
هیچ چیزی خوف انگیز تر از هزار توی ساخته شده توسط مذهب و سنت در ذهن آدمی نیست
برجسته ترین نمود مبارزه مدنی ومقاومت در برابر حکومت اسلامی .مبارزه زنان ایران است.مبارزه ای سخت ،جان کاه اما دلاورانه میلیون ها زن ایرانی که ببهای شکنجه ،زندان ومرگ در میدان مهر ابطال بر یکی از اصلی ترین احکام صادره توسط شخص خامنه ای که رعایت حجاب را هم شرعی وهم سیاسی می دانست ومی داند زدند .مبارزه زنان بر علیه حجاب اجباری اولین قطرات آن جام زهری است که حکومت گران اسلامی با تمام نفرت ومقاومت در برابر آزادی زنان مجبور به نوشیدن آن شدند! قادر به مهار کردن جان های آزادی نگردیدند که تصمیم گرفته بودند بهیچوجه در زیر یوغ جمهوری اسلامی نروند .جامعه امروز ایران که می توان بجرئت گفت بخش زیادی از تحصیل کردگان وحتی مردم عامی از دین رسمی بریده ونگاهی باز ،پرسشگر و آتیستی به آن دارند. شعار "زن ،زندگی ،آزادی " که ماهیتی سکولار و دمکراتیک دارد محصول تغیر در شعور اجتماعی مردم وفاصله گرفتن آن ها از مذهب وسنت هائی است که این چنین مایه بدبختی وسقوط جامعه در این نظام توتالیتر گردید .حال در آستانه تغیر جدی در جامعه ایران "از نظر سیاسی وساختار حکومتی "چرا که تغیر جدی فرهنگی و نوع نگاه به سبک زندگی غربی مدتهاست در بین نسل جدید ایران رواج یافته ودیوار های صلب وضخیم دینداری ،سنت پرستی رو به تحجر را در هم شکسته وتکلیف خود را با این حکومت و تفکرات مذهبی وجریان های سکت وبسته پادگانی که سازمان مجاهدین خلق با آن شمایل تعجب آور و روابط ترسناک حاکم بر سازمان که فرد قربانی خاموش و منگ شده دریک نظام بمراتب خشن تر و بسته تر از جمهوری اسلامیست روشن کرده است . مسلم این پافشاری سازمان مجاهدین بر تداوم تشکیلاتی که مجموعه ای سنگ شده از افراد توسط جادوی نفرت ،کلید نهادن بر تفکر مستقل و بت سازی مریم ومسعود صورت گرفته است درجریان بر آمد انقلابی مردم جائی نخواهد داشت. امری که مسلما گردانندگان اصلی آن میدانند . اما آنچه که آنها را بر تدوام چنین تشکیلات وساختاری محصور در دست چند صدر نشین تشویق می کند نگاه به آن دسته نیرو های ارزشی متعصب و سخت مغزی است که با نفرت از جنبش زن ،زندگی ،آزادی ودیدن چهره خود در جمع مجاهدین به حمایت ازآن ها خواهند پرداخت خوراک مجاهدین برای بازیگر میدان شدن و ادعادی حمایت مردمی داشتن .تا بگونه ای سهمی از حکومت داشته باشد . داستان دختری که سنگی از قلعه شد را برابر سومین بار باز نشر می کنم .چرا هیچ چیز در سازمان حسن صباحی مجاهدین تغیر نیافته است . جز این که بر میزان نفرتشان از افراد وجریان های اپوزیسیون که بر جامعه ای سولار و آزاد تاکید می کنندافزوده شده وحصار دورشان بلند تر و محکم ترو سکت بودنشان بیشتر.
چه سرنوشت غمباری دارد این سرزمین که اپوزسیونی چون مجا هدین از فردای آزاد این سرزمین بزرگ می گویند وهمزمان سخت ترین شکل اجحاف نسبت به زنان ومردان رادر آن چهار دیواری محصورسر باز خانه ای بر زنان و مردان بی نشاط وعبوس که حال هر کدام سنگی گردیده اند از ملات آن اردو گاه مذهبی روا می دارند.
براستی هیچ هزارتوئی در جهان نیست که خوفانگيزتر وگمراه کنندهتر از هزارتوئی باشد که انسان در مغز خود میسازد.
دخترک در قلعه مسعود
قلعه بزرگی بود با صدها اطاق و راهروهای پیچ در پیچ ومیدان هائی که پیوسته تعدادی در آنها رژه می رفتند، هورا می کشیدند و صبح را به شب پیوند می دادند. تالار های بزرگی که درآن ها مدام سخن می گفتند و باز هورا می کشیدند.و مراسم مذهبی بجا می آوردند.
