پشت سرمان ایستادند و به بچه ها برای ملاقات والدینشان اجازه ورود به زندان نمی دادند، ملاقات ها هم در اتاقک های شیشه ای بودند.
معمولا در ماه های قبل اجازه می دادند تا بچه را بیاورند به طرفی که زندانیان در پشت شیشه بودند اما وقتی من تقاضا کردم که پسرم را ببینم آنها نپذیرفتند! همان شب پس از بازگشت از ملاقات، پاسدارها آمدند به بند و وسائلی مثل تلویزیون، روزنامه و هر امکانات دیگری که بود را بردند! ما نمی دانستیم چه اتفاقی در حال رخ دادن است؟ من در آن زمان مسئول بند نبودم، یکی از زندانیان مجاهد مسئول بود، ما نمی دانستیم که چرا زندانبانان این گونه عمل می کنند؟ ارتباطمان با بیرون کاملا قطع شده بود! هواخوری هم قطع شد! زندانی های افغانی که غذا را می آوردند به طور غیر عادی حتی یک کلمه هم حرف نمی زدند! زندانی های افغانی از مجرمان عادی بودند، قبلا آنها تنها بودند و غذا را به بندها می آوردند ولی در این ایام پاسداران آنها را همراهی می کردند! هیچ خبری هم نداشتیم، تنها وسیله ارتباطیمان شنیدن اخبار از بلندگوی رادیوئی بود که به سختی شنیده می شد و نزدیک در بند قرار داشت، همچنین با استفاده از مورس با دیگر بندها تماس می گرفتیم و یا شب ها حرف هایمان را روی یک تکه کاغذ می نوشتیم و به وسیله نخ و سنجاق به طبقه دیگر می فرستادیم و متقابلا جوابش را می گرفتیم.
در این ارتباط ها در واقع تبادل اخبار و تصمیم گیری های خودمان را به هم اطلاع می دادیم، در این روزها افراد بیمار را نیز به بهداری بند نمی بردند! بهداری محلی بود که زندانیانی از بندهای مختلف می آمدند و امکان رد و بدل کردن اخبار فراهم بود، به همین دلیل ما هیچ خبری از بند مجاهدین نداشتیم و نمی توانستیم با زندانیان مجاهدین خلق که در بندهای فرعی بودند ارتباط برقرار کنیم، در آغاز شهریورماه اولین گروه را که از بند ما بردند زندانیانی بودند که دو اتهامه بودند و همزمان اتهام وابستگی به مجاهدین خلق و سازمان فدائیان خلق را داشتند! از طریق مورس باخبر شدیم که از کل زندان تعدادی از زندانیان را برده اند و فقط یک نفر از آنها برگشته است! پنجم شهریورماه از بند ما چهار نفر از زندانی های دو اتهامه و کسانی را که توسط دادستانی کرج دستگیر و محاکمه شده بودند خارج کردند، یکی از دو اتهامی ها را بعد از چند ساعت به بند بازگرداندند و وقتی پرسیدیم که جریان چه بود؟ گفت: "یک سری سؤال کرده اند مثل اتهامت چیست؟ آیا اتهام را قبول داری یا نه؟ آیا حاضر به اعتراف در تلویزیون هستی؟" و گفته اند که برای تفکیک زندانیان آمده اند!
قابل ذکر است که این سؤال ها در طول دوران زندان بارها از ما پرسیده شده بودند و برای ما غیر عادی نبود! سه نفر از این چهار زندانی دیگر به بند بازنگشتند و ما نفهمیدیم چرا و مسأله چیست؟ ما همچنان نگران زندانی هائی بودیم که به بند بازنگشته بودند تا صبح دو روز بعد، هفتم شهریور ۱۳۶۷ که از راهروهای طبقه بالا، بند هفت سر و صداهائی شنیدیم، سکوت کردیم که ببینیم جریان چیست؟ بعد از یک ساعت و نیم هیاهو قطع شد و هیچ صدائی دیگر از طبقه بالا شنیده نشد، ما تلاش کردیم ارتباط بگیریم ولی هیچکس جواب نمی داد، فهمیدیم که آنجا تخلیه شده است! حدود ظهر آمدند سراغ بند ما، چشمبندهای زیادی آورده بودند و به همه چشمبند زدند، ما چپی ها را به راهرو بیرون بند بردند، همه را رو به دیوار کردند و تک تک به داخل اتاقی که در نزدیکی بود بردند، در اتاق صدائی شنیدم که مرا خطاب می کرد، صدای داود لشکری بود که مشخصاتم را پرسید و این که گروهت را قبول داری یا نه؟ نماز می خوانی یا نه؟ و بعد از پایان کار دوباره مرا از اتاق برگرداندند به راهرو!
بعد از ساعتی ما را به صف کردند و با چشمبند به سمت بهداری و سالن ملاقات بردند، در مسیر صدای فریاد زندانی های دیگر را می شنیدم که معلوم بود مورد ضرب و شتم قرار گرفته اند! ما را به سمت آخرین بند ساختمان هدایت کردند و با شلاق و کابل به ما حمله کردند! بعد از این که حسابی همه ما را مورد ضرب و شتم قرار دادند ما را در دو سلول بزرگ که در میانه سالن قرار داشت قرار دادند، این بند قبلا به زندانیان مجاهد خلق تعلق داشت، بعد از ورود به سلول ها و برداشتن چشمبندها با دیگر زندانیان به تبادل خبر و همفکری پرداختیم تا بفهمیم که چه خبر است؟ تا آن زمان سابقه نداشت که بخواهند این گونه و به این شدت ما را تنبیه کنند و مورد حمله قرار بدهند! در داخل جمع زندانیان وابسته به سازمان فدائیان اقلیت تحلیل غالب این بود که جمهوری اسلامی در جنگ شکست خورده است، در این شرایط تنها اتفاقی که ممکن بود برای ما پیش بیاید سرکوب شدید ما در زندان بود تا از موضع خود پائین بیائیم و بازگشت دوران حاج داود رحمانی را محتمل می دانستیم!
برخی از زندانیان قدیمی که در دوران شاه نیز در زندان بودند به یاد می آوردند که سال ۱۳۵٤ در زمان شاه هم یک چنین اتفاقی افتاده بود و فرار برخی از زندانی ها باعث سرکوب شدید، دادگاهی شدن دوباره، انتقال به سلول انفرادی و حتی اعدام عده ای شد! آنها فکر می کردند نتیجه جنگ شاید باعث تکرار آن حادثه و سرکوب شود! حدود یک ساعت و نیم در آن سلول ها بودیم تا این که صداهائی از بیرون شنیدیم، صدای فریاد یک زندانی و ضربه هائی بود که زده می شدند! نمی دانستیم برای چیست و صدای دیگری می پرسید: "می خوانی یا نه؟" و ضربه ها ادامه می یافتند! بعد از قطع صداها تنها چیزی که به ذهنمان رسید این بود که فکر کردیم در حال شلاق زدن مجاهدینی هستند که در زندان مارکسیست شده اند و حتی نماز هم نمی خواندند، فکر کردیم برای نماز نخواندن آنها را شکنجه می کنند و می زنند، در همین افکار بودیم که متوجه شدیم در پائین دیوارهای بند نوشته اند که این تعداد از بچه ها را اعدام کردند و این تعداد را برای شکنجه بردند! نوشته بودند که امروز مثلا سی نفر را بردند! می توان گفت که افراد زیادی در این سلول بودند و برای ما معلوم نبود که این نوشته ها مربوط به چه زمانی هستند و برخی از نوشته ها برای ما مفهوم نبود از این رو این نوشته ها چیزی به ما منتقل نمی کردند و در مجموع از چیزی خبر نداشتیم!
ناگهان در باز شد و ناصریان که در آن زمان یکی از رؤسای زندان گوهردشت بود آمد داخل و عده ای را جدا کرد! مرا هم همراه بقیه با چشمبند بردند بیرون و از آنجا به سمت راهرو بهداری و محل ملاقات و سپس به طبقه پائین زندان! سر و صداهائی می شنیدیم اما مفهوم نبودند، بعد کنار یک در ما را به صف کردند، فکر می کنم شش و یا هفت نفر بودیم، در باز شد و اولین نفر را که جهانبخش سرخوش از سازمان فدائیان اقلیت بود به داخل اتاق بردند، پاسدارهائی که آنجا بودند برایمان آشنا نبودند، از زندانبانان داخل زندان که می شناختیم نبودند، زمانی که جهانبخش محاکمه می شد پاسداری از اتاق آمد بیرون و به من گفت: "کسی را که رفت داخل می شناسی؟" من جواب دادم: "نه!" چون چشمبند داشتم، پاسدار گفت: "خیلی دل و جرأت داره!" و باز رفت داخل اتاق، صدای جهان را از اتاق می شنیدم که در حال اعتراض به شرایط و بگومگو بود! باز پاسدار آمد بیرون و همان حرف ها و سؤال ها تکرار شد: "این خیلی مرده! خیلی دل و جرأت داره!" بعد از دقایقی جهانبخش سرخوش را از اتاق بیرون آورند و بردند به سمت دیگر راهرو.