این قلعه تنها برای همین ساخته شده بود. در دشتی بزرگ وتاریخی که جنگهای زیادی دیده بود. عمر قلعه به ۱۰۰۰ سال و شاید بیشتر می رسید. کسی چگونگی بنا شدن آن، و تاریخ دقیقاش را نمی دانست. قلاع تاریخی همیشه این چنیناند. پیچیده در هالهای از افسانه و واقعیت. دختر بیست دوسال بیشتر نداشت که وارد این قلعه شد. پوستی لطیف و کشیده با دو چشم سیاه و زیبا که چینی کوچک و شوخ زیبائی آن را دو چندان می کرد. صورتی گرد و مهتابی مانند یک تصویر منیاتوری. وقتی که دروازه قلعه گشوده شد و قدم به درون آن نهاد، گوئی وارد بهشتی گردیده بود. بسیاری از دختران و پسران قلعه را می شناخت. چه روزهای پر شوری را در خارج از قلعه با آن ها تجربه کرده بود. او یکی از هزاران دختر جوانی بود که انقلاب او را به میانه میدان کشیده، و نهایت به درون این قلعه پرتابش کرده بود. در این قلعه همه جوان بودند و دارای فکری مشترک. رانده شده از سرزمین خود و سکنی گزیده در این گوشه از جهان.
قلعه بیشتر به یک اردوگاه نظامی شبیه بود تا محلی برای زندگی و بود و باش. از همان بدو ورود لباس های نظامی یک فورمی را دریافت می کردند و در گروه ها و یگان هائی با نام های گوناگون که بیشتر نام شهیدانشان بود، سازمان دهی می شدند. روزهای اول برای دخترک همه چیز تازه و لذت بخش بود! گروه همسالان، حضور دختران و پسران جوان، غذا خوردن، رژه رفتن، سرود دسته جمعی خواندن و حس نزدیکی به رهبرانی که با هالهای از تقدس افسانه سازی وغرور از کنارش عبور می کردند، و او عاشقانه به تمامی آن ها مینگريست. هنوز گرم مبارزه بود. نشئه تظاهرات خیابانی جنگ و گریز. رفتن در قالب قهرمانان آزادی بخش و همسان پنداری خود با آنان. در خیال خود را جای آن ها می نهاد، در میانه میدان فریاد می کشید، شلیک می کرد و نهایت بدن سوراخ سوراخ شده خود را بر کف میدان می دید که خلقی انبوه بر گرد آن ایستاده واز قهرمانی او سخن می گویند و از دختر بودنش تعجب می کنند.
حال او در لباس نظامی مصداق کامل یک رزمنده بود. یک رزمنده دختر. در اوایل از همه چیز لذت می برد تمام قدرت جهان را در آن جماعتی می دید که طلوع پیروزی را در آینده نزدیک بشارت می دادند. هنوز قید و بند های قلعه را درک نمی کرد. زندانی شدن در قلعه ای که در های آن به زودی گشوده نمی شد و نمی دانست که سرنوشتی محتوم در انتظار اوست! گرفتار در هزار تو. قلبش از دیدن پسران جوان ماغ می کشید خون در رگهایش به تلاطم می افتاد؛ گرمای لذت بخشی در گونهها و تمامی بدنش منتشر می شد. در اوج جوانی بود. اوایل بهار از راه می رسید و بوی جوانه های به گل نشسته درختان قلعه در فضا می پیچید. تمامی مغزاستخوانهای بدنش پر از هوا می شد. دلش می خواست پرواز کند. از روی سر تمام ساکنان قلعه عبور نماید و در آن کوچه که خانه شان در آن جا بود فرود بیاید. دلش می خواست پسر همسایه که هم بازیاش بود را بار دیگر ببیند. حال چه کار میکند؟ چقدر بزرگ شده؟ آیا هنوز پشت در نیم باز کوچه ایستاده تا آمدن و رفتن اورا دزدانه نگاه کند؟ چقدر دلش برای او برای نگاه عاشقانهاش تنگ شده بود. اما پروازی در کار نبود.
"گروهان به صف! پیش فنگ! پا فنگ!" صدای کوبیدن قدم ها، «مرگ بر... زنده باد...»؛ هنوز امید این را داشت که به زودی بر خواهند گشت، واین زندگی سرباز خانه ای تمام خواهد شد. امیدی که مانع از طرح بسیاری از مسائل می گردید. شهید شدن ها. اعدامها هر کدام فضائی را ایجاد می کرد که هیچ کس توان طرح مسئله شخصی خود را نداشت. مسئله شخصی ضعف شمرده می شد و نگاه سنگین آن همه آدم را به دنبال داشت. آدمهائی که در خلوت خود هزار سئوال داشتند، اما وقتی در جمع در گروه قرار می گرفتند، خود به سرزنش کنندگان مبدل می شدند. داشت شخصیت فردی زیرهجوم گروه زیر هجوم تبلیغات به نهان خانه میرفت. کیش شخصیت در حال بر آمدن بود. عادت، آرام آرام در جان ساکنان قلعه می نشست! روزمرگی، شعارهای تند و تیز، چابکی در کارهای نظامی، تن سپردن به دستور مافوق، سلسله مراتب و تحسین پیشوا! قلعه نشینان را از فردیت جدا می ساخت. اگر در اوایل کار هدفهای انقلابی اصلی ترین عامل این تجمع بود حال نفرت، کینه وانتقام نیز بر آن افزوده شده بود. حسی غریب که داشت قلبهای آن ها را صلب می کرد. خانواده به خاطره تبدیل می شد. عشق، این آتش هستی بخش به امری مذموم بدل می گردید. خواستههای فردی، زیبا پرستی، لعنت می شد؛ خشونت، جای ملاطفت را می گرفت؛ خوار شمردن زندگی نمادی انقلابی می یافت. مهر و نرم دلی مورد تمسخر. هدف داشت وسیله را توجیه می کرد. تمامی ساکنان قلعه به نوعی زندگیشان با هم تنیده بود. حتی فراغت فردی و پرداختن به درون.