بعد مرا بردند داخل اتاق، چشمبندم را زدم بالا و دیدم که آخوندی با عمامه پشت میز نشسته به همراه یک نفر دیگر که بعدا فهمیدم اولی نیری و دیگری اشراقی بود، یک نفر دیگر هم بود که او را نمی شناختم و پرونده های زیادی روی میز و در اتاق بودند، همان موقع ناصریان نیز به داخل آمد، ناصریان مرا می شناخت چون موقعی که مسئول بند بودم درگیری های زیادی با او داشتم! وی گفت: "حاج آقا این از اون سرموضعی های بند هست و ملی کش است و همیشه در حال درگیری و سازماندهی است!" من گفتم: "حاج آقا دروغ میگه، من ملی کش نیستم!" حکم من هنوز تمام نشده بود، ناصریان ساکت شد، نیری پرونده ام را باز کرد و گفت: "اتهام؟" در جوابش گفتم: "اقلیتی هستم." پرسید: "آیا آن را قبول داری یا نه؟" که من جواب دادم: "اقلیت نمی دانم که در حال حاضر چیست و چه می گوید! من شش سال است که در زندان هستم." گفت: "مسلمانی؟" جواب ندادم! پرونده را خواند، گفت: "شما ارمنی هستی؟" گفتم: "پدرم ارمنی است اما مادرم مسلمان است و من بیشتر در خانواده مادری رشد کرده ام!"
می دانستم بهترین پاسخ به این سؤال ها دادن جواب های مبهم است! گفت: "پس چون در خانواده مسلمان بودی و بزرگ شدی مسلمان هستی!" در همین زمان اشراقی گفت: "آیا متاهل هستی؟ بچه هم داری؟" گفتم: "بله، متأهل هستم و یک بچه دارم!" باز اشراقی گفت: "پس تو مسلمانی و باید نماز بخوانی!" که من گفتم: "نمی خوانم!" گفت: "باید بخوانی! ما در حال تفکیک زندانی ها هستیم!" و با تأکید گفت: "شما نماز می خوانی!" و رو کرد به ناصریان و گفت: "ببریدش بیرون." ناصریان کاغذی گذاشت روبرویم و گفت: "امضا کن." من خواستم کاغذ را بخوانم ولی اجازه نداد و گفت: "امضا کن!" بدون این که بدانم در کاغذ چیست روی آن امضا کردم و مرا بیرون بردند! بعد از خروج در جهت دیگری که جهان را بردند ایستاده بودم که اشراقی آمد بیرون و نیری گفت: "حاج آقا کجا میری؟" اشراقی گفت: "بریم اینها رو بزنیم و برگردیم!" اصلا تصور نمی کردم منظورش از زدن اعدام باشد! فکر می کردم منظورش شلاق و کابل و شکنجه است!