افسانههای شخصی دیگر مفهومی نداشت. تمامی افسانه ها دور گروه و نهایت به محوریت رهبر ختم می گردید. او با خود در جدال بود. گذشته خود را به خاطر می آورد. خانواده ای گرم با آزادی های بی شماری که داشت. انقلاب هر کدام از برادران و خواهرانش را به گروهی برده بود و او به این قلعه. جوان بود جسمش شلتاق میکرد، تن تمنا می نمود. اما جائی برای این تمنا وجود نداشت. می ترسید از عاشق شدن در این قلعه وحشتناک که حتی همسران را از هم جدا می کردند. علنی کردن عشق عقوبتی سنگین داشت. او میديد که چگونه زنان هم اطاق اش، شب ها در بستر تنهائی خود غلت می زنند. به ملافه ها چنگ می اندازند و نگاه های مشتاق وحریص خود را چگونه مهار می کنند. هیچ امری سختتر از گرفتار شدن در تارهای یک تفکر ايدئولوژیک نیست! وای اگر به چاشنی مذهب نیز اندوده شود. هیچ کس به هم اعتمادی نداشت؛ خبر چینی و گزارش نویسی پادش خود را می گرفت. قلعه ای بود که صدای کودکان در آن نمی پیچید و شب هنگام هیچ زوج زن و مردی در کنار هم نمی غنودند و در گوش هم نجوای عاشقانه نمی کردند. او غم سنگین مادرانی که در این قلعه بودند و به ناگزیر کودکان خود را به دست خانواده های خارج از قلعه سپرده بودند را با تمام وجودش حس می کرد، ومردان نیز، کم از زنان غم نداشتند. تلخ بود دیدن همسرانی که مانند غریبه در کنار هم رژه میرفتند، غذا می خوردند، و شب هنگام با دنیائی از تمنا در بستر تنهائی خود دراز می کشیدند. قلعه داشت آرام آرام آنها را از سیمای انسانی خود جدا می کرد.
دلش می خواست فریاد بزند از آن محیط بگریزد اما امکانپذيرنبود. به پوست صورت خود دست می کشید خشگ شده بود! دلش یک کرم یک روژ لب یک مداد ابرو یک لباس زیر نرم تمنا می کرد. پسری که دستش را بگیرد بگرداند برقصد و با او نزدیکی کند! به آشپزخانه شان سرک بکشد، به غذای سر گاز ناخنک بزند، یک غذای خانگی بخورد. یک چای در کنار مادر بنوشد همان جا درازبکشد، به موسیقی مورد علاقه اش گوش کند. از خانه بیرون زدن به مهمانی رفتن، در خیابانها گردشکردن،سر به مغازهها زدن و باز گشتن به کلاس درس و عروسی کردن. رویائی دور! ناممکن! شبها هر کدامشان با هزار رویا می خوابیدند؛ با دردی سنگین چون کوه. گاه خروج بی سرو صدای بعضیها را می دید وسایههای مبهمی که در پشت خوابگاه در هم می پیچیدند. صبح با بیدارباش بر می خاستند. هر کدام پوست نامرئی شیری را که در کنار بستر خود داشتند بر تن می کردند؛ درون آن پوست باد می شدند نعره می زدند. رژه بی پایان شروع می شد بی هیچ تحولی خشک شده بودند؛ چونان پوستی بر طبلی. ذهنش کار نمی کرد انگیزهای هم نداشت. محیطی پر تعصب خشن و بی بر پیچیده در شعار و هیاهو برای هیچ. وقتی وارد این قلعه میشد، بیست دوسال داشت، و حال گرفتار در جنون زنانگی از دست رفته. قادر به مهار خود نبود. وقتی نفسهای مردانهای را در پشت سر خود حس می کرد، بدنش کشیده می شد ولرزشی آرام در وجودش می دوید. یک بار در حال تمرینات نظامی به زمین افتاد. قادر به برخاستن نبود. مسئولاش دست اورا گرفت کمک کرد که برخیزد و چند قدمی او را با خود برد. حسی غریب! گرما و لرزشی که تا آن وقت تجربه نکرده بود، سرتا سر وجودش را گرفت واین نخستین باری بود که حسی از زنانگی و رسیدن به نوعی از لذت رادر آن فاصله کوتاه تجربه کرد. تجربه شیرینی که هیچ گاه فراموش ننمود. آرزو می کرد:" ایکاش روال طبیعی یک زندگی را طی می کردم".
نا خواسته، غرق در موج های حاصل از سیل انقلاب به قلعه پرت شده بود. مجموعهای از حوادث، ماجراجوئی، شور، میل به قدرت وجان بخشیدن به روباهای انقلابی. قرار گرفتن در حلقه دوستانی که می خواستند طرح جهانی نو دراندازند. انقلاب این قلاب نشسته به تن! قدم به قدم او را به داخل این مهلکه کشید وامکان گریز را از او سلب کرد. انقلاب او را بلعید. از خانه و کاشانه بیرون کرد؛ حتی از مردمانی که به خاطرشان می جنگید. نفرت از حکومت داشت جای خود را به نفرت از آدمها می داد؛ نفرت از کسانی که مثل او فکر نمی کردند؛ درکش نمیکردند. او داشت به محکی برای میزان خوب و بد تبدیل می شد. دیوارهای قلعه هر روز بالاتر می رفت. دیواری که او را از همه چیز و حتی از خود دور میکرد. قلعه ای که داشت با مردمان داخل آن فراموش می شد. قلعه بی روزن که حتی مانند قلعههای داستانها هم نبود! دریغ از پنجره ای که شاهزادهای برآن بنشیند و شب هنگام گیسوی خود آویزان کند و یار را در بر کشد و قفل قلعه بشکند. دروازهها سنگینتر می شدند؛ نگهبانان افزونتر و زندان برای خاطیان وسیعتر. روزها به هفتهها، و هفتهها به ماهها، به سالها گره میخوردند، و رویاها هر روز در غبار زمان محوتر و محوتر می گردیدند. همانگونه که چشمان ساکنان نیز غبار پیری می گرفت. این عجیب ترین قلعه روی زمین بود که هزاران مرد و زن در آن می زیستند بی آن که عشقی در میانشان باشد واگر هم بود چنان رمزآلود که کسی قادر به درک آن نبود. قلعه ای یائسه که مردان و زنان آن نا زا بودند و بی بر.
حال نفرتی مشترک آنها را دور هم نگاه داشته بود؛ جمعی که غیر خود هیچ کس را نداشت هر کدامشان پادشاهانی بودند نشسته در پوست گردوئی، که آن را مرکز جهان می دانستند. وقتی دربهای قلعه باز شد و آنها قدم در آن نهادند، همه جوان بودند و شاداب و حال سالها از آن روز می گذ شت همه پیر گشته، بی آن که خود بدانند. آنها تمامی شب وروزشان با هم گذشته بود. به هم عادت کرده بودند؛ پیر شدن تدریجی هم را نمی دیدند. در حبابی زندگی می گردند که دنیای آنها را از بیرون جدا می کرد. حال سیواندی سال از آمدنشان به این قلعه می گذ شت. حتی نمی توانستند نسل جدید را در خیال خود مجسم کنند. همه را با همان سیما هائی تجسم می کردند که سالها قبل ترکشان کرده بودند. زمان درون آنها، درون قلعه متوقف گردیده بود.آنها بیگانه با غیر بودند و پیچیده در باورهای خود. هیچ خون جدیدی به این رگهائی که دیواره های آن ها در حال خشک شدن بود تزریق نمی شد. هوای تازهای به درون نمی آمد! جوانه ای شکوفه نمی زد! چرا که اودیسه در قلعه فراموشی گرفتار شده بود، ودرختش خشک وسرزمینش ویران. آنها حتی نزدیک ترین حوادث پیرامون خود را هم نمی دیدند. غرق شدن در طوفان شن که هر لخظه بالا میآمد، قلعه و سرزمینی که در آن قرار گرفته بود را در کام خود می کشید. دخترک داشت پیر میشد. آن چشمان شاداب جای خود را به نگاهی خسته ومات داده بود. طراوت آن پوست لطیف به چرمی خشک شده می مانست. موها به سفیدی رو کرده ودندان هائی که حال از ردیف مروارید گون خود خارج شده بودند.دیگر سیمای پسر همسایه که روزی عاشق او بود در خاطرش به سختی جان می گرفت همراه با آهی ممتد ودرد ناک. هیچ میلی به کودکان نداشت تصور دوستانش که ترکشان کرده بود وحال حتما همسر و بچه داشتند قلبش را به درد می آورد. خانواده فراموش شده بود سال ها برای فراموش کردنشان با خود جنگیده بود. بی خبر از پدر و مادر دور مانده از اصل خویش که روزگار وصلی در پی نداشت. شادی سالها بود که از قلب او پر کشیده بود. حال پس از گذشت این همه سال وقتی به روزهای از دست رفته می نگریست، غمی سنگین در خود حس میکرد.
چه رژههای بی پایان که رفته بود؛ چه هوراهای بی ثمر؛ چه میزان برای موقعیتهای کوچک جنگیده بود؛ موقعیتهائی که هیچ معنی و رگ وریشهای نداشت؛ سر گروه شدن. مسئولیت گرفتن. مسئولیتی که اساسی بر آن نبود. حسادتها، چنگ بر روی همدیگر کشیدنها، یار گیریهای گروهی برای کوبیدن دیگری! دلخوشیهای سطحی وفاقد محتوی. آه که چقدر رنج برده بود. زندگیاش وجوانیاش درست مانند آب شیری بود که سبک سرانه بازش کرده بود، بی آن که متوجه میزان رفتنش باشد! زندگیاش به هدر رفته بود و نهایت آن چه امروز در دست داشت، کلماتی بی محتوا. شعارهای کهنه و بی خریدار، و جسمی پیرگشته و روحی که دیگر در اختیار او نبود؛( هیچگاه در اختیارش نبود!)