چند نفر از زندانیان در آنجا به صف بودند، دست هایمان را روی شانه یکدیگر گذاشتیم و به طبقه بالا برگشتیم، نفر جلویی را شناختم، جليل شهبازی بود، به سختی راه می رفت، او را صدا کردم، جواب نداد! شاید مرا نشناخت، او فردای ان روز با بریدن شکمش توسط شیشه خودکشی کرد! این فرد از چهار نفر زندانیانی بود که در سال ۱۳۵۸ بازداشت شده و به دو سال زندان محکوم شده بودند! مجددا در سال ۱۳۶۰ به همان اتهام به پنج سال دیگر محکوم شده بودند! شنیده بودم که نیری با وی مشکل شخصی داشت! از آن جمع دستگیر شده در سال ۱۳۵۸ اکثرا آزاد شده بودند و جلیل و یک نفر دیگر باقی مانده بودند، بعدها از همسلولی هایش شنیدم که نیری به جلیل گفته بود: "با تو کاری می کنم که روی زانو راه بروی و نماز بخوانی!" در حالی که عده ای منتظر بودند به سلول هایشان برده شوند مرا به سلولی خالی که در میانه راهرو بود بردند، وقتی چشمبندم را برداشتم متوجه شدم که تک و تنها در سلول هستم و متحیر مانده بودم که چرا؟
از این فرصت استفاده کرده و با بچه های اتاق کناری که از همبندی های خودم بودند با مورس ارتباط برقرار کردم و جریان دادگاه رفتنم را گفتم، تا آن زمان من هیچ اطلاعی از این که رفقایم را اعدام کرده اند نداشتم و فقط ماجرائی را که بر من گذشته بود برایشان با مورس منتقل کردم، آنها هم هیچ خبری در مورد اعدام ها نداشتند و در کل اطلاعات بیشتری از من نداشتند! تمام شب را بدون غذا تنها ماندم، حتی مرا برای دستشوئی بیرون نبردند، افرادی که در اتاق مجاور بودند نیز وضعیتی مشابه من داشتند، صبح روز بعد ساعت هشت صبح ناصریان بازگشت و مرا صدا کرد و گفت: "تو باید نماز بخوانی!" گفتم: "نمی خوانم! من ارمنی هستم و نمی خوانم!" مرا بردند به سلول دیگری که چهار نفر آنجا بودند، یکی از زندانیان به نام اکبر شالگونی از راه کارگر نیز در آنجا بود، دیگری اقلیتی و از بازماندگان بند هفت بود که او را نمی شناختم، دو نفر دیگر از حزب توده بودند، این دو از زندانیان ساختمان بند فرعی شماره چهل بودند که به زندانیان توده ای و اکثریتی اختصاص داده شده بود.
اکبر شالگونی در بندی بود که زندانیان بالای ده سال حبس در آنجا نگهداری می شدند، او در ششم شهریور همزمان با دو زندانی بند ما بیرون آورده شده بود، در بین صحبت ها شنیدم که اکبر از اعدام ها حرف می زند و به من هم جریان را گفتند اما من باور نکردم و پرسیدم که از کجا فهمیدید؟ اکبر گفت: "در راهروهای دادگاه از محمدعلی بهکیش شنیدم!" من که باور نکرده بودم با شنیدن نام محمدعلی بهکیش و این که او گفته است موضوع را باور کردم، چون بهکیش را می شناختم! او از کسانی بود که تا از خبری مطمئن نمی شد به زبان نمی آورد و به شایعات بها نمی داد، محمدعلی بهکیش خود نیز به دست جنایتکاران رژیم اعدام شد! در سلول به صحبت نشستیم که حالا چه کار کنیم؟ هر پنج نفری تصمیم گرفتیم که همه باهم بگوئیم: "نماز نمی خوانیم!" دلیلمان هم این بود که در زندان تجربه کرده بودیم که اگر الف را می گفتیم باید تا ی می رفتیم و معلوم نبود که زندانبان در قدم بعدی از ما چه خواهد خواست!
ناصریان آمد داخل سلول و پرسید: "کی نماز نمی خونه؟" دو نفر از ما که تصمیم گرفته بودند نماز نخوانند بلافاصله گفتند: "ما می خوانیم!" موقعیت خاص و غیر مترقبه ای بود و واکنش این افراد عجیب و مضحک! من حالا خنده ام می گیرد ولی این گونه برخورد در آن موقعیت واقعا دلسرد کننده بود! ما سه نفر باقی مانده را که پاسخ داده بودیم نماز نمی خوانیم بردند به راهرو، آنجا فهمیدیم که صداهای ضجه و فریادی که می شنیدیم به چه دلیل و از کجا بوده اند! ابتدا اکبر را به تخت شکنجه بستند و بعد مرا و ده ضربه شلاق به کف پایمان زدند! من چشمبندم محکم نبود و می توانستم یک کمی ببینم، هیچکدام از پاسدارها را نشناختم، صدای یک پاسدار را که شلاق می زد شنیدم که گفت: "خدایا می زنم به خاطر رضای تو!" و ده ضربه شلاق زد! باور کنید چنان ضربه های سختی بودند که در هیچ یک از بازجوئی ها چنین دردی احساس نکرده بودم! انگار جنس کابل از آهن بود! کاملا متفاوت با دوران بازجوئی بود.