این قلعه اولین چیزی که از او گرفت روحش بود. سرانجام طوفان شن تمامی دیوارها و دروازههای قلعه و آن سرزمین را ویران کرد. جماعتی انبوه درست مانند اصحاب کهف از آن بیرون آمدند. همه شبیه هم بودند! با نگاههائی مات! پیر گشته! درهم ریخته! حتی هیکلها و صورتهايشان نیز شبیه هم گردیده بود. تنها لباسها جنسیتشان را معین میکرد. همه چیز تغیر کرده بود. هیچ چهره آشنائی دیده نمی شد. جائی برای باز گشت نبود. هنوز دقیانوس بر تخت بود و شحنه در کار. به کجا باید رفت؟ دخترک دلش می خواست دوباره به همان قلعه، به همان سالن با تخت های سرباز خانه ای بر گردد. تمام جوانیاش را به آن قلعه داده بود، پیریاش را به کجا می داد؟ جائ دیگری غیر از آن قلعه نمی شناخت. او جزئی از قلعه شده بود همچنان سخت و سنگی، بیگانه با همه، حتی با روبا هایش. در جستجوی قلعه ای دیگر بود! در هر کجای جهان که باشد. قلعه تنها جائی بود که او را از هجوم واقعیتها محافظت می کرد. جائی که او می توانست خود را آنگونه که می خواست تعریف کند و هویت بخشد. به عنوان یک شهید بمیرد و نامش جاودان شود. نامی که خود فراموشش کرده بود. جزئی از ملات یک قلعه تاریخی. ابوالفضل محققی
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
دیدگاهها
مقاله اقای محققی
تنها دلیل بطلان ادعای ازاد و ازاده بودن زنان مجاهد همین بس… که ۴۰ سال پس از طلاق مریم از ابریشمچی و ازدواج با مسعود و نامیدن انتقام یا تنبیه ابریشمچی که مسئول امنیتی مجاهدین در داخل بود به انقلاب عقیدتی… و ادعای همردیف کردن زنان با مردان …. هنوز هم در برنامه های تلویزیونی از همان بقول خودشان نرینه وحشی … یعنی مردان قدیمی استفاده میکنند…. هر از چندگاهی صدای سالخورده مسعود را پخش میکنند. مسعودی که قرار است روزی ظهور کند.
ولی بدنه انسانهایی با سواد بودند و شجاع که تبدیل به پیچ و مهره های سیستم فکری رجوی شدند … و بدون اینکه بدانند و درک کنند، هویتشان شد همان که میدانی: در خوشبینانه ترین نگاه فرقه اسماعیلیه.
یک زن را نشان دهید در این سیستم که سخنوری مردان پیر این سیستم را دارد. ۴۰ سال گذشته و تولیدشان صفر بوده.
هدف حفظ تشکیلات شد با ترفندهای بسیار.
من فکر میکنم که دوران اسلام سیاسی به پایانش نزدیک است و آنرا مردم ایران نیز خواستارند…
چقدر ادمی باید …
چقدر ادمی باید ............. باشد تا با دوسال زندان هزاران زندانی را که کم ترینش ۵ سال در ان سیاهچال های ادم کشان ابدیده گشته اند موضع کند اقای محققی دست نگاه دارید که شما از کجا این حق را پیدا کرده اید که نسل مارا این چنین سرزنش کنید برایتان ان بهتر خود را در اینه گذشته نگاهی بکنید و درخفا عرق شرم بر جبین ریزید وقتی شما.................. دیگر مجاز نخواهید بود حتی به خطاهای ما نیز برخود نما. یید چون میخانه حمام نیست
In reply to چقدر ادمی باید … by رسول
نادم ها همیشه خودفروش و ملت وکشورفروس میشوند
سالام
نادمها درتمام کشورها همیشه شیپوررا ازطرف
گشادش فوت میکنند،
باستانگراهایی که به این تفکرگرفتارمیشوند ،
بدترین نادمهای تاریخ میگردند،
اگر زندگی احمدکسروی راخوانده باشید،
متوجه حرف من میشوید،
من الان تفکرکمونبستی را همچون تفکرفداماسیونی وناسیونالبسم کور ازطرف کشورهای نوصنعتی یک تولید فکر صادراتی غرب مسیحی میدانم
که مردم دنیا را به این شکل گرفتارکردند،
اگرکمونیستها ودیگرسیاسیون ایران زمان پهلوی
خطا کرده اند،
مگر این رژیم های تحمیلی از طرف کشور های
غرب نبودند؟
چرا تابحال یک نفرازاین منتقدین درخواست محاکمه انگلیس ،فرانسه ،آمریکا نبوده اند؟
چرا واگذاری امتیازات نفت راورزمان پهلوی
تنقیدنکرده اند؟
چرا در انتخاب رهبر وشاه وکودتاهای ایران را
محکوم نکرده اند؟
اینها چه وطنپرستی هستند؟
چرا شکنجه گاه های ساواک و نابودکردن
دموکراسی توسط پهلوی را انتقادنمی کنند؟
نادم ها همیشه دنبال انتقام هستند،برای آنها فرق
نمیکند ،انتقام ازکی بگیرند.