نمی دانم یا فردی که کابل می زد حرفه ای تر بود و یا کابل ها سفت تر بودند! کابل مستقیما به گوشت متلاشی شده پایم می خورد! پاسدارها به شدت می زدند تا مقاوتممان بشکند! پاهایم به شدت مجروح شده بودند، مغزم انگار می خواست منفجر شود، سوت می کشید، واقعا ضربات کابل شوک آور بودند، به قصد کشت می زدند! آن وقت فهمیدم که چرا این قدر زندانیان ضجه می زدند! به کمر نمی زدند، فقط به کف پا می زدند، بعد از شلاق یکی از زندانبانان گفت: "حالا بلند شو و شروع به دویدن در راهرو کن!" همسلولی سوم که ده ضربه کابل را خورده بود در حال دویدن به من گفت: "من نمی کشم!" گفتم: "خوب، بگو نماز می خوانم!" بعد از دویدن فقط ما دو نفر ماندیم و ده ضربه دیگر کابل به کف پایمان زدند! پوست پایم کاملا شکافته شد! سپس مرا به همراه اکبر به سلول بازگرداندند، در طی صحبتی کوتاه تصمیم گرفتیم که برای وعده بعدی کابل که قرار بود در نوبت نماز عصر بخوریم به ناصریان بگوئیم نماز می خوانیم تا به بند برگردیم و به دیگر زندانیان خبر اعدام ها را بدهیم!
تصور می کردیم اگر ما را به بند برگردانند می توانیم به دیگران خبر دهیم و جان عده ای را نجات دهیم! عصر که منتظر شلاق نماز ظهر و عصر بودیم ناصریان آمد و گفت: "نماز می خوانید یا نه؟" گفتیم: "بله، می خوانیم!" در حالی که انتظار داشتیم به بند برگردیم ولی ما را در سلول گذاشت و رفت! شب را در همان سلول گذراندیم، هشتم شهریور خبری از ناصریان و زندانبانان نبود و در همان سلول بودیم، بعدا من شنیدم که شاید آنها رفته اند تا در مراسم بزرگداشت نخست وزیر سابق، رجائی که در جریان بمب گذاری در سال ۱۳۶۰ کشته شده بود و هر ساله در نهم شهریور سالگرد آن را می گرفتند شرکت کنند، نهم شهریور آمدند دنبالم و صدایم کردند و با چشمبند مرا بردند به اطاقی در طبقه اول زندان، متوجه شدم که کمترین صدا و هیاهوئی در آنجا نیست! دقایقی بعد فهمیدم که من و چهار نفر دیگر را که دوران محکومیتمان رو به اتمام بود به آنجا آورده اند.
فرم دادیاری زندان را به ما دادند تا پر کنیم، چهار یا پنج سؤال در آن نوشته بودند، سؤال هائی مثل عضو چه گروهی هستید؟ بر سر موضع قبلیتان هستید یا نه؟ مصاحبه می کنید یا نه؟ و از این قبیل، در جواب نوشتم: "مصاحبه نمی کنم!" پس از پرکردن فرم مرا به همراه سه نفر دیگر بازگرداندند به سلول، دو نفر از آنها از اوین به گوهردشت آمده بودند، یک نفر از آنها از فدائیان اکثریت بود به نام عظیم و در بند هشت همبند بودیم، در راه بازگشت به سلول جریان اعدام ها را به عظیم گفتم و خواستم که به بقیه خبر بدهد، به دلیلی که هیچ وقت نفهمیدم چرا این اتفاق افتاد در بندی که بودیم بعد از ظهر حدود ساعت شش همه درهای سلول ها باز شدند و همه زندانیانی که در آنجا بودند آمدند به راهروی بند! اتفاق مهمی بود و باهم صحبت کردیم، اطلاع پیدا کردیم که چه کسانی اعدام شده اند، در این بین تعدادی از پاسداران به راهروی زندان آمدند و به زور بردندمان برای نماز به حسینیه و پاسداری شد امام جماعت! دولا و راست شدیم و به اتاق هایمان بازگشتیم!
آن شب فهمیدیم که دو نفر از زندانیانی که از کرج آمده بودند جهانبخش سرخوش و محمود قاضی اعدام شده اند! همچنین مجید ولی از فدائیان اقلیت و علی نعیمی از زندانیان توده ای که از کسانی بودند که در دادستانی کرج محاکمه شده و دوران محکومیت خود را سپری می کردند اعدام شدند! من سیزده یا چهارده نفر از بند هفت و بند خودمان بند هشت را می شناختم که اعدام شده بودند! شب یک سری از بچه ها را جدا کردند و در یک بند قرار دادند، حدود چهل نفر از بندهای مختلف بودیم، به نظر می رسید همه خبر دارند چه اتفاقی افتاده است و وانمود می کردند که نماز می خوانند! ما به همراه دیگر زندانیانی که از قبل یکدیگر را می شناختیم در این فکر بودیم که از چه راه مطمئنی می توانیم اخبار اعدام را به بندهای روبرو که هنوز زندانیان در داخل بندها بودند و از وقایعی که بر ما گذشته بود بی اطلاع بودند برسانیم؟ مدام به این مسأله فکر می کردیم، در بند سکوت کامل حاکم شده بود، وضعیت بغرنج و سختی بود، به کسی نمی توانستیم اعتماد کنیم، هر گونه ارتباط و به خصوص برقراری ارتباط با مورس هم مجازات های خاص خودش را داشت!