کار کار انگلیساست
مرده پهلوی هم ترسناک است !
سخنگوی نیروی انتظامی جمهوری اسلامی... در سخنانی که آشکارا طنینی خشمآلود داشت....صراحتا گفت : ...به رغم تمام اقدامات مزدورانه و پلیدی که دشمنان در فضای مجازی و ماهوارهها با بهکارگیری برخی افراد مزدور و سلطنتطلب انجام میدهند... پیام امت اسلامی به آنها این است که پهلوی مرد...!
آری مرده اما مرده اش هم ترسناک است !!
ناشناس آشنا
دوستان ناشناس یک اسم مستعار خوب است داشته باشند که برای پاسخ گویی نیاز به آدرس و نشانه نباشد هربار هم میتوانند در موضوعات دیگر نام مستعار دیگری انتخاب کنند. و اما موضوع اشتباه و مقایسه و این که دیگران هم اشتباهاتی داشته اند و یک سوزن به خود و یک جوالدوز به دیگران. عزیز دل برادر.. یک وقت هست شما یک اشتباه می کنید مثلا با توجه به سواد تان به «جامعه بی طبقه توحیدی» اعتقاد پیدا می کنید. بسیار خوب. شاید اوایل کار مثلا بازرگان و سنجابی را نیز به جرم بورژوا بودن با خشونت از قدرت برانید. اما امروز پس از 45 سال بگویید که آن یک خطای کوچکی بود ... خیلی خیلی جای حرف دارد! تشکیل سازمان مجاهدین فداییان، حزب توده با توجه به مرامنامه هایشان یک جنایت بس مهلک در حق ایرانیان و غیر قابل بخشش است!! این که بگویید من نیت خیر داشتم شما را از مقابل دادگاه وجدان رهایی نمیدهد. همه کسانی که از این نیروها و انقلاب شان صدمه دیده اند شاکی خصوصی شما هستند. همه فعالین این نیروها که شکنجه هم شده اند باید علاوه بر رژیم، از خودشان هم به دادگاه شکایت کنند چرا که حق نداشتند باعث شوند این بلا به سرشان بیاید. گرفتید؟؟
به عزیزی که با نام «دوستدار…
به عزیزی که با نام «دوستدار محققی» جواب من «ناشناس» را دادند!
من هم روزی، دقیق تر بگویم اواخر سال 58 بعنوان دانشجو و عضو «انجمن دانشجویان مسلمان» یک هوادار و زمان کوتاهی نیز جزء «میلیشیا» بودم. من و یا هر کس دیگر بعنوان یک فرد بالغ این انتخاب را داشتیم و داریم که تا کجا برویم! من بموقع از آنها جدا شدم. چون این مثلا «سانترالیز دمکراتیک» آنها به مزاق من خوش نیامد! 99 در صد آن سانترالیز بود و شاید تنها یک درصد آن دمکراتیک بود و هست!
اما سخنم چیز دیگری است: «اگر یک فلج مادرزاد در مسابقه دوچرخه سواری برنده نشود، خود مقصر است»!!! و یا ما ایرانیان به نحو دیگر می گوییم: «یک سوزن به خودت بزن، یک جوال دوز به مردم!». در اینجا منظورم این است که «سهم» خود و «سهم اشتباهات» خودمان را هم از یاد نبریم!
اگر آنها بدند، چرا شما با آنها رفتی؟ چرا شما به موقع از آنها جدا نشدید!
ضمنا با شناختی که از این سازمان دارم، تمام نوشته های شما را متوجه شدم و کمی از لینک یوتوب را هم نگاه کردم! من به خاطر همین «بت سازی ها» از رهبری از آنها جدا شدم.
سیاه سفید نباید کرد. من نه مجاهدم و نه هوادار و نه دشمنشان
مومنت مومنت
بسیاری از آدمها چیزی را باور میکنند که میخواهند باور کنند به تعبیر دیوید هیوم عقل برده احساس است. مردم با احساس تصمیم میگیرند و با عقل به توجیه آن مینشینند.
نادر نادرپور فقید زمانی سرود:
وقتی که قرص ساده و سیمین ماه را.. از دور با اشاره ء انگشت دست خویش..چون سکـّه ای دُرشت به نادان نشان دهی..او بر هلال ناخن تو خیره میشود
تفکر تحلیلی کامل و بدون تعصب کار راحتی نیست. بنظرم این با خصلت بشر ناسازگار است. برای رسیدن به آن باید آموزش دید و تمرین کرد.
در بحثهای دینی که تکلیف روشن است. هر ادعایی که با منطق و علم ناسازگار شود را به اذن خدا ممکن میسازند.
اما ایدیولوژی های سکولار هم از این پدیده مصون نیستند.
برای بقای یک جهانبینی وجود هوادار متعصب از استحکام منطقی مهم تر است.
این رمز تولد و زندگی فرقه هاست. چند مؤمن تربیت کن و نگران بقیه چیزها نباش.
برای نمونه فرقه رجوی بدون هواداران عقلباخته اش حتی با پولپاشی هم بختی برای بقا ندارد.
رویهم رفته انسان مؤمن پدیده خطرناکیست.
به زن ایرانی نازنین فاطمه…
به زن ایرانی نازنین فاطمه.
حچاب باید میلی و آزاد باشد.میلیونها زن ایرانی در دمکراسی هم می خواهند با روسزی یا با چادر باشند. فقط سوسول های سلطنت طلب که جامعه ایران و فرهنگ ایران زا نمی شناسند می خواهند مانند رضا پالانی کچل شپشو قزاق، زنها را مینی ژوپی کنند!
آزادگی مجاهدین
آقای محققی گرامی، توجه فرمودید که برادر مجاهد ناشناس مان چه فرمودند: به این نکته نیز باید واقف باشید که هر عضوی از این سازمان می تواند جدا شود، آنچنانکه تا کنون بسیاری جدا شده اند!
یادم هست زمانی در عراق عضو سازمان بودم و میخواستم جدا بشم میگفتند حکم جدا شدن اعدام است اما ما بخشش برادرانه داریم و اجرا نمی کنیم. اولش هم که آمدم یک طرح جلوی من گذاشتند و گفتند این طرح حمله به رژیم در فلان منطقه است. وقتی خواستم جدا بشم گفتند نظر به این که این طرح محرمانه بوده باید تا زمانی که امکان اجرای طرح هست در اشرف باقی بمانی. در این مدت زنم زن برادر مسعود شد و براش رقصید. یک روز هم در سالن کنفرانس مسعود در حالی که سیگار به دست ادای صدام را در می آورد مرا از جا بلند کرد به من گفت دوباره متولد شدی؟ گفتم آره. کلی چاپلوسی خواهر مریم را کردم. این هم لینکش
https://www.youtube.com/watch?v=7Aqq7qjZVfU
مجاهد خجالتی ناشناس
ایشان نوشته اند: در شورای ملی مقاومت و در تشکیلات اروپا و امریکا و در خارج از اردوگاه ، حجاب آزاد است و ما شاهد زنان پسامدرن بی رو سری هستیم.
من خواستم از طرف ما ملت ایران از برادر مجاهد مسعود و خواهر مریم رئیس جمهور برگزیده مقاومت، تشکر بسیار بفرمایید که اجازه فرموده اند که در خارج از تشکیلات و اروپا و آمریکا حجاب آزاد است. واقعا نمیدونم چطور تشکر کنم. یاد فیل شهر قصه افتادم که آن ملا او را از روز صدهزار سال، گرزهای آتشین و چه و چه نجات داده بود و امروز با بیان این لطف مجاهدین خودم را بعنوان یک ایرانی جای آن فیل حس میکنم که چقدر به مسعود و مریم بابت این آزادی هایی که به ما ملت ایران میدهند که خارج از تشکیلات و در اروپا و آمریکا با حجاب انتخابی بگردیم. البته خاطر مسعود و مریم جمع باشد که ما زنان آزاده، به محض سرنگونی رژیم جهل و جنون حجاب روسری قرمزی خواهران مجاهد را در ایران نه تنها در فضای آزاد بلکه توی رختخواب و بغل شوهرمون هم رعایت خواهیم کرد. البته قبلش از شوهر عزیزمان مسعود اجازه خواهیم گرفت و من از الان نوبت میگیرم برای رقص آزادی عربی، در حضور شوهر عزیزم مسعود.
آقای محققی عزیز من برای…
آقای محققی عزیز من برای اندوختههای ادبی و قلم شما احترام زیادی قائلم
همچنین سپاس از اقای توکلی که با همه اختلافات سیاسی نظرات همه را منتشر میکنند
ولی اولا مجاهدین بزرگترین دشمن و تهدید رژيم آخوندی هستند و بیشترین ضربات را به رژیم زدهاند
ثانیا این همه کنفرانسهایشان را ببینید که به ازادی حجاب و پوشش معتقدند و خودشان اوایل انقلاب در دفاع از ازادی زنان بیحجاب خط میبستند
ثالثا با همین حجاب و اسلام جلوی آخوندها ایستادهاند و میتوانند حوزههای جهل و جنایت را منفجر کنند وگرنه با مینیژوپ و روسریسوزانی و بوس و آغوش رایگان تا حالا صد بار جلوی خمینی ذوب شده بودند و مثل شما و شاهپرستان پرچم خشونتپرهیزی بلند میکردند
رابعا بارها گفتهاند اگر کسی یک قدم جلوتر از ما باشد جلویش زانو میزنیم
حالا خداوکیلی، تکرار شیطانسازیهای وزارت اطلاعات به سود کیست؟! داستان قلعه و... به درد عراق اگر میخورد الان خریداری ندارد.
با مقاله شما آخوند دست مریزاد گفت و قهقهه زد!!
آقای محققی خیلی زیبا و گیرا…
آقای محققی خیلی زیبا و گیرا می نویسد ، ولی چون طولانی می نویسد، آدم آخر مقاله رو با خستگی و زورکی می خواند.
بنام ان مجاهد اکبر چوپانی به…
بنام ان مجاهد اکبر چوپانی به هنگام خداحافظی گفت رفقا صدای مرا میشنوید اخر عصر بود وخورشید چهره پنهان میکرد از چشمانمان در فضا وزمین قدم پشت قدم می نهادیم دران حیات سه گوش بندسه گانه تبریز بناگاه نعره ایی از جنس ان نعره کوراوغلی جان جانان را به وجد دراورد مرگ بر خمینی زنده باد ازادی کل محوطه زندان به ارزش دراورد. و جان دوباره دمید بران عاشقان ازادی در دم از دهن بریدند جلادان خمینی ان سر بردارکشیده را. اری اری صدها نه ده ها هزار برای ازادی از همین نسل که قیام را کاشتند خواستند انقلاب را زنده سازند حال تو چه دانی که در ان روزها در دامن خمینی به دخیل افتاده بودی باید که داد زنید اینچنین اگر نزنید شبهه وا میدارد مارا
In reply to بنام ان مجاهد اکبر چوپانی به… by ناشناس
بخشی از تاریخ
و برادرش عزیز چوپانی که با عبدالحسین الوندی که هر دو کارگر بودند شوخی کرده و سر بسر هم می گذاشتند و به دیگران روحیه می دادند....بنده هوادار چپ بوده و برای آنها احترام قایل بودم. آقای محققی را زیاد جدی نگیر. او چند سال یکبار خط عوض میکند (فعلا پهلوی پرست )و دوستان قدیمی او هم از دستش شاکی. البته عرض کنم:
حنیف نژاد؛ بدیع زادگان؛ سعید محسن انسانهای صادق؛ شجاع و شریف کجا و مریم و مسعود کجا ؟
میان ماه من تا ماه گردون////تفاوت از زمین تا آسمان است
In reply to بخشی از تاریخ by زندانی دهه 60
بخشی از تاریخ
یادم هست صندوق رای آورده بودند داخل بند و اکبر چوپانی تاکتیکی رای داد که شاید تغییری رخ دهد اما جنایتکاران رحم نکردند.
یادش گرامی!
In reply to بخشی از تاریخ by زندانی دهه 60
جواب
اخر میدانی میگویند اگر ظاهر پدیده ها با درون پدیده ها یکی بود ان وقت علم بی معنا میشد ان وقت در درون ان زندان ادم کشان اگر ان تشکیلات داخل زندان زنده نبود نی دانی کسی بصورت عمودی بیرون می جهید یا نه اری خوب دقت کنید انهایی که به ظاهر همه ناسازا حتی فحش باران میکردند در جای جای خودشان چون کوهی از تمامی زندانیان بدون در نظر گرفتن اتهام سینه سپر میکردند واکثرشان نیز سر بردارشدند
جناب محققی گرامی، با درود و…
جناب محققی گرامی، با درود و احترام
خط مشی، تاکتیک ها، استراتژی ها و ساختار درون سازمانی سازمان مجاهدین شاید بی شباهت با سازمان فدائیان حسن صباح در چند صد سال پیش نباشد! اینک که ما بعد از چندین سده به حسن صباح و کارهای وی و آن سازمانش با آن ساختارهای تشکیلاتی می نگریم، می توانیم به بعد انسانی و عظمت کارهای وی پی ببریم!
فکر می کنم سازمان مجاهدین را، و یا یک سازمان و حزب تشکیلاتی منسجم را نیز می بایست از نگاه دیگر، از یک دید و نگاه تشکیلاتی نگریست! از این دید انسانهای درون سازمان، اعضای آن سازمان تنها یک خشت، یک آجرند (و اهداف خاص و معینی را دنبال می کنند) که خانه بزرگ سازمان و تشکیلات را می سازند! به این نکته نیز باید واقف باشید که هر عضوی از این سازمان می تواند جدا شود، آنچنانکه تا کنون بسیاری جدا شده اند! و نکته دیگر اینکه وظیفه و کار یک انسان و عضو تشکیلاتی با کار و وظایف مردم معمول (و حتی سمپات های یک سازمان) متفاوت است!
فکر می کنم انتقادی که به سازمان مجاهدین وارد است، این است که «روابط عمومی» قوی ندارند و یا اهمیت نمی دهند که این تفاوتها را برای مردم عادی روشن و واضح توضیح دهند!!!
مجاهدین گویا حجاب را اجباری…
مجاهدین گویا حجاب را اجباری نمیدانند و آنرا بارها تکرار کرده اند.
در شرایط کنونی ،اعضای تشکیلاتی دارای حجاب هستند، تا م......... سازمان را آزار ندهند. در شورای ملی مقاومت و در تشکیلات اروپا و امریکا و در خارج از اردوگاه ، حجاب آزاد است و ما شاهد زنان پسامدرن بی رو سری هستیم.
افزودن دیدگاه جدید