به هر حال چند نفری تصمیم گرفتیم این کار را به هر قیمتی انجام دهیم و قرار شد با بقیه بندها با مورس ارتباط برقرار کنیم! یکی از زندانیان سیاسی به نام بهنام کرمی از سازمان فدائیان اقلیت داوطلب شد که این کار را انجام دهد، من به او گفتم: "می دانی که اگر گیر بیفتی ارتباط در این شرایط مجازات اعدام در پی دارد؟" خطر کار را به وی گوشزد کردیم، وی داوطلبانه همه پیامدها را پذیرفت و گفت که این کار را انجام می دهد! به اتفاق برنامه ریزی کردیم تا خبر اعدام ها به بقیه داده شود، در اولین دقایق شنیدن خبرها زندانیان بندهای دیگر باور نمی کردند ولی با گرفتن اطلاعات بیشتر ابعاد جنایتی که داشت در زندان اتفاق می افتاد برای آنها نیز روشن شد و خبر را به دیگر بندها فرستادند! ما می خواستیم همه بدانند چه چیزی در انتظارشان است تا با آگاهی انتخاب کنند و گزینه ای برای تصمیم گیری داشته باشند! رساندن اطلاعات در زندان اگر چه ممکن است امروز کم اهمیت به نظر برسد ولی در آن مقطع خیلی ارزشمند بود، مهم نتیجه پایانی کار بود که زندانیان زیادی متوجه شدند که چه سرنوشتی در انتظارشان است!
ما خیلی شانس آوردیم که آنها متوجه رد و بدل شدن اطلاعات نگشتند! بسیار روشن است کسانی که اطلاع رسانی می کردند آدم های از خود گذشته ای بودند، آنها خود را در معرض خطر جدی قرار دادند، وضعیت در آن شرایط بسیار استثنائی بود، بهنام کرمی، کسی که این کار را انجام داد رفیق شجاعی بود که تمامی زندانیان سیاسی وی را می شناسند و از او به نیکی یاد می کنند، بهنام متأسفانه در حادثه کوهنوردی در توچال دچار بوران و برف شد و جان باخت! یادش گرامی، بعدها شنیدم که در مراسم خاکسپاری بهنام کرمی سیصد - چهارصد نفر از نزدیکان و دوستداران وی شرکت کردند که در میان آنها بودند بسیاری از زندانیانی که توسط او از مرگ نجات یافته بودند! در دهم شهریورماه هیأت مرگ مجددا دست به کار شد و باقی زندانیان سیاسی را که در بندهای دیگر زندان گوهردشت بودند در دادگاه های چند دقیقه ای به اعدام محکوم کرد و تعداد زیادی از زندانیان سیاسی از جمله همایون آزادی به حلقه های دار در سالن آمفی تئاتر گوهردشت سپرده شدند!
از میان ما پنج نفری که حکم زندانمان رو به اتمام بود سه زندانی که اسم یکی از آنها به نام بهزاد عمرانی به خاطرم مانده اعدام شدند و فقط دو نفر جان به در بردند که من یکی از آنها هستم! بازماندگان این جنایت نیز برای خواندن نماز زیر شکنجه رفته و به کابل بسته شدند! بعد از اتمام کار هیأت مرگ زندانبانان همچنان جو مرگ را در زندان گوهردشت برقرار داشته و با برنامه های روزانه زندانیان را وادار می کردند در نماز جماعت که خودشان در بند برپا می کردند شرکت کنند! حتی به تعدادی از زندانیان غیر مسلمان هم که جزو بازماندگان بودند گفته می شد که در آخر صف نماز بایستند و نماز خودشان را بخوانند! در اوایل مهرماه مرا به زندان اوین منتقل کرده و بعد از چهار هفته زندان انفرادی در بند آسایشگاه اوین با وثیقه و تعهد آزاد کردند.
★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید